@asheghanehaye_fatima
من فقط با دو تا زن، رابطهی منظم و حسابی داشتم؛ چیزی را، درون هر کدامشان دوست داشتم. شخصیت، هوش یا قیافهشان هر چه بود، یک چیز لطیف درون هر یک وجود داشت. مثل استخوان جناق یک پرنده، به همان شکل، چیزی که انگار ساخته شده بود تا در آرزوش باشی، نازکتر از استخوان با مفصلی نرم که اگر میخواستی، میتوانستی آن را با انگشت اشارهات بشکنی. اما من هرگز اینکار را نکردم. دلم میخواست اما نکردم. میدانستم هست، پنهان از من، و همین برایم کافی بود.
سومین زن بود که همهچیز را عوض کرد. کنار او، آن استخوان کوچک V شکل در قلبم خانه کرد و آرام گرفت. انگشت اشارهی او بود که مرا مشتاق و بی قرار میکرد. او را در خشکشویی ملاقات کردم. اواخر پاییز بود، اما در شهری که در دامن اقیانوس قرار داشت، چه کسی میتوانست بگوید چه فصلی است؟
مثل نور خورشید هوشیار بودم، لباسهای نظامیام را به او دادم و نتوانستم چشم از دستهاش بردارم. حتما مثل احمقها به نظر میرسیدم، ولی من احساس حماقت نمیکردم. احساس کردم، سرانجام، به خانه رسیدهام.
#تونی_موریسون
از رمان #خانه
#نشر_چشمه
من فقط با دو تا زن، رابطهی منظم و حسابی داشتم؛ چیزی را، درون هر کدامشان دوست داشتم. شخصیت، هوش یا قیافهشان هر چه بود، یک چیز لطیف درون هر یک وجود داشت. مثل استخوان جناق یک پرنده، به همان شکل، چیزی که انگار ساخته شده بود تا در آرزوش باشی، نازکتر از استخوان با مفصلی نرم که اگر میخواستی، میتوانستی آن را با انگشت اشارهات بشکنی. اما من هرگز اینکار را نکردم. دلم میخواست اما نکردم. میدانستم هست، پنهان از من، و همین برایم کافی بود.
سومین زن بود که همهچیز را عوض کرد. کنار او، آن استخوان کوچک V شکل در قلبم خانه کرد و آرام گرفت. انگشت اشارهی او بود که مرا مشتاق و بی قرار میکرد. او را در خشکشویی ملاقات کردم. اواخر پاییز بود، اما در شهری که در دامن اقیانوس قرار داشت، چه کسی میتوانست بگوید چه فصلی است؟
مثل نور خورشید هوشیار بودم، لباسهای نظامیام را به او دادم و نتوانستم چشم از دستهاش بردارم. حتما مثل احمقها به نظر میرسیدم، ولی من احساس حماقت نمیکردم. احساس کردم، سرانجام، به خانه رسیدهام.
#تونی_موریسون
از رمان #خانه
#نشر_چشمه
@asheghanehaye_fatima
رضا(خسرو شکیبایی):فرید،
بابا عشق اون نیست که
وقتی دیدیش دلت بلرزه
عشق اونه که وقتی نمیبینیش
دلت میخواد کنده شه
#خانه_سبز
#دیالوگ
رضا(خسرو شکیبایی):فرید،
بابا عشق اون نیست که
وقتی دیدیش دلت بلرزه
عشق اونه که وقتی نمیبینیش
دلت میخواد کنده شه
#خانه_سبز
#دیالوگ
📌
هلمر: هیچ مردی حاضر نیست شرف و آبروی خودش را فدایِ عشق کند.
نورا: این کاری است که صدها و هزاران زن کرده اند.
📙 #خانه_ی_عروسک
👤 #هنریک_ایبسن
@asheghanehaye_fatima
هلمر: هیچ مردی حاضر نیست شرف و آبروی خودش را فدایِ عشق کند.
نورا: این کاری است که صدها و هزاران زن کرده اند.
📙 #خانه_ی_عروسک
👤 #هنریک_ایبسن
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
#خانه
من همان خانهی قدیمیام
از همان که پنجرههای هفترنگش
رو به فیروزهی حوض باز میشود
و نسترنها عاشقانه دیوار را چسبیدهاند
از همان خانهها
که چهارزانوی مادربزرگ را دوست دارد
و انجیر بر شاخههای درخت
آواز میخواند
از همانها
که کبوتری به سقفِ ایوانش لانه میسازد
و جوجههایش تمامِ روز
با دهانی باز
در انتظارِ پرکشیدنِ مادرشان
جیرجیر میکنند
همان خانهایی که از گریه میلرزد و
لولای وارفتهی درَش
تا باز شدن به روی تو دوام میآورد
من همان خانهام که طاقچهی کنجِ اتاقم
جانمازِ مادرم را در آغوش گرفته است
و آیینه و شمعدانِ نقرهای را
به شانهاش دوست دارد
و آرام نفس میکشد
تا بر زمینِ مهربانم قدم گذاری
و سینی چای را
بر گلهای قالی به سمتت بکشی
دست بر شانهام بخندی و
لب از دوستداشتنم برنداری
و شب برایم همان باشد
که تا سحرهای چند سالِ بعد
ماه را در کاشیِ حوض و
آسمان را در چشمهای تو ببینم
و خسته میشوم
خسته میشوم
اگر یکروز ماه را در نگاهت نبینم
و آسمان از حافظهی حیاطم برود
باران ببارد
و من به سختی اشک بریزم
و تکههای سقفم را
بر سرِ نبودنت آوار کنم
که فروریختنِ تکههای این دل ،
آغازِ ویرانشدگیست
#مرجان_پورشريفى
#خانه
من همان خانهی قدیمیام
از همان که پنجرههای هفترنگش
رو به فیروزهی حوض باز میشود
و نسترنها عاشقانه دیوار را چسبیدهاند
از همان خانهها
که چهارزانوی مادربزرگ را دوست دارد
و انجیر بر شاخههای درخت
آواز میخواند
از همانها
که کبوتری به سقفِ ایوانش لانه میسازد
و جوجههایش تمامِ روز
با دهانی باز
در انتظارِ پرکشیدنِ مادرشان
جیرجیر میکنند
همان خانهایی که از گریه میلرزد و
لولای وارفتهی درَش
تا باز شدن به روی تو دوام میآورد
من همان خانهام که طاقچهی کنجِ اتاقم
جانمازِ مادرم را در آغوش گرفته است
و آیینه و شمعدانِ نقرهای را
به شانهاش دوست دارد
و آرام نفس میکشد
تا بر زمینِ مهربانم قدم گذاری
و سینی چای را
بر گلهای قالی به سمتت بکشی
دست بر شانهام بخندی و
لب از دوستداشتنم برنداری
و شب برایم همان باشد
که تا سحرهای چند سالِ بعد
ماه را در کاشیِ حوض و
آسمان را در چشمهای تو ببینم
و خسته میشوم
خسته میشوم
اگر یکروز ماه را در نگاهت نبینم
و آسمان از حافظهی حیاطم برود
باران ببارد
و من به سختی اشک بریزم
و تکههای سقفم را
بر سرِ نبودنت آوار کنم
که فروریختنِ تکههای این دل ،
آغازِ ویرانشدگیست
#مرجان_پورشريفى