عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
صبح روز تولدش خودش را کشت.
قبل از طلوع خورشید بیدار شده بود. دوش گرفته بود. با دقت ته ریشش را زده بود.
بهترین لباسش را پوشیده بود. عطر محبوبش را روی خودش خالی کرده بود. بعد رفته بود یک قوری بزرگ چای اعلای سیلان دم کرده بود. نشسته بود روبروی قاب عکس  تمام آنهایی که خیلی قبلتر ترکش کرده بودند؛ پدرش، مادرش و.... استکان پشت استکان در سکوت با آنها چای خورده بود. بعد با دقت قوری و استکان را روی بوفه کنار عکسها گذاشته بود انگار که یک مراسم آیینی مقدس را اجرا می‌کند.
بعد رفته بود جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود. به چشمهایش خیره شده و مطمئن شده بود که کار درستی می‌کند.
باید چیزی را ترک می‌کرد. باید کوچ می‌کرد. خانه‌اش، کالبدش، جهانش باید عوض می‌شد.
درست شبیه درختی که ریشه‌هایش را از خاک پس می‌گیرد او هم‌ می‌خواست خودش را پس بگیرد از چه چیز نمی‌دانست.
اما باید چیزی را ترک می‌کرد و جز خودش و موقعیتی که در آن بود چیزی برای ترک کردن نداشت.
باید ظرفش عوض می‌شد. دنیا برایش شده بود رودخانه‌ی نیل و او نوزادی که می‌خواست خودش را به دست امواج بسپارد و برود.
از تراس به خیابان نگاه کرده بود. تنها چند ثانیه فاصله داشت از طبقه‌ی بیست و یکم تا کف خیابان و مرگ.
یک لحظه ترسیده بود نکند زود فراموشش کنند؟
یاد حرف‌های دیشبمان افتاده بود که در حالی که سرخوش در آغوشش لم داده بودم به او گفته بودم؛ آدم‌ها از فراموش شدن بیشتر می‌ترسند یا دوست نداشته شدن؟!
و او با چشم‌های سیاهش یک لحظه در نگاهم لنگر انداخته بود و گم شده بود، انگار کشتیی که ناخدایش وسط طوفان قطب نمایش از کار افتاده باشد و آنقدر هم با هیچ خدایی رفاقتی ندارد که امیدوار باشد از  دل همچین طوفانی جان سالم به در ببرد.
نفس بلندی کشیده بود و گفته بود《فراموش شدن و دوست نداشته شدن مثل مرگه!》
گفتم《خب با این تفاسیر حالا تو مرگ منی یا زندگی من آقای ماکالو؟》
اسمش را گذاشته بودم ماکالو چون شبیه کوه ماکالو دور و گم بود و البته سخت.
جوابم یک بوسه‌ی طولانی عاشقانه بود. شاید هم تصور من این بود که تمِ عاشقانه‌ای داشت.
حالا که رفته می‌فهمم بوسه‌اش بوسه‌ی مرگ بوده و منی که شب تولدش کنارش سرخوشانه می‌خندیدم بی‌خبر از همه چیز، جزئی از نمایشنامه‌ی مرگش بوده‌ام.
کاروسل قدیمی را که از یک عتیقه فروشی برایش گرفته بودم کوک کرده بود. به گردش اسب‌ها خیره شده بود و هنوز برایش سوال بود چرا یکی از اسب‌ها شکسته و نیست.
اولین بار که پرسید سرش روی پایم بود و کاروسل کوک شده بود و برای خودش می‌چرخید و آهنگ قشنگ و غمگینش پخش می‌شد.
برایش قصه‌ای گفتم که آن اسبی که نیست اسمش خوزه بوده که یک شب مهتاب عاشق فرانچسکا دختر موطلایی لوئیچی مزرعه‌دار شده.
و این شروع داستان بود.
گفت《اسب‌ها که عاشق نمی‌شن》
گفتم《 این اولیش بوده 》
گفت《پس بخاطر همین گم وگور شده، تو گم نشی یه وقت!》
گفتم 《هنوز عاشقت نشدم که》
گفت 《چشماتو ببند بعد دروغ بگو 》
گفتم 《کی گفته چشما دروغ نمی گن!》
و او صبح روز تولدش به آینه نگاه کرده بود و چشم‌هایش دروغ نگفته بودند.
کاروسل را روی میز تراس گذاشته بود و پریده بود...
آقای ماکالو!
با آن چشم‌های سیاهت باید به تو بگویم من هنوز طعم گس لب‌هایت را فراموش نکرده‌ام و زنی دیوانه با افکار  مالیخولیایی‌اش  هنوز  این طرف روی تراس طبقه‌ی هفدهم  هست که نه فراموشت می‌‌کند و نه از دوست داشتنت دست می‌کشد.
اما من که نباشم چی؟!
من هم یک شب که ماه کامل باشد مثل خوزه همان اسب مرموز کاروسل گم و گور می شوم...
و تو نیستی که بگویی ببین تو هم آخرش عاشق شدی... ببین تو هم گم و گور شدی!

#عاطفه_حسامی
از هنرجویان کارگاه سفر به هزارتوی درون با نوشتن
@asheghanehaye_fatima