عاشقانه های فاطیما
807 subscribers
21.2K photos
6.48K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
💜
#شب_ششم :
سلام.
چند وقت پیش یک مقاله‌ علمی می‌خواندم که نوشته بود درد جدایی برای زنان بیشتر از مردان است، اما در نهایت جدایی را زودتر می‌پذیرند و با احساساتشان کنار می‌آیند. مردان شاید در ابتدا از احساس آزادی لذت ببرند، اما پس از مدتی نیاز به برگشتن را احساس می‌کنند و به سختی با غم جدایی کنار می‌آیند و چون اغلب مهارت پردازش احساسات را ندارند، ممکن است خشم و احساسات فروخورده‌ تا مدت‌ها احاطه‌شان کند.
عجیب نیست؟
من انگار دارم بر اساس الگوی مردانه دلتنگی‌ام را دوباره نشان می‌دهم. شش ماه و شش روز گذشته و تازه انگار هر روز که از خواب بیدار می‌شوم زخمم عمیق‌تر است.
.
می‌خواهی حس واقعی‌ام را بدانی؟ دستت را مشت کن فشار بده به قفسه‌ی سینه‌ات. مشتت را باز کن، قلبت را بگیر و بکش بیرون. نگاه کن. نترس! ببین که کوچک است و در مشتت جا می‌شود. گرم است و می‌تپد. مشتت را ببند و کمی فشارش بده. احساس سنگینی را روی قفسه‌ی سینه‌ات حس می‌کنی؟
مشتت را بیشتر ببند. درد داری؟
حالا ناخن‌هایت را فرو کن در گوشتش. احساس درد با حالت تهوع، گز گز، تنگی نفس.
از جعبه‌ی نخ سوزن، یک سوزن تیز دربیاور و با دقت فرو کن در قلبت. آن وقت که سوزن در گوشت فرو می‌رود صدای شکافته شدن را می‌شنوی؟ یک سوزن دیگر بزن، یک سوزن دیگر. یک سوزن دیگر، یک سوزن دیگر، یک سوزن دیگر.... مثل جاسوزنی مخمل قرمز رنگ مادر بزرگ‌ها. اول سوزن‌های کوچک، بعد سوزن‌های بزرگ....
اگر وقتی این چند خط را خواندی، خون توی پاهایت سر بالا رفت و یا شکمت پیچ خورد و حس کردی الان است که زندگی‌ات را بالا بیاوری، نترس. فشارت افتاده. یک گرد نمک بخوری خوب میشوی. من چه‌کار کنم که حال و روز هر روزم همین است که شرح دادم.
.
یک روز برایم بنویس، تو روزهای جدایی‌ات را چگونه گذراندی؟ بنویس دلت تنگ میشد یا نه؟ اصلا یاد من می‌افتادی؟ دلت نمی‌خواست برگردی؟ گریه می‌کردی؟
محبوبم، هنوز هم از دستم عصبانی هستی؟
.
بگذار بنویسم که از غم‌انگیزترین لحظات زندگی‌ام، وقت‌هایی‌ست که می‌خواهم به تو پیام بدهم، ولی فکر می‌کنم آن‌قدری که من دوست دارم با تو حرف بزنم، تو دوست نداری.
آخ. انگار یک سوزن دیگر رفت توی قلبم...
.
هوا برای نفس کشیدن کم آوردم. در همه‌ی عمرم قوی بودم. وقتی شکست می‌خوردم دوباره تلاش می‌کردم، وقتی عقب می‌افتادم جبران می‌کردم، وقتی زمین می‌خوردم بلند می‌شدم، برای هر مساله‌ای یک راه حل تازه پیدا می‌کردم. ولی وقتی دلم برای تو تنگ می‌شود هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. و این خیلی مسخره است!
.
سوزن‌های قلبم را بیرو می‌کشم و هوا از حفره‌های قلبم عبور می‌کند. قلبم را می‌گذارم سر جایش‌. چندش‌آور است. انگار یک‌نفر انگشتش را بکند توی قلبت و بچرخاند...
قلبم درد می‌کند. شش ماه و شش روز گذشته است و فکر می‌کنم برای بخشیدنت، وقت زیادی ندارم. به شعر نزار قبانی فکر می‌کنم:
"اگر سخن میان من و تو پایان یافت،
و راه‌های وصال قطع شدند،
و جدا و غریبه گشتیم،
از نو با من آشنا شو...."

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر

#نامه_شب_ششم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_هفتم :
سلام.
هیچ دلت خواسته به جای آدمی‌زاد، یک چیز دیگر باشی؟ واقعا می‌پرسم! نخند.
مثلا من وقتی جوان‌تر بودم دلم می‌خواست دریا باشم. با همان آرامشی که دم طلوع آفتاب دارد و موج‌هایش روی هم می‌غلتند. و یک صدای خاصی می‌دهد که انگار روحت را شسته و دارد پهن می‌کند روی بند رخت. دلم می‌خواست باشکوه باشم مثل دریا در مجاورت ساحل سنگی! دلم می‌خواست وسیع باشم و هرکس به دیدنم می‌آید اندوهش را بگیرم و به او چیزی ببخشم که دوست‌ داشته باشد...
اگر دریا نبودم دلم می‌خواست ستاره‌ای درخشان باشم در وسط آسمان که یونانی‌ها برایم اسم بگذارند و افسانه بنویسند و مثلا فکر کنند هر هشتصد سال، من و ستاره قطبی و زحل و زهره در یک خط قرار می‌گیریم و این یعنی معجزه‌ای در راه است و موعودی به دنیا می‌آید.
.
اما این‌ها مال جوانی‌ام بود. مال قبل از تو، که زندگی‌ام فرق داشت. حالا اگر از من بپرسی می‌خواهی به جای آدمی‌زاد چه باشی؟ می‌گویم یک چیزی که برای تو باشد! مثلا آن خودنویس ظریفی که مشکی و طلایی‌است و همیشه در جیب کتت نگه میداری. یا پیراهنت باشم که تمام روز بغلت کرده است. اگر آدمیزاد نبودم، می‌توانستم یک هواپیمای کاغذی باشم که تو با دست‌های خودت ساخته‌ای و تمام مدت از روی میز کارت به تو نگاه می‌کردم...
محبوبم، تو اگر آدمیزاد نبودی، چه بودی؟

محمود درویش یک جا می‌نویسد "چنان دوستت دارم، که کاش کسی اینگونه مرا دوست می‌داشت". چه فایده؟ شاید اگر کمتر دوستت داشتم اوضاع برای هردوی ما راحت‌تر بود. ماندن راحت‌تر بود. رفتن هم راحت‌تر بود. و چه غم‌انگیز است که فکر می‌کنم هیچ‌وقت هیچ‌کس مرا این‌طور عمیق دوست نداشته است. شاید هم داشته، نمی‌دانم. این احتمالا یک قانون نانوشته باشد؛ کسانی که دوستت دارند را رها می‌کنی تا کسی را که خودت دوست داری داشته باشی. می‌دانی؟ من روزی محبوب خیلی‌ها بودم! خیلی‌ها خواستند که مرا داشته باشند. من چندان درگیر آدم‌ها نمی‌شدم. البته این‌هارا به تو نگفتم هیچ‌وقت. دیوانه میشدی و دعوا راه می‌انداختی و تا هیچ‌وقت یادت نمی‌رفت. یک بار آشفته بودی. هرچه پاپیچت شدم چیزی نفهمیدم. دست آخر با بغض گفتی "قبل از من کسی را دوست داشته‌ای؟ من تحمل ندارم که حتی فکر کنم تو با کس دیگری خوب باشی. چه برسد بیشتر... نمی‌توانم ببینم کسی به تو نزدیک می‌شود. اگر هم چیزی بوده، نگذار من بفهمم. طاقت نمی‌آورم". نمی‌دانم چرا گاهی انقدر خودت را اذیت می‌کردی؟ دیوانه‌ای چیزی بودی محبوبم؟!
بگذریم. حالا که این همه دوری را طاقت آوردی، خودت می‌توانی حرف‌هایت را باور کنی؟
.
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و اگر خودم نبودم، دلم می‌خواست یک روز جای "تو" باشم و خودم را دوست داشته باشم...
محمود درویش یک جا نوشته است "مرا بازگردان به جایی که بودم، پیش از دیدارِ تو! پس آن‌گاه سفر کن..."
.
دیر وقت است، شمع روشن کرده‌ام و برای تو نامه می‌نویسم. درحالیکه نمی‌دانم هنوز به من فکر می‌کنی یا نه!
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و قطعا مهم‌ترین سوال تاریخ بشریت، همانی است که سعدی پرسیده: "ای یار ! کجایی که در آغوش نه‌ای؟"

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شبت بخیر

#نامه_شب_هفتم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
.
یک شاعری که اسمش را یادم نیست نوشته بود
"تنهایی از دست های من شروع شد
رفتن را پاهای تو خلق کرد
خدا هم کاری نمی توانست بکند
گریه را آفرید"
محبوبم، شش ماه و هشت روز گذشته. هنوز هم به من فکر می‌کنی؟
.
#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_هشتم
#اهورا_فروزان
💜

@asheghanehaye_fatima
💜
وسط خانه برف مي بارد
از اتاقم كلاغ روييده
جالباسي مترسكي تنهاست
كه شبيهت لباس پوشیده!
*
نیمه ای رفته، نیمه ای مرده
خانه بی تو خرابه ای سرد است
درد ها در سرم مچاله شدند
زندگی مثل قرص سردرد است!
*
رفته ای! شیشه شیشه میشکنم
زخمی تکه تکه های منی
پنجره، پنجره پر از بغض ام
کاش گاهی به من سری بزنی...
*
در خیالم هنوز مال منی
چشم هایت خلاصه ی دنیاست
مهرباني اصول دين من است
عشق حقّ تمام آدم هاست
*
این جنون است! رفته ای اما
با توام بین خواب و بیداری
"اس ام اس میزنم به تو شاید
بنویسی که دوستم داری...
*
گریه کردن به این امید محال...
که بگویی : بخند دیوانه
خبری از تو نیست! میمیرم
روی دستان آشپزخانه....
*
"حال" خود را فریب میدادم
که خوشی ها درست پشت درند
آه! لعنت به هرچه "آینده" است
مرده شور "گذشته" را ببرند
*
جبرِ من، اختیار من را کشت!
جبرِ من، اختيارِ من را زيست
مرگ دست خداست -باور کن-
زندگی در اراده ی من نیست!
*
دل بسوزان برای تقدیرم:
زنده ای که فقط نفس بکشد!
شب و روزش به مرگ فکر کند..
پا از آنچه که هست پس بکشد
*
خاطرات منی ! چه کار کنم؟!
بي تو اصلا نمیتوان سر کرد...
باش! حتی اگر که کم باشی
من گلایه نمیکنم.... برگرد
*
رفته ای! شیشه شیشه میشکنم
زخمی تکه تکه های منی
پنجره، پنجره پر از بغض ام
کاش گاهی به من سری بزنی...
*
تکیه کردم به شانه ی دیوار
-بی تو دنیا چقدر غم دارد!-
چشم های کلاغ ها خیس است
وسط خانه برف ...........

#اهورا_فروزان
سال ۱۳۹۴ خورشیدی

@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_نهم :
سلام.
جایی در کتاب "من_او را دوست داشتم"ِ آنا گاوالدا، خوانده بودم "چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟" من که فکر نمی‌کنم این سوال را بشود جواب داد. برای همه که نمی‌شود یک نسخه‌ی واحد پیچید! نه؟
مثلا دختر همسایه‌ی ما وقتی ازدواج کرد فهمیدیم چند سال با همسرش دوست بوده است. مثل لیلی و مجنون بودند. طاقت نداشتند یک ساعت دور از هم بمانند. دو سال بعد پسره بورسیه شد کانادا و بی‌آنکه بگوید دختر را غیابی طلاق داد که برود پیشرفت کند و موفق شود. دختر همسایه‌مان یک روز که رفته بود خرید، موقع برگشتن به خانه کلید انداخته و در باز نشده بود. مرد بی‌وفا بدون خداحافظی قفل در را عوض کرده بود و چند روز بعد هم بی‌خبر رفت. گفتیم دختره دیوانه می‌شود. چهار ماه بعد با یک آدم دیگر عروسی‌ای گرفت که بیا و ببین. الان هم خوشبخت هستند. یا حداقل ما این‌طور فکر می‌کنیم. به نظر تو، وقتی داشت با این آدم جدید به خانه بخت می‌رفت، آن قبلی را فراموش کرده بود؟ به نظرت چهار ماه برای فراموشی زیادی زود نیست؟
.
نسترن -دوستم را که خاطرت هست؟- با اینکه به او خیانت شد و با اینکه مردهای زیادی حاضرند بخاطر چشم‌های آبی رنگش برایش جان بدهند، بعد از پنج سال هنوز تنهاست و وقتی می‌رویم جایی که یاد عشق گذشته‌اش می‌افتد اشک در چشمانش حلقه می‌زند. چند شب پیش رفته بودیم پارک جمشیدیه. راه می‌رفت و هر از چندگاهی به یک نقطه خیره میشد و بغض می‌کرد می‌گفت "آنجا با هم آش خوردیم، آنجا من خوردم زمین دستم را گرفت" بعد ادامه میداد هیچ‌کس "او" نمی‌شود. می‌گفت نمی‌تواند فراموش کند چیزهایی که با "او" تجربه کرده است! حالا نمی‌دانم "او"ی نسترن را یادت می‌آید یا نه. بنده‌ی خدا مرد تکه‌پاره‌ای بود. درب و داغون. هرطور نگاه می‌کردی نسترن از او بهتر بود. اما به هرحال یک کاری کرده بود که در قلب نسترن جا گرفته بود. به قولی علف به دهن بزی شیرین آمده بود، اصلا به من چه که نظر بدهم. فقط خواستم بگویم به نظر من، در مواجهه با جدایی رفتار نسترن منطقی‌تر است. نیست؟

خیلی عجیب است. اینکه آدم بلاخره یک‌جا باید کنار بیاید با نبودن دیگری و به زندگی برگردد منطقی است. اما اینکه بخواهی به کل فراموش کنی یک موضوع دیگری‌ست! چطور می‌شود با کسی که دوستش داری دست‌ در دست زیر باران قدم بزنی و شعر بخوانی، گریه کنی و بخندی و بعد یک روز باران بیاید و به یاد او نیفتی؟ من که تا آخر عمر این صحنه از جلوی چشمم پاک نمی‌شود، مگر اینکه مغزم را دربیاورند و با اسید بشویند و خاطراتم را بسوزانند.
من؟ من به کسی می مانم که از کما درآمده و حافظه‌اش را از دست داده باشد. هر روز که می‌گذرد چیزهایی به یادم می‌آید که دلتنگ‌تر می‌شوم. دیشب از پرش عضله‌ی ساق پا از خواب پریدم. طوری تیر می‌کشید انگار خنجر را تا دسته فرو کرده باشند پشت پایم. همین‌طور که نفسم بند آمده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم یادم افتاد هربار که اینطوری می‌شد، بلند میشدی و آنقدر پایم را ماساژ میدادی تا خوابم ببرد. چه بگویم؟ تا همین الان که نامه می‌نویسم هنوز پکرم.
.
اما راستش را بخواهی به نظرم دختر همسایه از من و نسترن خوشبخت‌تر است. نه؟ زودتر به زندگی خودش برگشت. رفت با نفر بعدی خاطره بسازد‌. اصلا خاطره چه چرت و پرتی است؟ خاطره به چه دردش می‌خورد؟ بهتر است بگویم رفت با نفر بعدی "زندگی" کند. در "حال" زندگی کند. نه مثل من و نسترن احمق که با خاطراتمان در گذشته زندگی می‌کنیم. خاطراتی که مدت‌هاست تمام شده و رفته. و زندگی‌ای که هر لحظه می‌دود و ما از آن عقب افتاده‌ایم.
.
خسته شدم. زیاد نوشتم. می‌خواهم بروم بخوابم.
بلاخره به‌نظر تو چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
یک فیلمی بود که اسمش را یادم نمی‌آید* رابین ویلیامز بازیگرش بود و یک‌جای فیلم می‌گفت "تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمیدونی چون این تنها زمانی اتفاق می‌افته که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی..."
.
محبوبم، شش ماه و نه روز گذشته است. هنوز تورا بیشتر از خودم دوست دارم. تو چطور؟
.
#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر
.
#نامه_شب_نهم
#اهورا_فروزان

*نام فیلم Good Will Hunting به نویسندگی بن افلک و مت دیمون و کارگردانی گاس ون سنت در سال ۱۹۹۷ میلادی است.
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#نامه_شب_دهم :

سلام.
امشب دهمین شبی است که دارم برای تو نامه می‌نویسم. برای تو که شش ماه و ده روز است نیستی. نامه می‌نویسم و به هیچ مقصدی ارسال نمی‌کنم و حتی نمی‌دانم هنوز به من فکر می‌کنی یا نه!
خیلی غم‌انگیز است برای کسی نامه بنویسی که نمی‌خواند. نه؟ انگار که با دیوار حرف بزنی و انتظار داشته باشی پاسخت را بدهد. دارم با دیوار حرف می‌زنم و گاهی منتظرم مرا در آغوش بگیرد و بگوید "اشکالی ندارد، خواب بد می‌دیدی. تنهایی تمام شد!"
ته دلم امید دارم که این نامه‌ را یک روز می‌خوانی. ته دلم امیدوارم فراموشم نکرده باشی. امیدوارم هیچ‌وقت هیچ‌کس را اندازه‌ی من دوست نداشته باشی. کاش خاطراتی که با من داری با کس دیگری تجربه نکنی. آن‌طور که با من حرف می‌زدی با کس دیگری حرف نزنی. آن‌طور که بغلم می‌کردی دیگری را......
آخ. گاهی بعضی فکر‌ها، غمی است که مثل خنجر در سرمای یک شب برفی تا استخوانت فرو می‌رود. کاری از دستم برنمی‌آید. انسان به امید زنده است.
.
اگر یک روز این نامه‌هارا خواندی و از خودت پرسیدی چرا برای تو که نبودی می‌نوشتم، بدان همیشه دلم می‌خواست با تو همانطور حرف بزنم که با خودم حرف می‌زنم. دلم می‌خواست هرچه در مغزم می‌شنوم با تو مرور کنم. کاش میشد از عمیق‌ترین لایه‌های قلبم خبر داشته باشی. آدم باید در زندگی‌اش یک نفر را داشته باشد که راجع به همه‌چیز با او همانطور گفت‌و‌گو کند که با خودش حرف می‌زند. می‌خواستم آن یک نفر در زندگی من تو باشی. فکر می‌کنم این یکی از قله‌هایی است که در دوست داشتن باید فتح می‌کردیم. کاش آن روزهای آخر باهم بیشتر حرف زده بودیم...
@
تو از خودت بگو؟ حالت چطور است؟ کجایی؟ بدون من چکار می‌کنی؟ شش ماه و ده روز گذشته است، برای تو اوضاع آرام‌تر شده یا نه؟ از ته قلبم دلم می‌خواهد برای من دلتنگ‌ترین باشی، حتی دلتنگ تر از من، ولی  هیچ دلم نمی‌خواهد رنج بکشی. می‌فهمی چه می‌گویم؟ تناقض عجیبی است!
من برای پنجمین بار رمان "در جستجوی زمان از دست رفته" را نیمه کاره رها کردم و به جای آن "بر باد رفته" را شروع کردم. در این لحظه فکر می‌کنم اگر بخواهم برای عشقی که به تو داشتم و زندگی‌ام که در انتظار می‌گذرد اسمی بگذارم، نام همین دو کتابی که گفتم مناسب باشد.
.
نوشتن حالم را خوب می‌کند. همه‌ی حرف‌هایی که در این سال‌ها نگفتم، حالا می‌توانم بنویسم و فکر کنم سرانجام تو یک روز می‌خوانی و می‌فهمی.
شاید آن روز بدانی قلب‌های شکسته هرچقدر که تیز و بُرَنده باشند، همانقدر هم  تشنه‌ی محبت هستند. محبوبم اگر می‌دانستی انقدر منتظرت هستم، باز هم می‌توانستی بازنگردی؟
جایی نوشته بود رابطه‌ای که مرد عاشق‌تر باشد هیچ‌وقت تمام نمی‌شود، چون همیشه می‌تواند قلب زن را نرم کند و حس امنیت و دوست داشته شدن را هدیه بدهد. مگر زن‌ها چه چیز دیگری می‌خواهند؟
حالا می‌توانی بگویی چرا این رابطه این‌طور از وسط دو تکه شده؟
.
من صبورم و آنقدر این نامه‌هارا ادامه می‌دهم که یا تمام شود یا تمام شوم. این روزها زیاد فکر می‌کنم که حالا خستگی و غم‌هایت را چطور کمرنگ می‌کنی؟ با چه کسی حرف می‌زنی؟ چطور آرام میشوی؟
جمال ثریا شعری دارد که می‌گوید "غمگینت خواهند کرد، بسیار هم غمگین، آن زمان است که مرا به‌خاطر خواهی آورد..."
.
محبوبم، شش ماه و ده روز گذشته، مرا به خاطر می‌آوری؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_دهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
نیستی تو، جهان پر از خالی‌ست
خالی از عشق، خالی از همه چیز
مثل تنها قدم زدن وسطِ
عصرِ جمعه حوالیِ پاییز...

#اهورا_فروزان


@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_یازدهم :

امروز دو کارتن کتاب جمع کردم و یک عالمه لباس. کتاب‌هایی که روزی باهم خوانده بودیم، یا من خوانده بودم و برای تو تعریف کرده بودم. لباس‌هایی که بیشترشان را در این شش ماه و یازده روز خریده بودم و دل و دماغ پوشیدنشان را نداشتم. چند دست لباس قدیمی‌تر هم بود، شاید یکی دوبار پوشیده بودم و گفته بودی خیلی قشنگ است. چندتا عروسک هم دارم که گذاشتم لا به لای لباس‌ها. همه را روی هم چیدم گوشه‌ی اتاق تا همین فردا ببرم برای دوستانم در حاشیه‌ی شهر. همانجا که سال‌ها به کودکان و مادرانشان -که از تحصیل بازمانده بودند- درس می‌دادم.
هیچ‌وقت دوست نداشتی تنها بروم، پس شاید بگویم نسترن هم با من بیاید.
.
به نظر می‌رسد دارم تورا از خانه بیرون می‌اندازم. نه؟ احتمالا جواب درست این باشد: آری! وقتی خودت نیستی، خاطراتت به چه درد من می‌خورد؟
لباس های قشنگم را به نیت زنان جوانی برداشتم که روزگار با آنها مهربان نبوده ولی با همه‌ی سختی‌ها هنوز سرشار از امید زندگی هستند. به تنهایی کار می‌کنند تا فردای کودکانشان را رنگی‌تر ببینند. زن‌ها در چشم من همیشه قوی هستند. اما اینکه نه به خواست خودت، بلکه به اجبار و از روی ناچاری مسئولیت‌های مردانه را هم به دوش بکشی، تو را پیر می‌کند. یک زن وقتی خیلی تنها باشد، مجبور است خود را قوی‌تر نشان بدهد، و این اگرچه قابل تقدیر است اما غم‌انگیز هم هست.
عروسک‌هارا برای بچه‌ها برداشتم، که مجبورند با دست‌های کوچکشان کار کنند، زود بزرگ شوند و کودکی کوتاهی دارند. کتاب‌هارا هم می‌برم برای مدرسه‌ای که آنجاست و روزی در آن درس می‌دادم. آگاهی می‌تواند انسان‌های بهتری بسازد. نه؟
به زندگی سختشان که نگاه می‌کنم درد دلتنگی و جدایی از تو، هرچند که هنوز قلبم را خراش می‌دهد اما موضوع پیش پا افتاده و مسخره‌ای به نظر می‌رسد.
تو که دوست نداشتی بروم. اما فکر می‌کنم رفتن به آنجا و دیدن آدم‌هایی که دنیاشان با دنیای بسته‌ی امروزم -که تنها من و تو در آن مانده‌ایم- زمین تا آسمان فرق دارد، حالم را بهتر کند.
.
می‌خواهم یک زندگی تازه بسازم.
می‌توانم از عوض کردن عطر شروع کنم! عطر می‌تواند خاطرات را شفاف‌تر از هرچیز دیگری مرور کند. نفس میکشی و واقعی‌تر از لحظه‌ی اکنونت آدم‌هایی را به یاد می‌آوری که دیگر نیستند. روزهایی که گذشته‌اند. حرف‌هایی که تمام شده‌اند. قلب‌هایی که دوستت داشته‌اند. پس عطرم را عوض می‌کنم. برای شروع بد نیست!
می‌توانم به کارهایی که قبلا می‌کردم برگردم. برگردم به خیریه، بروم درس بدهم، ورزش کنم، شعر بخوانم.
می‌خواهم دوستان قدیمی‌ام را پیدا کنم. مثلا بگردم دوستان کلاس اول یا دوران راهنمایی‌ام را پیدا کنم و دعوتشان کنم به یک عصرانه دوستانه. خوب نیست؟
راستش به جابجایی شغلی هم فکر کردم. من و تو روزی کنار هم کار می‌کردیم، و آنجا، مرا یاد نفس کشیدن در هوایی که تو بودی می‌اندازد. هر گوشه‌ی آن دفتر، آن حیاط، آن کارها، آن برگه‌های خط خطی و امضا زدن‌ها، آن بید مجنون که بیشتر از هر بید مجنون دیگری دوستش دارم،  همه مرا یاد روزهای قبل می‌اندازد. روزهایی که تو بیش از آنکه مرا به گریه وادار کنی، خنداندنم را بلد بودی. روزهایی که می‌گفتی اگر مرا ندیده بودی به دنیا آمدنت بیهوده بوده و فقط عمر تلف می‌کردی. روزهایی که دوست داشتن را می‌شد از چشم‌ها خواند...
بگذریم؛ برای من که این همه سال اینجا بوده‌ام، کار جدیدی سراغ نداری؟
فردا اگر رفتم سمت آن مدرسه‌ی قدیمی و کتاب‌هارا بردم، برایت تعریف می‌کنم.
.
شش ماه و یازده روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. می‌خواهم زندگی تازه‌ای شروع کنم.

#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_یازدهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_دوازدهم :

از سر کار که برمی‌گشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسب‌های فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمی‌گرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچه‌ها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی می‌رفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همه‌ی کتاب‌ها و لباس‌ها و عروسک‌هایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسه‌ی قدیمی. باید بودی و می‌دیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگی‌هارا بین بچه‌ها تقسیم می‌کردیم، چه ذوقی می‌کردند. آنجا یک پسر بچه‌ی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهی‌ست که خانواده‌اش به همان طرف‌ها نقل مکان کرده‌اند. چشم‌هایش شبیه تو بود و وقتی می‌خندید انگار تو کوچک شده بودی و می‌خندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگی‌ها و دفترش را می‌داد دستش و می‌گفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نه‌بابا زحمت نکش خاله. خودم کار می‌کنم واقعی‌شو می‌خرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علی‌ام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی می‌خوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و می‌خندیدی. دندان‌های شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندان‌هایت افتاده بود و می‌خواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمی‌خواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگ‌تر شدی می‌خری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانه‌های اطراف هم سر زدم. زن‌هایی که لباس‌هارا می‌گرفتند و لبخند هدیه می‌دادند. چشم‌هایشان برق می‌زد و خون می‌دوید پشت گونه‌هایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال می‌شود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. می‌گفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" می‌خندیدند. مثل الهه‌های یونان باستان زیبا بودند و می‌خندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانه‌ی علی از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار می‌کند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس می‌کنم مادر همه‌ی آن‌ها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمی‌دانم‌. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد می‌زد "حباب‌ساز بخرید، بچه‌ها دوست دارن. شادی حق بچه‌هاست." و برای تبلیغ فوت می‌کرد در سوراخ میله‌ی حباب‌ساز و حباب‌ها پخش می‌شدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود‌. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچه‌است!
به‌نظر تو، غم‌انگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه می‌شوم و دیگران را بی‌جهت شبیه تو می‌بینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو می‌رود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی می‌گفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریه‌ام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش می‌شد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.

#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜

@asheghanehaye_fatima
دوتا دسر درست کردی از ترسمون خوردیم گفتیم به به باور کردی؟ می‌خوای بری آشپزخونه؟ رات میدن اصلا؟ لباس می‌خوای بفروشی تو؟ تو اصلا می‌تونی سه بار پشت هم بگی قابلتونو نداره؟ تو اصلا حوصله داری با مشتری سر و کله بزنی؟ معلم فیزیک؟ تو اصلا میتونی بچه هارو تحمل کنی؟ فکر کردی هنوز ۱۵ سال پیشه؟ الان دوبار ازت سوال تکراری می‌پرسیم می‌خوای با اره برقی نصفمون کنی، فکر کردی بازم می‌تونی درس بدی؟؟؟"
.
محبوبم. گفته بودم که ۱۳ شغل نوشته‌ام. ولی اگر می‌خواهی داستان باقی‌‌اش را برایت تعریف کنم باید تا فردا شب صبر کنی. چون الان برایم سرزده مهمان آمده است. این روزها دلم خلوت می‌خواهد.از مهمان بدم می‌آید و از مهمان سرزده متنفر هستم.
شش ماه و سیزده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. اگر تا فردا از تو خبر تازه‌ای بگیرم، قول می‌دهم به همه بگویم که ۱۳ خوش‌یمن ترین عدد دنیاست.

#زندگی_ادامه_دار
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سیزدهم
💜
@asheghanehaye_fatima