عاشقانه های فاطیما
818 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



داستانِ دوشنبه، همسایه ی افغان… 🇦🇫🖤

بچه تر که بودم، در محله ی مادربزرگم گل کوچک بازی می کردیم. با همان دروازه های میل گرد جوش خورده ی ارزان و تور دروازه هایی که چندین ساعت با رفقا و هم محلی ها با عشق فراوان مشغول گره زدنشان میشدیم و بعد شروع به بازی می کردیم. کتانی تایگر و توپ پلاستیکی دو لایه و باقی مخلفات…

دوشنبه، سرایدار آپارتمان نو ساز روبروی خانه ی مادربزرگم بود. پسری قد بلند و هفت هشت سالی از من بزرگ‌تر. کارهای ساخت و ساز ساختمان که بعد از تقریبا یک سال تمام شد، به دوشنبه و احمد آقا یک اتاق کوچک در طبقه ی همکف داده بودند تا آپارتمان سرایدار های همیشگی داشته باشد. دوشنبه و احمد آقا هر دو متولد هرات بودند و ۱۰ سالی بود که برای کار به ایران آمده بودند.

یادم می آید بعد از ظهر یکی ‌از روزهای شهریور بود و تیم ما با یکی از تیم های کوچه بغلی بازی داشت. بازی در خانه ی ما بود. چیزی در حد نیمه نهایی بین محله ها. تا این حد. بله!
دروغ نگویم، بازی ام خوب بود. تیز و فرز و پر رو. یه پا دو پا. پاس های سر ضرب. چرخش های زیدانی…
دوشنبه و احمد آقا هم معمولا لب پله، جلوی در ساختمان می نشستند و بازی ما را تماشا می‌کردند.

یکی از بازیکن های تیم حریف زیاد از من خوشش نمی آمد. نمی دانم گرفتاری اش با من چه بود. انگاری که او را به مدت یک هفته شست و شوی مغزی داده باشند، ساق ِ پاهای مرا به جای توپ می دید. هل میداد، با آرنج به پهلو هایم میزد، جوری نگاهم می کرد که انگاری می خواهد سر به تنم نباشد… بازی تمام شد و ما ۲ بر ۱ بردیم. یک گل و یک پاسِ گل. بله!

یک بار که برای گرفتنِ نان سنگک از کوچه شان رد می شدم، برگشتنی من را به بادِ کتک گرفت و تا می خوردم، مرا مورد لطف و عنایت مشت و لگد هایش قرار داد.
این عزیزِ همسایه، جثه ی درشتی داشت و من که هیچ، اگر‌ با دو تا از هم محلی هایم هم میرفتم سراغش، ترتیب هر سه مان را می داد.
سنگک هایی که خریده بودم، به زمین افتادند و تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که دستانم را جلوی سر و صورتم بگیرم تا آسیب کمتری ببینم.
در میانه های لذت بردن از الفاظ رکیک و ضربه های جان دارِ دست و پاهایش بودم که دوشنبه به دادم رسید.

حالا عزیزِ همسایه بود که داشت مورد عنایتِ دوشنبه جان قرار می گرفت. کارش که تمام شد، امر به معروف و نهی از منکر هایش را که کرد، دو تا نانِ سنگک خودش را که گوشه دیوار‌ گذاشته بود، به همراه تکه نان های خُردِ زمین افتاده ی من برادشت. دستم را گرفت، بلندم کرد. صورتم را نگاهی انداخت، حالم را پرسید. کمکم کرد تا به خانه برسم. تمام راه حواسش به من بود. به خانه ی مادربزرگ که رسیدیم، نان هایی که من گرفته بودم و نان هایی که برای خودش گرفته بود را به مادرم داد و همه چیز را برایش تعریف ‌کرد. دوشنبه مادرم را خواهر صدا می زد. گفت: خواهر، اصلاً نگران نباشید. خودم حلش کردم. تا زمانی که من اینجا هستم، هوای پسرتان را خواهم داشت. او‌ هم مثل برادر من…

این ها را گفت و رفت. مادر من هم بعد از کلی اشک و زاری و سوال جواب، بی خیال شد. سه چهار روزی از در خانه بیرون نرفتم. هم ترس داشتم، هم درد.
با این حال می شنیدم صدای اف اف را که هر بار مادرم از این طرف چیزهایی اینچنین می گفت: بله؟ دوشنبه جان، بیا بالا پسرم… آره حالش خوبه. بهتره. ممنون که جویای احوالش شدی… من چطور می تونم جبران کنم… ممنونم ازت پسرم. غذا خوردی مادر؟…

من هم مثل مادرم، همیشه می‌خواستم این محبت دوشنبه را جبران کنم. برایش ناهار می بردم، سی دی‌ فیلم هایم را برایش می بردم. پای حرف ها و داستان هایش می نشستم. تا اینکه یک روز از آن محله اسباب کشی کردیم و رفتیم و چند وقت بعد برای همیشه از ایران مهاجرت کردیم.

دوشنبه جان، نمیدانم این نوشته را روزی بخوانی یا نه. اما دوست دارم بدانی در این روزهایی که کشورت افغانستان وضعیت مناسبی ندارد و مثل ایران درگیر ظلم و ستم و خون و خشم و استبداد است، به یادت هستم و غمگینم که هیچ کاری از دستم بر نمی آید. ای کاش می توانسنتم بدخواهانِ تو و کشورت را امر به معروف و نهی از منکر کنم. دستت را بگیرم، بلندت کنم. صورتت را نگاهی بیاندازم، حالت را بپرسم.کمکت کنم تا به خانه برسی. تمام راه حواسم بهت باشد. ای کاش میتوانستم. ای کاش…

دوستت دارم برادر.

پ.ن:

صدای حامد را می شنوید. از افغانستان… سرزمینِ من…

با احترام،
#امیرنظام_صمدآبادی
بیست و چهارم مراد ماهِ ۱۴۰۰
Endless Melancholy- You Are the Moonlight
Channel @PouyanOhadi
متنِ زیر را در حینِ گوش کردن به این قطعه بخوانید و اگر شد، لذت ببرید. همین. 🙏🏻

با احترام،
#امیرنظام_صمدآبادی


@asheghanehaye_fatima
عاشقانه های فاطیما
Channel @PouyanOhadi – Endless Melancholy- You Are the Moonlight
گفتم: باز که تو لاکِ خودتی، چی شده باز؟
گفت: خسته شدم از آدم های این شهر.
گفتم: چطور مگه؟
گفت: هر‌ کدوم یه جور حالِ آدمُ خراب می کنن.
گفتم: خب؟
گفت: هیچی بابا… ولش کن.
گفتم: با تو ام! حرف بزن ببینم چی شده؟
گفت: میدونی، مشکل از خودمه. من تحملم کم شده. تا همین چند وقت پیش، خیلی چیزا رو نا دیده می گرفتم. به خیلی از بی ملاحظه گی ها حساسیت نشون نمیدادم. میدادم می‌ رفت… می گفتم اون که دیگه رفیقته، شاید امروز خسته بوده، اون که منظوری نداره، نه بابا اینجور آدمی نیست، دلش پاکه و قلبِ مهربونی داره…
گفتم: میفهمم.
گفت: بعضی وقت ها یه رفتارهایی از آدم ها میبینم که به خودم شک میکنم. با خودم میگم مگه میشه تو این همه مدت، متوجه شون نشده باشی؟
گفتم: متوجه چی؟
گفت: همین چهار تا رکنِ ساده ی معاشرت. همین چهار تا چیز ساده ای که رعایت کردنشون می تونه دلیل تداوم یه رفاقت باشه و رعایت نکردنشون، پایانش. همین که طرفت بفهمه کجا چطور باید رفتار کنه.
کجا چی بگه، چی نگه. کجا کم باشه، کجا زیاد باشه، کجا اصلا نباشه.
کجا شوخی کنه، کجا نکنه.
همین که به حریمِ خصوصی تو احترام بذاره. سؤالِ بی جا نپرسه، سر‌ وقتش هم که شد، اینقدر سؤال بپرسه تا به جوابی که می‌خواد برسه.
گفتم: می فهمم.
گفت: به نظرت من تحملم کم شده؟
گفتم: نه.
گفت: پس چی؟
گفتم: ببین رفیق، بعضی چیزا رو نمیشه به آدم ها یاد داد. هرچه قدر هم که بهشون بگی، مثال بزنی، از صراط مستقیم بری و از غیر مستقیم برگردی، باز هم نمیشه. یا بلدن، یا نیستن. یا می فهمن، یا نمیفهمن. اونی که خوابیده رو میشه از خواب بیدار کرد، اونی که خودشُ به خواب زده رو اما، نه.
گفت: پس چیکار کنم؟
گفتم: بده بره…
گفت: چی رو؟
گفتم: هر کی که خسته ات می کنه رو… هر کی که حالتُ خراب می کنه رو…

متن: #امیرنظام_صمدآبادی


@asheghanehaye_fatima
Eyes | چشم ها
saeed yanesi
كلماتى كه از دل برمى آيند
هرگز بيان نمی شوند
تنها در چشم ها خوانده مى شوند…

#سعید_یاسینی
#امیرنظام_صمدآبادی

@asheghanehaye_fatima
Amirnezam Samadabadi | غریبه آشنا
saeed yanesi
يك سری از آدم ها را حاضری همه جوره كنار خودت داشته باشی؛
به عنوان هر چيزی كه می شود و امكان
دارد.
عشق، دوست، رفيق، …
مهم بودنشان است، اينكه مطمئن باشيم كه هستند، چه دور چه نزديك،
حتی اگر غريبه ترين آشنا شوند…

#امیرنظام_صمدآبادی

@asheghanehaye_fatima
4_5852583889368780053
13 MB
سلام ساعتِ دوری… سلام قرنِ یخی…

متن: #حمید_سلیمی
موزیک و مشاپ: #سعید_یانسی
اجرا: #امیرنظام_صمدآبادی

@asheghanehaye_fatima
Episode 70
DialogueBox
دیالوگ باکس - #خسرو_شکیبایی

گوینده متن: #امیرنظام_صمدآبادی
گوینده اعلان: محمد‌‌هادی اسدی
دستیار تهیه: سعید قاسمی
روابط عمومی: سارا لشگری

مهدی ستوده
بیست و هشتم آبان ماه 1402


@asheghanehaye_fatima