@asheghanehaye_fatima
از آدمها
صدای پاهایشان را به یاد دارم
از پاهایشان
یک پاشنه...
چهار اینچ فرو رفته در خرخرهٔ تنهاییام..
چقدر
مابهازای زندگیام
پر بود از آدمهایی که
قصدِ ماندن نداشتند..
چقدر
از آدمها
لگد طلبکار بودم و
چقدر
به رو نمیآوردم
رد ِ پاهـــــــــایی را
که روی احساسم بهجا مانده بود..
ماندهام
زیر پای آدمهایی که
روی اعصابم صف کشیدهاند..
آنقدر
در تنهاییام
رفت و آمد کردهاند که..
میدانی..!
اصلا انگار در تنهاییام
از پیش، وقت گذاشتهاند..
آدمهایی
لنگه به لنگه
که به تنِ رویاهایم زار میزنند..
حرفِ حسابشان
در سرم فرو نمیرود
حرفِ پاشنههایشان.. در تنم چرا..
انگار
با لگد بیدار میکنند
جنونی را
که به خوابی سیصد ساله
در من فـــــرو رفته است... #حمیدرضا_هندی
از آدمها
صدای پاهایشان را به یاد دارم
از پاهایشان
یک پاشنه...
چهار اینچ فرو رفته در خرخرهٔ تنهاییام..
چقدر
مابهازای زندگیام
پر بود از آدمهایی که
قصدِ ماندن نداشتند..
چقدر
از آدمها
لگد طلبکار بودم و
چقدر
به رو نمیآوردم
رد ِ پاهـــــــــایی را
که روی احساسم بهجا مانده بود..
ماندهام
زیر پای آدمهایی که
روی اعصابم صف کشیدهاند..
آنقدر
در تنهاییام
رفت و آمد کردهاند که..
میدانی..!
اصلا انگار در تنهاییام
از پیش، وقت گذاشتهاند..
آدمهایی
لنگه به لنگه
که به تنِ رویاهایم زار میزنند..
حرفِ حسابشان
در سرم فرو نمیرود
حرفِ پاشنههایشان.. در تنم چرا..
انگار
با لگد بیدار میکنند
جنونی را
که به خوابی سیصد ساله
در من فـــــرو رفته است... #حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
به تمامِ عاشقانههایی
که در برف جا ماندهاند..،
سلامِ مرا برسان.. و
برایشان قصۀ بابانوئلی را لالایی بگو
که سورتمهاش
پشتِ چراغ قرمزِ یک آغوش
بوقِ اِشغال میخورد.. تا
من بمانم و
حسرتِ عاشقانههای کادوپیچ شده.. و
این آرزو که اِی کاش
برفِ این زمستان هم آجر باشد..،
وقتی جیب پالتوام
از تنورِ دستهای کسی گرم نمیشود..
از قولِ من
به تمامِ عاشقانههای در برف مانده بگو
این زمستان
اگر به عشق اعتقاد داشت،
روز اولش
با تنهایی روی هم نمیریخت.. و
چراغِ قرمزِ دل گرفتهام را
سبز میکرد.. تا
بابانوئل مجبور نباشد
که جای سورتمه، با ویلچرِ دربستی
تا آخر زمستان
بارِ بیکسیهای مرا به دوش کِشد... و
و...
...در برف بماند... #حمیدرضا_هندی
۱۳۹۱٫۱۰٫۰۱
به تمامِ عاشقانههایی
که در برف جا ماندهاند..،
سلامِ مرا برسان.. و
برایشان قصۀ بابانوئلی را لالایی بگو
که سورتمهاش
پشتِ چراغ قرمزِ یک آغوش
بوقِ اِشغال میخورد.. تا
من بمانم و
حسرتِ عاشقانههای کادوپیچ شده.. و
این آرزو که اِی کاش
برفِ این زمستان هم آجر باشد..،
وقتی جیب پالتوام
از تنورِ دستهای کسی گرم نمیشود..
از قولِ من
به تمامِ عاشقانههای در برف مانده بگو
این زمستان
اگر به عشق اعتقاد داشت،
روز اولش
با تنهایی روی هم نمیریخت.. و
چراغِ قرمزِ دل گرفتهام را
سبز میکرد.. تا
بابانوئل مجبور نباشد
که جای سورتمه، با ویلچرِ دربستی
تا آخر زمستان
بارِ بیکسیهای مرا به دوش کِشد... و
و...
...در برف بماند... #حمیدرضا_هندی
۱۳۹۱٫۱۰٫۰۱
@asheghanehaye_fatima
انصاف نیست
اینکه خودت را
آنقدر دریغ کنی از آغوشم
تا طلبکار شوم از تمامِ شهر،
این همه نگاهِ حذر کرده از دلم را...
راستی
عشق برایت
به چه قیمتی تمام شد
که حراج کردی مرا
لابلای خاطـراتی که
به بهای عمرمان تمام شد..
تو رو به راهِ صراط مستقیم رفتن شدی
تا هدایت شوم به انحرافِ تنهایی..
انصاف نیست
نمیشود
بیخیالِ اعلامیههایی باشم
که مرگِ احساسم را
بر در و دیوارِ خـــاطـــرات
بلند فریاد میزنند..
این قبرهایی که
در گوشه کنارِ این شهر کَندهای
مُرده میخواهند..
نه ... انکار مرگ در توانِ من نیست..
این احساسی
که در تو سرکوب شد،
دیگر روی پای زندگی نمیایستد... #حمیدرضا_هندی
انصاف نیست
اینکه خودت را
آنقدر دریغ کنی از آغوشم
تا طلبکار شوم از تمامِ شهر،
این همه نگاهِ حذر کرده از دلم را...
راستی
عشق برایت
به چه قیمتی تمام شد
که حراج کردی مرا
لابلای خاطـراتی که
به بهای عمرمان تمام شد..
تو رو به راهِ صراط مستقیم رفتن شدی
تا هدایت شوم به انحرافِ تنهایی..
انصاف نیست
نمیشود
بیخیالِ اعلامیههایی باشم
که مرگِ احساسم را
بر در و دیوارِ خـــاطـــرات
بلند فریاد میزنند..
این قبرهایی که
در گوشه کنارِ این شهر کَندهای
مُرده میخواهند..
نه ... انکار مرگ در توانِ من نیست..
این احساسی
که در تو سرکوب شد،
دیگر روی پای زندگی نمیایستد... #حمیدرضا_هندی
Forwarded from حمیدرضا هندی .:. نویسنده
من هربار
تنهاییام را
به مقصدِ عشق ترک کردم..
گُم شدم..
معادلۀ مجهولی نیست
اینکه دنیای این روزهای من
فرار را
بر قرارهای سرِ راهی
ترجیح میدهد..
من آنقدر
آدم گریز شدهام
که آدمِ روزهای عاشقی
حساب نمی شوم... #حمیدرضا_هندی
از یک شعر بلند
_________________________
در صورت تمایل به کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام من بپیوندید
تنهاییام را
به مقصدِ عشق ترک کردم..
گُم شدم..
معادلۀ مجهولی نیست
اینکه دنیای این روزهای من
فرار را
بر قرارهای سرِ راهی
ترجیح میدهد..
من آنقدر
آدم گریز شدهام
که آدمِ روزهای عاشقی
حساب نمی شوم... #حمیدرضا_هندی
از یک شعر بلند
_________________________
در صورت تمایل به کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام من بپیوندید
@asheghanehaye_fatima
حوصله کن آبروی جهانم
که بیشرمیِ این روزگار.. همیشه نمیماند
نازنینم
این روزهای دردآلود
محکوم به عافیتاند.. و
زخمها با مرهمِ عشق اگر پانسمان شوند،
تبدیل به خاطره میگردند در تقویمِ روزهایی
که بر دلداگی ثابت قدم ماندیم..
جانِ جهانم.. حوصله کن..
که تاریخِ درد لاجرم میگذرد.. و
فردا که از راه برسد،
امروز، خیلی وقتِ پیش، گذشته است..
میدانی..
عزیز کردۀ خدا که باشی،
روزگارِ نظر تنگ
همیشه پای درد را به میان میکشد.. اما
دستِ عشق وقتی رو بشود،
خدا هم معجزهاش را
از آستینِ صبر در میآورد.. و
پای درد به ناچار بریده میشود..
حوصله کن..
که اعجازِ خدا
همیشه خارج از دیدِ ماست..
کافی فقط این است که ایمان داشته باشیم..
#حمیدرضا_هندی
حوصله کن آبروی جهانم
که بیشرمیِ این روزگار.. همیشه نمیماند
نازنینم
این روزهای دردآلود
محکوم به عافیتاند.. و
زخمها با مرهمِ عشق اگر پانسمان شوند،
تبدیل به خاطره میگردند در تقویمِ روزهایی
که بر دلداگی ثابت قدم ماندیم..
جانِ جهانم.. حوصله کن..
که تاریخِ درد لاجرم میگذرد.. و
فردا که از راه برسد،
امروز، خیلی وقتِ پیش، گذشته است..
میدانی..
عزیز کردۀ خدا که باشی،
روزگارِ نظر تنگ
همیشه پای درد را به میان میکشد.. اما
دستِ عشق وقتی رو بشود،
خدا هم معجزهاش را
از آستینِ صبر در میآورد.. و
پای درد به ناچار بریده میشود..
حوصله کن..
که اعجازِ خدا
همیشه خارج از دیدِ ماست..
کافی فقط این است که ایمان داشته باشیم..
#حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
دستِ من نیست
این خـطوط گیج که
زیباییِ تنت را سیاه قلم کشیدهاند،
شرِ تمام منطقها را
از سرِ شکهایم کم میکنند..
لکنت میگیرم در انحنای اندامی که
زیر پای احساسم مینشیند و
مرا هوایی میکند که
بوسههایم را در تو بکارم تا
از لبانت آرامش درو کنم..
که به اعتبارِ تو،
بیاعتنا به شب میشوم و
و میمانم تا بوقِ سگ ولگردی در پسکوچههای آغوشت..
که کورمال کورمال راهم را
از میان سر به هواییِ سینههایت تا
سر به زیریِ نگاهت پیدا کنم..
در خطوط تنت خیره میشوم و
از نگاهِ مخمورت سیاه مست.. و
شعر را در ذهنم آنقدر دست دست میکنم، که....
.
.
بگذار این شعر هم
به تعویق بیافتد تا زمانی که بتوان
از لکنتِ احساسم روی زیبایی تو
یک مثنویِ معنوی سرود..
#حمیدرضا_هندی
دستِ من نیست
این خـطوط گیج که
زیباییِ تنت را سیاه قلم کشیدهاند،
شرِ تمام منطقها را
از سرِ شکهایم کم میکنند..
لکنت میگیرم در انحنای اندامی که
زیر پای احساسم مینشیند و
مرا هوایی میکند که
بوسههایم را در تو بکارم تا
از لبانت آرامش درو کنم..
که به اعتبارِ تو،
بیاعتنا به شب میشوم و
و میمانم تا بوقِ سگ ولگردی در پسکوچههای آغوشت..
که کورمال کورمال راهم را
از میان سر به هواییِ سینههایت تا
سر به زیریِ نگاهت پیدا کنم..
در خطوط تنت خیره میشوم و
از نگاهِ مخمورت سیاه مست.. و
شعر را در ذهنم آنقدر دست دست میکنم، که....
.
.
بگذار این شعر هم
به تعویق بیافتد تا زمانی که بتوان
از لکنتِ احساسم روی زیبایی تو
یک مثنویِ معنوی سرود..
#حمیدرضا_هندی
Forwarded from حمیدرضا هندی .:. نویسنده
من
دوباره به دیوار رسیدم.. تا
با بنبستهای تا به تایی که
عهد بستهاند از
بیکسیام محافظت کنند،
قرارِ یک تنهایی دیگر بگذارم..
دیگر مهم نیست..
که سازِ شعرم را
از کجای خاطرخواهیِ تو کوک کنم..
دیوارِ این فاصله
آنقدر ضخیم هست که
شاعرانههای بیخاطرهام از تو
خفقان بگیرند..
حالا که این دیوارها
مرا از آیندۀ تو حذر کردند..،
دوباره
خطور میکنم به ذهنِ تنهایی.. تا
تو مستقل از
حصارهایی که مرا
مُهر و مومِ بیکسی کردند،
رها شوی از
زنجیرِ شعرهایی
که در خیال
شبیه یک سینهریز بر گردنت میبستم.. #حمیدرضا_هندی
۱۳۹۴٫۱۰٫۲۱
_____
در صورت تمایل به کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام من بپیوندید..
دوباره به دیوار رسیدم.. تا
با بنبستهای تا به تایی که
عهد بستهاند از
بیکسیام محافظت کنند،
قرارِ یک تنهایی دیگر بگذارم..
دیگر مهم نیست..
که سازِ شعرم را
از کجای خاطرخواهیِ تو کوک کنم..
دیوارِ این فاصله
آنقدر ضخیم هست که
شاعرانههای بیخاطرهام از تو
خفقان بگیرند..
حالا که این دیوارها
مرا از آیندۀ تو حذر کردند..،
دوباره
خطور میکنم به ذهنِ تنهایی.. تا
تو مستقل از
حصارهایی که مرا
مُهر و مومِ بیکسی کردند،
رها شوی از
زنجیرِ شعرهایی
که در خیال
شبیه یک سینهریز بر گردنت میبستم.. #حمیدرضا_هندی
۱۳۹۴٫۱۰٫۲۱
_____
در صورت تمایل به کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام من بپیوندید..
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رها نمیکنم جهانی را
که بنا کردهام بر مَدارِ آغوشت..
آنقدر دورِ تو پرسه زدهام
که فرصتی نباشد برای انحراف
از مستقیمی که
به انحنای تنت میرسد..
تا فخر / بفروشم جهانی را
به یک تار مویت.. که نخ میدهد به من
تا پیدا کنم سرِ آرزویی را
که امتداد مییابد
از انتهای خیالِ تو
به ابتدای شعری که
عقیم میماند در وصفِ سرانگشتی
که همیشه بر سرم به نوازش میکِشی..
ادامه میدهم شعر را به نگاهت..
تا سو بزند امید
در شبی که پشت به گرمیِ آغوشت
صرف میکنم خودم را در فعل بوسهای
که از مصدرِ لبانت جاریست..
تا روان شوم در بسترِ تنی که ناجی است،
عطشهای شعری را
که از دقالبابِ لبهایت آبِ مراد میطلبد..
.
.
.
...
نمیشود که بیخیال شوم جهانی را
که حولِ شمسِ نگاهت منظومه ساختهام..
تو میتابی
که سایهام / روشن بماند
در پستوی خیالی که
نبشِ آغوشت اجاره کردهام..
من آنقدر
در عشقِ تو کلاف پیچیدهام که
خیالت از سر شعرم باز نخواهد شد.. #حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
که بنا کردهام بر مَدارِ آغوشت..
آنقدر دورِ تو پرسه زدهام
که فرصتی نباشد برای انحراف
از مستقیمی که
به انحنای تنت میرسد..
تا فخر / بفروشم جهانی را
به یک تار مویت.. که نخ میدهد به من
تا پیدا کنم سرِ آرزویی را
که امتداد مییابد
از انتهای خیالِ تو
به ابتدای شعری که
عقیم میماند در وصفِ سرانگشتی
که همیشه بر سرم به نوازش میکِشی..
ادامه میدهم شعر را به نگاهت..
تا سو بزند امید
در شبی که پشت به گرمیِ آغوشت
صرف میکنم خودم را در فعل بوسهای
که از مصدرِ لبانت جاریست..
تا روان شوم در بسترِ تنی که ناجی است،
عطشهای شعری را
که از دقالبابِ لبهایت آبِ مراد میطلبد..
.
.
.
...
نمیشود که بیخیال شوم جهانی را
که حولِ شمسِ نگاهت منظومه ساختهام..
تو میتابی
که سایهام / روشن بماند
در پستوی خیالی که
نبشِ آغوشت اجاره کردهام..
من آنقدر
در عشقِ تو کلاف پیچیدهام که
خیالت از سر شعرم باز نخواهد شد.. #حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
جمعه
جایی حوالیِ جنوبِ شهر
فاحشهای است پریده رنگ.. که
از تنازعِ بقای نداریها
حالش به هم میخورد...
دست به دامانِ هفت قلم میشود تا
چهرهاش مشتری مدار شود.. مـبادا
کسب و کارش از رونق بیافتد...
جمعه
جایی در شمالِ شهر
اجتماعی است لولیده در هم که
از مویرگ به مویرگشان،
لذت به توانِ یک س.ک.سِ گروهی
در جریان است...
زندگی... !
آمد و نیامد دارد..
یکی لذت میسازد تا زندگی کند..
یکی زندگی میکند ..تا
لذت، بیصاحب نماند...
#حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
جایی حوالیِ جنوبِ شهر
فاحشهای است پریده رنگ.. که
از تنازعِ بقای نداریها
حالش به هم میخورد...
دست به دامانِ هفت قلم میشود تا
چهرهاش مشتری مدار شود.. مـبادا
کسب و کارش از رونق بیافتد...
جمعه
جایی در شمالِ شهر
اجتماعی است لولیده در هم که
از مویرگ به مویرگشان،
لذت به توانِ یک س.ک.سِ گروهی
در جریان است...
زندگی... !
آمد و نیامد دارد..
یکی لذت میسازد تا زندگی کند..
یکی زندگی میکند ..تا
لذت، بیصاحب نماند...
#حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
کاری که چشمهای تو
با شعر کرد
یک اتفاق ساده نبود ..
تو
آرام پایت را به شعر باز کردی
و در واژه واژهاش
معانی تازهای از جنس عشق ریختی ..
تو
با چشمهایت
در شعر کودتا کردی
تا ارتش منظم کلماتِ من
در شبِ انقلابِ مخملیِ نگاه تو
در خود فرو پاشد..
#حمیدرضا_هندی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
با شعر کرد
یک اتفاق ساده نبود ..
تو
آرام پایت را به شعر باز کردی
و در واژه واژهاش
معانی تازهای از جنس عشق ریختی ..
تو
با چشمهایت
در شعر کودتا کردی
تا ارتش منظم کلماتِ من
در شبِ انقلابِ مخملیِ نگاه تو
در خود فرو پاشد..
#حمیدرضا_هندی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima