عاشقانه های فاطیما
808 subscribers
21.2K photos
6.48K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
💜
#نامه_چهاردهم :

یک شمع سبز جدید خریدم که بوی چوب صندل می‌دهد. گذاشتم روی میز آرایش و با کبریت روشنش کردم. سبز، رنگ مورد علاقه‌ی هردوی ما بود. عاشق روشن کردن شمع با کبریتم. نشستم جلوی میز آرایش و خیره شدم به تصویر خودم در آینه که با شعله‌ی شمع، سایه و روشن میشد. خواب دیشبم را دوباره به یاد آوردم. خواب دیدم بینمان یک دره‌ی عمیق و خطرناک است و من و تو هرکدام یک طرف این دره ایستاده‌ایم در حالیکه یک پل چوبی دو طرف دره را به هم وصل می‌کرد. می‌دانستم تویی، اما صورتت را واضح نمی‌دیدم. گاهی سایه روشن می‌شد. مثل چهره‌ی الانِ من که با شمع روشن شده است. از آن طرف دره داد می‌زدی "پس آرزوهات چی میشه؟ اشتباه نکن" و من در خواب می‌دانستم خیلی ناراحتی و راجع به لیست شغل‌هایی که نسترن را شوکه کرده بود حرف می‌زنی. مدام از خودم می‌پرسیدم " اگر واقعا نگران من است چرا از پل رد نمی‌شود بیاید این طرف دره و بغلم کند؟"
به نظر تو، همه‌ی خواب‌ها تعبير دارد؟ کاش حداقل می‌آمدی این طرف دره تا می‌توانستم صورتت را ببینم...
.
برایت نگفتم که نحسی آن ۱۳ تا شغلی که نوشتم دامنم را گرفته!
نسترن که با من قهر کرده است و می‌گوید به‌جای عوض کردن شغل بهتر است بروم دارالمجانین. از طرفی شغل‌هایی که در آن برگه نوشته بودم، تک‌تک مثل آزمون الهی دارند سر راهم قرار می‌گیرند و دستی از غیب مرا مردود می‌کند.
صبح آمدم بالای ابروهایم را تیغ بکشم، چنان پوست صورتم را بریدم که اصلا نمی‌دانستم بالای ابرو می‌تواند این همه خونریزی کند! این از آرایشگری.
سر شب هم داشتم غذا درست می‌کردم که انگار یک نفر دست مرا گرفت و چسباند لبه‌ی قابلمه. صدای سوختن و جیغ کشیدن دستم را شنیدم. انگار که فلز داغ را بزنی توی آب. دقیقا همان صدا را داد. همان صدای جلز و ولز طور. الان مچ دستم هم سوخته. دور کار در آشپزخانه را هم باید خط بکشم!
صبح سر کار، همکارم با پسرش آمده بود. پسرش داشت جدول ضرب حفظ می‌کرد و ذوق داشت. گفت تا ۵ را بلدم. از من می‌پرسی؟ جدول ضرب ۳ را پرسیدم و همه را بدون غلط و با آهنگ جواب داد. رفت یک تابی خورد و برگشت. کتابش را داد دستم و گفت دوباره بپرس. جدول ضرب ۴ را پرسیدم. اکثرش را درست جواب داد. رفت یک نقاشی کشید و برای بار سوم آمد. می‌پرسی؟ راستش را بخواهی می‌خواستم شیرازه‌ی کتاب را بکوبم بر سر بچه و بگویم کار دارم جانور. مگر کوری و این همه کار را نمی‌بینی؟ اما سعی کردم خودم را آرام نگه‌دارم و با خودم تکرار کردم این بچه چه گناهی دارد اگر اعصاب تو ضعیف است؟ همانجا یادم به حرف دیروز نسترن هم افتاد. شاید واقعا دیگر نمی‌توانم درس بدهم و با بچه‌ها کار کنم.
@asheghanehaye_fatima
.
می‌دانی چرا از بین این همه شغل رفته بودم سراغ آن سیزده‌تا؟ خیلی فکر کرده بودم. باور کن! با خودم گفتم حالا که بعد از سال‌ها از کارم کنار می‌کشم، و حالا که آن فرصت‌هایی که می‌خواستم در کارم پیدا نکردم و به آن آرزوهایی که می‌خواستم نرسیدم، بروم سراغ کارهایی که با روحم گره خورده یا شغلی که ردپای پنهان زنانگی در آن جاری باشد. چیزی که جدیدا فکر می‌کنم دارم از دست می‌دهم. زنانگی!
مثلا آشپزی! نه که بگویم آشپزی مال زن است. می‌دانی که اصلا از این حرف‌ها خوشم نمی‌آید. تازه می‌گویند بهترین سرآشپزها مرد هستند. اما قبول داری که زن‌های عاشق، آشپزی‌شان رنگ و بوی دیگری دارد؟ انگار زن روحش را می‌ریزد در غذا. من تابحال مردی را ندیده‌ام که از آشپزی کردن برای همسرش ذوق کند. اما زنان زیادی را می‌شناسم که به عشق این آشپزی می‌کنند که همسر یا فرزندشان غذا بخورد و از طعم آن تعریف کند! من حالا که فقط برای خودم غذا می‌پزم این را بیشتر درک می‌کنم. آن‌وقت‌ها که تو هم بودی، غذایم طعم بهتری داشت. شاید چون با عشق آشپزی می‌کردم. الان اصلا دلم نمی‌خواهد غذا درست کنم. این چیزی نیست که خوشحالم کند!
یا مثلا کتابفروشی، یا کار در کتابخانه. تو که می‌دانی کتاب، همیشه یکی از مسکن‌های روحم بوده‌. و شاید اینکه به دیگران بگویم این کتاب چه قصه‌ای دارد روحم را دوباره جوان کند. نه؟ من همیشه وقتی به آنجای قصه‌ی دیو و دلبر می‌رسیدم که دیو کتابخانه‌ی قصر را به دلبر هدیه داد، خیلی دلم می‌خواست جای دلبر باشم!
معلمی! من که سال‌ها معلم بوده‌ام و برای بچه‌ها زندگی‌ام را گذاشته‌ام، فکر می‌کردم همیشه بتوانم به روزهای قبل برگردم و بروم پای تخته و تدریس کنم! این، هم یک شغل لطیف است هم گوشه‌ای از روحم بوده است که دوستش داشتم. گوشه‌ای از روحم که انگار دیگر برای درس دادن به بچه‌ها خیلی پیر شده است...