عاشقانه های فاطیما
818 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima




کنارِ امیر دراز می‌کشم. حالا، نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نورِ سرد و سفیدِ تلویزیون، مثلِ نورافکنی از خطِ دشمن به رویمان افتاده و دنبالِ شناسایی ماست که مثلِ دو غریبه، روی قالی افتاده‌ایم.
به امیر می‌چسبم و شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. برمی‌گردد و توی خواب، بغلم می‌کند. حالا، نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن.
دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم.



#فریبا_وفی
از کتاب #پرنده_من
@asheghanehaye_fatima



فقط مردن است كه می تواند زندگی را به شكل اولش برگرداند. اگر يك دفعه قلبم بگيرد و دراز به دراز وسط آشپزخانه بيفتم، احتمالا با قاشقی كه قرار است شير را به هم بزنم
امير تازه آنوقت می تواند مرا ببيند .
همين حالا امير بايد نگاهم كند با همان دقتی كه سال ها پيش نگاهم می كرد. با همان مهری كه ته چشمانش بود .
می تواند چروك های ريز كنار چشمان #زنی كه لحظه ای ديگر برای هميشه از دست خواهد داد را ببيند .
می تواند ابروهايم را ببيند كه ماه هاست عالم و آدم می دانند و فقط او نمی داند كه ديگر كمانی نيست .
حتما دستم را خواهد گرفت و ته دلش احساس خواهد كرد اين همان دستی است كه او را هيجان زده می کرد .
"اوی حواست كجاست؟ شير سررفت"
با نااميدی زنده می شوم. با يه عالمه دلسوزی برای خودم شير را بهم ميزنم. قاشق به دست به طرفش برمی گردم و با دلخوری نگاهش می كنم .
دارم فكر می كنم چرا مردی كه می تواند آدم را اوی صدا بزند، نميرد؟ مرگ مطمئنا او را عزيزتر می کند.
همانطور كه آقاجان را كرد. خواهرم آقاجان را جوری برای شوهر آینده اش وصف كرد كه انگار شخصيت ژان والژان را توصيف می کرد؛ سرشار از شرافت و درستكاری.
بالای سر جنازه اش شيون می کنم، به سينه ام چنگ می زنم "امير برگرد، دورت بگردم امير برگرد"
زن هايی كه شانه هايم را محكم گرفته اند نمی دانند كه می خواهم امير ده سال پيش برگردد.
اميری كه وقتی آدم توی چشمهايش نگاه ميكرد ته دلش می گفت:"خدايا چه رنگی"
امير می گويد:"چرا مثل ديوانه ها نگاهم ميكنى ؟"



📖 #پرنده_من
#فريبا_وفى
_
@asheghanehaye_fatima




امیر می‌گوید: "خیلی چاق شده‌ای مثل بوفالو. از دخترهایی که قلمی‌اند و توی خیابان راه می‌روند خوشم می‌آید، باریک و ظریف."
می‌خندم! به پوست بازویم دست می‌کشم، لطیف و نرم است... وقتی دستم را برمی‌دارم فکر می‌کنم پوست یک کرگدن را دارم، پوست کلفت یک کرگدن را که ضربه‌ها روی تنش مثل نوازشند!
می‌خندم! ازدواج اگر دوام بیاورد، پوست زن شروع می‌کند به کلفت شدن. ظاهرا حساس و لطیف است ولی کلفت شده است.
این زن نه غش می‌کند نه بیهوش می‌شود، نه شب و روز غصه می‌خورد، نه زمین را چنگ می‌زند، نه شب‌ها گرسنه می‌خوابد و نه می‌خواهد خون دخترهای قلمی را بریزد...




#فریبا_وفی
رمان #پرنده_من
@asheghanehaye_fatima



عروسکِ شادی را از دستش می گیرم
و شکمش را فشار می دهم.
عروسک، گریه می کند.
می گویم "مثلِ این".
باتری را از دلش درمی آورم
و دوباره عروسک را فشار می دهم. می گویم:
" می بینی؟
اگر صدایت در نیاید حتّی بدتر از عروسکِ بدونِ باتری هستی،
بدون قلب.
آن وقت می شود هر کاری با تو کرد.
چون کسی نمی فهمد".


#فریبا_وفی
#پرنده_من
@asheghanehaye_fatima



خاله محبوب می گوید: من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم. جعفر شوهر اولش بود. گفتند: تا عروسی نکنی نمی‌توانی ماتیک بزنی. مامان نمی‌داند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد.
یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم! یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است! از آن به بعد هر وقت مشت می خوردم می فهمیدم اتفاق مهمی افتاده است!



#فریبا_وفی
#پرنده_من
خاله محبوبه می‌گوید :
"من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم !"
جعفر شوهر اولش بود.
" گفتند تا عروسی نکنی نمی‌توانی ماتیک بزنی "

مامان نمی‌داند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.
" یک روز مرا به پدرت دادند.
فکر کردم لابد بابای دومم است
و من باید این دفعه دختر او باشم.
یک نفر یک‌ مشت به پهلویم زد و گفت،
پدرت نیست.شوهرت است.

از آن به بعد هر وقت مشت می‌خوردم
می‌فهمیدم اتفاق مهمی افتاده ... !




#پرنده_من
#فریبا_وفی


@asheghanehaye_fatima