عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
.

پرنده پرسید:
وقتی دلتنگ می شوی چه میکنی؟
کرگدن گفت: دلتنگ؟
پرنده گفت:
وقتی دلت یک نفر را بخواهد که نیست.

کرگدن گفت: دلم کسی را نمی خواهد.
حالا تا باران شدیدتر نشده برو،
ابرهای سیاه را نمی بینی؟
پرنده حرفی نزد، پر کشید و رفت.

بعدتر کرگدن از
فرشته مهربان خیال پرسید:
بر نمی گردد، نه؟
فرشته غمگین نوازشش کرد و گفت: نه.

کرگدن آرام زمزمه کرد چه حیف،
دلم گرم می شد وقتی می خندید.
حیف که باران داشت شدیدتر می شد،
وگرنه می شد که بماند.

فرشته آرام نوازشش کرد،
بعد لالایی محزون زنان کُُرد را برایش خواند.

کرگدن چشمهایش را بست،
و فهمید دلتنگی یعنی شوق دیدن
منظره ای ناممکن...
ابرها کم کم از آسمان
به گلویش کوچ می کردند،
و فرشته خوب می دانست
این عاصی غمگین دیگر هرگز
از ته دل نخواهد خندید...


#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
یک‌بار زنی برایم نوشت هیچ وقت نگذار بفهمم دیگر دوستم نداری. همان یک‌بار بود که اعتراف می‌کرد می‌داند دوستش دارم. پرسیدم چرا نگذارم؟ نوشت آدم لازم دارد بداند یک‌نفر به دوست‌داشتن او ادامه می‌دهد. خواستم بپرسم چرا حواست نیست که من هم لازم دارم بدانم گاهی، جایی تنت از عطش لمس من پر می‌شود طوری که در ایستگاه مترو حواست از آدم‌ها و قطارها پرت آهنگ‌های هدفونت شود و قلبت برهنه برقصد؟ اما نپرسیدم. برایش نوشتم نمی‌گذارم بفهمی. دیگر جواب نداد.

یک‌بار زنی برایم نوشت آدم دلش می‌خواهد با تو بچه‌دار شود. نوشت از دوباره مادرشدن بیزارم، اما دلم می‌خواهد دخترم را ببینم که داری برایش پدری می‌کنی. بعد چندخط درباره این نوشت که حرفش معنایی جز این ندارد که مرا پدر خوبی می داند و اصلا معنای دیگری ندارد. خواستم برایش بنویسم چرا از من نمی‌پرسی آیا دوست دارم پدر دخترت باشم؟ اما ننوشتم. برایش نوشتم دخترت را ببوس. کمی بعد، همه‌ی حرف‌ها را پاک کرد. دخترمان گم شد.

یک‌بار زنی برایم نوشت موقع رفتن طوری آرام بودی که شک کردم هرگز دوستم داشته‌ای. شبی را می‌گفت که گوشه‌ی میدان تجریش بی‌هوا لبم را بوسید و رفت و من ایستادم زیر برف و رفتنش را نگاه کردم. صبر کردم تا دور شود، و بعد همان‌جا روی نیمکت سیمانی نشستم و گذاشتم صدای اذان امامزاده صالح اشکم را دربیاورد. خواستم برایش بنویسم آرام نبودم، تهی شده‌بودم و کلمات گم شده‌بود. اما برایش نوشتم رفتن، شکلی از دوست داشتن است. دیگر چیزی ننوشت.

یک‌بار زنی برایم نوشت فکر می‌کنی تو را از یاد برده‌ام، اما همیشه کلماتت را می‌خوانم و دوست می‌دارم. خواستم برایش بنویسم نویسنده‌شدن یعنی همین که بپذیری به جای خودت، کلمات دوست داشته‌شوند. بپذیری رقیبان زن دلخواهت را می‌نوشند، و تو شعرشان می‌کنی. اما ننوشتم. زن آن‌قدر زیباست و طوری تشنه‌ام می‌کند که همیشه حواسم هست مکالمه‌ام با او را کوتاه نگه دارم.

اما زنی که دوست داشتم کلمه‌ای در یک جمله‌ی معمولیش باشم، هرگز چیزی برایم ننوشت. لابد نخواست بفهمم دوستم ندارد. لابد، نخواست پدر دخترش باشم. لابد نخواست دلیل تب مرطوب و تند تن او باشم. لابد نخواست مرا در تجریش ببوسد. لابد نخواست مرا ببیند، یا بشنود، یا بشناسد.
همین.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.

می‌خواستم خانه‌ات باشم.
که از خستگی‌هایت به من برگردی...

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
یک/ اطرافم پر از قربانی است. انسان‌هایی با انتخاب‌های متوالی غلط، که به آن‌ها مجال ایفای نقش قربانی، فریب‌خورده، قدرندیده و ... را می‌دهد. از چاله بیرون نیامده، با لذت و جنون به چاه می‌پرند تا بتوانند از قعر تاریکی آواز اندوه بخوانند و از مسئولیت زندگی خود بگریزند. چرا؟ زیرا تنهاماندن جان‌کاه، و رشد و آگاهی دردناک است.

دو/ بحران رابطه انسانی به زعم من دو ریشه‌ی اصلی دارد: عقده‌ها و نیازها. میل به تاییدشدگی ما را به سوی نقاب‌مند زیستن پیش می‌برد، و به تدریج مرز بین واقعیت و نقاب برداشته می‌شود و من واقعی زیر قدم‌های من‌های ساختگی دفن می‌شود. وقتی خودم را نمی‌شناسم، چگونه نیازها و استانداردهای خودم را بدانم؟ و بدون دانستن این دو چگونه درست انتخاب کنم؟ پس، پناه می‌برم به انتخاب‌هایی شبیه خطاهای قبلی، یا به کل بی‌انتخاب می‌شوم...

سه/ اگر بدن در اخلاق‌گرایی دروغین ما ابژه‌ای شرم‌آور نبود و می‌شد نیاز طبیعی بدن را با کلماتی مقدس و مخرب مثل تعهد و عشق و علاقه تزئین نکرد، راحت‌تر می‌شد نوشت کسی که برای تسکین بدن خود سلامت روانش را در رابطه‌ای آزارنده ذبح می‌کند، قربانی نیست. او صرفا راه فراری را برگزیده که از میان خارها و سنگلاخ‌ها می‌گذرد، و زخمی‌شدن دستاورد طبیعی این مسیر است. پس آن غرها و رنج‌نامه‌ها چیزی جز نمایشنامه‌ای برای تحسین و همدردی خریدن نیست.

چهار/ بسیاری از زنان اطرافم، مردان نامطمئن یا نامتعهد را ترجیح می‌دهند. نرد عشق می‌بازند، در کلمات تایپی یا تخت‌های لرزان برهنه می‌رقصند، و بوسه‌های تیغ‌دار را تقدیس می‌کنند. آن‌ها پذیرفته‌اند ملکه‌ی غمگین کاخ علاقه‌ی موقت باشند. از بدنی به بدنی کوچ می‌کنند، آواز غمگین ذخیره می‌کنند، و در گریه‌های بی‌صدای پنهان لکه‌های کوچک خوشی را نوازش می‌کنند. مردها؟ وضع آن‌ها بدتر است. گم‌شدگان مدعی، با جنگ‌هایی احمقانه با مردان دیگر بر سر قلمرویی ویران و ملکه‌ای گریان. ما در عصر انقراض قلب‌های آرام زندگی می‌کنیم.

چهار/ او رفته، آدم‌های دیگر را تجربه کرده، حالا برگشته و نوازش می‌خواهد و کلافه است چرا مثل قبل مستش نمی‌کنم. من باید برایش توضیح بدهم مردی که می‌شناخته هم از من رفته و در بدن‌های دیگر غرق شده. اما نمی‌گویم و او را می‌بوسم، زیرا ما هر دو بیماریم. بیمار و رنجور و پریشان و تنها. و تنهایی، ما را به سم مهلک "موقت بودن" عادت داده‌است.
همین./

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای شبهای بی خوابی است که آدم باید کسی را دوست داشته باشد..
که این شبها را نمیرد، !!
که تا صبح به کسی فکر کند، یا کسی را بنوشد،
یا به نوشیدنش فکر کند. ..

برای شبهای بی خوابی است که تنهایی مزخرف است.!!
وگرنه بقیه شبها که می گذرند...

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
کاش حوصله داشتم بیشتر و بهتر بنویسم درباره این که تلخی ماجراهای موسوم به "علاقه مجازی" برای من، کدر شدن معنای دقیق و دلربای "دوست داشتن" است. این عشقهای اشتراکی، این "برایت می میرم" ها که گاهی مطلقا بی معنا و پوک و حتا کودکانه اند، ما را غافل می کند از مفهومی که می توانست نجاتمان بدهد در مهلکه هولناکی که نامش را گذاشته ایم روزمرگی.
نه که بگویم در مجازستان نمی توان دل بست. من خودم دلگرم کننده ترین رابطه عاطفی زندگیم را مدیون همین صفحه آبی هستم. دارم درباره ادعایی حرف می زنم که بوی گند بی عملی شان را از دور هم می توان حس کرد.
خلاصه که من با سپیدشدن ریشم تازه آموخته ام تمام حرمت علاقه از مداراست. این که به کسی توهین کنی و بعد بگویی دوستش داری، رفتار روان پریشانه ای است که باید مداوا شود. و این که کسی به تو بگوید دوستت دارد و بعد فکر کنی خبری شده و حق داری خراشی به دلش بیندازی، رفتار روان پریشانه دیگری است که به همان میزان نیاز به مداوا دارد.
چقدر حرف می زنم. از بس که ذهنم آشفته است این روزها. از من پیرمرد به شما دوسه نصیحت:
نخست این که شهامت گفتن و شرافت شنیدن "نه" را داشته باشیم. مخصوصا شنیدنش را. بالغیم اگر به نخواسته شدن تن بدهیم، و به کسی که ما را نخواسته احترام بگذاریم.
دوم این که از یاد نبریم گاهی نقاب هایی می زنیم که از دردهای بزرگتری فرار کنیم. مثلا نقاب "من عاشقی دلباخته ام" را می زنیم، که از تنهایی خود یا ترسمان از نزدیک شدن به آدم ها فرار کنیم. وقتی خودمان هم نقابی را که برای فریفتن بقیه زده ایم باور کنیم، کلاهمان بدطور پس معرکه می ماند.
سوم این که درک کنیم کسی که ما را نمی خواهد یا علاقه ما را پس می زند، هزار دلیل برای کارش دارد. دشمنش نشویم. بپذیریم، فراموش کنیم، و زندگی کنیم. به همین سادگی.
.
من که نفهمیدم چه نوشتم، مادیان سمج کلافگی نگذاشت تمرکز کنم. شما روی دوست داشتن کسانی که دوست دارید تمرکز کنید، و دلخوری و نفرت را به کفتارها واگذار کنید. حتی همین کفتارهای خوش صحبت خوش بوی اطراف...

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نوشت دلم میخواد نوازشت کنم.
پاک کرد.
نوشت دنیا مجال بوسه نمی‌دهد عزیز.
پاک کرد.
نوشت دلم برای نفس ملتهبت تنگ است.
پاک کرد.
نوشت شب بخیر.



#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
گفتم زنان به عشق محتاجند؟
گفت عشق به زنان محتاج است.
و بعد، مرا بوسید.

گفتم زنان به نور محتاجند؟
گفت گیاهان تمامشان به نور محتاجند.
گفتم زنان گیاهند؟
گفت روینده و شکننده‌اند و بر زمستانهای طولانی فاتحند، گیاهند.
و بعد مرا بوسید.

گفتم زنان به رنج محتاجند؟
گفت زن زخمی رنج است، و خالق رنج است، و مداوای رنج است، و تداوم رنج است، و پایان رنج است، زن رنج است، و کیست که به خود محتاج نباشد. و بعد مرا بوسید.

گفتم زنان بی نیازند نه؟
گفت نه، زن نیاز و بی‌نیازی است در هم تنیده.
و بعد مرا بوسید

و گفت از یاد نبری زنان بسیار اندکند، و مردان نیز.
شراب بسیار اندک است، و تنگ بلور نیز.
نور بسیار اندک است، و گیاه نیز.
به یاد بیاور برایت گفتم ما بیشتر سنگ آدم‌نماییم، مرد و زن کم است، رنج و جنون از حد گذشته است.

گفتم برای همین است که این‌همه تنهاییم؟
گفت برای همین است که این همه تنهاییم.

و بعد رفت، و دیدم نور شد، و گیاه شد، و رنج شد، و باهار شد، و ابر شد و بر کویرها بارید. نگاهش کردم، تا زمانی که خوابم برد، و خواب دیدم ابر را آتش زده‌اند، گریه‌ام گرفت، از خواب پریدم. همان‌جا بود، مرا بوسید، مرا خواباند، و باز تنها ماند...

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
Forwarded from شعرنوش
عزیزم، حرف‌هایی هست برای نگفتن، و بوسه‌هایی هست برای رخ‌ندادن. این را که دیگر باید یاد گرفته‌باشی. بعضی خواسته‌ها برای برآورده‌نشدن است. تو ناممکن عزیز منی. حسرتی که مرا زنده نگه می‌دارد.

تو احتمال باران صبح پاییز منی. ممکن است رخ بدهی، و ممکن است نه. آخر چرا بوسه‌بودن برای آدم‌ها ترسناک است؟ چرا نمی‌توانند تسکین باشند؟ چرا ابر نیستند وقتی من خشک‌ و تشنه‌ام؟

به طرز غم‌انگیزی کُندم، و هر وقت می‌رسم دیر است. این را دیگر یاد گرفته‌ام. هیچ بندری برای من نمانده، و این قایق پیر به سرگردانی در دریاهای مزخرف ادامه خواهد داد. چه دریاهایی: رنج، فاصله، سکوت، درد. اما گاهی در تو کناره می‌گیرم، و وقتی مرغ دریایی می‌شوی و نزدیکم پرواز می‌کنی، از ذوق مثل کودکی سرخوش بلندبلند می‌خندم.

تو قلبم را لمس می‌کنی، اما مقیمش نمی‌شوی. من لبت را نگاه می‌کنم اما نمی‌بوسم. ما از هم دور ایستاده‌ایم، و چون خانه‌ای نداریم، در همین فاصله زندگی می‌کنیم. فردا صبح اگر شد ببار. خیلی دلم برای رخ‌دادن تو تنگ شده‌است.

شب است. شب بخیر.
دوست‌دار خنده‌های تو، و کسی که می‌داند سهم او نیستی اما دلیلی برای تمام‌کردن این تماشای دلخواه
ندارد.



✍️ #حمیدسلیمی
💠 { کانال ادبی شعرنوش }

🍁 @shernosh
زن همسایه سر غروبی بچه‌اش را گذاشت پیش من و رفت سفر. بچه‌اش، یک مرغ مینای آرام است داخل یک قفس بزرگ. اسمش هم موچی خانوم است. رویم نشد به زن هراسان که انگار خبر بدی شنیده‌بود بگویم از پرنده‌‌ها می‌ترسم. قفس را گرفتم و گذاشتم گوشه‌ی سالن. زن گفت پرنده‌اش از تنهایی و تاریکی و سکوت می‌ترسد. گفت آخر شب می‌آید دنبالش. رویم نشد بگویم من تنهایی و تاریکی را دوست دارم و اگر صدای موزیک را تا ناقش زیاد می‌کنم صرفا برای گریز از معاشرت‌های ممکن است.

حالا زن رفته و من و موچی تنهاییم. توافق کرده‌ایم کاری به هم نداشته‌باشیم. می‌خواهم قبل از این که بخوابد برایش داستان بخوانم یا با او حرف بزنم. خیلی وقت است برای کسی داستان نخوانده‌ام. راستش خیلی هم وسوسه شدم بگذارمش لب پنجره و بگویم بیا برو موچی، برو و برنگرد. اما اگر زن همسایه دوست دیگری نداشته‌باشد چه؟ آدم فقط وقتی دوست نزدیکی دیگری نداشته‌باشد، ممکن است بردارد رفیقش را بیندازد داخل یک قفس بزرگ.

زن همسایه باریک و بلند و لوند است. گاهی آواز می‌خواند، گاهی هم بلندبلند با کسی احتمالا پشت تلفن دعوا می‌کند. گاهی می‌آید توی حیاط سیگار می‌کشد. تا امروز با هم حرف نزده‌بودیم و نمی‌دانم چرا موچی را سپرد به من و رفت. حالا هم مسیج داده که فردا صبح می‌آید. باید یک چراغ را برای موچی روشن بگذارم و با او حرف بزنم. باید به مرغ‌مینای بابا که عاشقش بود فکر نکنم. باید غمگین نباشم و روز خوبی که گذشت را خراب نکنم.

آقای قمیشی دارد توی خانه‌ی من و موچی سیاهم می‌خواند: تو بارون که رفتی دلم زیر و رو شد. امروز می‌خواستم از بهزاد بپرسم به نظرش مسخره نیست که آدم هرگز عاشق نشود و وقتی آهنگ غمگینی می‌شنود هیچ اسمی در ذهنش نرقصد؟ وقت نشد. کوه مه‌آلود و زیبا بود و کسی دلش نمی‌خواست حرف‌های بیهوده بشنود یا بزند. حالا می‌خواهم از پرنده‌ی محزون بسیار آرامی بپرسم که امشب مهمانم شده: موچی خانوم، آیا اسبی که هرگز طوری تاخت نرفته که یالش در حافظه‌ی باد ثبت شده‌باشد، نسبتی با تاریخ باشکوه اسب‌های خاورمیانه دارد؟

موچی خانوم، امیدوارم هردوی ما امشب زود بخوابیم. برای این که تو متاسفانه شراب نمی‌نوشی و من خوشبختانه زیاد حرف نمی‌زنم. و آخرشب هم کسی دنبال هیچ‌کداممان نمی‌آید.
همین.
#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima