تُو اِی زُمُرُّدِ تماشا
همیشه گمان می کردم
این منم که از
چشمِ تُو می سُرایم
غافل بودم از اینکه
چشمِ تُو
خود ، شعر است
من چه می دانستم
که در تمامی احوال،
چشمِ تُو شاعرم بود
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
همیشه گمان می کردم
این منم که از
چشمِ تُو می سُرایم
غافل بودم از اینکه
چشمِ تُو
خود ، شعر است
من چه می دانستم
که در تمامی احوال،
چشمِ تُو شاعرم بود
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
من می توانم از تُو بگریزم؟
آخر چگونه می توانم
اصلاً بگریزم تا به کجا رِسَم.
در آرزوی خُفتنِ پهلو به پهلوی تُو،
من هماره به خواب می رَوَم
آری هماره...
تُو کیستی که می خواهم
در معاشرتِ آغوشت،
حجاب از عقل بَردارم وُ
در قلبِ عاشقم
عطرِ نَفَسهایت را قاب بگیرم؟
میبینی
از عمقِ نگاهم،
اصالتِ جنون را میبینی
می خوانی
از عصبِ چشمانم،
شجرهنامه ی خونین وُ پُرتألُّمِ
تمامِ عاشقان را میخوانی
تُو آنی که اندوهِ سالیانِ مرا
از شانه اَم می تِکانی
تُو آنی که موهایم را
از ابرویَم کنار میزنی
وَ دو دستَت را
در گیسوانِ من نهان می سازی
آری همانی
سَراَنجام اژدههای بوسه هایم
در فراخْنای وحشی تَنَت
تنوره می کشد
وَ لبْهایم
در چشمه ی سرخ وُ جوشانِ دهانت
تَن می شویَد
سَراَنجام شُکوهِ جسمانی اَت را
در کمانِ بازوانم
حبس خواهم کرد
وَ رامِ ناآرامِ اندامت را
با صدای برهنه ی مردانه اَم
خواهم خوابانْد...
اِی از خواهشِ من ، قاتلِ من
آخر در یکی از این سطرها
مرا خواهی کشت
من! من که میراثم برای تُو
تنها همین شعرهاست...
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
آخر چگونه می توانم
اصلاً بگریزم تا به کجا رِسَم.
در آرزوی خُفتنِ پهلو به پهلوی تُو،
من هماره به خواب می رَوَم
آری هماره...
تُو کیستی که می خواهم
در معاشرتِ آغوشت،
حجاب از عقل بَردارم وُ
در قلبِ عاشقم
عطرِ نَفَسهایت را قاب بگیرم؟
میبینی
از عمقِ نگاهم،
اصالتِ جنون را میبینی
می خوانی
از عصبِ چشمانم،
شجرهنامه ی خونین وُ پُرتألُّمِ
تمامِ عاشقان را میخوانی
تُو آنی که اندوهِ سالیانِ مرا
از شانه اَم می تِکانی
تُو آنی که موهایم را
از ابرویَم کنار میزنی
وَ دو دستَت را
در گیسوانِ من نهان می سازی
آری همانی
سَراَنجام اژدههای بوسه هایم
در فراخْنای وحشی تَنَت
تنوره می کشد
وَ لبْهایم
در چشمه ی سرخ وُ جوشانِ دهانت
تَن می شویَد
سَراَنجام شُکوهِ جسمانی اَت را
در کمانِ بازوانم
حبس خواهم کرد
وَ رامِ ناآرامِ اندامت را
با صدای برهنه ی مردانه اَم
خواهم خوابانْد...
اِی از خواهشِ من ، قاتلِ من
آخر در یکی از این سطرها
مرا خواهی کشت
من! من که میراثم برای تُو
تنها همین شعرهاست...
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
وَ دلْخندهاَت؛
کبوتری را مانَد
که با شور وُ شِین،
سبُکبال وُ آوازهخوان،
پس از زیارتِ رنگینْکمان
سوی آشیانه اَش بازمی گَردد...
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
کبوتری را مانَد
که با شور وُ شِین،
سبُکبال وُ آوازهخوان،
پس از زیارتِ رنگینْکمان
سوی آشیانه اَش بازمی گَردد...
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
می آیم تا کنجِ دِنجِ
شبِستانِ مَردُمَکهایت،
موازی آن دو چشمِ زیبایت
آنجا که در نَشئِگی
شعفْناک شعر،
خُدا به شکلِ تُو درمی آید
دیدنت را جشن می گیرم،
اصالتِ نگاهِ تُو را
به یک نَفَس سَر می کشم
گوش کن،
این صدای پیچشِ
پیچک چشمانِ تُوست
به دورِ رگهای من
بنگر که چگونه
نگریستنِ به چشمانت،
زبانِ بدنِ روحم را
به رقصِ مستی وا می دارد
نگاهت بوی بوسه می دَهد؛
چشمانت را نبند
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
شبِستانِ مَردُمَکهایت،
موازی آن دو چشمِ زیبایت
آنجا که در نَشئِگی
شعفْناک شعر،
خُدا به شکلِ تُو درمی آید
دیدنت را جشن می گیرم،
اصالتِ نگاهِ تُو را
به یک نَفَس سَر می کشم
گوش کن،
این صدای پیچشِ
پیچک چشمانِ تُوست
به دورِ رگهای من
بنگر که چگونه
نگریستنِ به چشمانت،
زبانِ بدنِ روحم را
به رقصِ مستی وا می دارد
نگاهت بوی بوسه می دَهد؛
چشمانت را نبند
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
هرگز از تُو
چیزی نسُرودهاَم!
تُو خودت
در واژهها می نشینی
خودت قلم را
وسوسه می کنی و
مصرع و قافیه ها را بیدار
میخِ نگاهت شدهاَم
چه مُراعاتِ نظیری ست
کهکشانِ چشمانِ بی نظیرت
چه تلمیح و تضمینهایی نهفته
در چَشمْخَندهای نازنینت
معشوقه ی قلم
خانمِ شعر
تُو با هر پلک زدنی
ایهام و استعارهای
حریص می آفرینی
دروغ چرا
من از فروغِ توےِ چشمْهات،
شعرهایم را کش می رَوَم
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
چیزی نسُرودهاَم!
تُو خودت
در واژهها می نشینی
خودت قلم را
وسوسه می کنی و
مصرع و قافیه ها را بیدار
میخِ نگاهت شدهاَم
چه مُراعاتِ نظیری ست
کهکشانِ چشمانِ بی نظیرت
چه تلمیح و تضمینهایی نهفته
در چَشمْخَندهای نازنینت
معشوقه ی قلم
خانمِ شعر
تُو با هر پلک زدنی
ایهام و استعارهای
حریص می آفرینی
دروغ چرا
من از فروغِ توےِ چشمْهات،
شعرهایم را کش می رَوَم
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
با شگفتی به تماشای
شعری نشسته اَم
که تُواَش محاصره کردهای
اُجاقِ گُدازانِ زلفِ تُو
مرا به مهمانی سُرخپوستان
دعوت می کنَد
از نوای روحبخشِ لاکوتا
مَدهوش می شَوَم
به پیشانی اَت که بوسه می زنم
مسافرِ سَرزمینِ خورشیدِ تابانم
طاقِ ابروی پُرطَمطَراقِ تُو؛
اِیوانِ مدائن است
به مژههایت که می نگرم،
خودم را آخرین زندانی
آلْکاتراز می بینم
چشمهایت زیتونزارانِ لبنان!
بینی اَت أریحاست
گونه هایت به گوهر وُ مرجانِ
نینگالو طعنه می زنند
لبهای حماسی تُو؛
-آن ماهیچه های مطبوعِ شِکرپاش-
مرا به کاخِ اَلْحَمْرا می بَرَد
دهانت امّا از صخرههای
صعبُالْعبورِ هیمالیا
آویزانم می کنَد،
تا چوشیده چوشیده
عسل بگیرم و دیوانگی کنَم
نَفَسهای پیچاپیچِ تُو،
بادهای شنگولِ بامدادی تیانمِن
-خیابانی به سوی بهشت-
رنگاهنگِ سبزِ صدایت
پایتختِ موسیقی جهان را
به چالش می کشد
از آن زمان که
مونالیزا محوِ لبخندِ تُو شد،
موزهی لووُر ، لووِر،
لووْر را به تمسخر می گیرند
گِرداگِردِ صورتِ
پُرشُکوه و دلْفریبت،
منشوری ست در حرکتِ دوّار؛
-قُرصِ ماه ، پنجه ی آفتاب-
گویی همهمه ی یک میزِگِردِ
شاعرانه است
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
شعری نشسته اَم
که تُواَش محاصره کردهای
اُجاقِ گُدازانِ زلفِ تُو
مرا به مهمانی سُرخپوستان
دعوت می کنَد
از نوای روحبخشِ لاکوتا
مَدهوش می شَوَم
به پیشانی اَت که بوسه می زنم
مسافرِ سَرزمینِ خورشیدِ تابانم
طاقِ ابروی پُرطَمطَراقِ تُو؛
اِیوانِ مدائن است
به مژههایت که می نگرم،
خودم را آخرین زندانی
آلْکاتراز می بینم
چشمهایت زیتونزارانِ لبنان!
بینی اَت أریحاست
گونه هایت به گوهر وُ مرجانِ
نینگالو طعنه می زنند
لبهای حماسی تُو؛
-آن ماهیچه های مطبوعِ شِکرپاش-
مرا به کاخِ اَلْحَمْرا می بَرَد
دهانت امّا از صخرههای
صعبُالْعبورِ هیمالیا
آویزانم می کنَد،
تا چوشیده چوشیده
عسل بگیرم و دیوانگی کنَم
نَفَسهای پیچاپیچِ تُو،
بادهای شنگولِ بامدادی تیانمِن
-خیابانی به سوی بهشت-
رنگاهنگِ سبزِ صدایت
پایتختِ موسیقی جهان را
به چالش می کشد
از آن زمان که
مونالیزا محوِ لبخندِ تُو شد،
موزهی لووُر ، لووِر،
لووْر را به تمسخر می گیرند
گِرداگِردِ صورتِ
پُرشُکوه و دلْفریبت،
منشوری ست در حرکتِ دوّار؛
-قُرصِ ماه ، پنجه ی آفتاب-
گویی همهمه ی یک میزِگِردِ
شاعرانه است
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
قُشونِ گیسوانت
پشتِ شعر سنگر گرفته اَست
کلمات از کار اُفتادهاَند،
گویی الفبا را به یغما بُردهای
آه...! نمی توانم بنویسَمَت؛
این شعر منتفی ست
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
پشتِ شعر سنگر گرفته اَست
کلمات از کار اُفتادهاَند،
گویی الفبا را به یغما بُردهای
آه...! نمی توانم بنویسَمَت؛
این شعر منتفی ست
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
بَریقینم،
در پسِ ملال و
رنجوری بیکرانِ من،
هر بار
که به نگاهت
گوشِجان می سپارم،
" بهار "
به تقویمِ دلم،
بَرمی گَردد...
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
در پسِ ملال و
رنجوری بیکرانِ من،
هر بار
که به نگاهت
گوشِجان می سپارم،
" بهار "
به تقویمِ دلم،
بَرمی گَردد...
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
به جهنّم که بهشت زیباست...
من از چشمِ تُو می نویسم
و در آستینِ شعر
دنبالِ کلمه ای می گَردم
تا لکنت از رؤیای آدمی بَردارم.
بیهوده می کوشند
شاعرانی که
از اکسیرِ حیات و
سُنبله ی گَندُم می سُرایند
وَ از آدابِ خوابهای بی تعبیر
تَراز می گیرند،
که همانا چشمهای تُو،
اُسطُرلابِ رستگاری ست...
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
.@asheghanehaye_fatima
من از چشمِ تُو می نویسم
و در آستینِ شعر
دنبالِ کلمه ای می گَردم
تا لکنت از رؤیای آدمی بَردارم.
بیهوده می کوشند
شاعرانی که
از اکسیرِ حیات و
سُنبله ی گَندُم می سُرایند
وَ از آدابِ خوابهای بی تعبیر
تَراز می گیرند،
که همانا چشمهای تُو،
اُسطُرلابِ رستگاری ست...
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
.@asheghanehaye_fatima
در خواب دیدم
که تقدیرِ تُو روی سنگها و
ستارهها حک شدهاَست
تُو را سوار بَر
دُرُشکه ی سَرمَدی دیدم
آنگاه که زبانه های آتش
رو به سوی هوهوی باد
پارس می کردند
تُو را به وقتِ شفاعت دیدم
آنگاه که بَر گیجگاهانِ برگ
دستِ نوازش می کشیدی و
پروانه ای مصلوب را
عروج می دادی
تُو را به وقتِ گفتگو دیدم
آنگاه که بَر سَرِ یک میز
با ماهی ها نِشسته بودی
وَ در شبْنشینی یاسها
به درد وُ دلْهاشان
گوش می کردی
وقتی تُو با بصیرتِ زنانه اَت
از شانه ی ستارههای
پایینْدست ، بالا شدی
شش غنچه در شش ستاره
لب به خنده واکردند و
خوشه ی پروین پُرگُل شد!
دیدم که از زِهدانِ آسمان
گُلِ ماه را بیرون کشیدی
نیمه های شب
از خواب بَرخاستم
وَ به کنارِ پنجره رفتم؛
دیدم که بَر اَریکه ی ماه
نشسته ای و
در چشمْاَندازی تمامْزیبا
نُوباوهی ابری را
به مَلاحت
مادری می کنی
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
که تقدیرِ تُو روی سنگها و
ستارهها حک شدهاَست
تُو را سوار بَر
دُرُشکه ی سَرمَدی دیدم
آنگاه که زبانه های آتش
رو به سوی هوهوی باد
پارس می کردند
تُو را به وقتِ شفاعت دیدم
آنگاه که بَر گیجگاهانِ برگ
دستِ نوازش می کشیدی و
پروانه ای مصلوب را
عروج می دادی
تُو را به وقتِ گفتگو دیدم
آنگاه که بَر سَرِ یک میز
با ماهی ها نِشسته بودی
وَ در شبْنشینی یاسها
به درد وُ دلْهاشان
گوش می کردی
وقتی تُو با بصیرتِ زنانه اَت
از شانه ی ستارههای
پایینْدست ، بالا شدی
شش غنچه در شش ستاره
لب به خنده واکردند و
خوشه ی پروین پُرگُل شد!
دیدم که از زِهدانِ آسمان
گُلِ ماه را بیرون کشیدی
نیمه های شب
از خواب بَرخاستم
وَ به کنارِ پنجره رفتم؛
دیدم که بَر اَریکه ی ماه
نشسته ای و
در چشمْاَندازی تمامْزیبا
نُوباوهی ابری را
به مَلاحت
مادری می کنی
#آرش_شاهری
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام وُ بوسه!
بر چشمانِ اشرافیِ تو که کارخانهی شعرند
وَ از پویشِ مردمکهاشان،
کلماتِ از کار افتاده
جانی دوباره میگیرند...
.
گوهرانِ بخشایندهای که
با هر مژه بر هم زدنی،
سی وُ دو حرفِ الفبا را
روزی میرسانند!
#آرش_شاهری
@asheghanehaye_fatima
بر چشمانِ اشرافیِ تو که کارخانهی شعرند
وَ از پویشِ مردمکهاشان،
کلماتِ از کار افتاده
جانی دوباره میگیرند...
.
گوهرانِ بخشایندهای که
با هر مژه بر هم زدنی،
سی وُ دو حرفِ الفبا را
روزی میرسانند!
#آرش_شاهری
@asheghanehaye_fatima