جان چیزی از تن است
حالا که جان
جز چیزی از تن نیست
حالا که جان تن است
ای حذفِ جای من، ای جا،
در سینه در تمامِ سینهی تو
جا آنچنان میمانم انگار
دنیا در تن تو به آخر رسیده است.
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
حالا که جان
جز چیزی از تن نیست
حالا که جان تن است
ای حذفِ جای من، ای جا،
در سینه در تمامِ سینهی تو
جا آنچنان میمانم انگار
دنیا در تن تو به آخر رسیده است.
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
آنچه زبان میخورد
همیشه همان چیزیست
که زبان را میخورد:
امیدِ آمدنِ لغتی
لغتی که نمیآید
تو آنسوتر آنجاتر
برابر من ایستادهیی
برابر با من
و چهرهام
چیزی به آینه از من نمیدهد
چیزی از آینه در من میکاهد
و انتظار صخرهی سرخ
– نوکِ زبانِ تو –
امیدِ آمدنِ لغتیست
لغتی که نمیآید
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
همیشه همان چیزیست
که زبان را میخورد:
امیدِ آمدنِ لغتی
لغتی که نمیآید
تو آنسوتر آنجاتر
برابر من ایستادهیی
برابر با من
و چهرهام
چیزی به آینه از من نمیدهد
چیزی از آینه در من میکاهد
و انتظار صخرهی سرخ
– نوکِ زبانِ تو –
امیدِ آمدنِ لغتیست
لغتی که نمیآید
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
■زمین
آنگه که مرگ، رؤیای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیرِ این سقفهای شوم،
بالِ آرامبخشاش را در من گسترانیده است.
ای تالارِ آبنوسیِ پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانات
در مرگشان پیچوتاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابرِ چشمانِ این خلوتنشینی که شیفتهی ایمانِ خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخششِ عظیمی معمای شگفتِ اندیشهها را
در طولِ قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
برمیافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملالِ اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
■شاعر: #استفان_مالارمه [ Stéphane Mallarmé
| فرانسه، ۱۸۹۸-۱۸۴۲ ]
■برگردان: #یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
آنگه که مرگ، رؤیای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیرِ این سقفهای شوم،
بالِ آرامبخشاش را در من گسترانیده است.
ای تالارِ آبنوسیِ پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانات
در مرگشان پیچوتاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابرِ چشمانِ این خلوتنشینی که شیفتهی ایمانِ خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخششِ عظیمی معمای شگفتِ اندیشهها را
در طولِ قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
برمیافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملالِ اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
■شاعر: #استفان_مالارمه [ Stéphane Mallarmé
| فرانسه، ۱۸۹۸-۱۸۴۲ ]
■برگردان: #یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
.
رؤیا در چشم بسته میآید. برای این که خواب ببینی ، باید بخوابی.
در بیداری به رؤیا نمیرسی.
بیخوابی مسخ خیال میکند. (یعنی خیال ما در خواب ما مسخ میشود)
یعنی هم بیخوابی (نخوابیدن)، و هم خواب دیدن (رؤیا)، خیالهای ما را از شکل میاندازد.
و شعر باجِ رؤیاست.
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
رؤیا در چشم بسته میآید. برای این که خواب ببینی ، باید بخوابی.
در بیداری به رؤیا نمیرسی.
بیخوابی مسخ خیال میکند. (یعنی خیال ما در خواب ما مسخ میشود)
یعنی هم بیخوابی (نخوابیدن)، و هم خواب دیدن (رؤیا)، خیالهای ما را از شکل میاندازد.
و شعر باجِ رؤیاست.
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
کبوترانات را پرواز ده
ای کندو!
میراثِ گل
روی زبانِ توست
و واژهها
از بارِ عصرهای عسل به سَر که میرسند
بر بام مینشینند
بر بام مینشینند
لبهای من،
وقتی لبانِ تو بامیست.
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
ای کندو!
میراثِ گل
روی زبانِ توست
و واژهها
از بارِ عصرهای عسل به سَر که میرسند
بر بام مینشینند
بر بام مینشینند
لبهای من،
وقتی لبانِ تو بامیست.
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و دستهایِ او
نیرویِ نور بود
نیرویِ نور با رمقِ دستهای من
بیدار شد،
حرارت شد
خورشید شد
سخاوت شد
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
نیرویِ نور بود
نیرویِ نور با رمقِ دستهای من
بیدار شد،
حرارت شد
خورشید شد
سخاوت شد
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
تعریف کن!
تعریف که میکنی پایت را همانجایی میگذاری که روزی من چراغ برداشتهام، و گام تو اینگونه با دست من آشنا میشود.
تعریف کن..
همهی تعریفها برای آنند که دستها تنها نمانند...
📚هفتاد سنگ قبر
✍️#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
تعریف که میکنی پایت را همانجایی میگذاری که روزی من چراغ برداشتهام، و گام تو اینگونه با دست من آشنا میشود.
تعریف کن..
همهی تعریفها برای آنند که دستها تنها نمانند...
📚هفتاد سنگ قبر
✍️#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
(یدلله رویایی (من از دوستت دارم
<unknown>
`
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو خواهم خواند
ما خاطره از شبانه میگیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذتِ ارمغان در پنهان،
ما خاطرهایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوهی از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذتِ نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنهام تو دیدن باش
🎙●شعر و صدا: #یدالله_رویایی
●آهنگساز: #مجید_انتظامی
@asheghanehaye_fatima
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو خواهم خواند
ما خاطره از شبانه میگیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذتِ ارمغان در پنهان،
ما خاطرهایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوهی از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذتِ نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنهام تو دیدن باش
🎙●شعر و صدا: #یدالله_رویایی
●آهنگساز: #مجید_انتظامی
@asheghanehaye_fatima
و شکلِ راه رفتنِ تو
معنای مثنوی است
و روحِ مولوی است اینک
کز ساقِ تو
حکایتِ نی را برمیدارد
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
معنای مثنوی است
و روحِ مولوی است اینک
کز ساقِ تو
حکایتِ نی را برمیدارد
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
خوشبختم که تکهای بزرگ از من کنار تو، همیشه سالم و راضی است وقتی تکههای دیگرم، اینجا و آنجا، بیمار و رنجورند...
قسمتی از #نامهی #پرویز_اسلام_پور به #یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
قسمتی از #نامهی #پرویز_اسلام_پور به #یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
پاییز سبز
زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خستهٔ پاییز میسپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بیتپش خاک میگرفت.
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانیی لال
میان دودهٔ افشانِ شب شبح میشد.
میان درهم هذیان من، دو شعلهٔ سبز
نشست
به روی شیشهٔ تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست.
تمام پنجرهٔ من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار.
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من
قلمرویی ز برهنهترین هواها داشت
و اشتیاق تبآلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز دور او میسوخت.
ز روی پنجرهٔ من
خیال او پَر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.
#یدالله_رویایی | از مجموعهٔ «از دوستت دارم»
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خستهٔ پاییز میسپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بیتپش خاک میگرفت.
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانیی لال
میان دودهٔ افشانِ شب شبح میشد.
میان درهم هذیان من، دو شعلهٔ سبز
نشست
به روی شیشهٔ تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست.
تمام پنجرهٔ من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار.
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من
قلمرویی ز برهنهترین هواها داشت
و اشتیاق تبآلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز دور او میسوخت.
ز روی پنجرهٔ من
خیال او پَر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.
#یدالله_رویایی | از مجموعهٔ «از دوستت دارم»
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
زبان پرسه بر کشاله میکشم
خرچنگ خفته از جا برمیخیزد
و کیر _ماه اساطیر_
در فکری بیحیا از حیا میافتد
سخت میشود
تا در میان اعضا اعضایم را
به رکعتی
در تو جمع میکنم
با تو جمعه میکنم
عضو میانیام را
رکوع خفته را
نهفته را
قصر سیاه کوچک تو باز میشود
و ریتم در کمر میگیرد
با رسم خط ناخنها بر پشت
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
خرچنگ خفته از جا برمیخیزد
و کیر _ماه اساطیر_
در فکری بیحیا از حیا میافتد
سخت میشود
تا در میان اعضا اعضایم را
به رکعتی
در تو جمع میکنم
با تو جمعه میکنم
عضو میانیام را
رکوع خفته را
نهفته را
قصر سیاه کوچک تو باز میشود
و ریتم در کمر میگیرد
با رسم خط ناخنها بر پشت
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima