جهان پر است از آدمهایی که به زور میخندند و از قضا زیاد میخندند.
جهان پر است از آدمهای معمولی که در تنهایی غیر عادیترین احوالات را دارند.
جهان پر است از روانهای رنجور، قلبهای زخمی و نگاههای بیتاب.
جهان پر است از خستگیِ راههای نرفته و انتخابهای تکراری. راههای رفته و انتخابهای نکرده.
ترسِ از احتمالات هرگز واقع نشده، غافلگیریِ اتفاقات پیشبینی نشده و پشیمانیِ پیشگوییهای شنیده نشده.
جهان پر است از فرار رو به عقب، رو به جلو و بازندگان لحظهی حال.
جهان پر است از توهم عشقهای یک طرفه، دو طرفه حتی...مهری که به ظاهر میدهیم و به واقع طلبیست از سالهای کودکی.
جهان پر است از کودکان بزرگسال و بزرگسالان کودک مانده. غریب و ترسیده و بیپناه.
جهان پر است از صورتهای نقابدار. نقابداران مستاصل.
حرفهای قورت داده، خشمهای فرو خورده و سکوتهای مشت شده.
جهان پر است از جنگ با خود، نبردی با تاریکی، رنجی ممتد و سایههایی که به دنبالمان هستند.
جهان ماییم. مقصرانی بیتقصیر که برای ادامه هیچکس را جز خودمان نداریم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
جهان پر است از آدمهای معمولی که در تنهایی غیر عادیترین احوالات را دارند.
جهان پر است از روانهای رنجور، قلبهای زخمی و نگاههای بیتاب.
جهان پر است از خستگیِ راههای نرفته و انتخابهای تکراری. راههای رفته و انتخابهای نکرده.
ترسِ از احتمالات هرگز واقع نشده، غافلگیریِ اتفاقات پیشبینی نشده و پشیمانیِ پیشگوییهای شنیده نشده.
جهان پر است از فرار رو به عقب، رو به جلو و بازندگان لحظهی حال.
جهان پر است از توهم عشقهای یک طرفه، دو طرفه حتی...مهری که به ظاهر میدهیم و به واقع طلبیست از سالهای کودکی.
جهان پر است از کودکان بزرگسال و بزرگسالان کودک مانده. غریب و ترسیده و بیپناه.
جهان پر است از صورتهای نقابدار. نقابداران مستاصل.
حرفهای قورت داده، خشمهای فرو خورده و سکوتهای مشت شده.
جهان پر است از جنگ با خود، نبردی با تاریکی، رنجی ممتد و سایههایی که به دنبالمان هستند.
جهان ماییم. مقصرانی بیتقصیر که برای ادامه هیچکس را جز خودمان نداریم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
چقدر دویده باشم خوب است؟ به در بسته خورده باشم؟ چقدر ترسیده باشم خوب است؟ بابا را صدا زده باشم، صدام خورده باشد به دیوار، کشیده شده باشد زیر گوشم. چقدر لرز کرده باشم خوب است؟
چقدر به بابا خوبهای توی فیلمها حسودی کرده باشم خوب است؟ به عمو بامرامها، دایی باحالها، به مردهایی که محکم بغل میکنند. چقدر به خودم پیچیده باشم خوب است؟
چقدر آدمها را با بابا اشتباه گرفته باشم خوب است؟ اشتباهم را توی صورتم زده باشند، گریه کرده باشم، خندیده باشم. چقدر گفته باشم عیبی ندارد و عیب داشته باشد خوب است؟
چقدر خودم مانده باشم و خودم خوب است؟ نپذیرفته باشم و راه افتاده باشم بین بدنها، تنم را چسبانده باشم به تنهها، خراشیده شده باشم. چقدر هر خراش را خراشیده باشم و لیسیده باشم خوب است؟
چقدر خانه را تی و جارو زده باشم خوب است؟ لم داده باشم روی مبل، بوی رایت را کشیده باشم توی بینی و قهوهام را سر کشیده باشم. چقدر نیامده باشد و عادت کرده باشم خوب است؟
چقدر توی سرم نامه نوشته باشم خوب است، کمک خواسته باشم؟ چقدر نامه پاره کرده باشم خوب است؟ بلند شده باشم، راه افتاده باشم و توی راه مدام به خودم گفته باشم درستش میکنی. چقدر در راه برگشت درست که نه اما گذرانده باشمش خوب است؟
چقدر خودم را جمع کرده باشم زیر پتو خوب است؟ تصور کرده باشم که همین امشب تمام شود، چقدر آفتاب صبح فردا را دیده باشم خوب است؟
چقدر ساخته باشم و خراب کرده باشم خوب است؟ روی خرابهها راه رفته باشم، به یاد آورده باشم، باد وزیده باشد، خاکسترها را بلند کرده باشد و نشانده باشد توی چشمهام. چقدر چشمهام سوخته باشد و از یاد برده باشم خوب است؟
چقدر دویده باشم خوب است؟ خورده باشم به خودم، سینه به سینه، چشم در چشم. چقدر پلک زده باشم و از خودم گذشته باشم خوب است؟
از خواب پریده باشم، به یاد آورده باشم و به خودم برگشته باشم خوب است؟
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
چقدر به بابا خوبهای توی فیلمها حسودی کرده باشم خوب است؟ به عمو بامرامها، دایی باحالها، به مردهایی که محکم بغل میکنند. چقدر به خودم پیچیده باشم خوب است؟
چقدر آدمها را با بابا اشتباه گرفته باشم خوب است؟ اشتباهم را توی صورتم زده باشند، گریه کرده باشم، خندیده باشم. چقدر گفته باشم عیبی ندارد و عیب داشته باشد خوب است؟
چقدر خودم مانده باشم و خودم خوب است؟ نپذیرفته باشم و راه افتاده باشم بین بدنها، تنم را چسبانده باشم به تنهها، خراشیده شده باشم. چقدر هر خراش را خراشیده باشم و لیسیده باشم خوب است؟
چقدر خانه را تی و جارو زده باشم خوب است؟ لم داده باشم روی مبل، بوی رایت را کشیده باشم توی بینی و قهوهام را سر کشیده باشم. چقدر نیامده باشد و عادت کرده باشم خوب است؟
چقدر توی سرم نامه نوشته باشم خوب است، کمک خواسته باشم؟ چقدر نامه پاره کرده باشم خوب است؟ بلند شده باشم، راه افتاده باشم و توی راه مدام به خودم گفته باشم درستش میکنی. چقدر در راه برگشت درست که نه اما گذرانده باشمش خوب است؟
چقدر خودم را جمع کرده باشم زیر پتو خوب است؟ تصور کرده باشم که همین امشب تمام شود، چقدر آفتاب صبح فردا را دیده باشم خوب است؟
چقدر ساخته باشم و خراب کرده باشم خوب است؟ روی خرابهها راه رفته باشم، به یاد آورده باشم، باد وزیده باشد، خاکسترها را بلند کرده باشد و نشانده باشد توی چشمهام. چقدر چشمهام سوخته باشد و از یاد برده باشم خوب است؟
چقدر دویده باشم خوب است؟ خورده باشم به خودم، سینه به سینه، چشم در چشم. چقدر پلک زده باشم و از خودم گذشته باشم خوب است؟
از خواب پریده باشم، به یاد آورده باشم و به خودم برگشته باشم خوب است؟
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
(این همان زندگی بود که به خاطرش به دنیا آمدیم؟!)
این را پشت ترافیک نکبت از خودم پرسیدم و فرمان را پیچیدم توی کوچهای که تابلوی سرش میگفت بن بست است.
تاریک بود و پهن و ساکت... و به طرز غیرعادی طولانی.
زدم بغل و ماشین را خاموش کردم.
زل زدم به تاریکی انتهایی که نمیدیدم.
و تمام آنچه که نمیدیدم تمام آنچه بود که در آن لحظه میخواستم.
دلم میخواست زمان همینجا، توی همین سکوت و تاریکی متوقف شود.
برنگردم خانه، سر کار، به فکرهام، خشمهام، حسرتهام، آرزوهام، دلواپسیهام.
سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و پلکهام روی هم افتاد و به این فکر کردم که چقدر دیگر قرار است سگ دو بزنم!
چقدر دیگر قرار است این سگ دو زدنهای بیحاصل را تاب بیاورم!
و به این فکر کردم که زمان لعنتی قصد توقف ندارد. تو را همراه خودش میکشد و به هیچ ورش نیست که تو به دردناکترین حالت داری کش میایی.
که از پس این کش و واکش به مویی بندی.
که این مو اگر پاره شود زمان لعنتی حتی نمیفهمد، همینطور به راه خودش میرود.
برای اولین بار توی این چند ماه برای رسیدن به هیچ کجا عجله نداشتم. که اصلا انگار هیچ جایی نبود که من بخواهم به آن برسم.
که انگار رسیدن معنا و مفهومش را از دست داده بود.
که انگار خواستن و رسیدن شبیه همین کوچه بن بست تاریک بود که انتهاش را نمیدیدم. و اتفاقا انگار دیگر برایم تاریکیِ ترسناکی نبود. چون من همانجا توی تاریکی داشت خوابم میبرد. و خواب خوب بود. برای این میزان فرسودگی خواب خوب بود.
و خب کدام لحظهی دلچسب این زندگی نکبتی ماندگار بود؟
چشمهام باز شد و همانطور که به آن انتهای تاریک و دلچسب که نمیدیدم خیره بودم فرمان را پیچیدم و دور زدم و انداختم توی خیابان اصلی که چراغهای مغازههای دو سمتش وضوح ترافیک و بلبشوی نکبتش را بالا برده بود.
رسیدم به سر کوچه پر درختی که سالها قبل شبی کنار سطل زباله شهرداری نگه داشتم و به زنگ تلفنی جواب دادم و آن سر خط گوش به صدایی سپردم که دلم میخواست تا ابدیت حرف بزند.
به این فکر کردم که آن روز، کنار آن سطل آشغال بهشت من شد.
من بعد از آن شب دفعات زیادی از کنار این سطل رد شدهام و هر بار یادم نرفته که به آن لحظه فکر نکنم.
به لحظهای که احساس زنده بودن داشتم. احساسش را نه... من زنده بودم.
و توی آن لحظه هم باز زمان لعنتی متوقف نشده بود. باز به راهش ادامه داده بود. باز مرا دنبال خودش کشانده بود.
و بهشت پشت سرم جا مانده بود.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
این را پشت ترافیک نکبت از خودم پرسیدم و فرمان را پیچیدم توی کوچهای که تابلوی سرش میگفت بن بست است.
تاریک بود و پهن و ساکت... و به طرز غیرعادی طولانی.
زدم بغل و ماشین را خاموش کردم.
زل زدم به تاریکی انتهایی که نمیدیدم.
و تمام آنچه که نمیدیدم تمام آنچه بود که در آن لحظه میخواستم.
دلم میخواست زمان همینجا، توی همین سکوت و تاریکی متوقف شود.
برنگردم خانه، سر کار، به فکرهام، خشمهام، حسرتهام، آرزوهام، دلواپسیهام.
سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و پلکهام روی هم افتاد و به این فکر کردم که چقدر دیگر قرار است سگ دو بزنم!
چقدر دیگر قرار است این سگ دو زدنهای بیحاصل را تاب بیاورم!
و به این فکر کردم که زمان لعنتی قصد توقف ندارد. تو را همراه خودش میکشد و به هیچ ورش نیست که تو به دردناکترین حالت داری کش میایی.
که از پس این کش و واکش به مویی بندی.
که این مو اگر پاره شود زمان لعنتی حتی نمیفهمد، همینطور به راه خودش میرود.
برای اولین بار توی این چند ماه برای رسیدن به هیچ کجا عجله نداشتم. که اصلا انگار هیچ جایی نبود که من بخواهم به آن برسم.
که انگار رسیدن معنا و مفهومش را از دست داده بود.
که انگار خواستن و رسیدن شبیه همین کوچه بن بست تاریک بود که انتهاش را نمیدیدم. و اتفاقا انگار دیگر برایم تاریکیِ ترسناکی نبود. چون من همانجا توی تاریکی داشت خوابم میبرد. و خواب خوب بود. برای این میزان فرسودگی خواب خوب بود.
و خب کدام لحظهی دلچسب این زندگی نکبتی ماندگار بود؟
چشمهام باز شد و همانطور که به آن انتهای تاریک و دلچسب که نمیدیدم خیره بودم فرمان را پیچیدم و دور زدم و انداختم توی خیابان اصلی که چراغهای مغازههای دو سمتش وضوح ترافیک و بلبشوی نکبتش را بالا برده بود.
رسیدم به سر کوچه پر درختی که سالها قبل شبی کنار سطل زباله شهرداری نگه داشتم و به زنگ تلفنی جواب دادم و آن سر خط گوش به صدایی سپردم که دلم میخواست تا ابدیت حرف بزند.
به این فکر کردم که آن روز، کنار آن سطل آشغال بهشت من شد.
من بعد از آن شب دفعات زیادی از کنار این سطل رد شدهام و هر بار یادم نرفته که به آن لحظه فکر نکنم.
به لحظهای که احساس زنده بودن داشتم. احساسش را نه... من زنده بودم.
و توی آن لحظه هم باز زمان لعنتی متوقف نشده بود. باز به راهش ادامه داده بود. باز مرا دنبال خودش کشانده بود.
و بهشت پشت سرم جا مانده بود.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
.
گاهی میل در آغوش کشیدن و در آغوش کشیده شدن بیرحمانه میاد و تو باید تاب بیاری و در این کویر همچنان به راهت ادامه بدی
نبرد نابرابریه!
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
گاهی میل در آغوش کشیدن و در آغوش کشیده شدن بیرحمانه میاد و تو باید تاب بیاری و در این کویر همچنان به راهت ادامه بدی
نبرد نابرابریه!
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
اگر قرار باشد برایتان بروم بالای منبر باید بگویم همه چیز و همه کس را رها کنید و خودتان را سفت بچسبید.
سفت سفت، تنگ تنگ، انگار دردانهترینِ عالم را در آغوش کشیدهاید.
انگار معشوقهای که سالها دور بوده از شما. حتی همان معشوقهی بیوفای جفاکار!
همانی که اخلاقهای عجیب و غریب دارد، همانی که آزار داده شما را!
و گاهی حتی دلتان نمیخواسته برای یک ثانیه تحملش کنید.
همانی که بارها اشکتان را درآورده و انگار نه انگار.
همانی که بارها رفته و برگشته؛ گاهی پشیمان بوده، گاهی طلبکار. همانی که گاهی انکار کرده و توپ را پرت کرده توی زمین شما یا همسایه طبقه بالا!
و همینطور که نمیدانید چرا هر بار دوباره راه پیدا کرده به آغوش شما سفت بچسبیدش و توی چشمهاش صاف نگاه کنید.
از چشمها تونل بزنید به کاسهی سرتان، به آن بخش تاریک روانتان.
حتی اگر ترسیدید که خواهید ترسید، حتی اگر دردتان آمد که خواهد آمد، حتی اگر احساس شرم کردید که حتما میکنید؛ همانجا توی آن تاریکی بمانید.
توی آن تاریکی بگردید. توی آن تاریکی دست و پا بزنید.
هر چه را که دنبالش میگردید، هر که را میخواهید یا نمیخواهید چرا و چگونهاش را توی آن تاریکی پیدا میکنید.
توی آن تاریکی فریاد بزنید، توی آن تاریکی اشک بریزید و ببینید انعکاس فریادتان، دلیل خشم و اشکتان را.
توی آن تاریکی سردرگم بمانید اما فرار نکنید. راه نجات توی همان تاریکی به هیئت رشته نورهایی ضعیف و لرزان و باریک خودش را نشان خواهد داد.
بیرون چیزی نیست جز انعکاس درون شما.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
سفت سفت، تنگ تنگ، انگار دردانهترینِ عالم را در آغوش کشیدهاید.
انگار معشوقهای که سالها دور بوده از شما. حتی همان معشوقهی بیوفای جفاکار!
همانی که اخلاقهای عجیب و غریب دارد، همانی که آزار داده شما را!
و گاهی حتی دلتان نمیخواسته برای یک ثانیه تحملش کنید.
همانی که بارها اشکتان را درآورده و انگار نه انگار.
همانی که بارها رفته و برگشته؛ گاهی پشیمان بوده، گاهی طلبکار. همانی که گاهی انکار کرده و توپ را پرت کرده توی زمین شما یا همسایه طبقه بالا!
و همینطور که نمیدانید چرا هر بار دوباره راه پیدا کرده به آغوش شما سفت بچسبیدش و توی چشمهاش صاف نگاه کنید.
از چشمها تونل بزنید به کاسهی سرتان، به آن بخش تاریک روانتان.
حتی اگر ترسیدید که خواهید ترسید، حتی اگر دردتان آمد که خواهد آمد، حتی اگر احساس شرم کردید که حتما میکنید؛ همانجا توی آن تاریکی بمانید.
توی آن تاریکی بگردید. توی آن تاریکی دست و پا بزنید.
هر چه را که دنبالش میگردید، هر که را میخواهید یا نمیخواهید چرا و چگونهاش را توی آن تاریکی پیدا میکنید.
توی آن تاریکی فریاد بزنید، توی آن تاریکی اشک بریزید و ببینید انعکاس فریادتان، دلیل خشم و اشکتان را.
توی آن تاریکی سردرگم بمانید اما فرار نکنید. راه نجات توی همان تاریکی به هیئت رشته نورهایی ضعیف و لرزان و باریک خودش را نشان خواهد داد.
بیرون چیزی نیست جز انعکاس درون شما.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
محبوب من!
نمیدانم بعد از اینهمه ماه بیخبری میتوانم تو را همچنان محبوب من خطاب کنم؟!
همانطور که نمیدانستم وسط بازار سعدالسلطنه رضا اِسپل اسمم را میخواهد چه کار!
خیره شدم به حروف انگلیسی اسمم که رضا زد توی گوشیش درست وسط کادر سایت ناسا و بعد هم توضیح داد که اسمم روی یک تراشه میرود مریخ.
من مریخش را نشنیدم چرا که یک آن تو حی و حاضر شدی. تکیه داده بودی به یکی از ستونهای آجری حیاط. قرص ماه توی آسمانِ پشت سرت بالا آمده بود. صورتت توی تاریکی بود اما صدات را شنیدم که با اطمینان جوری که مو لای درزش نرود در جواب من که گفته بودم دلم میخواهد به ماه سفر کنم گفتی پس حتما میروی!
من به این احتمال غیر ممکن خندیده بودم آن وقتها. همانطور که به حرف رضا خندیدم قبل از این که صاعقهی خاطره بزند به سرم و وسط یکی از حیاطهای سعدالسلطنه جلوی رضا که دستپاچه شده بود بزنم زیر گریه.
اگر بودی لابد اسکرین شات سایت ناسا را که اسمم را با فونت درشت در خودش داشت برایت میفرستادم و به تو که خدای فراموش کردن حرفها و قولهات بودی آن مکالمهی چند سال پیش را یادآوری میکردم.
اما تا تو از اینجا که منم هزار سال نوری فاصله است و از دست تلسکوپ رضا هم کاری برنمیآید.
من فکر میکنم آدمهایی که زمانی بارها و بارها به سمت ماهشان جهیدهاند و زخمی و خاکی بر جا ماندهاند گوشه قلبشان حفرهای دارند شبیه ماه، خاکستری و سرد که توان این را دارد به آنی با اشارهای غلیان کند، نور بتاباند بر حسرت غریبشان و وسط شلوغترین بازارها به گریهشان بیندازد.
پس اگر هنوز از چشمهام میباری میتوانم تو را محبوب من خطاب کنم.
همین!
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
نمیدانم بعد از اینهمه ماه بیخبری میتوانم تو را همچنان محبوب من خطاب کنم؟!
همانطور که نمیدانستم وسط بازار سعدالسلطنه رضا اِسپل اسمم را میخواهد چه کار!
خیره شدم به حروف انگلیسی اسمم که رضا زد توی گوشیش درست وسط کادر سایت ناسا و بعد هم توضیح داد که اسمم روی یک تراشه میرود مریخ.
من مریخش را نشنیدم چرا که یک آن تو حی و حاضر شدی. تکیه داده بودی به یکی از ستونهای آجری حیاط. قرص ماه توی آسمانِ پشت سرت بالا آمده بود. صورتت توی تاریکی بود اما صدات را شنیدم که با اطمینان جوری که مو لای درزش نرود در جواب من که گفته بودم دلم میخواهد به ماه سفر کنم گفتی پس حتما میروی!
من به این احتمال غیر ممکن خندیده بودم آن وقتها. همانطور که به حرف رضا خندیدم قبل از این که صاعقهی خاطره بزند به سرم و وسط یکی از حیاطهای سعدالسلطنه جلوی رضا که دستپاچه شده بود بزنم زیر گریه.
اگر بودی لابد اسکرین شات سایت ناسا را که اسمم را با فونت درشت در خودش داشت برایت میفرستادم و به تو که خدای فراموش کردن حرفها و قولهات بودی آن مکالمهی چند سال پیش را یادآوری میکردم.
اما تا تو از اینجا که منم هزار سال نوری فاصله است و از دست تلسکوپ رضا هم کاری برنمیآید.
من فکر میکنم آدمهایی که زمانی بارها و بارها به سمت ماهشان جهیدهاند و زخمی و خاکی بر جا ماندهاند گوشه قلبشان حفرهای دارند شبیه ماه، خاکستری و سرد که توان این را دارد به آنی با اشارهای غلیان کند، نور بتاباند بر حسرت غریبشان و وسط شلوغترین بازارها به گریهشان بیندازد.
پس اگر هنوز از چشمهام میباری میتوانم تو را محبوب من خطاب کنم.
همین!
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
دراز کشیدهام روی تخت. آفتاب کم جان ظهر پاییز زورش به پرده ضخیم نمیرسد. شب شده قبل از عصر.
"ملال" این موجود سمج موذی از دیوار اتاق خزیده روی زمین. از پایههای تخت خودش را کشیده بالا و پیچیده دور من.
بیرون هوهوی باد، گذر سراسیمه ماشینها، جیغ بیخیال کودک همسایه، گفتگوی نامفهوم دو کارگر ساختمانی؛ اینجا مور مورِ ملال...
تلفنم زنگ میخورد. رفیقی از سرگردانی برگشته میگوید همچنان سرگردانم!
ملال را بیشتر میپیچم دور خودم، میگویم "اشکال ندارد"
این روزها هر کس هر کار میکند یا نمیکند، هر حسی دارد یا ندارد میگویم اشکال ندارد.
شاید دلم میخواد همین را بشنوم برای کارهایی که میدانم باید بکنم اما به جاش ملال را محکمتر میپیچم دور خودم.
میگوید: اینبار هم نشد، زورم نرسید... شاید وقتش نبود!
میگویم: انگار از این به بعد هر چقدر بدویی نمیرسی...
صدایش کم جان میشود لای هوهوی باد: فعلا سردم، تاریکم، کرختم، زمستانم... میخواهم بخوابم...حالا شاید بعد زمستان بهاری باشد
میگویم: شاید!
قبل از این که تماس را قطع کنیم قرار میگذاریم هر دو بخوابیم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
"ملال" این موجود سمج موذی از دیوار اتاق خزیده روی زمین. از پایههای تخت خودش را کشیده بالا و پیچیده دور من.
بیرون هوهوی باد، گذر سراسیمه ماشینها، جیغ بیخیال کودک همسایه، گفتگوی نامفهوم دو کارگر ساختمانی؛ اینجا مور مورِ ملال...
تلفنم زنگ میخورد. رفیقی از سرگردانی برگشته میگوید همچنان سرگردانم!
ملال را بیشتر میپیچم دور خودم، میگویم "اشکال ندارد"
این روزها هر کس هر کار میکند یا نمیکند، هر حسی دارد یا ندارد میگویم اشکال ندارد.
شاید دلم میخواد همین را بشنوم برای کارهایی که میدانم باید بکنم اما به جاش ملال را محکمتر میپیچم دور خودم.
میگوید: اینبار هم نشد، زورم نرسید... شاید وقتش نبود!
میگویم: انگار از این به بعد هر چقدر بدویی نمیرسی...
صدایش کم جان میشود لای هوهوی باد: فعلا سردم، تاریکم، کرختم، زمستانم... میخواهم بخوابم...حالا شاید بعد زمستان بهاری باشد
میگویم: شاید!
قبل از این که تماس را قطع کنیم قرار میگذاریم هر دو بخوابیم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
سالگردها مهماند؟ نمیدانم
سالگرد مرگ عزیزی،رفتن معشوقی،تولدی یا حتی سالگرد چَک خوردن از روزگار،از خواب و خیال پریدن و مواجهه با حقیقت بیرحم لاکردار!
سالگردهای بابا مهم بود. شاید بیشتر از مهم بودن لازم.
میتوانستی کل آن روز را سوگواری کنی. کسی کاریت نداشت. نمیگفتند بعد اینهمه سال هنوز با مرگ پدرت کنار نیامدی.
آن یک روز را آزاد بودی که سرت را بکوبی به دیوار یا بکنی توی بالشت نرم و جیغ بکشی. زل بزنی به قاب عکسش و سعی کنی آخرین تصویرش را روی تخت بیمارستان از یاد ببری. آن پلکهای بیجان نیمه باز را وقتی داشتند شلنگهای سفید و سبز را که دیگر به کارش نمیآمدند از سوراخهای بینی و لای لبهاش بیرون میکشیدند.
سالگردها مهماند؟ نمیدانم اما میدانم که علیه فراموشیاند.
و خیلی خوب میدانم که اگر توی روزمرگیهات یک آن خوردی به فلان لحظه و فلان خاطره و حتی لازم نداشتی یک حساب سرانگشتی کنی تا به خودت بگویی که یک سال گذشته یا دو سال یا ده سال؛ پس فراموش نکردهای.
که مسئله فراموشی نیست، به یادآوردن است و گذر کردن.
حالا یکسال گذشته. نه از مرگ ۱۳ ساله بابا. از آن شب برفی و کشدار تهران. آن چَکِ بیهوا که نفسگیر بود و لازم!
اسکرین شاتی که هر بار برای هر کدام از دوستانم میفرستادم هضمش را توی تنهایی سختتر میکرد.
دیدنش کنار زنی دیگر... که منتظرش بودم اما مثل مرگ بابا که منتظرش بودیم اما هیچ رقمه نمیخواستیمش چاقوی بیرحمی شد و فرو رفت توی قلبم.
چرخید، چرخید، چرخید... جانم را که گرفت با ته مانده توانی که در دستهام باقی مانده بود دسته زمختش را گرفتم و کشیدمش بیرون.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم سرم را نکوبیدم به دیوار،فرو نکردم توی بالشت و جیغ نزدم.
اما دلم میخواست مسیری طولانی را یک نفس بدوم... جنون دویدن داشتم مثل کسی که دارد از چیزی فرار میکند. از رنجی که با سرعتی برابر دنبالم میکرد.
دو هفته پیش به تراپیستم گفته بودم انگار دارم فراموشش میکنم. آن دستهای کشیده استخوانی را که جان میداد برای پیانو زدن. که جلوی چشمهام،درست در چند سانتی من وینستون لایت دود میکرد و نشد که لمسشان کنم.
آن صدای بم مردانه را که همزمان هم توی دلم قند آب میکرد و هم رخت میچلاند.
خستهام از به یاد آوردن،از گذر نکردن،از حضور همچنان حسرت.
چند روز پیش رفیقی گفت خوب شد که بالاخره کشیدی بیرون ازش!
صدای تراپیستم توی سرم میپیچد: فرار نکن،خودت را شماتت نکن،فقط نگاهش کن
خستهام از این که هنوز نکشیدهام بیرون،خستهام از نگاه کردنش،از حضور همچنان حسرتش
از درد جای چاقو توی قلبم.
سالگردها پس لرزهاند، آرامتر شاید اما امتداد رنجند.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
سالگرد مرگ عزیزی،رفتن معشوقی،تولدی یا حتی سالگرد چَک خوردن از روزگار،از خواب و خیال پریدن و مواجهه با حقیقت بیرحم لاکردار!
سالگردهای بابا مهم بود. شاید بیشتر از مهم بودن لازم.
میتوانستی کل آن روز را سوگواری کنی. کسی کاریت نداشت. نمیگفتند بعد اینهمه سال هنوز با مرگ پدرت کنار نیامدی.
آن یک روز را آزاد بودی که سرت را بکوبی به دیوار یا بکنی توی بالشت نرم و جیغ بکشی. زل بزنی به قاب عکسش و سعی کنی آخرین تصویرش را روی تخت بیمارستان از یاد ببری. آن پلکهای بیجان نیمه باز را وقتی داشتند شلنگهای سفید و سبز را که دیگر به کارش نمیآمدند از سوراخهای بینی و لای لبهاش بیرون میکشیدند.
سالگردها مهماند؟ نمیدانم اما میدانم که علیه فراموشیاند.
و خیلی خوب میدانم که اگر توی روزمرگیهات یک آن خوردی به فلان لحظه و فلان خاطره و حتی لازم نداشتی یک حساب سرانگشتی کنی تا به خودت بگویی که یک سال گذشته یا دو سال یا ده سال؛ پس فراموش نکردهای.
که مسئله فراموشی نیست، به یادآوردن است و گذر کردن.
حالا یکسال گذشته. نه از مرگ ۱۳ ساله بابا. از آن شب برفی و کشدار تهران. آن چَکِ بیهوا که نفسگیر بود و لازم!
اسکرین شاتی که هر بار برای هر کدام از دوستانم میفرستادم هضمش را توی تنهایی سختتر میکرد.
دیدنش کنار زنی دیگر... که منتظرش بودم اما مثل مرگ بابا که منتظرش بودیم اما هیچ رقمه نمیخواستیمش چاقوی بیرحمی شد و فرو رفت توی قلبم.
چرخید، چرخید، چرخید... جانم را که گرفت با ته مانده توانی که در دستهام باقی مانده بود دسته زمختش را گرفتم و کشیدمش بیرون.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم سرم را نکوبیدم به دیوار،فرو نکردم توی بالشت و جیغ نزدم.
اما دلم میخواست مسیری طولانی را یک نفس بدوم... جنون دویدن داشتم مثل کسی که دارد از چیزی فرار میکند. از رنجی که با سرعتی برابر دنبالم میکرد.
دو هفته پیش به تراپیستم گفته بودم انگار دارم فراموشش میکنم. آن دستهای کشیده استخوانی را که جان میداد برای پیانو زدن. که جلوی چشمهام،درست در چند سانتی من وینستون لایت دود میکرد و نشد که لمسشان کنم.
آن صدای بم مردانه را که همزمان هم توی دلم قند آب میکرد و هم رخت میچلاند.
خستهام از به یاد آوردن،از گذر نکردن،از حضور همچنان حسرت.
چند روز پیش رفیقی گفت خوب شد که بالاخره کشیدی بیرون ازش!
صدای تراپیستم توی سرم میپیچد: فرار نکن،خودت را شماتت نکن،فقط نگاهش کن
خستهام از این که هنوز نکشیدهام بیرون،خستهام از نگاه کردنش،از حضور همچنان حسرتش
از درد جای چاقو توی قلبم.
سالگردها پس لرزهاند، آرامتر شاید اما امتداد رنجند.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
برای همه ما در طول زندگی لحظاتی پیش میآید که احساس میکنیم کاش کار دیگری میکردیم، جای دیگری میبودیم یا بیشتر تلاش میکردیم.
اما من فکر میکنم در آن لحظات ما فراموش میکنیم که اینهمه سال زندگی کردیم... و چه چیزی از زندگی سختتر!
همه این سالها برای آنچه که حالا هستیم جنگیدیم، یکه و تنها... روزهایی بوده که توان بلند شدن از روی تخت را نداشتیم اما تمام ظرفیت باقی مانده از جسم و روح و روانمان در آن لحظه را جمع کردیم، بلند شدیم و ادامه دادیم.
ادامه دادن کار زندههاست، شجاعت و صبوری و گذشت میخواهد و چه چیزی از ادامه دادن باشکوهتر!
و من فکر میکنم تو تا اینجای کار به تمامی زندگی کردی،
بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی اثرگذار بودی
و مهمتر از همه این که از مهربانی کردن ناامید نشدی و مهربان ماندی.. و چه چیزی از مهربانی قشنگتر!
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
اما من فکر میکنم در آن لحظات ما فراموش میکنیم که اینهمه سال زندگی کردیم... و چه چیزی از زندگی سختتر!
همه این سالها برای آنچه که حالا هستیم جنگیدیم، یکه و تنها... روزهایی بوده که توان بلند شدن از روی تخت را نداشتیم اما تمام ظرفیت باقی مانده از جسم و روح و روانمان در آن لحظه را جمع کردیم، بلند شدیم و ادامه دادیم.
ادامه دادن کار زندههاست، شجاعت و صبوری و گذشت میخواهد و چه چیزی از ادامه دادن باشکوهتر!
و من فکر میکنم تو تا اینجای کار به تمامی زندگی کردی،
بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی اثرگذار بودی
و مهمتر از همه این که از مهربانی کردن ناامید نشدی و مهربان ماندی.. و چه چیزی از مهربانی قشنگتر!
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
سرانجام زمانی میرسد که آدمها هر کدام باید بروند پی زندگی خودشان.
سر وقت تنهایی خودشان.
باید حسابشان را نه با دیگری که با خودشان صاف کنند.
باید با آن هیولای نیازمند ترسیدهی تنها مواجه شوند.
سرانجام زمانی میرسد که لذت جواب نمیدهد، دلبستگی جواب نمیدهد، حتی شاید عشق هم نجات نباشد.
بالاخره هر کس برمیگردد توی غار خودش. سرش را میگذارد روی بالشت خودش... همان بالشت پر از فکر و زخم و حسرت و رویا!
بالاخره آدم خودش میماند و خودش.
و من از این بازگشت نمیترسم. از رنج نمیترسم.
من بازگشتهام بارها و بارها.
خسته و خاکی و دلتنگ بودهام اما غریب و ترسیده نه!
من بلدِ این راه شدهام.
بلدِ رنج که مسیری بوده از خودم به دیگری، از دیگری به خودم.
من بارها به خودم بازگشتهام
و هر بار خودِ تازهای را بازیافتهام.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
سر وقت تنهایی خودشان.
باید حسابشان را نه با دیگری که با خودشان صاف کنند.
باید با آن هیولای نیازمند ترسیدهی تنها مواجه شوند.
سرانجام زمانی میرسد که لذت جواب نمیدهد، دلبستگی جواب نمیدهد، حتی شاید عشق هم نجات نباشد.
بالاخره هر کس برمیگردد توی غار خودش. سرش را میگذارد روی بالشت خودش... همان بالشت پر از فکر و زخم و حسرت و رویا!
بالاخره آدم خودش میماند و خودش.
و من از این بازگشت نمیترسم. از رنج نمیترسم.
من بازگشتهام بارها و بارها.
خسته و خاکی و دلتنگ بودهام اما غریب و ترسیده نه!
من بلدِ این راه شدهام.
بلدِ رنج که مسیری بوده از خودم به دیگری، از دیگری به خودم.
من بارها به خودم بازگشتهام
و هر بار خودِ تازهای را بازیافتهام.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
عمهای داشتم که به مرور زمان پرده گوشهاش مشکل پیدا کرد. اگر کمی بلندتر حرف میزدیم جواب بود اما اوضاع تا جایی بیخ پیدا کرد که سمعک هم دیگر جواب نداد. عمه پناه برد به زاناکس. روزی دوتا صبح و شب تا شل شود و بیخیال و ناشنوا شدنش یادش برود.
چند وقت پیش بعد هزار سال یارویی به زور شمارهاش را زدم توی گوشیم. اولین قرار را هم به اصرار او گذاشتیم.
بعد چند هفته هم گفتم برو پی کارت، ما شبیه هم نیستیم.
من اندازه موهای شما و خودم و ایل و تبار هر دومان دورههای تنهایی را تجربه کردهام. در واقع ۱۰ سال است که پوستم کنده شده از تنهایی. توی تنهایی رقصیدهام، گریستهام، خوردهام، مست کردهام، کتاب خواندهام، سفر رفتهام و هر کاری که یک انسان دو پا میتوانسته انجام بدهد یک گور پدر تنهایی گفتهام و انجام دادهام اما وقتهایی هم بوده که تنهایی تن لشش را جوری انداخته روی هیکلم که نمیتوانستهام جم بخورم.
آخرین پیغام را که به آن یارو دادم برو پی کارت، جواب داد باشه و رفت.
فردا صبحش وقتی چشم باز کردم دیدم نمیتوانم از روی تخت بلند شوم. تمام تنم مور مور میشد، سردم بود و دلم میخواست یکی، هر کی، حتی همان کارگر ساختمان نیمه ساز روبرو، همین حالا بیهیچ حرف و حدیثی بغلم کند.
از آن صبح تا حالا یکهفته گذشته و من بارها دلم خواسته سرم را بکوبم به دیوار. دیشب موقع رانندگی دلم میخواست شیشه لیموناد توی دستم را از پنجره پرت کنم روی آسفالت، یا ماشین را کند کنم و بکومش به دیواری جایی که صدای خرد شدن شیشه دلم را خنک کند.
کلافهام، هیچ جمله انگیزشی کمکم نمیکند و عین مرغ پر کنده خودم را به درد و دیوار میزنم که چرا باید تنها بمانم، چقدر دیگر باید تنها سر کنم.
من و آن یارو به مسخرهترین و بیخاصیتترین شکل ممکن به درد هم نمیخوردیم اما روزهای اندکی را که با او گذراندم یادم انداخت یک چیزهایی هم توی این دنیا هست که من قرنهاست ندارمش!
این که توی ماشین دست آزادش را پیچید دور شانههام، مرا کشید سمت خودش و پیشانیم را بوسید.
این که به بهانه کار شخصی ماشین را نگه داشت و خواست که ۵ دقیقه صبر کنم و با یک دسته گل برگشت.
این که گفت این لباس را بخر به حساب من، این باشگاه را ثبت نام کن به حساب من.
این که وقتی داشتم وسط کافهای توی نیاوران از درد پریود به خودم میپیچیدم از پشت تلفن گفت بازارم، اسنپ میگیرم میایم و خودم ماشینت را تا خانه میاورم.
حالا که دوباره بعد مدتها یک زاناکس انداختهام بالا به این فکر میکنم که شاید عمه هم یک روز از خواب بیدار شده و یکهو شنیده که نوهاش صداش میکند مامانی!
با ناباوری برگشته سمت صدا و وقتی به صورت نوهاش خیره شده دیده کما فی سابق جملات بعدیاش را نمیشنود... دیده روز از نو...
بعد با لذت شنیدن همان یک کلمه رفته و دراز کشیده روی تخت و یادش افتاده توی این دنیا چه چیزهای شنیدنی وجود دارد که او نمیشنود... احساس کرده دیگر تنهایی از پسش برنمیآید. زاناکس را انداخته بالا و رفته برای خودش...
عمه زاناکس شد رب و ربش... انقدر خورد تا یک روز صبح وقتی میخواست از روی تخت بلند شود سرش گیج رفت و افتاد کنار تخت روی زمین و هر دو دستش شکست، چند روز بعد هم توی بیمارستان تمام کرد.
انگار خاصیت آمدن بعضی این است که جاخالیهایی را که به هر ضرب و زوری چپانده بودی ته کمد تا چشمت بهشان نیفتد بیرون بکشند، صاف بگیرند جلوی چشمت و... بروند.
همین.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
چند وقت پیش بعد هزار سال یارویی به زور شمارهاش را زدم توی گوشیم. اولین قرار را هم به اصرار او گذاشتیم.
بعد چند هفته هم گفتم برو پی کارت، ما شبیه هم نیستیم.
من اندازه موهای شما و خودم و ایل و تبار هر دومان دورههای تنهایی را تجربه کردهام. در واقع ۱۰ سال است که پوستم کنده شده از تنهایی. توی تنهایی رقصیدهام، گریستهام، خوردهام، مست کردهام، کتاب خواندهام، سفر رفتهام و هر کاری که یک انسان دو پا میتوانسته انجام بدهد یک گور پدر تنهایی گفتهام و انجام دادهام اما وقتهایی هم بوده که تنهایی تن لشش را جوری انداخته روی هیکلم که نمیتوانستهام جم بخورم.
آخرین پیغام را که به آن یارو دادم برو پی کارت، جواب داد باشه و رفت.
فردا صبحش وقتی چشم باز کردم دیدم نمیتوانم از روی تخت بلند شوم. تمام تنم مور مور میشد، سردم بود و دلم میخواست یکی، هر کی، حتی همان کارگر ساختمان نیمه ساز روبرو، همین حالا بیهیچ حرف و حدیثی بغلم کند.
از آن صبح تا حالا یکهفته گذشته و من بارها دلم خواسته سرم را بکوبم به دیوار. دیشب موقع رانندگی دلم میخواست شیشه لیموناد توی دستم را از پنجره پرت کنم روی آسفالت، یا ماشین را کند کنم و بکومش به دیواری جایی که صدای خرد شدن شیشه دلم را خنک کند.
کلافهام، هیچ جمله انگیزشی کمکم نمیکند و عین مرغ پر کنده خودم را به درد و دیوار میزنم که چرا باید تنها بمانم، چقدر دیگر باید تنها سر کنم.
من و آن یارو به مسخرهترین و بیخاصیتترین شکل ممکن به درد هم نمیخوردیم اما روزهای اندکی را که با او گذراندم یادم انداخت یک چیزهایی هم توی این دنیا هست که من قرنهاست ندارمش!
این که توی ماشین دست آزادش را پیچید دور شانههام، مرا کشید سمت خودش و پیشانیم را بوسید.
این که به بهانه کار شخصی ماشین را نگه داشت و خواست که ۵ دقیقه صبر کنم و با یک دسته گل برگشت.
این که گفت این لباس را بخر به حساب من، این باشگاه را ثبت نام کن به حساب من.
این که وقتی داشتم وسط کافهای توی نیاوران از درد پریود به خودم میپیچیدم از پشت تلفن گفت بازارم، اسنپ میگیرم میایم و خودم ماشینت را تا خانه میاورم.
حالا که دوباره بعد مدتها یک زاناکس انداختهام بالا به این فکر میکنم که شاید عمه هم یک روز از خواب بیدار شده و یکهو شنیده که نوهاش صداش میکند مامانی!
با ناباوری برگشته سمت صدا و وقتی به صورت نوهاش خیره شده دیده کما فی سابق جملات بعدیاش را نمیشنود... دیده روز از نو...
بعد با لذت شنیدن همان یک کلمه رفته و دراز کشیده روی تخت و یادش افتاده توی این دنیا چه چیزهای شنیدنی وجود دارد که او نمیشنود... احساس کرده دیگر تنهایی از پسش برنمیآید. زاناکس را انداخته بالا و رفته برای خودش...
عمه زاناکس شد رب و ربش... انقدر خورد تا یک روز صبح وقتی میخواست از روی تخت بلند شود سرش گیج رفت و افتاد کنار تخت روی زمین و هر دو دستش شکست، چند روز بعد هم توی بیمارستان تمام کرد.
انگار خاصیت آمدن بعضی این است که جاخالیهایی را که به هر ضرب و زوری چپانده بودی ته کمد تا چشمت بهشان نیفتد بیرون بکشند، صاف بگیرند جلوی چشمت و... بروند.
همین.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
کـاش هیچ گذشتهای
بـا هم نداشتیم
آنوقت مـن میتوانستم
بـه تـو زنگ بزنم
و بیدلخوری حالت را بپرسم
چقدر پرسیدنِ حالِ سادهات
بعید شده حالا
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
بـا هم نداشتیم
آنوقت مـن میتوانستم
بـه تـو زنگ بزنم
و بیدلخوری حالت را بپرسم
چقدر پرسیدنِ حالِ سادهات
بعید شده حالا
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
.
"دوست دارم هیچکاری نکنم"
این جملهای ست که نمیتوانم به کسی بگویم در زمانهای که هر جا سرک میکشی یکی پیدا میشود که برای زندگی بهتر نسخهای بپیچد.
در جهانی که حرکت رو به جلو منطقی و الزامیست، نشستن روی مبل زهوار در رفته، خیره شدن به دیوار استخوانی رنگ روبرو، به صفحه سیاه ال سی دی، سایه خودم روی دیوار از بازتاب نور کم جان آباژور و فکر کردن به هیچ چیز و همه چیز بطالتیست نابخشودنی و من باید اشتیاق به این بطالت را از هر کسی پنهان کنم.
پس روی دو پایم میایستم و مثل شماهایی که توی این زندگی کوفتی به چیزی، کاری، هنری علاقهمندید راه میفتم توی خیابانها و کوچهها و ساختمانها پی رشد، پی رفاه و همینطور که دارم بین مهندسها، عکاسها، دکترها، منشیها، کارمندها، کارگرها، نقاشها، باغبانها، نویسندهها و هر کسی که علاقهای را دنبال میکند وول میخورم؛ حواسم هست که هیچکدامتان نفهمید من به هیچ کاری آنقدرها که باید علاقهای ندارم.
که البته هیچ چیزِ هیچ چیز هم که نه، فقط به یک چیز علاقهمندم و آن هیچکاری نکردن است.
و حالا که دارم اینها را مینویسم به این فکر میکنم عجب کاراکتری میتوانست باشد برای داستانی که متاسفانه علاقهای به نوشتنش ندارم.
و در این زمینه آنقدر مکار و با سیاست شدهام که همیشه توی جیبم جواب آمادهای دارم برای سوال "چه آرزویی داری؟" که در موقعیت مورد نظر سر و ته قضیه را مثل یک آدمِ امیدوارِ آرزومند هم بیاورم.
یکبار جرات کردم و از این علاقهی شرمآور و ممنوع به تراپیستم گفتم و جوابش این بود که یکی از نشانههای افسردگیست و آن وقت بود که فهمیدم جهان روانشناسی هم با همه درک و همدلیاش به این علاقه به چشم اختلال مینگرد.
پس چارهای ندارم جز این که روی پاهایم بایستم و بروم و بروم و بروم...
که شاید بخشی از طلبم را با نرمال بودن تسویه کرده باشم.
اما در تمام لحظههای دویدنها و سگ دو زدنهایم ثانیهای نبوده که به هیچکاری نکردن فکر نکرده باشم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
"دوست دارم هیچکاری نکنم"
این جملهای ست که نمیتوانم به کسی بگویم در زمانهای که هر جا سرک میکشی یکی پیدا میشود که برای زندگی بهتر نسخهای بپیچد.
در جهانی که حرکت رو به جلو منطقی و الزامیست، نشستن روی مبل زهوار در رفته، خیره شدن به دیوار استخوانی رنگ روبرو، به صفحه سیاه ال سی دی، سایه خودم روی دیوار از بازتاب نور کم جان آباژور و فکر کردن به هیچ چیز و همه چیز بطالتیست نابخشودنی و من باید اشتیاق به این بطالت را از هر کسی پنهان کنم.
پس روی دو پایم میایستم و مثل شماهایی که توی این زندگی کوفتی به چیزی، کاری، هنری علاقهمندید راه میفتم توی خیابانها و کوچهها و ساختمانها پی رشد، پی رفاه و همینطور که دارم بین مهندسها، عکاسها، دکترها، منشیها، کارمندها، کارگرها، نقاشها، باغبانها، نویسندهها و هر کسی که علاقهای را دنبال میکند وول میخورم؛ حواسم هست که هیچکدامتان نفهمید من به هیچ کاری آنقدرها که باید علاقهای ندارم.
که البته هیچ چیزِ هیچ چیز هم که نه، فقط به یک چیز علاقهمندم و آن هیچکاری نکردن است.
و حالا که دارم اینها را مینویسم به این فکر میکنم عجب کاراکتری میتوانست باشد برای داستانی که متاسفانه علاقهای به نوشتنش ندارم.
و در این زمینه آنقدر مکار و با سیاست شدهام که همیشه توی جیبم جواب آمادهای دارم برای سوال "چه آرزویی داری؟" که در موقعیت مورد نظر سر و ته قضیه را مثل یک آدمِ امیدوارِ آرزومند هم بیاورم.
یکبار جرات کردم و از این علاقهی شرمآور و ممنوع به تراپیستم گفتم و جوابش این بود که یکی از نشانههای افسردگیست و آن وقت بود که فهمیدم جهان روانشناسی هم با همه درک و همدلیاش به این علاقه به چشم اختلال مینگرد.
پس چارهای ندارم جز این که روی پاهایم بایستم و بروم و بروم و بروم...
که شاید بخشی از طلبم را با نرمال بودن تسویه کرده باشم.
اما در تمام لحظههای دویدنها و سگ دو زدنهایم ثانیهای نبوده که به هیچکاری نکردن فکر نکرده باشم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
از آخرین باری که دیدمت چقدر میگذره؟!
داشتی بارونیترو تنت میکردی. گفتی یه روز برمیگردم کار نیمه تموممرو تموم میکنم. نمیدونستم دوباره میببینمت یا نه. اصرار بیفایده بود. چارهای نداشتم جز این که درو باز کنم و بذارم بری.
آخرین باری که صداتو شنیدم کِی بود؟! گفتی مراقبت کن.
یه ویس ۳ ثانیهای. میدونستم آخرین ویسه. میدونستم دلشو ندارم دوباره گوش بدم. میدونستم چاره فقط اینه که بره تو سطل آشغال صفحه چتمون.
چقدر گذشته از همهی اینا؟! از خندیدنا، شوخی کردنا، غر زدنا، قهر و آشتیا؟!
انگار بین ما یه فضای خالیه. انگار هیچوقت همو نشناختیم.
انگار یه آدمایی میان فقط برای این که بعدها فکر کنی انگار هیچوقت همو نشناختین. انقدر دور و گم و گور...
پس تکلیف خاطره چی میشه؟!
همون که یهو میاد خِرتو میچسبه، نفستو تنگ میکنه، اشکتو درمیاره، لای دست و پات میپیچه و کلافهت میکنه.
انگار خاطره بیشتر از این که یاد کسی، چیزی، لحظهای باشه؛ توهمه!
اولا مطمئنی که هست. چون قبلا بوده. هر وقت بخوای دست میندازی و میگیرش. حواست نیست که داره میگذره. که روز و ماه و سال دنبال هم کردن. که داری از اون آخرین بار دور و دورتر میشی. از اون لحظه که اون رفت تو آسانسور و تو پشت در خونه مات و منگ و تشنه موندی. از اون جواب تو هم مراقب خودت باشی که لبتو گاز گرفتی و تو دلت گفتی.
اما هر چقدرم که بگذره مطمئنی که جاشو بلدی، از حفظی، اراده کنی قاپیدیش.
تا یه روزی که دست میندازی سمتش اما فضای خالی مثل باد از لای انگشتات رد میشه. مور مورت میشه. دلت میخواد خودتو با یه تصویر سرگرم کنی. گرم شی، عصبانیشی، حسرتشو بخوری. زور میزنی دو قطره اشک بیاد، سر دلت بجوشه، بگیره، تنگ شه اما میبینی نیست. هیچ حسی نیست. انگار نبوده هیچوقت!
من رسیدم به اینجا. به این نقطهی توخالی ترسناک!
انگار مهم نیست که الان نیستی اما مهمه که قبلا بوده باشی.
میترسم از وقتی که اسمت بیاد و من آب تو دلم تکون نخوره!
انگار اون همه درس خوندم اما سر جلسه امتحان هیچی یادم نمیاد!
انگار اون همه سال و ماه و روزم افتاده تو یه چاهی که ته نداره!
زانوهامو میذارم لبهی چاه و خم میشم رو به این خالی ترسناک داد میزنم کجااااایی؟
صدام میخوره به دیوارهها و تو تاریکی عمیق چاه میپیچه و میپیچه و برمیگرده به خودم!
این روزا بارها و بارها شیرجه زدم تو این خالیِ ترسناک و معلق موندم.
نه توهم نبود!
یکی بود که از یه جایی به بعد دیگه نبود.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
داشتی بارونیترو تنت میکردی. گفتی یه روز برمیگردم کار نیمه تموممرو تموم میکنم. نمیدونستم دوباره میببینمت یا نه. اصرار بیفایده بود. چارهای نداشتم جز این که درو باز کنم و بذارم بری.
آخرین باری که صداتو شنیدم کِی بود؟! گفتی مراقبت کن.
یه ویس ۳ ثانیهای. میدونستم آخرین ویسه. میدونستم دلشو ندارم دوباره گوش بدم. میدونستم چاره فقط اینه که بره تو سطل آشغال صفحه چتمون.
چقدر گذشته از همهی اینا؟! از خندیدنا، شوخی کردنا، غر زدنا، قهر و آشتیا؟!
انگار بین ما یه فضای خالیه. انگار هیچوقت همو نشناختیم.
انگار یه آدمایی میان فقط برای این که بعدها فکر کنی انگار هیچوقت همو نشناختین. انقدر دور و گم و گور...
پس تکلیف خاطره چی میشه؟!
همون که یهو میاد خِرتو میچسبه، نفستو تنگ میکنه، اشکتو درمیاره، لای دست و پات میپیچه و کلافهت میکنه.
انگار خاطره بیشتر از این که یاد کسی، چیزی، لحظهای باشه؛ توهمه!
اولا مطمئنی که هست. چون قبلا بوده. هر وقت بخوای دست میندازی و میگیرش. حواست نیست که داره میگذره. که روز و ماه و سال دنبال هم کردن. که داری از اون آخرین بار دور و دورتر میشی. از اون لحظه که اون رفت تو آسانسور و تو پشت در خونه مات و منگ و تشنه موندی. از اون جواب تو هم مراقب خودت باشی که لبتو گاز گرفتی و تو دلت گفتی.
اما هر چقدرم که بگذره مطمئنی که جاشو بلدی، از حفظی، اراده کنی قاپیدیش.
تا یه روزی که دست میندازی سمتش اما فضای خالی مثل باد از لای انگشتات رد میشه. مور مورت میشه. دلت میخواد خودتو با یه تصویر سرگرم کنی. گرم شی، عصبانیشی، حسرتشو بخوری. زور میزنی دو قطره اشک بیاد، سر دلت بجوشه، بگیره، تنگ شه اما میبینی نیست. هیچ حسی نیست. انگار نبوده هیچوقت!
من رسیدم به اینجا. به این نقطهی توخالی ترسناک!
انگار مهم نیست که الان نیستی اما مهمه که قبلا بوده باشی.
میترسم از وقتی که اسمت بیاد و من آب تو دلم تکون نخوره!
انگار اون همه درس خوندم اما سر جلسه امتحان هیچی یادم نمیاد!
انگار اون همه سال و ماه و روزم افتاده تو یه چاهی که ته نداره!
زانوهامو میذارم لبهی چاه و خم میشم رو به این خالی ترسناک داد میزنم کجااااایی؟
صدام میخوره به دیوارهها و تو تاریکی عمیق چاه میپیچه و میپیچه و برمیگرده به خودم!
این روزا بارها و بارها شیرجه زدم تو این خالیِ ترسناک و معلق موندم.
نه توهم نبود!
یکی بود که از یه جایی به بعد دیگه نبود.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima