@asheghanehaye_fatima
مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت. به همبرگر می گفت همبرگرد، به سطل سلط، زبانش نمی چرخید به کبریت می گفت کربیت. برای احوال پرسی كه زنگ مى زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم. هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد. زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود، برعکس بعضی از آدم ها كه تلفن می کنند، مسیج می دهند حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند.
.
دنیای عجیبی داریم ما آدم ها...
#مريم_سميع_زادگان
مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت. به همبرگر می گفت همبرگرد، به سطل سلط، زبانش نمی چرخید به کبریت می گفت کربیت. برای احوال پرسی كه زنگ مى زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم. هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد. زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود، برعکس بعضی از آدم ها كه تلفن می کنند، مسیج می دهند حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند.
.
دنیای عجیبی داریم ما آدم ها...
#مريم_سميع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
توی کشوی میز کارش همیشه شکلات داشت، نگران هیکلش نبود، نگران جوش زدن صورتش يا قضاوت مردم. پنج سال با هم همکار بودیم، بلند می خندید و خنده هایش شیرین بود، راحت تقاضا می كرد و زود می جوشيد. هر وقت دلش مي خواست بغلت می گرفت و می بوسيد. كتاب كه قرض می گرفت به موقع پس می داد، لا به لای ورق هايش كارت پستال دست ساز معطر يا گل خشك می گذاشت. همیشه لبخند به لب داشت. عادت داشت چایش را با شیرینی می خورد، سفری برایش پیش آمد و چند ماهی رفت پیش خواهرش، وقتی برگشت قهوه خور شده بود، شدید، آن هم بی شکر. شیرینی که تعارفش می کردی پس می زد. یک نوع شکلات بیشتر نمی خورد، از همان هایی که رویش نوشته هفتاد درصد، ماالشعیر ِبدون طعم می خورد، تلخ ِ تلخ، کم کم لبخند زدن از یادش رفت، حس می کردم تلخی طبعش خندیدن را برایش سخت کرده، نمی گذاشت کسی او را « عزیزم » خطاب کند، مثل ماده ببر زخمی چنگال نشان می داد اگر کسی عزیزم صدایش می کرد. سلام که می کردی نگاهت می کرد، جواب را با سر می داد آن هم با تاخیر. حوصله ی هیچ کسی را نداشت، حتی حوصله ی خودش را. توی نگاهش یک چیز غریبی بود، یک چیزی به تلخی همان قهوه ی تلخش، فنجان قهوه اش را که می گرفت دستش، فکر می کردی قهوه ی قجر می خورد.
دوستی می گفت:« آنهایی که خیلی تلخ هستند روزی از تلخی متنفر بوده اند، پیشامدی پیش آمده و تلخی را ریخته توی جانشان، بعد انگار لج کرده اند، اول با خودشان، بعد با دیگران. اینها هم روزی خندیدن بلد بوده اند...» می گفت:« بعضی دردها آدم را قوی تر نمی كند، می كُشد...» راست می گفت، هر وقت فنجان قهوه را می گرفت دستش، حس می کردم مُرده دارد قهوه می خورد.
#مريم_سميع_زادگان
توی کشوی میز کارش همیشه شکلات داشت، نگران هیکلش نبود، نگران جوش زدن صورتش يا قضاوت مردم. پنج سال با هم همکار بودیم، بلند می خندید و خنده هایش شیرین بود، راحت تقاضا می كرد و زود می جوشيد. هر وقت دلش مي خواست بغلت می گرفت و می بوسيد. كتاب كه قرض می گرفت به موقع پس می داد، لا به لای ورق هايش كارت پستال دست ساز معطر يا گل خشك می گذاشت. همیشه لبخند به لب داشت. عادت داشت چایش را با شیرینی می خورد، سفری برایش پیش آمد و چند ماهی رفت پیش خواهرش، وقتی برگشت قهوه خور شده بود، شدید، آن هم بی شکر. شیرینی که تعارفش می کردی پس می زد. یک نوع شکلات بیشتر نمی خورد، از همان هایی که رویش نوشته هفتاد درصد، ماالشعیر ِبدون طعم می خورد، تلخ ِ تلخ، کم کم لبخند زدن از یادش رفت، حس می کردم تلخی طبعش خندیدن را برایش سخت کرده، نمی گذاشت کسی او را « عزیزم » خطاب کند، مثل ماده ببر زخمی چنگال نشان می داد اگر کسی عزیزم صدایش می کرد. سلام که می کردی نگاهت می کرد، جواب را با سر می داد آن هم با تاخیر. حوصله ی هیچ کسی را نداشت، حتی حوصله ی خودش را. توی نگاهش یک چیز غریبی بود، یک چیزی به تلخی همان قهوه ی تلخش، فنجان قهوه اش را که می گرفت دستش، فکر می کردی قهوه ی قجر می خورد.
دوستی می گفت:« آنهایی که خیلی تلخ هستند روزی از تلخی متنفر بوده اند، پیشامدی پیش آمده و تلخی را ریخته توی جانشان، بعد انگار لج کرده اند، اول با خودشان، بعد با دیگران. اینها هم روزی خندیدن بلد بوده اند...» می گفت:« بعضی دردها آدم را قوی تر نمی كند، می كُشد...» راست می گفت، هر وقت فنجان قهوه را می گرفت دستش، حس می کردم مُرده دارد قهوه می خورد.
#مريم_سميع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
ساعت دوازده شب است. او مولانا می خواند و من رمان ورق می زنم. سرش را از روی کتاب بلند می کند و می گوید:« گرسنه ام. نیمرو بخوریم؟...» می خندم که بخوریم اما تو درست کن.
بلند می شود می رود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمی دارد و توی ماهی تابه می ریزد، می گوید:
« خودت حس می کنی چقدر فرق کرده ایی؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل می شد؟ اگر می خواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمی زدی!...»
لبخند می زنم، گذشته با دور تند می آید جلوی چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند می زنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی.
امسال چهل و پنج ساله می شوم اما چهار سال است زندگی می کنم. چهار سال است برای خودم زندگی می کنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم می پوشم حتی اگر چاق تر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد. چهار سال است جاهایی که دوست دارم می روم. با آدم هایی که دوست دارم نشست و برخاست می کنم. برای خودم زندگی می کنم نه دیگران. چهار سال است توی خانه ی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشته ایی که دارم می پزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمی گیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست می کنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست.
از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را می سازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنر آدم های منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول! اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمی آورد.
خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همین جا، به همین نزدیکی!!!
#مريم_سميع_زادگان
ساعت دوازده شب است. او مولانا می خواند و من رمان ورق می زنم. سرش را از روی کتاب بلند می کند و می گوید:« گرسنه ام. نیمرو بخوریم؟...» می خندم که بخوریم اما تو درست کن.
بلند می شود می رود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمی دارد و توی ماهی تابه می ریزد، می گوید:
« خودت حس می کنی چقدر فرق کرده ایی؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل می شد؟ اگر می خواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمی زدی!...»
لبخند می زنم، گذشته با دور تند می آید جلوی چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند می زنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی.
امسال چهل و پنج ساله می شوم اما چهار سال است زندگی می کنم. چهار سال است برای خودم زندگی می کنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم می پوشم حتی اگر چاق تر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد. چهار سال است جاهایی که دوست دارم می روم. با آدم هایی که دوست دارم نشست و برخاست می کنم. برای خودم زندگی می کنم نه دیگران. چهار سال است توی خانه ی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشته ایی که دارم می پزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمی گیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست می کنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست.
از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را می سازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنر آدم های منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول! اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمی آورد.
خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همین جا، به همین نزدیکی!!!
#مريم_سميع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
ساعت دوازده شب است، او مولانا میخواند و من رمان ورق میزنم.
سرش را از روی کتاب بلند میکند و میگوید :« گرسنهام. نیمرو بخوریم..؟ »
میخندم که بخوریم اما تو درست کن !
بلند میشود میرود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمیدارد و توی ماهی تابه میریزد، میگوید :
« خودت حس میکنی چقدر فرق کردهایی ؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل میشد ؟ اگر میخواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمیزدی ...! »
لبخند میزنم، گذشته با دُورِ تند میآید جلویِ چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند میزنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی ...
امسال چهل و پنج ساله میشوم اما چهار سال است زندگی میکنم !
چهار سال است برای خودم زندگی میکنم.
تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست.
چهار سال است لباسی که دوست دارم میپوشم حتی اگر چاقتر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد.
همان رنگی که دوست دارم، شاد ...
چهار سال است جاهایی که دوست دارم میروم.
با آدمهایی که دوست دارم نشست و برخاست میکنم.
برای خودم زندگی میکنم نه دیگران. چهار سال است توی خانهی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشتهایی که دارم میپزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمیگیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست میکنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست ...!
از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را میسازیم.
این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنرِ آدمهای منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول !
اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم.
متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمیآورد ...!
خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست.
همینجا، به همین نزدیکی ...!
| #مريم_سميع_زادگان |
💕✨
ساعت دوازده شب است، او مولانا میخواند و من رمان ورق میزنم.
سرش را از روی کتاب بلند میکند و میگوید :« گرسنهام. نیمرو بخوریم..؟ »
میخندم که بخوریم اما تو درست کن !
بلند میشود میرود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمیدارد و توی ماهی تابه میریزد، میگوید :
« خودت حس میکنی چقدر فرق کردهایی ؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل میشد ؟ اگر میخواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمیزدی ...! »
لبخند میزنم، گذشته با دُورِ تند میآید جلویِ چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند میزنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی ...
امسال چهل و پنج ساله میشوم اما چهار سال است زندگی میکنم !
چهار سال است برای خودم زندگی میکنم.
تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست.
چهار سال است لباسی که دوست دارم میپوشم حتی اگر چاقتر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد.
همان رنگی که دوست دارم، شاد ...
چهار سال است جاهایی که دوست دارم میروم.
با آدمهایی که دوست دارم نشست و برخاست میکنم.
برای خودم زندگی میکنم نه دیگران. چهار سال است توی خانهی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشتهایی که دارم میپزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمیگیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست میکنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست ...!
از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را میسازیم.
این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنرِ آدمهای منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول !
اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم.
متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمیآورد ...!
خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست.
همینجا، به همین نزدیکی ...!
| #مريم_سميع_زادگان |
💕✨
ارديبهشت را می شود
آرام آرام عاشقی کرد...
اردیبهشت را می شود
آرام آرام مُرد..!
به من باشد میگویم هیچ عشقی نباید توی اردیبهشت تمام شود،
هیچ دلی نباید توی اردیبهشت بگیرد، تنگ شود...
اصلا اردیبهشت را باید دوباره از نو عاشق شد..!
بهار باید اول جاده ی دل بستن ها باشد، اول عاشقی کردن ها...
آن زمان که دلت و احساست بنفش ملایم است و دنیا مثل رنگین کمان چند رنگ عشوه میآید و چشمک میزند،
اردیبهشت را باید روی دور آهسته گذاشت و زندگی کرد...
اردیبهشت را باید از پشت تمام شال های نخی رنگی به تماشا نشست...
ملایم، آرام، یواش...
دقیقا "یواش"
#مريم_سميع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
آرام آرام عاشقی کرد...
اردیبهشت را می شود
آرام آرام مُرد..!
به من باشد میگویم هیچ عشقی نباید توی اردیبهشت تمام شود،
هیچ دلی نباید توی اردیبهشت بگیرد، تنگ شود...
اصلا اردیبهشت را باید دوباره از نو عاشق شد..!
بهار باید اول جاده ی دل بستن ها باشد، اول عاشقی کردن ها...
آن زمان که دلت و احساست بنفش ملایم است و دنیا مثل رنگین کمان چند رنگ عشوه میآید و چشمک میزند،
اردیبهشت را باید روی دور آهسته گذاشت و زندگی کرد...
اردیبهشت را باید از پشت تمام شال های نخی رنگی به تماشا نشست...
ملایم، آرام، یواش...
دقیقا "یواش"
#مريم_سميع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
آدم در روز کلی کلمه میشنود؛
بعضی کلمهها آبادت میکنند و بعضی خراب!
بعضی کلمهها جنسیت دارند،
بعضیها هم شخصیت دارند.
مونثاند و لطیف یا مذکر و خشن!
کلمهها وزن و مزه هم دارند،
وزن بعضیهایشان زیاد است
و مزهی بعضیهایشان تلخ...
بعضیهایشان قلع و قمع میکنند،
بعضیهایشان نوازشت ...
شنیدن جملهی «جای طرف خالی !» ،
همیشه غمگینم میکند.
یادآوری میکند یکی باید باشد و نیست.
حس میکنم جاهای خالی دلم زیاد شده ...
نفسم را بیرون میدهم و میگویم :
«جای خالی بعضی آدمها با هیچ چیز پر نمیشود...!»
👤#مريم_سميع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
بعضی کلمهها آبادت میکنند و بعضی خراب!
بعضی کلمهها جنسیت دارند،
بعضیها هم شخصیت دارند.
مونثاند و لطیف یا مذکر و خشن!
کلمهها وزن و مزه هم دارند،
وزن بعضیهایشان زیاد است
و مزهی بعضیهایشان تلخ...
بعضیهایشان قلع و قمع میکنند،
بعضیهایشان نوازشت ...
شنیدن جملهی «جای طرف خالی !» ،
همیشه غمگینم میکند.
یادآوری میکند یکی باید باشد و نیست.
حس میکنم جاهای خالی دلم زیاد شده ...
نفسم را بیرون میدهم و میگویم :
«جای خالی بعضی آدمها با هیچ چیز پر نمیشود...!»
👤#مريم_سميع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
✍نبودن هايی هست كه آدم را زمين گير می كند، هيچ وقت تمام نمی شود، بود نمی شود، پر نمی شود، هميشه می ماند. فراموش نمی شود. كهنه نمی شود.
خوره می شود، موريانه می شود می افتد به جان زندگی ات...
#مريم_سميع_زادگان
📒 #دو_كوچه_بالاتر
@asheghanehaye_fatima
خوره می شود، موريانه می شود می افتد به جان زندگی ات...
#مريم_سميع_زادگان
📒 #دو_كوچه_بالاتر
@asheghanehaye_fatima
ارديبهشت را می شود،
آرام آرام عاشقی کرد...
اردیبهشت را می شود
آرام آرام مُرد..!
به من باشد میگویم هیچ عشقی نباید توی اردیبهشت تمام شود، هیچ دلی نباید توی اردیبهشت بگیرد، تنگ شود...
اصلا" اردیبهشت را باید دوباره از نو عاشق شد!
بهار باید اول جاده ی دل بستن ها باشد، اول عاشقی کردن ها...
آن زمان که دلت و احساست بنفش ملایم است و دنیا مثل رنگین کمان چند رنگ عشوه میاید و چشمک میزند، اردیبهشت را باید روی دور آهسته زندگی گذاشت و زندگی کرد...
اردیبهشت را باید از پشت تمام شال های نخی رنگی به تماشا نشست...
ملایم آرام یواش...
دقیقا "یواش"...
#مريم_سميع_زادگان
@asheghanehaye_fatima
آرام آرام عاشقی کرد...
اردیبهشت را می شود
آرام آرام مُرد..!
به من باشد میگویم هیچ عشقی نباید توی اردیبهشت تمام شود، هیچ دلی نباید توی اردیبهشت بگیرد، تنگ شود...
اصلا" اردیبهشت را باید دوباره از نو عاشق شد!
بهار باید اول جاده ی دل بستن ها باشد، اول عاشقی کردن ها...
آن زمان که دلت و احساست بنفش ملایم است و دنیا مثل رنگین کمان چند رنگ عشوه میاید و چشمک میزند، اردیبهشت را باید روی دور آهسته زندگی گذاشت و زندگی کرد...
اردیبهشت را باید از پشت تمام شال های نخی رنگی به تماشا نشست...
ملایم آرام یواش...
دقیقا "یواش"...
#مريم_سميع_زادگان
@asheghanehaye_fatima