#او_یکزن
#قسمت_صد_و_نهم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
شبنم با لگد به پشت زن زد.زن کمی به جلو روی زمین افتاد؛اما به شبنم نگاه نکرد؛فقط دوباره گفت :
تو خودت کثافتی شبنم!
شبنم جا خورد!زن را دقیقتر نگاه کرد؛از همان نگاه اول او را شناخت. تهمینه بود ؛ یکی از دختران بزرگ حاجی سپندان بزرگ! که شاید شبنم را فقط چند بار دیده بود!
زن گفت :کله ی سحر؛ ما رو از خونه هامون کشوندی بیرون این بالا ؛ که خبر خیره ! هر کیم نیومد ترسوندیش؟زورش کردی!اینه روش ملاطفت شما مبارزا ؟
کلت رو بذاری زیر چونه ی آدم بگی راه بیفت ؟ دروغگو هم که هستی!گفتی میخوام چیزی بتون نشون بدم و هر کسم نیومد از ترس اسلحه ت اومد.همه از کینه ی تو اینجا میترسن! مگه تو خدایی که گناه آدما رو میپرسی؟ یا نکیر و منکری؟! اصلا زندگی مردم به تو چه؟! اونی که گناهی ام کرده ؛ لابد دلیلی داشته که خدا گناهشو پوشونده! چیه؟! تو خیابون ؛ محکمه به پا کردی ؟ کدوم قاضی؟کدوم وکیل!کدوم هیات منصفه ؟
خدا بیامرزه پدرم؛ حاجی رو ؛ بهت احترام میذاشت؛ چون اون موقع مبارز بودی؛ برای این مردم جونتو میدادی؛ یا شاید؛ما اینجوری فکر کردیم! الان چی هستی؟!یه دیوونه که دنبال انتقامه؟از همه کس و همه چیز ! دنبال زندگی از دست رفته شه که اصلا نمیدونه برای چی هدرش داده ! این چه مبارزیه؟
به ما چه؟این راهیه که تو خودت انتخاب کردی! هر کسی تو زندگیش؛ گناهی انجام داده؛ چرا باید جلوی تو اعتراف کنه؟
شبنم گفت: نباید جلوی من اعتراف کنه! جلوی دوربین اعتراف میکنه! این یه فیلمه؛زن!و باید تموم شه؛ بایدساخته شه! و بعد در تمام جهان ؛پخش شه...تا بدونیم که همه در حق همدیگه ، چقدر بدی کردیم ! ماهم ؛ با قوم ظالمین؛ هیچ فرقی نداریم.از ماست که برماست!برای همین تاریخ تکرار میشه و ما هیچوقت آدم نمیشیم!میخوام نشون نسلهای بعد بدم؛ بگم اینه جامعه ای که من بخاطرش عمرمو دادم! جوونیمو! آرزوهای لطیف یه دختر نوجوون رو!
تهمینه گفت: مردم ؛ بد ! اصلا همه بد! اما تو خودت،بیشترین بدی رو درحق خودت کردی! رفتی تو سیاست!مادر و خواهر؛حتی بچه ت رو قربانی سیاست کردی!شبنم گفت:یه انتخاب بود! برای نجات!تهمینه گفت:نجات؟پس چریک خانم لطفا کله سحر آدما رو نزن که جلوی دوربینت اعتراف کنن!اونم چیزاییکه نمیخوان بگن!شبنم گفت:مثل این حقیقت که تو و شوهرت؛با رانت دولتی زندگی میکنید؟ اون مرد قاچاقچیت؛ سر کار میره؟ یا فقط مواد غذایی فاسد رو تو کارخونه ش به مردم قالب میکنه؟ضایعات رو جای خوراک زنگ تفریح بچه ها؟! بااون روغنای مسموم مونده؛ چند تا بچه ی بدبختو تا حالا؛ با چیپسا و پفکاش؛ مریض کرده؟ عدل خدا کجاست؟! ایشون کنج خونه نشسته؛ مقرری میرسه...کارمندای ارزون قیمت بدبختش با روغن مونده ی چینی؛به خورد بچه های این مردم ؛چیپس و پفک سرطانزا میدن؟با یه نامه بزرگان؛ هر ماه مقرریش به حسابش ریخته میشه؛از بیت المال این مردم بدبخت؟به عنوان افراد نور چشمی! بچه ی تو مگه خارج به دنیا نیومد؟
تو ناف لندن؟
آخه تو دختر حاجی سپندانی زن! که دست کم،آزاده بود! یکی باید بالاخره اینا رو ثبت کنه؛ تا دیگه کسی اشتباه منو تکرارنکنه! عمرشو برای کثافتی به نام سیاست،هدر نده! رو به مردم کرد وگفت:ببینین! این که دست پسرمه دوربینه؛ اسلحه نیست!شهرام باید این فیلمو میساخت؛چون معروفه و جهان بهش گوش میده! عقلش نرسید!رفت دنبال عاشقی!
حالا من جاش میسازم!همه تون بازیگراین جامعه اید؛تا وقتی شما هستید؛ بازیگر میخوایم چیکار ؟میخوام ببینم کی از همه شجاعتره که اعتراف کنه؟که جرمش برای بدبختتر کردن این مردم چی بوده؟ کی ظلم کرده؟کی ساکت مونده؟ کی به خودش ظلم کرده؟
مهتاب؛ به زحمت از تپه بالا آمده بود؛فریاد زد:من !من آدم کشتم! بچه سگ؛ بچه میمون ؛ یا هیولا..اما من مادرش بودم! اون مادرشو میخواست که بغلش کنه ؛ نه اینکه تیه تیکه ش کنه!من جنایت کردم؛و بعد تمام عمر ؛یه گوشه لم دادم! مریضی؛خیلی آسونتر از زندگیه!غذاتم درست میکنن میارن تو سینی جلوت!شبنم گفت:تو مهتاب..نگو! تو وضعیتت فرق داره؛ تو برو!
مهتاب گفت:سالها منتظر بودم ازم بپرسی که بگم شاید مریض باشم ؛ولی بی وجدان نیستم
توی همه جنگا؛تجاوز هست؛اما بچه ها نمیدونن حاصل تجاوزن!بچه ها فقط میخوان به دنیا بیان!شبنم گفت:با اون لباس نازک سرما میخوری؛تو بروتو کلبه!علیرضا مهتاب رو ببرش تواتاق!خودش راازدست علیرضا؛ رها کردو گفت:من عمرمو تلف کردم!جرم بزرگ اینه!زندگی یک باره!و من هدرش دادم!
سردار؛از پشت سرمهتاب رسید.شبنم گفت:به به قهرمان!بالاخره پاسگاه بیدار شد؟سردارگفت: فیلمو برای کجا میخوای شبنم؟دادزد:برای جهان!تا بفهمن ما؛زندگیمونو برای چی هدردادیم!تا این دیوونه خونه واقعی رو ببینن!نوبت تویه سردار!عمرتو باختی که یه لقب پوسیده سرداری بت بدن؟که چی؟ارزش حسین و صدیقه بیشتر نبود؟اون مدالا مثلا قلبته؟سردار جلو رفت.شبنم دادزد:جلو نیا! گناه تو چی بوده سردار؟نوبت تویه اعتراف کنی
#قسمت_صد_و_نهم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
شبنم با لگد به پشت زن زد.زن کمی به جلو روی زمین افتاد؛اما به شبنم نگاه نکرد؛فقط دوباره گفت :
تو خودت کثافتی شبنم!
شبنم جا خورد!زن را دقیقتر نگاه کرد؛از همان نگاه اول او را شناخت. تهمینه بود ؛ یکی از دختران بزرگ حاجی سپندان بزرگ! که شاید شبنم را فقط چند بار دیده بود!
زن گفت :کله ی سحر؛ ما رو از خونه هامون کشوندی بیرون این بالا ؛ که خبر خیره ! هر کیم نیومد ترسوندیش؟زورش کردی!اینه روش ملاطفت شما مبارزا ؟
کلت رو بذاری زیر چونه ی آدم بگی راه بیفت ؟ دروغگو هم که هستی!گفتی میخوام چیزی بتون نشون بدم و هر کسم نیومد از ترس اسلحه ت اومد.همه از کینه ی تو اینجا میترسن! مگه تو خدایی که گناه آدما رو میپرسی؟ یا نکیر و منکری؟! اصلا زندگی مردم به تو چه؟! اونی که گناهی ام کرده ؛ لابد دلیلی داشته که خدا گناهشو پوشونده! چیه؟! تو خیابون ؛ محکمه به پا کردی ؟ کدوم قاضی؟کدوم وکیل!کدوم هیات منصفه ؟
خدا بیامرزه پدرم؛ حاجی رو ؛ بهت احترام میذاشت؛ چون اون موقع مبارز بودی؛ برای این مردم جونتو میدادی؛ یا شاید؛ما اینجوری فکر کردیم! الان چی هستی؟!یه دیوونه که دنبال انتقامه؟از همه کس و همه چیز ! دنبال زندگی از دست رفته شه که اصلا نمیدونه برای چی هدرش داده ! این چه مبارزیه؟
به ما چه؟این راهیه که تو خودت انتخاب کردی! هر کسی تو زندگیش؛ گناهی انجام داده؛ چرا باید جلوی تو اعتراف کنه؟
شبنم گفت: نباید جلوی من اعتراف کنه! جلوی دوربین اعتراف میکنه! این یه فیلمه؛زن!و باید تموم شه؛ بایدساخته شه! و بعد در تمام جهان ؛پخش شه...تا بدونیم که همه در حق همدیگه ، چقدر بدی کردیم ! ماهم ؛ با قوم ظالمین؛ هیچ فرقی نداریم.از ماست که برماست!برای همین تاریخ تکرار میشه و ما هیچوقت آدم نمیشیم!میخوام نشون نسلهای بعد بدم؛ بگم اینه جامعه ای که من بخاطرش عمرمو دادم! جوونیمو! آرزوهای لطیف یه دختر نوجوون رو!
تهمینه گفت: مردم ؛ بد ! اصلا همه بد! اما تو خودت،بیشترین بدی رو درحق خودت کردی! رفتی تو سیاست!مادر و خواهر؛حتی بچه ت رو قربانی سیاست کردی!شبنم گفت:یه انتخاب بود! برای نجات!تهمینه گفت:نجات؟پس چریک خانم لطفا کله سحر آدما رو نزن که جلوی دوربینت اعتراف کنن!اونم چیزاییکه نمیخوان بگن!شبنم گفت:مثل این حقیقت که تو و شوهرت؛با رانت دولتی زندگی میکنید؟ اون مرد قاچاقچیت؛ سر کار میره؟ یا فقط مواد غذایی فاسد رو تو کارخونه ش به مردم قالب میکنه؟ضایعات رو جای خوراک زنگ تفریح بچه ها؟! بااون روغنای مسموم مونده؛ چند تا بچه ی بدبختو تا حالا؛ با چیپسا و پفکاش؛ مریض کرده؟ عدل خدا کجاست؟! ایشون کنج خونه نشسته؛ مقرری میرسه...کارمندای ارزون قیمت بدبختش با روغن مونده ی چینی؛به خورد بچه های این مردم ؛چیپس و پفک سرطانزا میدن؟با یه نامه بزرگان؛ هر ماه مقرریش به حسابش ریخته میشه؛از بیت المال این مردم بدبخت؟به عنوان افراد نور چشمی! بچه ی تو مگه خارج به دنیا نیومد؟
تو ناف لندن؟
آخه تو دختر حاجی سپندانی زن! که دست کم،آزاده بود! یکی باید بالاخره اینا رو ثبت کنه؛ تا دیگه کسی اشتباه منو تکرارنکنه! عمرشو برای کثافتی به نام سیاست،هدر نده! رو به مردم کرد وگفت:ببینین! این که دست پسرمه دوربینه؛ اسلحه نیست!شهرام باید این فیلمو میساخت؛چون معروفه و جهان بهش گوش میده! عقلش نرسید!رفت دنبال عاشقی!
حالا من جاش میسازم!همه تون بازیگراین جامعه اید؛تا وقتی شما هستید؛ بازیگر میخوایم چیکار ؟میخوام ببینم کی از همه شجاعتره که اعتراف کنه؟که جرمش برای بدبختتر کردن این مردم چی بوده؟ کی ظلم کرده؟کی ساکت مونده؟ کی به خودش ظلم کرده؟
مهتاب؛ به زحمت از تپه بالا آمده بود؛فریاد زد:من !من آدم کشتم! بچه سگ؛ بچه میمون ؛ یا هیولا..اما من مادرش بودم! اون مادرشو میخواست که بغلش کنه ؛ نه اینکه تیه تیکه ش کنه!من جنایت کردم؛و بعد تمام عمر ؛یه گوشه لم دادم! مریضی؛خیلی آسونتر از زندگیه!غذاتم درست میکنن میارن تو سینی جلوت!شبنم گفت:تو مهتاب..نگو! تو وضعیتت فرق داره؛ تو برو!
مهتاب گفت:سالها منتظر بودم ازم بپرسی که بگم شاید مریض باشم ؛ولی بی وجدان نیستم
توی همه جنگا؛تجاوز هست؛اما بچه ها نمیدونن حاصل تجاوزن!بچه ها فقط میخوان به دنیا بیان!شبنم گفت:با اون لباس نازک سرما میخوری؛تو بروتو کلبه!علیرضا مهتاب رو ببرش تواتاق!خودش راازدست علیرضا؛ رها کردو گفت:من عمرمو تلف کردم!جرم بزرگ اینه!زندگی یک باره!و من هدرش دادم!
سردار؛از پشت سرمهتاب رسید.شبنم گفت:به به قهرمان!بالاخره پاسگاه بیدار شد؟سردارگفت: فیلمو برای کجا میخوای شبنم؟دادزد:برای جهان!تا بفهمن ما؛زندگیمونو برای چی هدردادیم!تا این دیوونه خونه واقعی رو ببینن!نوبت تویه سردار!عمرتو باختی که یه لقب پوسیده سرداری بت بدن؟که چی؟ارزش حسین و صدیقه بیشتر نبود؟اون مدالا مثلا قلبته؟سردار جلو رفت.شبنم دادزد:جلو نیا! گناه تو چی بوده سردار؟نوبت تویه اعتراف کنی
#او_یکزن
#قسمت_صدودهم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
تا دم مرگ آن لحظه ها از یادم نمیرود...
شبنم داد میزد: جلو نیا! میزنم ؛ جون حسین میزنم! و اسلحه اش را سمت سردار گرفته بود؛ و داد میزد :نوبت شماست سردار...اعتراف کن.یکی از بزرگترین گناهای زندگیتو بگو....این دادگاه؛ خودمونیه...سردار گفت :دیوونه شدی؟..خدا خطاپوشه؛ به تو چه ربطی داره؟ شبنم داد زد:واقعا؟ پس چرا گناهای مردم به تو و دوستات ربط داره؟ چرا اون موقع خطا پوش نیست؟ چرا باید اعتراف کنن که چه غلطی کردن..یا کی بشون خط داده؟ شاید هیچکاری هم نکردن! ولی بخاطر ترس از شما دروغ میگن.همه گناهکارمیشن؟ خب تو نمیخوای حرف بزنی.شایدم یادت نمیاد! ولی من همه چیزو با جزییات یادم میاد.سالها دوش به دوشت بودم.میدونم از بعضیا چطوری اعتراف میگرفتی.نه باکتک و اسلحه ؛راههای اسونتری هم هست! کافیه یکی رو بخاطر خانواده ش بترسونی یا بش قول بدی که خطاهای قبلیشو نادیده میگیری و دوباره بش اجازه ی کار میدی! به شرطی که اونم یه مشت دروغ تحویلتون بده...مثلا اون سینماگره یادته؟...بش قول دادید دوباره بذارید کار کنه؛ بشرطی که چیزایی رو بگه که تو میخوای! خدا خطاپوش نیست سردار؟ یا بازم مثال بزنم؟ خود من! مگه نمیگفتی صیغه ی بی مهریه ؛ هدیه ی زن به مرده؟ خب حالا اگه وسط این هدیه ؛ طرفت بترسه چی؟ یا اصلا هدیه دلشو بزنه...و دیگه نخوادش!نه اون هدیه رو..نه خاطره ی اون هدیه رو... نه هیچی...بعد برای اینکه از شر اون هدیه راحت شه ؛ زنه رو عمدی بفرسته جایی که میدونه کشته میشه!..سردار گفت :من عمدی نفرستادمت...خودت خواستی!شبنم داد زد: تو خواستی که بخوام.من نمیخواستم خودمو قاطی کنم..اما تو میدونستی جاسوسای اونجا اسیر شن؛ تمومه! شاید میخواستی از شرم راحت شی! نمیدونستی شبنم پوست کلفت تره از اینه که راحت نم پس بده..جلوی همه بگو منو کجا فرستادی! گناه که نکردی، ماموریت بوده!میخوام شهرام و علیرضا بدونن...سردار ساکت بود.شبنم داد زد :میگی یا بگم سردار؟!...سردار اسلحه اش را سمت شبنم گرفت و گفت :تمومش کن!اینا مردم عادین....ما پاسدار اینا بودیم...شبنم گفت :پاسدار همه؟ حتی من؟ میخوام بگی کجا فرستادی منو؟ سردار گفت :ساکت شو شبنم !علیرضا مادرتو ببر!...علیرضا گفت:اگه گناهی نبوده ؛ پس چرا نمیگین؟ شبنم گفت:چون اونم میترسه! قهرمان سابقم میترسه.خودم میگم....من دیگه از هیچی نمیترسم....منو با لباس مبدل فرستادی ...
صدای شلیک گلوله ؛ انقدر تند وتیز و سریع بود که نزدیک بود از حال بروم؛ جیغ چند نفر..شهرام مرا محکم نگه داشت و آهسته گفت :نگاه نکن! گفتم :خونه؟ گفت :آره....
چشمهایم را بستم.صدای فریادهای علیرضا را میشنیدم که داد میزد :قاتل ؛ قاتل ....و همهمه ی مردم...
چشمانم را باز کردم.سردار بالای سر شبنم نشسته و یک دستش را زیر سر شبنم گذاشته بود...چشمانش پر از اشک بود :گفت ؛ چرا وادارم کردی؟! این راز ما بود!راز هم سنگری! تو قول دادی! شبنم آهسته گفت :راز دوری و جدایی.تو هم قول دادی!خوب کردی زدی!
به دست قهرمان جوونیت مردن ؛ بهتر از مرگای بیخوده....سردار دادزد: آمبولانس!زود! و با بغض سرش را به شبنم نزدیک کرد و گفت :نخواب شبنم..فقط میخواستم به پات بزنم که ساکت شی!خودت خم شدی...گفت: خم شدم که تموم شه؛میدونستم میزنی! میخواستم تموم شه....خسته شدم..راه طولانی بود و خسته م کرد...اون دختر جوون هجده ساله رو خسته کرد...حالا خوبم؛ بالاخره دارم گرم میشه..این یعنی اخرش.مگه نه؟..میدونی قهرمان؛چه چیز چرتی بود این زندگی.سیاست...جنگ...کاش من و تو ؛ دو تا کشاورز بودیم ؛با یه تیکه زمین ؛که هیچی از دنیا نمیدونستیم! دستهای سردار حنا بندان خون شبنم شده بود...داد زد:خدایا این خونو از دست من بشور ! چقدر خون!
ماموران رسیدند و مردم را متفرق کردند.فقط افراد خانواده مانده بودیم.
سردار گفت:بخدا نمیخواستم اینجور شه! شبنم!شبنم جان و در گوش شبنم میزد: نخواب مبارز ! و داد میزد.پس آمبولانس کو ؟سربازی گفت:جاده برفیه ؛ سربالاست؛بزحمت داره میاد.. شبنم لبخند زد وگفت: آمبولانس چیه! مال مرده س! من هیچوقت درست حسابی عروس نشدم...منو ببوس! سردار به اطرافش نگاه کرد.همه عقب رفتیم؛ و من دیدم که سردار شبنم را بوسید،و بعد دستهای شبنم را که سرخ خون بود.انگار به جای دستهایش گل سرخ روییده بود..چرا مدام یاد عروس می افتادم..اما گل عروس ؛ سپید است! سردار گریه میکرد.مردی که زیر شکنجه های مختلف؛ گریه نکرده بود ؛دادمیزد:منو ببخش! حلالم کن شیر زن! دوستت دارم و صدایش در کوهستان برفی میپیچید.شبنم با بوسه سردار؛ لبخند تلخی زد.سرش را روی کت او گذاشت و از حال رفت.مدال سردار خونی شد.دوربین علیرضا که همه این مدت روشن بود؛ زیر برف مدفون شد؛ و هیچکس حواسش نبود.آمبولانس رسید.شبنم و سردار را برد ؛ نمیدانم...حسم این بود داماد و عروس را به حجله بردند...
#او_یکزن
#قسمت_صدو_ده
#چیستایثربی
#قسمت_صدودهم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
تا دم مرگ آن لحظه ها از یادم نمیرود...
شبنم داد میزد: جلو نیا! میزنم ؛ جون حسین میزنم! و اسلحه اش را سمت سردار گرفته بود؛ و داد میزد :نوبت شماست سردار...اعتراف کن.یکی از بزرگترین گناهای زندگیتو بگو....این دادگاه؛ خودمونیه...سردار گفت :دیوونه شدی؟..خدا خطاپوشه؛ به تو چه ربطی داره؟ شبنم داد زد:واقعا؟ پس چرا گناهای مردم به تو و دوستات ربط داره؟ چرا اون موقع خطا پوش نیست؟ چرا باید اعتراف کنن که چه غلطی کردن..یا کی بشون خط داده؟ شاید هیچکاری هم نکردن! ولی بخاطر ترس از شما دروغ میگن.همه گناهکارمیشن؟ خب تو نمیخوای حرف بزنی.شایدم یادت نمیاد! ولی من همه چیزو با جزییات یادم میاد.سالها دوش به دوشت بودم.میدونم از بعضیا چطوری اعتراف میگرفتی.نه باکتک و اسلحه ؛راههای اسونتری هم هست! کافیه یکی رو بخاطر خانواده ش بترسونی یا بش قول بدی که خطاهای قبلیشو نادیده میگیری و دوباره بش اجازه ی کار میدی! به شرطی که اونم یه مشت دروغ تحویلتون بده...مثلا اون سینماگره یادته؟...بش قول دادید دوباره بذارید کار کنه؛ بشرطی که چیزایی رو بگه که تو میخوای! خدا خطاپوش نیست سردار؟ یا بازم مثال بزنم؟ خود من! مگه نمیگفتی صیغه ی بی مهریه ؛ هدیه ی زن به مرده؟ خب حالا اگه وسط این هدیه ؛ طرفت بترسه چی؟ یا اصلا هدیه دلشو بزنه...و دیگه نخوادش!نه اون هدیه رو..نه خاطره ی اون هدیه رو... نه هیچی...بعد برای اینکه از شر اون هدیه راحت شه ؛ زنه رو عمدی بفرسته جایی که میدونه کشته میشه!..سردار گفت :من عمدی نفرستادمت...خودت خواستی!شبنم داد زد: تو خواستی که بخوام.من نمیخواستم خودمو قاطی کنم..اما تو میدونستی جاسوسای اونجا اسیر شن؛ تمومه! شاید میخواستی از شرم راحت شی! نمیدونستی شبنم پوست کلفت تره از اینه که راحت نم پس بده..جلوی همه بگو منو کجا فرستادی! گناه که نکردی، ماموریت بوده!میخوام شهرام و علیرضا بدونن...سردار ساکت بود.شبنم داد زد :میگی یا بگم سردار؟!...سردار اسلحه اش را سمت شبنم گرفت و گفت :تمومش کن!اینا مردم عادین....ما پاسدار اینا بودیم...شبنم گفت :پاسدار همه؟ حتی من؟ میخوام بگی کجا فرستادی منو؟ سردار گفت :ساکت شو شبنم !علیرضا مادرتو ببر!...علیرضا گفت:اگه گناهی نبوده ؛ پس چرا نمیگین؟ شبنم گفت:چون اونم میترسه! قهرمان سابقم میترسه.خودم میگم....من دیگه از هیچی نمیترسم....منو با لباس مبدل فرستادی ...
صدای شلیک گلوله ؛ انقدر تند وتیز و سریع بود که نزدیک بود از حال بروم؛ جیغ چند نفر..شهرام مرا محکم نگه داشت و آهسته گفت :نگاه نکن! گفتم :خونه؟ گفت :آره....
چشمهایم را بستم.صدای فریادهای علیرضا را میشنیدم که داد میزد :قاتل ؛ قاتل ....و همهمه ی مردم...
چشمانم را باز کردم.سردار بالای سر شبنم نشسته و یک دستش را زیر سر شبنم گذاشته بود...چشمانش پر از اشک بود :گفت ؛ چرا وادارم کردی؟! این راز ما بود!راز هم سنگری! تو قول دادی! شبنم آهسته گفت :راز دوری و جدایی.تو هم قول دادی!خوب کردی زدی!
به دست قهرمان جوونیت مردن ؛ بهتر از مرگای بیخوده....سردار دادزد: آمبولانس!زود! و با بغض سرش را به شبنم نزدیک کرد و گفت :نخواب شبنم..فقط میخواستم به پات بزنم که ساکت شی!خودت خم شدی...گفت: خم شدم که تموم شه؛میدونستم میزنی! میخواستم تموم شه....خسته شدم..راه طولانی بود و خسته م کرد...اون دختر جوون هجده ساله رو خسته کرد...حالا خوبم؛ بالاخره دارم گرم میشه..این یعنی اخرش.مگه نه؟..میدونی قهرمان؛چه چیز چرتی بود این زندگی.سیاست...جنگ...کاش من و تو ؛ دو تا کشاورز بودیم ؛با یه تیکه زمین ؛که هیچی از دنیا نمیدونستیم! دستهای سردار حنا بندان خون شبنم شده بود...داد زد:خدایا این خونو از دست من بشور ! چقدر خون!
ماموران رسیدند و مردم را متفرق کردند.فقط افراد خانواده مانده بودیم.
سردار گفت:بخدا نمیخواستم اینجور شه! شبنم!شبنم جان و در گوش شبنم میزد: نخواب مبارز ! و داد میزد.پس آمبولانس کو ؟سربازی گفت:جاده برفیه ؛ سربالاست؛بزحمت داره میاد.. شبنم لبخند زد وگفت: آمبولانس چیه! مال مرده س! من هیچوقت درست حسابی عروس نشدم...منو ببوس! سردار به اطرافش نگاه کرد.همه عقب رفتیم؛ و من دیدم که سردار شبنم را بوسید،و بعد دستهای شبنم را که سرخ خون بود.انگار به جای دستهایش گل سرخ روییده بود..چرا مدام یاد عروس می افتادم..اما گل عروس ؛ سپید است! سردار گریه میکرد.مردی که زیر شکنجه های مختلف؛ گریه نکرده بود ؛دادمیزد:منو ببخش! حلالم کن شیر زن! دوستت دارم و صدایش در کوهستان برفی میپیچید.شبنم با بوسه سردار؛ لبخند تلخی زد.سرش را روی کت او گذاشت و از حال رفت.مدال سردار خونی شد.دوربین علیرضا که همه این مدت روشن بود؛ زیر برف مدفون شد؛ و هیچکس حواسش نبود.آمبولانس رسید.شبنم و سردار را برد ؛ نمیدانم...حسم این بود داماد و عروس را به حجله بردند...
#او_یکزن
#قسمت_صدو_ده
#چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_یازده
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
آنطرفتر درشهر؛ سهراب درراه هلال احمر بود.مادرش چند روزی بود که ناخوش بود ؛ سهراب او را دکتر برده بود؛ و داروهایش فقط در داروخانه ی هلال احمر پیدا میشد؛ سوار موتور بود.شهر ؛مثل قیامت ؛ شلوغ بود...
کسی ؛ دیگری را نمیشناخت ؛ انگار آخر زمان بود!صدایی میآمد و همه به یک سمت میدویدند و گاهی به سمت دیگر؛جسته گریخته صدای شعارهایی شنیده میشد.سهراب شلوار سبز سربازی محیط بانان به پا ؛و کلاه ایمنی موتور سرش بود! مردی با دیدنش به طرفش سنگی پرت کرد و گفت: آشغال رفیقات کجان؟ تنها تنها گشت میزنی شکار پیدا کنی؟ سهراب تعجب کرد! ایستاد.کلاه ایمنی را در آورد.گفت :من اومدم برای مادرم دارو بخرم. مریضیش عود کرده...محیط بانم ؛ رفیقی هم ندارم؛ آن مرد که ریش بلندی داشت گفت: حالا که دیدید اوضاع پسه ؛ یه دفعه همه تون شدید محیط بان؟ و داد زد : هی مردم...اینا همونایی ان که گاز اشک آور میندازن تو سر و کله تون.....به هیچکدومتون رحم ندارن ؛ تک سوار میان ؛کسی نشناستشون ! اینا شما را تنها پیدا کنن میزنن! اون موقع وحشی میشن؛ الان نگاه به قیافه ی مظلومش نکنید ! مردم ناگهان وحشی شدند؛سهراب را روی زمین انداختند و به حد مرگ زدند و مدام به او قاتل و مزدور میگفتند! سهراب میخواست از خودش دفاع کند.اما نمیتوانست؛ تعداد مردم زیاد بود و هیچ پلیسی آن طرفها نبود...مرد خشمگین ریش بلند ؛ گفت: حالا ساکت شدی ؟ آره؟دوستات بیان؛ باز گارد میگیرین ؛ بچه های مردم رو ناقص میکنین ! گاز اشک آور میندازین... و ناگهان در اوج خشم گفت: برادرم یه چشمشو از دست داد مردک! الان بیمارستانه...بخاطر ضربه ی شما وحشیا توسرش! بعد با خشم ؛ سر سهراب را به تنه ی درخت کوبید.سهراب دردلش گفت: نکن! درخت جون داره ؛دردش میاد ؛ ناگهان صدای آشنایی دادزد : برین کنار! اشتباه گرفتین! این پسر گارد ویژه نیست! من میشناسمش!کشیش پیتر بود.!حسین کوچک صدیقه و سردار! مردم بی اختیاراز هیبت کشیش؛ کنار رفتند.
پیتر؛ سهراب را بغل کرد و داخل کلیسا برد؛ کف حیاط خواباند.سهراب گفت؛ تشنه مه چقدر! و خندید؛ خون سرفه کرد،کشیش گفت؛ همه ی کتکای عمرتو یه جا خوردیا! نترس.اون دنیا دیگه راحتی! سهراب گفت:به مادرم هیچی نگو !بگو تصادف کرده؛ولی خوبه.
داروهاشو براش میگیری؟ فوریه!
قول میدی؟
"باشه پسرم"
سهراب گفت:سردمه پدر!کشیش گفت: گرم میشی الان پسرم!ردایش را در آورد؛روی او انداخت؛ و زیر لب خواند: خوشا به حال ماتم زدگان؛ زیرا آنها تسلی خواهند یافت؛ و سهراب؛ آهسته دور و دورتر میشد؛ انگار در ته چاهی افتاده بود و صدای کشیش را از بالای چاه میشنید.آهسته گفت: چرا؟چشون بود و دست کشیش؛آب را قطره قطره ؛ به دهانش میریخت و گفت : خشم که همگانی شه؛ دامن همه رو میگیره؛ بیگناها اول همه ؛ قربانی میشن؛ و سهراب بی اختیار گفت: یاحسین؛ مادرم! کشیش گفت:چیزیت نشده پسرم ؛ زنده میمونی! و سپس پسرک را در آغوش گرفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد؛چرا تو پسر؟چرا توی بیگناه؟ اورژانس پنج دقیقه بعد رسید.اما سهراب دیگر؛جایی را نمیدید؛ انگار داشت به دنیا میامد! به زحمت نفس میکشید؛خون زیادی از سرش رفته بود.یک دفعه گفت :مادرمه؟کشیش گفت:نه پسرم.مادرت تو خونه ست. من میرم دنبالش؛ کیف جیبی سهراب را به کشیش دادند که کارتهای شناسایی اش داخلش بود.کشیش به مامور اورژانس گفت:منم بیام؟مامور گفت:اگه خانواده ش نیومدن بله ! و تلفن پیتر را گرفت؛ پیتر گفت:اوضاعش که بد نیست؟ مامور اورژانس گفت: معلوم نیست! نلی کیه ؟ خواهرشه؟ نامزدشه؟ زنشه؟ اونو صدا میکنه! پیتر گفت؛بچه ی طفلکی!...ماشین دورشد.سهراب روی تخت اورژانس خواب میدید...خواب شبی را که برای نلی املت پخته بود ؛ و با یاد لبخند نلی و چال گونه اش؛ در خواب لبخند زد و در خواب گفت: خوشبخت شو دختر... تو حقته خوشبخت شی! کار من نبود اینکارو برات بکنم...! ببخش اصلا بت گفتم!
ماشین اورژانس که دور شد؛ پدر؛کیف جیبی سهراب را باز کرد که آدرسش را پیدا کند و به مادرش خبر دهد.در کیف؛ نه عکسی بود،نه آدرسی؛فقط عکس یک پرنده ی زخمی که بالش را باند بسته بودند...و کارت محل کار سهراب.
کشیش با خودش گفت :نه عکسی ؛ نه آدرسی؛ و متوجه نشد که کاغذی از لای کیف سهراب افتاد. پیتر رفت که به محل کار سهراب زنگ بزند؛:کاغذی که روی زمین افتاده بود؛نسخه ی مادر سهراب بود.زیر داروها و آمپولها نوشته شده بود: غده بدخیم_سریعا اورژانس جراحی_بیمارستان رسول اکرم ص_دکتر رزاقی
پیتر کاغذ را ندید!
عصر پنج روز بعد ؛ جسد پیرزنی را در خانه ای کوچک در خیابان خوش پیدا کردند؛ که هنوز عکس پسرش در دستش بود و در یخچال؛ کلی غذا برای پسر محیط بانش پخته بود!
سهراب به کما رفته بود.اما زنده بود؛و پیتر از او مراقبت میکرد؛ و با خودش میاندیشید: خدایا این پسر زنده بمونه؛ اون رو به فرزند خوندگیم میپذیرم؛ نذرت میکنم!
#او_یکزن
#قسمت۱۱۱
#قسمت_صد_و_یازده
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
آنطرفتر درشهر؛ سهراب درراه هلال احمر بود.مادرش چند روزی بود که ناخوش بود ؛ سهراب او را دکتر برده بود؛ و داروهایش فقط در داروخانه ی هلال احمر پیدا میشد؛ سوار موتور بود.شهر ؛مثل قیامت ؛ شلوغ بود...
کسی ؛ دیگری را نمیشناخت ؛ انگار آخر زمان بود!صدایی میآمد و همه به یک سمت میدویدند و گاهی به سمت دیگر؛جسته گریخته صدای شعارهایی شنیده میشد.سهراب شلوار سبز سربازی محیط بانان به پا ؛و کلاه ایمنی موتور سرش بود! مردی با دیدنش به طرفش سنگی پرت کرد و گفت: آشغال رفیقات کجان؟ تنها تنها گشت میزنی شکار پیدا کنی؟ سهراب تعجب کرد! ایستاد.کلاه ایمنی را در آورد.گفت :من اومدم برای مادرم دارو بخرم. مریضیش عود کرده...محیط بانم ؛ رفیقی هم ندارم؛ آن مرد که ریش بلندی داشت گفت: حالا که دیدید اوضاع پسه ؛ یه دفعه همه تون شدید محیط بان؟ و داد زد : هی مردم...اینا همونایی ان که گاز اشک آور میندازن تو سر و کله تون.....به هیچکدومتون رحم ندارن ؛ تک سوار میان ؛کسی نشناستشون ! اینا شما را تنها پیدا کنن میزنن! اون موقع وحشی میشن؛ الان نگاه به قیافه ی مظلومش نکنید ! مردم ناگهان وحشی شدند؛سهراب را روی زمین انداختند و به حد مرگ زدند و مدام به او قاتل و مزدور میگفتند! سهراب میخواست از خودش دفاع کند.اما نمیتوانست؛ تعداد مردم زیاد بود و هیچ پلیسی آن طرفها نبود...مرد خشمگین ریش بلند ؛ گفت: حالا ساکت شدی ؟ آره؟دوستات بیان؛ باز گارد میگیرین ؛ بچه های مردم رو ناقص میکنین ! گاز اشک آور میندازین... و ناگهان در اوج خشم گفت: برادرم یه چشمشو از دست داد مردک! الان بیمارستانه...بخاطر ضربه ی شما وحشیا توسرش! بعد با خشم ؛ سر سهراب را به تنه ی درخت کوبید.سهراب دردلش گفت: نکن! درخت جون داره ؛دردش میاد ؛ ناگهان صدای آشنایی دادزد : برین کنار! اشتباه گرفتین! این پسر گارد ویژه نیست! من میشناسمش!کشیش پیتر بود.!حسین کوچک صدیقه و سردار! مردم بی اختیاراز هیبت کشیش؛ کنار رفتند.
پیتر؛ سهراب را بغل کرد و داخل کلیسا برد؛ کف حیاط خواباند.سهراب گفت؛ تشنه مه چقدر! و خندید؛ خون سرفه کرد،کشیش گفت؛ همه ی کتکای عمرتو یه جا خوردیا! نترس.اون دنیا دیگه راحتی! سهراب گفت:به مادرم هیچی نگو !بگو تصادف کرده؛ولی خوبه.
داروهاشو براش میگیری؟ فوریه!
قول میدی؟
"باشه پسرم"
سهراب گفت:سردمه پدر!کشیش گفت: گرم میشی الان پسرم!ردایش را در آورد؛روی او انداخت؛ و زیر لب خواند: خوشا به حال ماتم زدگان؛ زیرا آنها تسلی خواهند یافت؛ و سهراب؛ آهسته دور و دورتر میشد؛ انگار در ته چاهی افتاده بود و صدای کشیش را از بالای چاه میشنید.آهسته گفت: چرا؟چشون بود و دست کشیش؛آب را قطره قطره ؛ به دهانش میریخت و گفت : خشم که همگانی شه؛ دامن همه رو میگیره؛ بیگناها اول همه ؛ قربانی میشن؛ و سهراب بی اختیار گفت: یاحسین؛ مادرم! کشیش گفت:چیزیت نشده پسرم ؛ زنده میمونی! و سپس پسرک را در آغوش گرفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد؛چرا تو پسر؟چرا توی بیگناه؟ اورژانس پنج دقیقه بعد رسید.اما سهراب دیگر؛جایی را نمیدید؛ انگار داشت به دنیا میامد! به زحمت نفس میکشید؛خون زیادی از سرش رفته بود.یک دفعه گفت :مادرمه؟کشیش گفت:نه پسرم.مادرت تو خونه ست. من میرم دنبالش؛ کیف جیبی سهراب را به کشیش دادند که کارتهای شناسایی اش داخلش بود.کشیش به مامور اورژانس گفت:منم بیام؟مامور گفت:اگه خانواده ش نیومدن بله ! و تلفن پیتر را گرفت؛ پیتر گفت:اوضاعش که بد نیست؟ مامور اورژانس گفت: معلوم نیست! نلی کیه ؟ خواهرشه؟ نامزدشه؟ زنشه؟ اونو صدا میکنه! پیتر گفت؛بچه ی طفلکی!...ماشین دورشد.سهراب روی تخت اورژانس خواب میدید...خواب شبی را که برای نلی املت پخته بود ؛ و با یاد لبخند نلی و چال گونه اش؛ در خواب لبخند زد و در خواب گفت: خوشبخت شو دختر... تو حقته خوشبخت شی! کار من نبود اینکارو برات بکنم...! ببخش اصلا بت گفتم!
ماشین اورژانس که دور شد؛ پدر؛کیف جیبی سهراب را باز کرد که آدرسش را پیدا کند و به مادرش خبر دهد.در کیف؛ نه عکسی بود،نه آدرسی؛فقط عکس یک پرنده ی زخمی که بالش را باند بسته بودند...و کارت محل کار سهراب.
کشیش با خودش گفت :نه عکسی ؛ نه آدرسی؛ و متوجه نشد که کاغذی از لای کیف سهراب افتاد. پیتر رفت که به محل کار سهراب زنگ بزند؛:کاغذی که روی زمین افتاده بود؛نسخه ی مادر سهراب بود.زیر داروها و آمپولها نوشته شده بود: غده بدخیم_سریعا اورژانس جراحی_بیمارستان رسول اکرم ص_دکتر رزاقی
پیتر کاغذ را ندید!
عصر پنج روز بعد ؛ جسد پیرزنی را در خانه ای کوچک در خیابان خوش پیدا کردند؛ که هنوز عکس پسرش در دستش بود و در یخچال؛ کلی غذا برای پسر محیط بانش پخته بود!
سهراب به کما رفته بود.اما زنده بود؛و پیتر از او مراقبت میکرد؛ و با خودش میاندیشید: خدایا این پسر زنده بمونه؛ اون رو به فرزند خوندگیم میپذیرم؛ نذرت میکنم!
#او_یکزن
#قسمت۱۱۱
#او_یکزن
#قسمت_صدودوازدهم.
#پارت_یک
#چیستایثربی
فصل آخر:
نوه ی سردار مرده به دنیا آمد.نه ماهگی با چشمان باز ترسیده ؛ در دل مادرش مرده بود؛ انگار خواب وحشتناکی را دیده باشد! دکتر گفت: این عروس سردار؛دیگر هرگز بچه دار نمیشود...رحمش فیبرومهایی دارد که بچه ی خودش راخفه میکند ! چند بار عروس سرداررا خارج و داخل کشور عمل کردند.آن عروس دیگر بچه دار نشد!دو عروس دیگر بچه دار شدند؛ هر دو چند دختر به دنیا آوردند....همه شکل هم...همه شکل صدیقه ی پرورش !زن اول سردار! و کسی نمیدانست چرا ! سردار هرگز نوه ی پسری پیدا نکرد !
مشتعلی یکروز با پیراهنی نازک به کوه زد؛ در حالیکه عکس مهتاب را در دستش گرفته بود و گریه میکرد....دیگر هرگز باز نگشت! خودش جزو کوهستانی شد که مهتابش را همیشه در آن دنبال میکرد! میگفتند هنوز میان یخهاست و انگار از پشت ورقه ی نازک یخ ؛ با چشمان باز خیره به چیزی نگاه میکند که آرزویش را داشته است.مهتاب! در شبهای مهتابی؛کسی از آن کوه بالا نمیرود! شوم میدانند!
حالا بقیه داستان مرا به روایت نلی بخوانید.فصل آخر رمانم...
هفت سال گذشت...چیستا عوض شده! بیشتر وقتها به گوشی اش چسبیده و انگار همیشه منتظر یک خبر است! دایم چیزی را گم میکند.دنبالش میگردد و یادش میاید چیزهای زیاد دیگری را گم کرده....پدرش؛مادرش؛استادش...
دختر من و شهرام امسال؛ پیش دبستانی میرود.نه شکل من است ؛ نه پدرش! میگویند شکل عموی من ؛نوید است.همان پسر قهرمان که من و آذر یا همان علیرضا را از زندان فراری داد و زیر چکمه های مهرداد کشته شد...همان که به او میگفتند ضاله!..در حالی که اوهم خدایی داشت....و مهرداد سالها بعد به شبنم اعتراف کرده بود ؛نوید وقت جان دادن گفته بود: خدا!دختر ما شکل عموی من ؛ یعنی نوید شد...مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.
ایرانه و علیرضا با عشق عروسی کردند؛ اما خیلی سختی کشیدند.هیجکس درد ترنسها را در ایران نمیفهمد..دو سه سال اول مشکل زیادی نداشتند ؛اما بعد از سه سال ؛ در محیط کار ایرانه؛ فهمیدند علیرضا عمل کرده و قبلا اسمش آذر و زن صوری شهرام بوده.....ایرانه را با سابقه ی درخشان کاری؛ بیرون کردند؛ به اسم نیروی مازاد! ایرانه و علیرضا از ایران رفتند...آخرین خبری که از آنها دارم این است که هردو یک انجمن خصوصی زده اند برای دفاع از تمام اقلیتهای دینی؛ جنسیتی؛نژادی و...
سهراب ؛ مدتی در کما بود ،وقتی به هوش آمد ؛ وماجرای مرگ مادرش را براثر باز شدن غده ی بدخیم سرطانش شنید؛ به پدر پیتر گفت :او جای من مرد.میدانی پدر همیشه از بچگی خواب دیده بودم که از بیست و هفت سالگی درخت میشوم....وقتی آن مرد ؛ سرم را به درخت کوبید؛گفتم :تمام شد!درخت شدم...اما مادرم گل داد و شکوفه داد و رفت...کو تا درخت شدن من!
پیتر نذر کرده بود او را به عنوان فرزند خوانده اش بپذیرد.سهراب محیط بان ماند؛هنوز هم هست.فقط با پیتر؛ یا همان حسین ؛ رفت و آمد دارد.سالهاست کسی او را ندیده ؛ازدواج هم نکرده است.
سردار خیلی پیر و خسته شده...یک بار به من و شهرام گفت:علیرضا از چیستا حلالیت خواست؟گفتیم نمیدانیم!چطور؟گفت:سالهایی که چیستا نبود؛ حتی یک فیس بوک نداشت؛ سالهای سخت؛ علیرضا از او شکایت کرده و چه پرونده ای برایش ساخته بودند!.چیستا بخاطر آبروی دخترش در هیچ دادگاهی ظاهر نشد.در خانه نشست؛ و فقط گفت: من ساداتم!
مسلمان و عاشق وطنم.. خدا ؛وکیل من است؛هم او کافیست...حالا هر چقدر میخواهید بایکوتم کنید.من ایران میمانم...نان مرا خدا میدهد!
اما شبنم..مدتها روی تخت بود.سردار خانه ای برای او ؛ زهرا و مهتاب گرفت که هر سه
#قسمت_صدودوازدهم.
#پارت_یک
#چیستایثربی
فصل آخر:
نوه ی سردار مرده به دنیا آمد.نه ماهگی با چشمان باز ترسیده ؛ در دل مادرش مرده بود؛ انگار خواب وحشتناکی را دیده باشد! دکتر گفت: این عروس سردار؛دیگر هرگز بچه دار نمیشود...رحمش فیبرومهایی دارد که بچه ی خودش راخفه میکند ! چند بار عروس سرداررا خارج و داخل کشور عمل کردند.آن عروس دیگر بچه دار نشد!دو عروس دیگر بچه دار شدند؛ هر دو چند دختر به دنیا آوردند....همه شکل هم...همه شکل صدیقه ی پرورش !زن اول سردار! و کسی نمیدانست چرا ! سردار هرگز نوه ی پسری پیدا نکرد !
مشتعلی یکروز با پیراهنی نازک به کوه زد؛ در حالیکه عکس مهتاب را در دستش گرفته بود و گریه میکرد....دیگر هرگز باز نگشت! خودش جزو کوهستانی شد که مهتابش را همیشه در آن دنبال میکرد! میگفتند هنوز میان یخهاست و انگار از پشت ورقه ی نازک یخ ؛ با چشمان باز خیره به چیزی نگاه میکند که آرزویش را داشته است.مهتاب! در شبهای مهتابی؛کسی از آن کوه بالا نمیرود! شوم میدانند!
حالا بقیه داستان مرا به روایت نلی بخوانید.فصل آخر رمانم...
هفت سال گذشت...چیستا عوض شده! بیشتر وقتها به گوشی اش چسبیده و انگار همیشه منتظر یک خبر است! دایم چیزی را گم میکند.دنبالش میگردد و یادش میاید چیزهای زیاد دیگری را گم کرده....پدرش؛مادرش؛استادش...
دختر من و شهرام امسال؛ پیش دبستانی میرود.نه شکل من است ؛ نه پدرش! میگویند شکل عموی من ؛نوید است.همان پسر قهرمان که من و آذر یا همان علیرضا را از زندان فراری داد و زیر چکمه های مهرداد کشته شد...همان که به او میگفتند ضاله!..در حالی که اوهم خدایی داشت....و مهرداد سالها بعد به شبنم اعتراف کرده بود ؛نوید وقت جان دادن گفته بود: خدا!دختر ما شکل عموی من ؛ یعنی نوید شد...مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.
ایرانه و علیرضا با عشق عروسی کردند؛ اما خیلی سختی کشیدند.هیجکس درد ترنسها را در ایران نمیفهمد..دو سه سال اول مشکل زیادی نداشتند ؛اما بعد از سه سال ؛ در محیط کار ایرانه؛ فهمیدند علیرضا عمل کرده و قبلا اسمش آذر و زن صوری شهرام بوده.....ایرانه را با سابقه ی درخشان کاری؛ بیرون کردند؛ به اسم نیروی مازاد! ایرانه و علیرضا از ایران رفتند...آخرین خبری که از آنها دارم این است که هردو یک انجمن خصوصی زده اند برای دفاع از تمام اقلیتهای دینی؛ جنسیتی؛نژادی و...
سهراب ؛ مدتی در کما بود ،وقتی به هوش آمد ؛ وماجرای مرگ مادرش را براثر باز شدن غده ی بدخیم سرطانش شنید؛ به پدر پیتر گفت :او جای من مرد.میدانی پدر همیشه از بچگی خواب دیده بودم که از بیست و هفت سالگی درخت میشوم....وقتی آن مرد ؛ سرم را به درخت کوبید؛گفتم :تمام شد!درخت شدم...اما مادرم گل داد و شکوفه داد و رفت...کو تا درخت شدن من!
پیتر نذر کرده بود او را به عنوان فرزند خوانده اش بپذیرد.سهراب محیط بان ماند؛هنوز هم هست.فقط با پیتر؛ یا همان حسین ؛ رفت و آمد دارد.سالهاست کسی او را ندیده ؛ازدواج هم نکرده است.
سردار خیلی پیر و خسته شده...یک بار به من و شهرام گفت:علیرضا از چیستا حلالیت خواست؟گفتیم نمیدانیم!چطور؟گفت:سالهایی که چیستا نبود؛ حتی یک فیس بوک نداشت؛ سالهای سخت؛ علیرضا از او شکایت کرده و چه پرونده ای برایش ساخته بودند!.چیستا بخاطر آبروی دخترش در هیچ دادگاهی ظاهر نشد.در خانه نشست؛ و فقط گفت: من ساداتم!
مسلمان و عاشق وطنم.. خدا ؛وکیل من است؛هم او کافیست...حالا هر چقدر میخواهید بایکوتم کنید.من ایران میمانم...نان مرا خدا میدهد!
اما شبنم..مدتها روی تخت بود.سردار خانه ای برای او ؛ زهرا و مهتاب گرفت که هر سه
#او_یکزن/
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
در عمرم ؛ این جمله را زیاد ؛ شنیده بودم....گفتم:باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ای ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
در عمرم ؛ این جمله را زیاد ؛ شنیده بودم....گفتم:باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ای ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
@asheghanehaye_fatima
وقتش رسیده است بمیری
اینبار تا پناه بگیری
لرزیده ای و ریخته دیوار
بر خود فرو نریز خودت را
در خود فرو نریز خودت را
#ازدست_رفته ! #دست_نگه_دار !
*
گاهی نیاز نیست بخواهی
راهی که باز نیست ببندی
گاهی نیاز نیست، وگرنه...
این خانه ابری ست،مگرنه؟
#دیگر_نیاز_نیست_بخندی
لابد نیاز نیست به این کار
*
لِک لِک کنان به راه می افتی
از خود به اشتباه می افتی
از چاله ات به چاه می افتی
بادی وزیده است به سویی
دامن کشیده است به سویی...
تا من روانه تر شوم این بار
*
حرفی نمی زنم که بگویم:
من مملو از منم که بگویم
من از توان خود چه بگویم؟!
این ناتوان چه فایده دارد؟
لعنت بر این تحمّل اندک!
نفرین بر این کهولت بسیار
*
او می وزد به تاخت به سویم
#آجر_به_آجر_عاشق_اویم !
بن بست بسته اند به راهم!
سنگینی تمام جهان را
با او سبکتر از پرِ کاهم
رد می شوم از اینهمه دیوار
می مُردم از تب، #او_تب_من_بود !
#او_گریه_های_هر_شب_من_بود
سیگار گوشه ی لب من بود
حَب میکنم مسکّنِ خود را
لَم میدهم به گوشه ی تختم
پُک میزنم به تلخی سیگار
*
#من_روزهای_آخر_سالم
من دیدن توام که محالم
خندیدن توام که محالم...
ای احتمالِ روز جدایی!
وقتش رسیده است، #کجایی ؟
تحویل سال! لحظه ی دیدار!
*
#آرام_باش_قلب_صبورم
آرام! تا کنار بیایی
با دردهای گور به گورم
با رنج های رنگ به رنگم
با رنگ های جور به جورم
رنجور باش قلب سبکبار!
*
ای وای! صبح اگر شده باشد
تعبیر خواب هرشب من را
#او_راهی_سفر_شده_باشد ....
هر شب مقدّر است بمانم
تا صبح نیز اگر شده دلتنگ
تا صبح نیز اگر شده بیدار
*
لرزید و ریخت، ریخت به ناگاه
از دست رفت و آه کشید آه!
خندید مرگِ تازه ی خود را
آنگاه ناگریز و به اکراه،
با دستِ خود جنازه ی خود را
بیرون کشید از دل آوار
#حسین_صفا
وقتش رسیده است بمیری
اینبار تا پناه بگیری
لرزیده ای و ریخته دیوار
بر خود فرو نریز خودت را
در خود فرو نریز خودت را
#ازدست_رفته ! #دست_نگه_دار !
*
گاهی نیاز نیست بخواهی
راهی که باز نیست ببندی
گاهی نیاز نیست، وگرنه...
این خانه ابری ست،مگرنه؟
#دیگر_نیاز_نیست_بخندی
لابد نیاز نیست به این کار
*
لِک لِک کنان به راه می افتی
از خود به اشتباه می افتی
از چاله ات به چاه می افتی
بادی وزیده است به سویی
دامن کشیده است به سویی...
تا من روانه تر شوم این بار
*
حرفی نمی زنم که بگویم:
من مملو از منم که بگویم
من از توان خود چه بگویم؟!
این ناتوان چه فایده دارد؟
لعنت بر این تحمّل اندک!
نفرین بر این کهولت بسیار
*
او می وزد به تاخت به سویم
#آجر_به_آجر_عاشق_اویم !
بن بست بسته اند به راهم!
سنگینی تمام جهان را
با او سبکتر از پرِ کاهم
رد می شوم از اینهمه دیوار
می مُردم از تب، #او_تب_من_بود !
#او_گریه_های_هر_شب_من_بود
سیگار گوشه ی لب من بود
حَب میکنم مسکّنِ خود را
لَم میدهم به گوشه ی تختم
پُک میزنم به تلخی سیگار
*
#من_روزهای_آخر_سالم
من دیدن توام که محالم
خندیدن توام که محالم...
ای احتمالِ روز جدایی!
وقتش رسیده است، #کجایی ؟
تحویل سال! لحظه ی دیدار!
*
#آرام_باش_قلب_صبورم
آرام! تا کنار بیایی
با دردهای گور به گورم
با رنج های رنگ به رنگم
با رنگ های جور به جورم
رنجور باش قلب سبکبار!
*
ای وای! صبح اگر شده باشد
تعبیر خواب هرشب من را
#او_راهی_سفر_شده_باشد ....
هر شب مقدّر است بمانم
تا صبح نیز اگر شده دلتنگ
تا صبح نیز اگر شده بیدار
*
لرزید و ریخت، ریخت به ناگاه
از دست رفت و آه کشید آه!
خندید مرگِ تازه ی خود را
آنگاه ناگریز و به اکراه،
با دستِ خود جنازه ی خود را
بیرون کشید از دل آوار
#حسین_صفا
@asheghanehaye_fatima
میخواهم با کمی دوست داشتن زندگی کنم
زیر سایه خودم، رها از آدم ها
و یادم بماند که " عشق " رویایی ست آزار دهنده
که حتی اگر تحقق یابد انتهایش دلتنگی ست
میخواهم حصارِ منطق را بکشم دورِ قلبم
و با کمی بی تفاوتی غلظت احساساتم را تنظیم کنم
نمیخواهم این دوست داشتنِ زیاد را
که آویزان می کند مرا از یک نگاه، حرف، خاطره
و تاب میدهد مرا از اشتیاق به دلهره
از دلهره به دلتنگی
از دلتنگی به حماقت
میخواهم که نخواهم
" خواستنِ دیوانه وار "
با وجودِ " قانون ناماندگاری آدم ها "
روزی در نقطه ای از تقلا و کشمکش
به " خستگی " می انجامد
#پریسا_زابلی_پور
از کتاب #او_همچنان_غایب
میخواهم با کمی دوست داشتن زندگی کنم
زیر سایه خودم، رها از آدم ها
و یادم بماند که " عشق " رویایی ست آزار دهنده
که حتی اگر تحقق یابد انتهایش دلتنگی ست
میخواهم حصارِ منطق را بکشم دورِ قلبم
و با کمی بی تفاوتی غلظت احساساتم را تنظیم کنم
نمیخواهم این دوست داشتنِ زیاد را
که آویزان می کند مرا از یک نگاه، حرف، خاطره
و تاب میدهد مرا از اشتیاق به دلهره
از دلهره به دلتنگی
از دلتنگی به حماقت
میخواهم که نخواهم
" خواستنِ دیوانه وار "
با وجودِ " قانون ناماندگاری آدم ها "
روزی در نقطه ای از تقلا و کشمکش
به " خستگی " می انجامد
#پریسا_زابلی_پور
از کتاب #او_همچنان_غایب
@asheghanehaye_fatima
.
.
چیزی نپرس، حال دلم روبراه نیست
بگذر که شرح قصه ی من دلبخواه نیست
من در خودم به حال خودم گریه میکنم
تسکین درد من _ به علی _ کار چاه نیست
تنهادلیل زندگی ام را گرفته اند
بی عشق، زنده ماندن آدم صلاح نیست
بوی رقیب میدهد این «پاره پیرهن»
بس کن عزیز! یوسف من بی گناه نیست
پا پِی نشو دوباره که ایمان بیاورم
در من سری نمانده که بر آن کلاه نیست
می ترسم از سفر که بیایی خبر دهند
چشمی به انتظار تو در ایستگاه نیست
.
.
#مرتضاخدمتی
از کتاب #او
.
.
چیزی نپرس، حال دلم روبراه نیست
بگذر که شرح قصه ی من دلبخواه نیست
من در خودم به حال خودم گریه میکنم
تسکین درد من _ به علی _ کار چاه نیست
تنهادلیل زندگی ام را گرفته اند
بی عشق، زنده ماندن آدم صلاح نیست
بوی رقیب میدهد این «پاره پیرهن»
بس کن عزیز! یوسف من بی گناه نیست
پا پِی نشو دوباره که ایمان بیاورم
در من سری نمانده که بر آن کلاه نیست
می ترسم از سفر که بیایی خبر دهند
چشمی به انتظار تو در ایستگاه نیست
.
.
#مرتضاخدمتی
از کتاب #او
.
دگرم
آرزوی
عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل
اگر
بود باز مینالید
که هنوزم نظر به #او باشد!!!
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
دگرم
آرزوی
عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل
اگر
بود باز مینالید
که هنوزم نظر به #او باشد!!!
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
دلت گرفته و بايد به گريه بسپاري،
که توي جمع نريزد...
که آبرو بخرد...
که توي نطفه بميرد جنين ِ شعري که،
قرار بوده دلت را به سمت ِ #او ببرد...
#ليلا_کاظمي_فراهانی
دلت گرفته و بايد به گريه بسپاري،
که توي جمع نريزد...
که آبرو بخرد...
که توي نطفه بميرد جنين ِ شعري که،
قرار بوده دلت را به سمت ِ #او ببرد...
#ليلا_کاظمي_فراهانی
@asheghanehaye_fatima
او اینجا بود
درست کنارم و نزدیک تر از من به خویش
او اینجا بود
و هیچ کدامتان ندیدید!
که در مواج موهای پیچ دارش
گل سرخ میخکی پهلو گرفته بود!
در صدایش
گرمایی بود که حتی "برف" دوستش داشت!
در صدایش
ملوانان برگشته از تلاطم دریا
پیاله ها بهم می زدند... به شادمانی و رقص
او اینجا بود
و من
سردرگم میان حقیقت و رویا
خویش را دوباره باز یافته بودم
او اینجا بود
و در انگشتان نحیف و نرمیناش
ده معشوقه ی زیبا را
به ده کارگر خسته در دستانم رساند
آنها می رقصیدند
و من فارغ از ترس و دلواپسی ها...
آوازم را بارها
در دهانش ریختم...
#حمید_جدیدی
#او_اینجا_بود_و_شما_ندیدید
او اینجا بود
درست کنارم و نزدیک تر از من به خویش
او اینجا بود
و هیچ کدامتان ندیدید!
که در مواج موهای پیچ دارش
گل سرخ میخکی پهلو گرفته بود!
در صدایش
گرمایی بود که حتی "برف" دوستش داشت!
در صدایش
ملوانان برگشته از تلاطم دریا
پیاله ها بهم می زدند... به شادمانی و رقص
او اینجا بود
و من
سردرگم میان حقیقت و رویا
خویش را دوباره باز یافته بودم
او اینجا بود
و در انگشتان نحیف و نرمیناش
ده معشوقه ی زیبا را
به ده کارگر خسته در دستانم رساند
آنها می رقصیدند
و من فارغ از ترس و دلواپسی ها...
آوازم را بارها
در دهانش ریختم...
#حمید_جدیدی
#او_اینجا_بود_و_شما_ندیدید
هرگز هیچ حسرتی در دنیا
اینچنین یک جا جمع نمی شود
که در این سه واژه ی کوتاه
#او_دوستم_ندارد
#والتر_اسکات
@asheghanehaye_fatima
اینچنین یک جا جمع نمی شود
که در این سه واژه ی کوتاه
#او_دوستم_ندارد
#والتر_اسکات
@asheghanehaye_fatima
3ژوئن 1924.
#فرانتس_کافکا، این هنرمندترین فیلسوفِ قرن بیستم میمیرد.
(گاهشمارِ زندگیِ فرانتس کافکا)
1883 فرانتس کافکا در ٣ ژوئیه در پراگ زاده میشود، پسرِ هرمان کافکا و ژولی لووی.
1889 ورود به دبستانِ آلمانی در فلایشمارکت. زبانِ خانواده آلمانی بود، هر چند پدر در اصل به زبانِ چک نیز سخن میگفت. تولدِ خواهرش اِلی. دو برادرِ فرانتس در خردسالی مرده بودند.
1890 تولدِ خواهرش والی
1892تولدِ خواهرش اُتلا.
1893-1901 دورانِ تحصیل در دبیرستانِ آلمانی، پراگ؛ دوستی با اُسکار پولاک.
1899-1900 کارهای #اسپینوزا، #داروین و #نیچه را میخواند. دوستی با هوگو برگمان.
1899-1903 نوشتههای آغازین(#نابود_شدهاند)
1901-1906 تحصیل ادبیاتِ آلمانی، سپس حقوق در دانشگاهِ آلمانی، پراگ.
1902 آشنائی و دوستی با ماکس برود، فلیکس وِلچ، و اسکار بائوم. حشر و نشر با محافلِ ادبی.
1903 روی رمانِ کودک و شهر کار میکند(گم شده است).
1904 #وصف_یک_پیکار.
1905 ماجرای عاشقانه با زنی نام برده نشده.
1906 در دفترِ حقوقی در پراگ، کار میکند. از دانشگاهِ آلمانی پراگ دکترای حقوق میگیرد.
1907 #تدارک_عروسی_در_روستا. اکتبر: کار در شرکتِ بیمهٔ ایتالیایی.
1908 در زمینهٔ بیمه مقالهای مینویسد به نامِ "دربارهٔ بیمهٔ اجباری در صنعتِ ساختمان."
1909 انتشارِ هشت قطعهٔ منثور در مجلهٔ ادبیِ هیپریون.
1910 آغازِ نوشتنِ دفترِ خاطراتِ روزانه - #یادداشتها
1911 قصد میکند با برود رمانی بنویسد، نامش: ریشارد و زاموئل. رویِ رمانِ #آمریکا کار میکند.
1912 در خانهٔ پدرِ ماکس برود در پراگ با دوشیزه #فلیسه باوئر اهلِ برلین آشنا میشود. 14 اوت: دستنوشتِ تأملات را به ناشر میسپارد. 20سپتامبر: آغازِ مکاتبه با #فلیسه. #داوری را مینویسد. اکتبر: #سوختانداز را مینویسد که بعداً نخستین فصلِ #آمریکا گردید. نوامبر: #مسخ را مینویسد.
1913 ژانویه: انتشارِ تأملات. شکاف در فرآوریِ ادبی. عیدِ پاک: نخستین دیدار از #فلیسه باوئر در برلین. بهار: انتشارِ #داوری. مه: انتشارِ #سوختانداز. سپتامبر: سفر به وین، ونیز و ریوا. در ریوا، دوستی با دخترِ سوئیسی. نوامبر: آشنائی با #گرته_بلوخ.(گرته پسری از کافکا به دنیا آورد که پیش از هفت سالگی مُرد و کافکا هیچگاه از وجودش آگاه نشد.)
1914 آوریل: نامزدی با #فلیسه باوئر در برلین. 12ژوئیه: نامزدی را برهم میزند. اکتبر: #کیفرگاه را مینویسد. پائیز: آغازِ به نوشتنِ #محاکمه میکند. زمستان: #جلوی_قانون (جزئی از محاکمه) را مینویسد.
1915ژانویه: دیدارِ #فلیسه را از سر میگیرد. به کار کردن روی #محاکمه ادامه میدهد. جایزهٔ فونتانه را از بهرِ #سوختانداز میگیرد. نوامبر: انتشارِ #مسخ. دسامبر:#آموزگار_دهکده را مینویسد.
1916 فهرستی تنظیم میکند از دلائلِ موافق و مخالفِ ازدواج. داستانهایی مینویسد که بعداً در مجموعهٔ #پزشک_دهکده گردآورده میشوند.
1917 نیمهٔ نخست: #گراکوس_شکارچی را مینویسد. بهار: #دیوار_بزرگ_چین را مینویسد. ژوئیه: دومین نامزدی با #فلیسه. اوت: خون سرفه کردن کافکا آغاز میشود. پزشکان تشخیص #سل در او میدهند. پایانِ دسامبر: دومین نامزدیاش را با #فلیسه برهم میزند. گزینگفتهها را مینویسد.
1918 گزینگفتهها را ادامه میدهد. طرحی برای انجمنِ کارگرانِ فقیر، میدهد.
1919 #فلیسه شوهر میکند. انتشارِ #کیفرگاه. انتشارِ مجموعهٔ داستانهایی که عنوانِ #پزشک_دهکده را دارند. #نامه_به_پدر را مینویسد. مجموعهٔ گزینگفتههایی را تحتِ عنوانِ #او مینویسد.
#فرانتس_کافکا، این هنرمندترین فیلسوفِ قرن بیستم میمیرد.
(گاهشمارِ زندگیِ فرانتس کافکا)
1883 فرانتس کافکا در ٣ ژوئیه در پراگ زاده میشود، پسرِ هرمان کافکا و ژولی لووی.
1889 ورود به دبستانِ آلمانی در فلایشمارکت. زبانِ خانواده آلمانی بود، هر چند پدر در اصل به زبانِ چک نیز سخن میگفت. تولدِ خواهرش اِلی. دو برادرِ فرانتس در خردسالی مرده بودند.
1890 تولدِ خواهرش والی
1892تولدِ خواهرش اُتلا.
1893-1901 دورانِ تحصیل در دبیرستانِ آلمانی، پراگ؛ دوستی با اُسکار پولاک.
1899-1900 کارهای #اسپینوزا، #داروین و #نیچه را میخواند. دوستی با هوگو برگمان.
1899-1903 نوشتههای آغازین(#نابود_شدهاند)
1901-1906 تحصیل ادبیاتِ آلمانی، سپس حقوق در دانشگاهِ آلمانی، پراگ.
1902 آشنائی و دوستی با ماکس برود، فلیکس وِلچ، و اسکار بائوم. حشر و نشر با محافلِ ادبی.
1903 روی رمانِ کودک و شهر کار میکند(گم شده است).
1904 #وصف_یک_پیکار.
1905 ماجرای عاشقانه با زنی نام برده نشده.
1906 در دفترِ حقوقی در پراگ، کار میکند. از دانشگاهِ آلمانی پراگ دکترای حقوق میگیرد.
1907 #تدارک_عروسی_در_روستا. اکتبر: کار در شرکتِ بیمهٔ ایتالیایی.
1908 در زمینهٔ بیمه مقالهای مینویسد به نامِ "دربارهٔ بیمهٔ اجباری در صنعتِ ساختمان."
1909 انتشارِ هشت قطعهٔ منثور در مجلهٔ ادبیِ هیپریون.
1910 آغازِ نوشتنِ دفترِ خاطراتِ روزانه - #یادداشتها
1911 قصد میکند با برود رمانی بنویسد، نامش: ریشارد و زاموئل. رویِ رمانِ #آمریکا کار میکند.
1912 در خانهٔ پدرِ ماکس برود در پراگ با دوشیزه #فلیسه باوئر اهلِ برلین آشنا میشود. 14 اوت: دستنوشتِ تأملات را به ناشر میسپارد. 20سپتامبر: آغازِ مکاتبه با #فلیسه. #داوری را مینویسد. اکتبر: #سوختانداز را مینویسد که بعداً نخستین فصلِ #آمریکا گردید. نوامبر: #مسخ را مینویسد.
1913 ژانویه: انتشارِ تأملات. شکاف در فرآوریِ ادبی. عیدِ پاک: نخستین دیدار از #فلیسه باوئر در برلین. بهار: انتشارِ #داوری. مه: انتشارِ #سوختانداز. سپتامبر: سفر به وین، ونیز و ریوا. در ریوا، دوستی با دخترِ سوئیسی. نوامبر: آشنائی با #گرته_بلوخ.(گرته پسری از کافکا به دنیا آورد که پیش از هفت سالگی مُرد و کافکا هیچگاه از وجودش آگاه نشد.)
1914 آوریل: نامزدی با #فلیسه باوئر در برلین. 12ژوئیه: نامزدی را برهم میزند. اکتبر: #کیفرگاه را مینویسد. پائیز: آغازِ به نوشتنِ #محاکمه میکند. زمستان: #جلوی_قانون (جزئی از محاکمه) را مینویسد.
1915ژانویه: دیدارِ #فلیسه را از سر میگیرد. به کار کردن روی #محاکمه ادامه میدهد. جایزهٔ فونتانه را از بهرِ #سوختانداز میگیرد. نوامبر: انتشارِ #مسخ. دسامبر:#آموزگار_دهکده را مینویسد.
1916 فهرستی تنظیم میکند از دلائلِ موافق و مخالفِ ازدواج. داستانهایی مینویسد که بعداً در مجموعهٔ #پزشک_دهکده گردآورده میشوند.
1917 نیمهٔ نخست: #گراکوس_شکارچی را مینویسد. بهار: #دیوار_بزرگ_چین را مینویسد. ژوئیه: دومین نامزدی با #فلیسه. اوت: خون سرفه کردن کافکا آغاز میشود. پزشکان تشخیص #سل در او میدهند. پایانِ دسامبر: دومین نامزدیاش را با #فلیسه برهم میزند. گزینگفتهها را مینویسد.
1918 گزینگفتهها را ادامه میدهد. طرحی برای انجمنِ کارگرانِ فقیر، میدهد.
1919 #فلیسه شوهر میکند. انتشارِ #کیفرگاه. انتشارِ مجموعهٔ داستانهایی که عنوانِ #پزشک_دهکده را دارند. #نامه_به_پدر را مینویسد. مجموعهٔ گزینگفتههایی را تحتِ عنوانِ #او مینویسد.
هر روز مشتی نمک
به کفش و جیب ابلهی که بسیار دوستش می دارم
می ریختم
به امید زودتر رفتنش
چون می دانستم #او
بی هنگام ترین مهمان زندگیم است
و من و شعر هایم را خواهد کشت .
#كژال_احمد
@asheghanehaye_fatima
به کفش و جیب ابلهی که بسیار دوستش می دارم
می ریختم
به امید زودتر رفتنش
چون می دانستم #او
بی هنگام ترین مهمان زندگیم است
و من و شعر هایم را خواهد کشت .
#كژال_احمد
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
.
روزی با خود فكر ميكردم اگر او را با غريبه ای ببينم دنيا را به آتش ميكشم ،
اما ، امروز حاضر نيستم كبريتی روشن كنم تا ببينم او كجاست و چه ميكند. .!
#دافنه_دوموريه
#او_فاحشه_ای_دست_روزگار_شد
.
روزی با خود فكر ميكردم اگر او را با غريبه ای ببينم دنيا را به آتش ميكشم ،
اما ، امروز حاضر نيستم كبريتی روشن كنم تا ببينم او كجاست و چه ميكند. .!
#دافنه_دوموريه
#او_فاحشه_ای_دست_روزگار_شد
ای بخت
همانند ماه، دگرگون میشوی
هماره در حال کامل شدنی و هلالت به نیستی میگراید.
زندگی نفرتانگیز
نخست ستم میورزد
و آنگهی تسکین میبخشد
تا خیال را به بازی گیرد.
تنگدستی و قدرت
همچون یخ آب میشود
سرنوشت دیوسرشت و توخالی
تو ای چرخ گردون، چنین بدنهادی
آسایش گویی بیمعنیست و برای همیشه رنگ میبازد.
در سایه، و در حجاب
به من سرایت میکنی
اکنون از روی سرخوشی
قفای برهنهی خود را
به پیشگاه پلید تو خم میکنم
در تندرستی و معنویت
اکنون علیه من هستی
همیشه چنین بوده است
نخست میبخشی
سپس میستانی
مانند یک برده
در این ساعت، بیدرنگ
ساز زهی خود را برمیدارم
زیرا که سرنوشت نیرومند را به زمین میزند
و
همه با من اشک بریزند.
#او_فورتونا
@asheghanehaye_fatima
همانند ماه، دگرگون میشوی
هماره در حال کامل شدنی و هلالت به نیستی میگراید.
زندگی نفرتانگیز
نخست ستم میورزد
و آنگهی تسکین میبخشد
تا خیال را به بازی گیرد.
تنگدستی و قدرت
همچون یخ آب میشود
سرنوشت دیوسرشت و توخالی
تو ای چرخ گردون، چنین بدنهادی
آسایش گویی بیمعنیست و برای همیشه رنگ میبازد.
در سایه، و در حجاب
به من سرایت میکنی
اکنون از روی سرخوشی
قفای برهنهی خود را
به پیشگاه پلید تو خم میکنم
در تندرستی و معنویت
اکنون علیه من هستی
همیشه چنین بوده است
نخست میبخشی
سپس میستانی
مانند یک برده
در این ساعت، بیدرنگ
ساز زهی خود را برمیدارم
زیرا که سرنوشت نیرومند را به زمین میزند
و
همه با من اشک بریزند.
#او_فورتونا
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با پرسشی بزرگ ولی مضحک
چشم از تمام از منظره ها بستم
او سایه ی من است در این بازی؟
یا این منم که سایه ی او هستم؟
#احسان_افشاری 🖊
#او #Her 📽
@asheghanehaye_fatima
چشم از تمام از منظره ها بستم
او سایه ی من است در این بازی؟
یا این منم که سایه ی او هستم؟
#احسان_افشاری 🖊
#او #Her 📽
@asheghanehaye_fatima