💜آنلاینکده 🦋anlainkadeh
44.3K subscribers
45 photos
1 video
1.24K files
1.25K links
🔥لینک رمان های انلاین پرطرفدار🦋😻
رمانای ممنوعه جذاب🤤💜

تبلیغات 👇👇

@tabaneh
Download Telegram
👍5613🤣6🖕6😁5🤩2
👍44😁11🤔7👏65🤣5🤩3🖕3🥰2😱1
https://tttttt.me/+H7NcPGDYcVA4ZGY8

سیلاژ(برهان و رزگل)
#سیلاژ

لینک جدید
👍4914🖕4🤩2
👍6811😁8🔥5👏5🖕3😱2
Hulu
Sasy & Arash
اینم آهنگ جدید ساسی و آرش
آرش هم از دست رفت...
🤔147🫡83👍8249🤯34😢20🤩14🎉13😁9😱8👏2
💜آنلاینکده 🦋anlainkadeh pinned «شنبه تاپنجشنبه🕊🤍 درخواست رمان🔍 18تا24♥️ چت ازادونقد رمان😻❤️‍🔥 🌚 @aa_zad پنجشنبه ها:مصاحبه(فعلا نداریم)🦋✨️ جمعه ها :تعطیل🔐🥲 انلاینکده‌🔥🦄 @anlainkadeh لینک گپ👼🏻💞 https://tttttt.me/joinchat/ywPMVo952Zo2MTc0»
_دوست دارم وقتی داری راه میری آبم از بین پاهات بیرون بریزه و روی پاهای برهنه ات ردش خشک شه و
هر ثانیه بهشتت از تخمای من پر باشه تا همه ی قلمرو بدونن این کوچولوی بغلی جفت منه!..

دندونای نیشش رو داخل گردنم برد
که آه پر دردی کشیدم و در همون حین که داشت خونمو میخورد
ضرباتشو داخلم عمیق و محکم تر کرد

_هرچقدر می کنمت بازم بزور داخلت حرکت میکنم..
چرا نمیتونم تو یکیو یکم بازت کنم جوجه؟

_آه..کوین..آروم تر...
دارم پاره میشم

_منم همینو میخوام آئورا..
اوه ملکه کوچولو.. من عاشق وقتاییم که زیرم جیغ میزنی!
عاشق عطر خونت..بدن ریزه میزه ات..
من عاشق این تنگتم آئورا...🔥

https://tttttt.me/+_PADtod_nl9hMjFk
https://tttttt.me/+_PADtod_nl9hMjFk

اونا میگفتن من سوگولی اونم ، سوگولی پادشاه تاریکی!!
👍27551🖕20🤔9😱9🤣8🤩6👎5😁5🥰4🔥3
#دختره_برای_انتقام_با_پدر_عشقش_ازدواج_میکنه

#پارت_13
#اثری_عاشقانه_به_قلم_پرواM

با صدای نسبتا بلندی میخندم و گونه اش رو میبوسم تا توجه ی همه به ما جلب شه

به آرومی و با لحنی اغواگرانه لب میزنم:

-منظورت شیطونیه؟

با لبخندی مرموز و چشم هایی شیطون نزدیک به گوشم زمزمه میکنه:

-میخوای اغفالم کنی؟

اگرچه که هیچکس به ما نگاه نمیکنه و سعی میکنن خودشون رو سرگرم نشون بدن اما شخص مورد نظرم حتی یک لحظه هم از ما چشم بر نمیداره،در واقع هیچکس به غیر از محمد تهرانی!

پای راستم روی پای چپم و دستم روی مبل میشینه،بدنم با حالتی اغواگرانه به سمت پاشا متمایل و لب هام به گردنش نزدیک میشه

درست جایی بین گردن و گوشش زمزمه میکنم:

-هر طور که خودت بخوای!

نفس هام به گردنش برخورد میکنه و این بار با چشمانی خمار ادامه میدم

-میخوای اغفالت کنم؟

در میان آسمونِ سیاه رنگِ چشماش ماهِ درخشانی روشن میشه و من برای لحظه ای از وجود برقِ نگاهش شگفت زده میشم

از اخرین باری که به همچین چشم هایی زُل زدم یک سال میگذره،انگار همین برقِ درخشان کم بود تا چشم های سیاه رنگش به چشم های پسرش تبدیل شه!

درخششِ این ماه اطمینان میده که پاشا تهرانی اسیر دخترکی 25 ساله شده!
https://tttttt.me/+DmIqiKCyyBdjMTI0
https://tttttt.me/+DmIqiKCyyBdjMTI0
https://tttttt.me/+DmIqiKCyyBdjMTI0
👍22541👎12😱10🖕6🤣2
خیلی وقته دنبال یه رمان عاشقانه جذاب و خاص میگردی؟
بیا اینجا👇👇👇👇

https://tttttt.me/+XpKBlZwSf8AwZWE0

وقتی رمانش رو میخونی خودت رو اونجا حس میکنی!
هر کی خونده عاشقش شده😍


قسمتی از رمان #ثریا
👇👇👇👇👇👇👇👇

انقدر سوپرایز قشنگی بود که کاملا احساساتی شدم و چیزی نمیگفتم...
ثریا گل رو داد دستمو و شمع روی کیک رو روشن کرد و وارد پذیرایی شد و گذاشت روی مبل جلو مبلی...
اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت: کمال جان نمیایی؟
بی هوا بغلش کردم و محکم تو بغلم فشردمش گفتم: ثریا عاشقتم دختر... واقعا سوپرایز شدم... مرسی خیلی مرسی...
خندید و خواست چیزی بگه لبامو گذاشتم رو لباش... چند لحظه بعد از هم جدا شدیم ولی من احساس نیاز شدید داشتم و انگار ثریا هم دست کمی ازم نداشت... دستشو گرفتم و رفتیم سمت اتاق خواب... پالتو و شالش رو درآوردم... بغلش کردم و روی تخت خوابوندمش...

همینطور که لباشو میبوسیدم آروم آروم دکمه های پیرهنم رو باز کرد و با دستاش بدنم رو لمس کرد... منم تیشرتش رو درآوردم و شروع به لمس و بوس کردن تنش کردم... جفتمون هم کاملا د*ا*غ و آماده رابطه بودیم ولی من نمیخواستم بیشتر از این پیش برم... میترسیدم بعدا ثریا از کارش پشیمون بشه و دلخوری پیش بیاد...
بدنش انقدر بی نقص و جذاب بود که نمیتونستم زیاد طاقت بیارم...

کنارش دراز کشیدم و گفتم: حالا که از این لب ها و تن خوشمزه نصیبم شده! نوبت چی رسیده؟
با چشمای خمارش نگاهم کرد و گفت: چی؟
گونه هاش سرخ شده بود و میدونستم داره خجالت میکشه... بوسش کردم و...

نویسنده این رمان، قلم توانایی داره و دوتا رمان دیگه به اسم های #دامون و #شاهو تو کانالش هست که میتونی یکجا بخونی!

مطمئن باش عاشق قلمش میشی🥰


https://tttttt.me/+XpKBlZwSf8AwZWE0
👍20942🤣8🖕7😁4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینجا کتابایی که لازم نداری و نمیخوانی رو بفروش 📖📖
اگه شما هم دلتون میخواد کتاب هارو با قیمت مناسب بخرید و به صورت فیزیکی بخونیدشون یا حتی کلی کتاب اضافه داخل کتابخونه دارید و جا برای کتاب جدید ندارید کانال من راه حل مشکلته📚📒

📚📚📚📚📚📚📚📚
فرصت رو از دست نده
روقسمت رنگی بزن
👍
📚📚📚📚📚📚📚📚
ارزون ترین کتاب هارو بقیه از اینجا میخرن بقیه حسودن بهت نمیگن 📖🧐
👍425👎3🖕1
آراز سر بالا آورد و کبودیهای گوشه لب و چانه دخترک عین خاری در چشمش فرو رفت

اخم پررنگی کرد و به سمت سایه رفت

_اینا جای چیه؟
سایه شوکه از این حرکت رئیسش قدمی عقب گذاشت

دستان آراز مشت شد و نعره کشید

_برو بیرووووننننننن

سایه فرار را برقرار ترجیح داد

و معاشقه دیشبش با امیرعلی را به یاد آورد اما آذرمهر جوان با دیدن آنها چرا دیوانه شده بود ؟

سایه رستگار همسر اجباری امیرعلی کفایت متوجه عشق و علاقه آراز آذرمهر مدیرعامل جذاب و خشن شرکتی که در آن کار میکند میشود و دل به عشق آراز میبندد با وحود امیرعلی کفایت ته تغاری حاج غفور!


مثلث عشقی ممنوعه و هات 🔞🔞

رمانی عاشقانه و قلم قوی حکایت عشق و مرانگی ، ایستادن و جا نزدن ☺️

روایت عاشقی آراز آذرمهر و مردانگی هایش😍😍

https://tttttt.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8
👍22341🖕13🤩7👎6🤣5😁2😱1
انگشت هام به دور گردنش پیچ میخورن و محکم به دیوار پشت سرش کوبیده شده و توی صورتش فریاد میکشم

+خفه شو

در حالی که سعی داره از فشار دستم به دور گردنش کم کنه لبخندی به زور به روی لب مینشونه

_دوستت دارم

دیوانه وار از سر حرص و خشم قهقهه می‌زنم و تو فاصله یک سانتی صورتش دندون روی هم میسابم

+تو چی هستی؟

به سختی جواب میده

_یه گرگِ آلفا

+و من چی هستم؟

به خرخر میوفته اما کم نمیاره و با همون نفس های نا منظم میگه

_یه کانِکت

دوباره و بلند تر توی صورتش فریاد میکشم

+می‌خوام بدونم یه گرگ چطور به خودش جرات داده عاشق من بشه؟

...دردسر...
این بار داستان در مورد دنیای گرگ هاست
روایتی از جدال مرگ و خون داخل دنیای گرگینه ها
گرگ هایی که از اعماق تاریکی برخواستن، گله بزرگی از گرگ های شمالی که چیزی تا سقوط گله باقی نمونده و کل گله در حال فروپاشی و نابودی هست
تنها راه نجات گله از مرگ و ویرانی گیر انداختن موجودی فناناپذیر و نامیرا از نسل بشریت هستش، گیر انداختن موجودی به اسم کانِکت...
جنگیدن مرگ برای مرگ، آلفای جوان و کم سن گله در به در به دنبال گیر انداختن این موجود خونخواره که گفته شده چیزی از یه ماشین کشتار و خونریزی کمتر نداره
اما آیا رام کردن یه ماشین کشتار می‌تونه کار راحتی باشه؟

کیا رمان گرگینه ای میخواستن!؟🤩🤩🤩

https://tttttt.me/+j0Ts8HtwifYwMDQ0
👍26236🤣16🖕12😱6👎3😁3
_هیییع، ارمیا...
#part4
دو تا رونم رو محکم دور پهلوهاش سفت می کنه و فشار میده!
_جون ارمیا؟ نکنه می خوای بهت دست نزنم؟ می بینی که! پشت در منتظرن...

دلم هُری می ریزه پایین، دستام دور گردنشه و نگام به چشمای خمار و تبدارش.

_خانوم بزرگ عصبیم کرد انقدر پشت این در کوفتی بالا پایین شد... میگه باید یه دستمال بدی تا این وصلت کامل بشه و جنگ و جدل بین دو طایفه بخوابه 👄
https://tttttt.me/+frWEuM8rVl1lMDdk
https://tttttt.me/+frWEuM8rVl1lMDdk

صدای کِل کشیدن زنای پشت در بلند میشه و احتمالا بخاطر اینکه جیغم بلند تر بوده چنان کِل می کشن که کل عمارت و آدماش کار رو تموم شده می دونن!

_ارمیا، کمرم و شکوندی آخ...

با خیمه زدنش روی هیکلم نفسم پشت سینه ام وایمیسه و نبضم دوباره اوج میگیره...

سر زیر گوشم می بره و صدای زمختش رو تو گوشم پخش می کنه:

_جان... قربونت برم، هنوز هیچی نشده صدای جیغت بلند شده زندگیم؟ منم همین و می خوام صدای جیغت و می خوام!

خیلی طبعش گرمه، خیلی مردِ تُند مزاجیه! یه سر لب میذاره رو قفسه ی سینم.

_امممم چقدر تو خوش بویی جوجه، آدم دوست داره تا صبح علی الطلوع فقط بوت کنه و ببوستت! مگه میشه تو این کار عجله کنم؟
https://tttttt.me/+frWEuM8rVl1lMDdk
https://tttttt.me/+frWEuM8rVl1lMDdk
#فول‌هیجانی #طغیان‌اردوان
این رمان دارای صحنه های ممنوعه و اروتیک و بزرگساله که برای هر سنی مناسب نیست... تمنا می کنم زیر -18 عضو نشه 🔞♨️
👍26239🤣31🖕14👎8🤩8😁1
_باید امشب تنبیه بشی مارال ، بلای به سرت میارم ، که تا عمر داری امشب رو فراموش نکنی .
از او ترسیدم . میدونستم اگر چیزی رو می‌گفت دیگه راه فرار از آن رو نداشتم
_مگه تو تاوان تجاوز به خواهرم نبودی . امشب باید همون رو تجربه کنی .
پشتم به دیوار خورد
_خواهش میکنم حامی
بهم مهلت صحبت نداد . از لبم بوسه ی خشنی گرفت و دامنم رو بالا داد و دستش محکم.....
https://tttttt.me/+7H7FzA78KJ40M2Nk
رمان بزرگسال ، و عاشقانه ، زیر ۱۸ سال عضو نشن . رمان اول .
محکم رونم رو چنگ زد .
_داری دیوونم میکنی .
_مگه چیکار کردم ، آمین ؟
فکر نمی کردم پسر مذهبی میلانی ها آنقدر حشری باشه . که با دیدن پاهام به این حال بیافته .
_ کاری میکنی که اختلاف سنی زیاد مون رو نادیده بگیرم و امشب تلافی اینهمه دلبری رو پس بدی .
اومدم فرار کنم .
که با کشیدن حوله ام ، بازش کرد و روی زمین افتاد . حالا لخت جلوی او بودم .
به سمتم حمله ور شد و با گرفتن سینه های سفیدم شروع کرد.
http://tttttt.me/+nhOx6xStzqJhNTE0
رمان دوم
👍18643🖕25🤣11🤩6😁4😱2
«دردم از یار است و درمان نیز هم»:

مچم را چسبید و اجازه‌ی دورتر شدن نداد:
- به حرف‌های من گوش نمی‌کنی عزیزم.
سربسته گفته بود اما من ته کلامش را می‌دانستم.
- لباس زیاد خُلقَم رو تنگ می‌کنه.
از در خانه فاصله گرفت:
- لجبازی با من چی؟ خُلقِت رو باز می‌کنه؟
- قصدم این نبوده.
با نیم‌چه گامی خودش را به من رساند و به فاصله‌ی چند انگشت ایستاد:
- می‌دونم قصدت این نبوده ولی آدم با پیرهن آستین حلقه‌ای، با این موها...
و دسته‌ی باریک و رهای کنار گونه‌ی چپم را پشت گوشم فرستاد:
- میاد تو باغ؟ در باز می‌کنه؟
- پیام داده بودی که نزدیکی، فکر کردم تویی.
همان دسته موی بلاتکلیف را دوباره بیرون کشید و سرش را به آن نزدیک کرد:
- میشه کمتر اذیتم کنی؟
- معین؟
نگاهم کرد، حالا که یخ احساساتم ذره‌ذره آب شده بود، دوباره با دیدن نگاه‌های مستقیمش دل‌ریزه‌‌ی خفیفی می‌گرفتم. مردمک‌های تیره‌اش زیادی نزدیک بودند و در و دیوار کشش و آرامش غریبی داشتند. نور ضعیف راهرو هم داشت کمک می‌کرد احوالاتم دست‌خوش تغییر شوند
https://tttttt.me/ghesehayemahsapanahi
👍14851🤣14🤩11🖕7😁2