عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



یک روزهایی می آیند
که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
نمی تواند برای خستگی ما کاری کند .
هیچ کس نمی تواند برای معشوقه ی از دست رفته ی مان،
شناسنامه ی المثنی گم شده یمان توی سفر
حقوق دو ماه عقب افتاده مان
استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد
دندان های خراب عصب کشی نشده
و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند

یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز ، گل های شمعدانی گل داده اند
از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان
از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجه ی شیرینش
از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف می آید ...

دیگر از نق زدن خسته می شویم و
از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی چشم هایمان می خندند
یک روز
از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
یک روز ، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
و این خستگی!
چه قدر خوب است...
و این خستگی،چه قدر می چسبد ...




#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima





مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. تو گریه میکنی و آنها تنها سیگار می کشند، شانه هایشان می افتد، ریش هایشان بلند می شود،با غم تخمه پوست می کنند و مدام دنبال چیزی می گردند.
من گریه می کردم وقتی که نور بیلبوردها افتاده بود روی صورتم ؛
گریه می کردم کنار خیابانی که تراکت های باران زده پیاده رو اش را فتح کرده بودند ...
من گریه می کردم و او می گفت : گریه می کنی که چه؟ این گریه کردنت به چه کاری می آید؟ کدام بدبختی را می دهد که باد با خودش ببرد؟ فایده ی همه ی اینها چیست؟؟؟

او نمی دانست گریه که می کنم، چشم هایم که اشکی می شوند؛ زندگی مات است.
انقدر مات و نامعلوم که انگار درون حبابی زندگی میکنی و نمی خواهی دستی برای ترکیدنش روی شانه ات بنشیند.
او گفت فایده ی همه ی اینها چیست و نمی دانست گریه که میکنم ، تمام صندلی های آن کافه، چراغ های دو طرف خیابان، خانه های جدا افتاده، آدمهای تنهای شهر، همه شان توی اشک چشم هایم بهم می رسند.
نمی دانست گریه که می کنم، رفتنش را نمی بینم..
او نمی دانست که شیارهای منظم پرتقال های خونی ِ روی میز خانه اش قلبم بود.
نمی دانست که از عربده ی مردهای خیابان استقلال ترسیده ام.
نمی دانست که بلیت های نیم بهای سینما آزادی توی دستم عرق کرده بودند و نیامد.
نمی دانست که ساندویچی ِ رضا،بدون او!! و بوی کوکا کولاهای مشکی اش گریه آورند.
نمی دانست که متروی ولیعصر بیشتر بغض بوده ام یا اتوبان امام علی را .
آخ که مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. آنها کنار دکه های پایین شهر ترمز می زنند و با گرفتن فندک های ارزان قیمتشان می فهمی که غمگیند... آن ها در ترافیک؛ آرنجشان را روی شیشه ی پایین کشیده ی ماشین می گذارند و از جوری که به رو به رو خیره می مانند می فهمی که غمگیند.... آنها به دقت سیفون ِ توالت را می کشند و از سفیدی کنار شقیقه شان می فهمی که غمگیند ....
زمان که می گذرد، مرد ها دیگر نمی پرسند که "چرا؟؟؟" ...
و #زن ها اما هنوز ،
صورتشان را بین دست های باریک و سفیدی که بوی گل سرخ می دهد می پوشانند و گریه می کنند...



#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima



می‌گفتند ازدواج قبرستان عشق است. وقتی باهم زندگی کردنمان از مرز یک سال گذشت دوستت دارم گفتن ها کمتر شد، پیش می آمد که موقع حرف زدن نگاهم نکرده باشی

مامان میگفت اولین بار که سرِ دیر خریدن شیر خشک بچه دعوایتان بشود سخت است....
دعوایمان شد...
ابروهایم را کشیدم توی هم.
دلم میخواست بگویم بی مسؤلیت ترین آدم زندگی ام بوده ای
اما وقتی که لیوان از دست هایم افتاد و شکست تو اولین کسی بودی که به طرفم دویدی....
اولین کسی بودی که مرا کنار کشیدی.
اولین کسی بودی که با اینکه یادت رفت بگویی " عزیزم"- مراقب قدم برداشتن هایم بودی...
حتی صدایت بالا رفت
و به جایش گفتی هیچ وقتِ خدا حواسم به خودم نبوده.

آن شب وقتی که خواب بودی به دست هایت نگاه کردم...
دست هایت مرا با خودش جاهای زیادی برده بود،
عاشقی های زیادی کرده بود،
چشم هایت را اگر گاهی نداشتم اما دست هایت همیشه به موقع بودند....امن ترین حس زندگی ام.

دست هایم را توی دست هایت گذاشتم و توی خواب و بیداری انگشت سبابه ات تکان خورد..
ان لحظه با خودم فکر کردم راست میگویند
ازدواج قبرستان عشق است!
همه ی احساس هایت عمیق میشوند توی لایه های پنهانی وجودت،
جوری که نمی توانی با گمشدن توی روزمرگی انکارش کنی و
همان حس پنهانِ دفن شده با شکستن یک لیوان کوچک ، یک تب کردن ، یک سرماخوردگی ساده خودشان را نشان می دهند....

درست است دیگر مدام نمی گویدعاشقت هستم
اما دستش را که آرام روی پیشانی ات می گذارد ،
یا با انتی بیوتیک های سرِ ساعتی که مجبور به خوردنشان می شوی می فهمی دوستت دارد ...
همین که گاهی لبخند می زند،
همین که مسیج هایش کوتاه و کوتاه تر می شوند و می پرسد " چیزی لازم نداری"؟
همینکه گاهی جوری نگاهت میکند که انگار سالها تورا ندیده اما حواسش نیست که بگوید زیبا شده ای..
همین که روی یخچال برایت یادداشت می گذارد که قهر نباش!
همین است که ازدواج قبرستان عشق است،
در امن ترین جای وجود هم...
وتو انقدر عمیق مرا می شناختی ...که هرچه قدر فرو رفتیم گم نشدیم! دست هایت بودند.



#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima


روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست!
اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی،
و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی
چه قدر پوچ و بیهوده است ...
این خودش، شروع ِ ترس های دوران بزرگسالی ست!
منتظر می مانیم که زمان بگذرد
آدم های اطرافمان غیبشان بزنند و آن وقت تازه چشم باز می کنیم و میان اینهمه جاهای خالی، دنبال بودنشان می گردیم ...

«ده بیست سی چِل، پنجاه شصت ...»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک
بازی خطرناکیست!
درست است که سر زانوهایت زخمی نمی شوند و با توپ ات شیشه ی پنجره ها را نمی شکنی اما تو را بزدل می کند ...
تو را تبدیل می کند به آدمی که وقتی بزرگ شدی، خیال برت دارد برای اینکه قدرت را بدانند
برای اینکه در جست و جوی تو باشند
حتما باید بروی و همانطور که دست روی دست گذاشته ای و می ترسی صدایت در بیاید پنهان شوی !...
نمی دانی که زندگی
همیشه به این بازی های عاشقانه بند نیست
و این در ، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد ...
یاد نمی گیری که برای برنده بودن
باید تلاش کنی و « دیده شوی »
با صدای رسا حرف بزنی
قدم های بزرگ برداری و از تکان خوردن دست هایت، توی کمدهای دیواری و پشت پرده های حریر آشپزخانه نترسی

«هفتاد هشتاد نود صد .....»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم
که از هیچ «دالی» گفتنی نترسد
و از اینکه دیده می شود خوشحال بماند .



#الهه_سادات_موسوی
@asgeghanehaye_fatima


می گویند عشق باید «بوی امنیت» بدهد!
و من فکر می کنم بوی امنیت، بوی دست هایش بعد از یک روزِ کاریِ تابستان، دست هایش بعد از تعویض لامپ های خراب خانه، دست هایش موقعی که برای بیدار نکردنت ظرف ها را آرام توی سینک جا به جا می کند است ...

بوی امنیت
استینِ پیراهن خاکستری ِ هفت صبحش که موقعِ اتو کردن عطر شوینده ها و گرمای اتو اتاق را پر می کند است ...

بوی امنیت، از انحنای گردن مردیست که سرش را روی میز کار،لابه لای پرونده هایِ کسالت آور گذاشته و خوابش برده است!

بوی امنیت بویِ عطرهای ساخت فرانسه،کارت پستال های ِ دست ساز لهستانی و جعبه های کادویی روز عشق نیست!

بوی امنیت، بوی روزنامه های عریضی ست که یک روز تعطیل رو به روی صورتش گرفته و هرزگاهی برای نگاه کردن های با حوصله اش به تو آن را کنار می زند ...

بوی امنیت بویِ پشتیِ صندلی اتوموبیلش است که تمام طول سفر، خستگی اش را برای مقصدِ مشترک روی آن جا گذاشته است !

بوی امنیت، بویِ بسته های خریدش از فروشگاه های زنجیره ای
سفت کردن ِ شیرهای خراب خانه
موهای باران خورده و کلافه اش وقتی که پله های خانه را با دست های پر دو تا یکی بالا آمده است

بوی امنیت، هوای نفس هایش وقتی که می گوید «دوستت دارم» است
یا حتی، بویِ نگاهش وقتی که دوستت دارم وار تنها نگاه می کند! ...

بوی امنیت....
آدم ها می گویند عشق باید بوی امنیت بدهد
و گاهی فراموش می کنند چه آسان،چه قدر آسان می توانند لابه لای ِ همین لحظه هاحسش کنند ...
آدم ها می گویند عشق
و گاهی فراموش میکنند عشق ریشه می خواهد برای روز های طوفانی، و با جمله های زیبا تنها قد می کشد.



#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima



ما دخترهای غمگین شانزده ساله ای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن می شد. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی . ما و کارت پستال هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ...
ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشته هایی که توی دفتر ِ کوچک یادداشت می نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می دزدید .
ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم . ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل کبری تصمیم های خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد .



#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
📝


زن های عاشق ، مردی با قدِ بلند نمی خواهند. مردی می خواهند که از ارتفاع دلتنگی شان نترسد.
زن های عاشق ، مردی با شانه های پهن نمی خواهند، مردی می خواهند که توی کلافگی ظهرها لبخند های پهن بزند و شانه ای هم اگر هست انگشت های مردانه اش باشد بر روی موهایشان.
زن های عاشق، حساب بانکی نمی خواهند، مردی میخواهند که حساب بی قراری هایشان را با ضمانت صاف کند.
زن های عاشق، بشقاب و لیوان های سالم نمی خواهند، قلبی می خواهند بی ترَک که هیچ وقت ترک نخواهد شد.
زن های عاشق، عشق می خواهند ...

👤 #الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
:)

تاریک روشنِ صبحه!
با صدای مسواک زدنت بیدار می شم ... کنارِ دستم گرمِ گرمه ؛ غلت می زنم و مابقی اون لحاف سفیدَ رو بغل میگیرم.
حالم خوبه... یه دست از موهام ریخته رو صورتم و بوی خوبی میده...
همونجوری که چشام بسته س لبخند کمرنگی می زنم ؛ تو میای تو اتاق... با چشای بسته می فهمم که داری اون پیرهن طوسی ِ چهار خونه تو اتو می کنی ؛ بوی مواد شوینده میپیچه توو اتاق.
گرمای اتو، بوی اتو، گرمای تو، بوی تو! انگشتای پام از لحاف بیرون می آن ؛ سردم میشه...
پاییزه... صبحِ خیلی زوده! هوا خاکستریه...
هوا ابریه...
دیشب بارون زده ؛ از توی اشپزخونه صدا میاد ، صدای چایی ساز و بعد قل قل آب جوش و دینگ ...
هنوز نمیخوای بیدارم کنی؟!
کنار دستم گرمِ گرمه! کف دستمو میذارم روی جای خالیت ؛ جایی که تا چند دقیقه پیش تو خواب بودی.
با انگشت اشارم ملافه ی چروکو لمس میکنم ، هنوز بوی گرم پیرهن طوسیه میاد.
نمی خوام چشامو باز کنم،
در یخچالو باز می کنی ؛ صداش میاد...
میتونم حدس بزنم که طبق عادت همیشگیت داری تاریخ مصرف بسته ی پنیر و چک میکنی ؛ در یخچالو می بندی ، می شینی پشت میز...
انگشتای پامو تکون میدم ؛ لحافو بیشتر بغل میکنم و تا ساق پام می آد بالا...
باد پرده حریر و بلند اتاقو تکون میده؛
پنجره رو نیمه باز گذاشتی! بوی هوای خنک...
صدای رد شدن یه ماشین از روی خیابون خیس!
هنوز نمی خوای بیدارم کنی؟
میای و پیرهن طوسیه رو می پوشی!
بوش دوباره پخش می شه تو اتاق!
رو به روی آینه می ایستی و دکمه هاشو می بندی ؛ شونه هاتو تکون میدی که صاف شه ، یکم زانوهاتو خم می کنی ، حسش میکنم ! مردمک هاتو میدی بالا و با دستت موهاتو مرتب می کنی.
صدای بیرون اومدن یه ماشین از توی پارکینگ ؛ صدای رد شدنش از روی سنگای خیس و گل آلود کوچه !
نمی خوام چشامو باز کنم ، نباید اینجوری تموم شه...
تو باید قبل رفتنت بیدارم کنی...
ساعت زنگ میخوره ؛ بیدار میشم...
هفت صبحه ؛پنجره بسته س ؛ جات گرم نیست...
بلند می شم میرم توی اشپزخونه ، پیرهن طوسیه هنوز توی لباسشویه ، بسته ی پنیر روی میز !
دو هفته از انقضاش گذشته.
شب قبلش بارون اومده ؛ میگن خیابون لیز بوده ، ماشینه رفته ته دره و سوخته...
پیرهن طوسی رو در میارم ؛ خودم اتوش میکنم.
هنوز نمی خوای بیدار شی؟




#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima

می‌گفتند ازدواج قبرستان عشق است.
وقتی باهم زندگی کردنمان از مرز یک سال گذشت دوستت دارم گفتن ها کمتر شد، پیش می آمد که موقع حرف زدن نگاهم نکرده باشی

مامان میگفت اولین بار که سرِ دیر خریدن شیر خشک بچه دعوایتان بشود سخت است..
دعوایمان شد...
ابروهایم را کشیدم توی هم.
دلم میخواست بگویم بی مسؤلیت ترین آدم زندگی ام بوده ای

اما وقتی که لیوان از دست هایم افتاد و شکست تو اولین کسی بودی که به طرفم دویدی....
اولین کسی بودی که مرا کنار کشیدی.
اولین کسی بودی که با اینکه یادت رفت بگویی " عزیزم"- مراقب قدم برداشتن هایم بودی...
حتی صدایت بالا رفت
و به جایش گفتی هیچ وقتِ خدا حواسم به خودم نبوده.

آن شب وقتی که خواب بودی به دست هایت نگاه کردم.
دست هایت مرا با خودش جاهای زیادی برده بود
چشم هایت را اگر گاهی نداشتم اما دست هایت همیشه به موقع بودند....امن ترین حس زندگی ام.


دست هایم را توی دست هایت گذاشتم
و توی خواب و بیداری انگشت سبابه ات تکان خورد.
ان لحظه با خودم فکر کردم راست میگویند
ازدواج قبرستان عشق است!
همه ی احساس هایت عمیق میشوند توی لایه های پنهانی وجودت

جوری که نمی توانی با گمشدن توی روزمرگی انکارش کنی و
همان حس پنهانِ دفن شده با شکستن یک لیوان کوچک ، یک تب کردن ، یک سرماخوردگی ساده خودشان را نشان می دهند.

درست است دیگر مدام نمی گویدعاشقت هستم
اما دستش را که آرام روی پیشانی ات می گذارد
یا با انتی بیوتیک های سرِ ساعتی که مجبور به خوردنشان می شوی می فهمی دوستت دارد

همین که گاهی لبخند می زند
همین که مسیج هایش کوتاه و کوتاه تر می شوند
و می پرسد " چیزی لازم نداری"؟

همینکه گاهی جوری نگاهت میکند
که انگار سالها تورا ندیده اما حواسش نیست که بگوید زیبا شده ای

همین که روی یخچال برایت یادداشت می گذارد که قهر نباش!
همین است که ازدواج قبرستان عشق است
در امن ترین جای وجود هم.

وتو انقدر عمیق مرا می شناختی که هرچه قدر فرو رفتیم گم نشدیم!
دست هایت بودند.

#الهه_سادات_موسوی
آدم وقتی چیزی رو فهمیده، دیگه نمیتونه ندونه!
وقتی که فهمیدم چشم های زیبایی داری، وقتی که فهمیدم گودی انگشتات همیشه گرمه، وقتی که فهمیدم موقع لبخند زدن چشات ریز میشه، دیگه بعد از اون نتونستم ندونم...
میدونی چیه؟
آدم میتونه نخواد، میتونه نره، میتونه بمیره، میتونه سکوت کنه، میتونه بخوابه، میتونه خودش رو حبس کنه؛ اما نمیتونه وقتی که چیزی رو فهمید، دیگه نفهمه...
اگر میتونستیم چیزهایی رو که میدونیمو فراموش کنیم، تحمل زندگی راحت تر بود. لعنتی کاش نمیدونستم!

#الهه_سادات_موسوی


@asheghanehaye_fatima