کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
942 subscribers
885 photos
81 videos
95 files
213 links
«تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد»

ارتباط با ما :
@Adabi_AUT0
Download Telegram
تو كه يك باغ پُر از سرو و صنوبر داری
به شكوفا شدنِ عشق، كه باور داري؟

به كلاغي كه سرِ سروِ تو آرام گرفت
غافل از نقشه ي شومي كه تو در سر داري

غافل از اين كه در اين باغ، تو هر جا باشي
دستِ كم، دور و بَرَت چند كبوتر داري

چه نيازي به كلاغي ست که میداند تو
لانه بر شانه براي كسِ ديگر داري

به كمينش بروي، سنگ به بالش بزني
طاقتِ ديدنِ چشمي كه شود تَر داري؟

به تو مي خواست بگويد: "نزن" اما چه كند
بروي دست اگر از سرِ او برداري؟

چه سياهي، چه سپيدي، چه كبوتر، چه كلاغ
عشق تمرين قشنگي ست، اگر پَر داري

شب از اين باغ، كلاغي هم اگر كم بشود
تو كه يك باغ، پُر از سرو و صنوبر داري


سعید مهدوی/دکترای برق قدرت/عضو کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
#خودمانی
#شعر_معاصر
قانون عشق و عاشقی را زیر و رو کن
یک بار هم تو بودنم را آرزو کن
خاموش اگر در کنج تنهایی نشستم
فریاد را در بیت هایم جست و جو کن

مجید فرمانرضایی/مهندسی معدن/عضو کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
#خودمانی
#تک_بیت
هر چه باشد بعد عمری ما توافق کرده ایم
باز خون دشمنان را توی قاشق کرده ایم

از خاطرات تهران

در کوچه های تهران جنب سه راه شاپور
دیدم که یک پری روی دارد می آید از دور
مانند سرو قدش، چون آبشار مویش
مثل لبو لبانش، چشمش شبیه انگور
دقت نکردم اما یک خال بر لبش داشت
با چشم خواهری بود مانند باربی بور
خورشید پیش رویش مثل چراغ موشی
مثل وضوی دوم او نور بود علی نور
گفتم روم به سویش تا بنگرم به رویش
البته زیر چشمی بی حب و بغض و منظور
گفتم دم غروب است به به هوا چه خوب است
برگشت و گفت هستم درگیر درس و کنکور
تا اینکه نرم گردد با بنده گرم گردد
صد حرف عاشقانه کردم براش بلغور
گفتم هر آنچه خواهی من می خرم برایت
حالا نه ها! عزیزم! هر وقت گشت مقدور
خندید و در نگاهش یک مثنوی سخن بود
معلوم بود گشته ست از حرف بنده کیفور
گفتا که مادر من چشمش به راه مانده ست
باید شوم مرخص چون می زند دلش شور
گفتم که عاشقم من این خط و این نشانش
گفتا که در غذایت زین پس بریز کافور
از پشت سن به من چون هی می کنند اشاره
شش بیت را ازین جا باید کنیم سانسور
گفتا برادرم را حتما نمی شناسی
هم مثل خر نفهم است هم مثل گاو پرزور
هم فحش های نابش هم کله خرابش
هم قطر بازوانش در شهر هست مشهور
گفتم زمانه زور دیگر گذشته، ما نیز
اهل مذاکراتیم مثل رئیس جمهور
انگار دوستم داشت رویش ولی نمی شد
ما گر چه جور بودیم اوضاع بود ناجور
دیدم که دارد از دور یک نره خر می آید
در آستینش انگار پنهان نموده ساطور
گفتم عجب تریپی این آدم است یا غول؟
آهسته زیر لب گفت داداشم است...تیمور
ناگاه مثل میگ میگ از جای خود پریدم
تا پای جان دویدم از بلخ تا نشابور
آن خواهر و برادر بودند دیو و دلبر
لعنت به شانس ابتر نفرین به بخت منفور



سعید طلایی/عضو هیئت موسس کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
#خودمانی
#یک_حبه_طنز
چندیست که این وسوسه افتاده به جانم
از تنگی این تُنگ دلم را برهانم

حالا که بهار آمده و پنجره باز است
از فاصله ی خانه و دریا نگرانم

من ماهی سرخی که بنا بود خودم را
از پنجره ی خانه به دریا برسانم

در تُنگِ لبِ پنجره با جزر و مد خویش
ماه است که افزوده به حجم هیجانم

آواز خوش چلچله، پاکوبی امواج
تا باله برقصانم و دامن بکشانم

یک تاب دگر مانده به مهمانی دریا
می خواهم و افسوس که ترسوتر از آنم

تا اینکه زمستان زد و این پنجره را بست
من ماندم و این گوشه ی تاریک جهانم

من ماهی سرخی که بنا بود ...فقط کاش
تا آمدن چلچله ها زنده بمانم


سعید مهدوی
#شعر_معاصر
#خودمانی
بانو! نمی گویی خدا را خوش نمی آید؟!
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

محمد سعید مهدوی
#تک_بیت
#خودمانی
باید که از آسمان فراتر باشی...
آرامش و آشوب سراسر باشی...
کوچکتر از آنی که بخواهی دریا!
یک چشمه ی دلشوره ی مادر باشی...

سعید سکاکی
#رباعی
#خودمانی
بیا آهسته پا بگذار در ویرانه ی جانم
که دور از عطر آغوشت، بدم، مستم، پریشانم

کبوترها هم از دوریت رنگ از روی می بازند
جهان جایی برای صلح کردن نیست میدانم

مسیحایم بیا تا جان بگیرم با نفس هایت
بدم در من و بعدش هم، در آغوشت بمیرانم

کناری می نشینم با خیالت چای مینوشم
کنارم نیستی اما برایت شعر میخوانم

دلم میخواست یک پاییز می دیدم تو را از دور
و دستی می تکاندم تا ببینی خیس بارانم

قلم در دست هایم تر شده، شاید که میگرید
و یا شاید خجالت میکشد از شعر عریانم

ببین ابیاتم آشفته است و در هم ریخته حالم
ببین دور از نفس هایت، بدم، مستم، پریشانم

#خودمانی
شیدا جوانبخت /کارشناسی مکانیک / عضو کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
سپاهـی آسـمانی سوی ظلمـت لشـکر آورده
قمـر آورده، شمـس آورده، هفـتاد اختر آورده

برادر را و خواهـر را و دختر را ... که اهلش را
سپاهـش را تمـام از اصغـرش تا اکـبر آورده

کمانـش مهـربانی و توانـش در سـخن هایش
چنین جای سـنان با خود زبـانی دیـگر آورده

ولی این گفت وگو از هر جهت باهم برابر نیست
که یک سو خنـجر آورده ست و یک سو حنجـر آورده

که یک سو سنـگ و دیگر سو برای جشن آزادی
به میدان دسته دسـته لالـه های پَـرپَـر آورده

چنان با شـوق از بند سپـر ها پَـر در آوردند
که از هرکس که یاری خواسته ، تنها سر آورده

خدا هم با شـهادت آرزوهای بلنـدش را
چنان موی سپیـد او به روی نی برآورده

غروب است و رسـیده آتـش غربت دم خیمـه
دوباره در ... دوباره شعـله شورش را درآورده

غروب است و رخ خورشید سرخ از اینکه یک گودال
به روی نیزه خورشیدی از او روشـن تر آورده

افـق امروز از یک مَـطلع نو سـر بر آورده
قمـر آورده شمـس آورده هفتـاد اختر آورده...

سعیـد سکـاکی
#شعر_آیینی
#خودمانی
خنجر عشـق فـرو پشـت و جلـو می کردی
و فراموشـی ایـام ago می کردی

"ای که انشـاء عطـارد صفـت شوکـت توست"
تله می کاشتـی و عشـق درو میـکردی

رفته بودی به لرسـتان دو سه ماهـی به شـکار تشنـه بودی طلـب بطـری او می کردی

"اشک غمـاز من ار سُـرخ برآمد چه عجـب"
بس که دارایـی من را تو چَپُـو می کردی

کی ز خوردن بشـوی خسته خـدا می داند
کاش حدِّاقل امرارِ به جـو می کردی

به سـرت بود هـوای سی و سه سـیخ کباب وسطش هم هوس دیـس چِـلو می کردی

خسر الاین دل و آن دل شـده ای در فـرجام
تو که خود را همـه جا زرت ولـو می کردی

ولـی ای کاش نبودی تو دگر اهل حجاب،
همـه روزه هـوس چادرِ نـو می کردی

وای ، بر هـم زده ای هر چه تعـادل بوده است
ز چه دیگـر تو جدا بر ، ز صِـنو می کردی؟

"چون سـر زلف تو در دسـت نسیـم افتاده است"
همه را با دل و جان یک تنـه هُو می کردی

"در سراپای وجـودت هنـری نیسـت که نیسـت"
تو خودت استـریو گشـته اکــو می کردی

مجیـد فرمان رضـایی

#یه_حبه_طنز
#خودمانی
چـای می نوشـم و از نوشِش خود دلشـادم
بنـده ی چایـم و از الکُـل و خـم آزادم

تایـری هستـم و پنچـر ، چه دهـم شـرح فـراخ
که در این خـوابگَــه چـرت و خــراب افتــادم

مـن ملـک بودمُ در منــزل بابا بـودم
درس آورد به ایـن دِیـر خـراب آبـادم

وعـده ی صبـحُ غـذای خوشُ تفریـح بجـا
به هــواهای پُـر از دود تو رفت از یـادم

نیست در جیـب کُتَـم ، جُـز دو سه نخ بهـمن چیـز
چه کنــم ، چیـز دگـر یاد نداد استـادم

نمـره ی درس مـرا مـادر و بابـام نـدید
یا رب این چیست که من زیـر دو واحـد زادَم

تا شدم حلـقه به گوشِ درِ دانشکــده ها
هر دم آید دو سه تا تـک به مبـارکــبادم

بوی بهبـود زِ این تــرم چرا می شنــوم ؟
نکنـد وَهـمُ خیـال است ، مگــر معتـادم ؟

می خورد شــکر مـازاد ، در این جمعیـت
هرکسـی گفت که مـن دل به دروسـم دادم

پاک کـن چهـره ی مشمـول به اخـراجی را
ور نه این اَنــگ دمـادَم ببـرد بنیــادم

مجیـد فرمان رضـایی

#یه_حبه_طنز
#خودمانی
تا که غـرق اند به دریـای شـلوغ من و تو
نشـود فاش کسـی فیـش حقـوق من و تو

آنچنان صورت نیکـو به نمایش بگـذار
که بریزند همه ماسـت به دوغ مـن و تو

نگران علنی گشـتن آن فیـش نباش
یا که روشن بشـود کُنـهِ دروغ من و تو

به همین چند عدد صفرِ خودت قانـع باش
تا عیـان تر نشـود اِختـل ... بوق من و تو

تا به کـی دل به سکوت همـگانی بستی؟
یا بماننـد همه بسـته به یـوغ مـن و تو

دست در دست به یک گوشـه ی تاریـخ رویم
که فیـوزش شده مقطـوع فـروغ من و تو

نئـوپان گشتـه خیال تو، یا نه؟یا اینکه هنوز
نرسیده است یکی هم به نُبـوغ من و تو

مجیـد فرمـان رضـایی
#خودمانی
#یه_حبه_طنز
شهـر پشـت کـوه قـاف انگـار خیلـی بهتر است
دولتـی اینگـونه مـردم دار خیلـی بهتـر اسـت

ایسـتاده دیـدنِ جـان دادن آسـان اسـت ، لیـک
صنـدلی باشـد کنـارِ دار ، خیلـی بهتـر اسـت

فحـش هـایی می شود رد و بـدل در چـار راه
ناسـزا باشـد اگـر کـشدار ، خیلـی بهتـر است

شهـردارش بچـه ای دارد علیـل از هـر دو پـا
شیـب دارد کـلِ شهـر ، این کـار خیلـی بهتـر است

شهـرشان خالـیست از خِیـل گدا و مستمـند
جای آنهـا تاجـر بیـکار خیلـی بهتـر است

مردمـش از خودکفــایی و فـراوانـی پـول
جملـه بی کـارند ، این آمـار خیلـی بهتـر است

هـر چه هم صـادق شـود کاسب ولی قـانـون یکی است
جنـس های داخـل انبـار خیلـی بهتـر است

شهـرشان امـن است ، دزدی پیشـه ی اشـرافشان
اعتـراف ؟ عامـو بـرو ... انکـار خیلـی بهتـر است

قبـض ها و کوفت و زهـرمار و طـرح زوج و فـرد
جای فرمـان واقعـا افسـار خیلـی بهتـر اسـت

چشـم ها بـاز است ، اما مردمـان خوابیـده اند
جـای بُلبُـل ها ، خـرِ بیـدار خیلـی بهتـر اسـت

شـادیِ مشـروع ، آزاد اسـت امـا نه هَپـی
باشـی از لهـو و لـَعِب بیـزار ، خیلـی بهتر اسـت

بَـس که چسبـاندند بر دیـوارشان تخلیـه چـاه
خـانه ی بی درب و بی دیـوار خیلـی بهتـر است

گرچـه استقـبال شـاید کمتـر از سـابق شـود
جـای ساندیـس ، رانـی و نکـتار خیلـی بهتـر است

با ادیبَـش بحث کردم ، پافـشاری می نمـود
جـای خیلـی هم بگـو بسیـار خیلـی بهتـر است

دردمنـدی از اهـالی عمـل در شهـر گفـت
جای قلـیان هم بکـش سیگـار ، خیلـی بهتـر است

بگـذریم اینجـا همـه یکبـار عاشـق می شونـد
عاشـقی باشد اگـر یکبـار خیلـی بهتـر اسـت

تـرس دارد بـوی الکـل ، درد دارد آمپـول
دردش از دردِ فـراقِ یـار ، خیلـی بهتـر است

در گُمـانم وصفِ ایشـان کافـی و وافـی شده اسـت
زودتـر اتمـامِ ایـن طومـار خیلـی بهتـر اسـت...


مجیـد فرمـان رضـایی
#خودمانی
#یه_حبه_طنز
در محیر الکلوخ آمده است :
شلوغ بر وزن کلوخ لغتی است جامد و نچسبنده که وی را نسبتی است مستقیم با گنده شهری پایتخت نام که هرکسی را بینی به سویی شتابد و هر سویی را بینی به کسی.
در این درندشت آبادِ بیخود شلوغ ، آب کم است و گاهی قطع نیز.
و وجه همسنگی این دو لغت را همین معضل رساند که استفاده از کلوخ در زمان شلوغ خودی نشان دهد.
در این میانه بعضی به هوای دیدن اجرام عجیب و اجسامی غریب در قالب دانشجویی بدین شهر پای نهند و چون غالبا مسکن ندارند بالاجبار به خوابگاه روی آورند. روی آوردن همانا و قطعی آب همانا.
ابوالبلبل بلالی می فرماید:

زندگی خوابگاهی سخت نیست
خوردن انگشت ماهی سخت نیست

بالکن رفتن برای درد دل
با وینستون گاه گاهی سخت نیست

انفجاری بود خیلی ریز و شیک
مردنِ با بی گناهی سخت نیست

جامپ کن اینجا مهیج، رایگان
در آسانسور تا بخواهی سخت نیست

برق ها بعضا مرخَّص می شوند
شب که شد دیگر سیاهی سخت نیست

دست جمعی سوی تنهایی رویم
با رفیقان هیچ راهی سخت نیست

سخن آخر:

می فرماید خود کرده را تدبیر نیست.
اگر می سازی بمان و بساز وگر نمی سازی به زور می سازانیمت زیرا که دانشجویی و غلط می کنی صدایت در بیاید.

مجیـد فرمانرضـایی
#یه_حبه_طنز
#خودمانی
همه ی جان مرا در بدنم سوخته است
آتشی که هوست در دلم افروخته است

عشق با نیم نگاهی همه را خرج تو کرد
هر چه را عقل به خون جگر اندوخته است

در من انگار زنی دفتر شعری دارد
به زبانی که از احساس تو آموخته است

آسمان رنگ عجیبی به خودش میگیرد
خنده ات نور به پیراهن شب دوخته است

من خوشم با تو فقط کاش مجالم بدهد
آتشی که هوست در دلم افروخته است

شیدا جوانبخت

#خودمانی
#جلسات_شعر_خوانی_صهبا
@adabi_aut
nazanin
<unknown>
نازنین
شعر: هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
صدا: نگار قول بیگی

#خودمانی
be sharyar_-932940481
<unknown>
شهریار
شعر: هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
صدا: نگار قول بیگی

#خودمانی
نگاهت رنگ رنگِ فصل پاییز
غزل ساز و غزل نوش و غزل ریز
تمام مثنوی های جهان هم
برای وصف تو کم بود و ناچیز
شبیه شعرهای ناب احسان*
پر از مفهوم های فتنه انگیز
دوباره میز دنج کنج کافه
دوباره عشق تو بر روی آن میز
دوباره انعکاس خاطراتی
کشنده،تلخ،سرد و وحشت انگیز
دوباره حس ابهام عجیبی
مرا پر کرده من را کرده لبریز

صدرا قصاع
#شعر_معاصر
#خودمانی
بی خبر رفتی و گفتند که می آیی زود
زندگی را گذراندیم به هر نحوی بود

رفته بودی و همه پشت سرت می گفتند:
کوه بالاتر دریاست، چه می خواهی رود؟!

گفته «سیگار نکش» هر که نمی دانسته
حکم پیغام رسان داشته یک روزی دود

سر بکش جرعه ای از جام و ببین غیر از عشق
چه تو را ساخته از تلخی دنیا خشنود

ماه من! روز و شب ات دور زمینی گشتی
که خودش گردِ کسی غیر تو رَه می پیمود

گریه کردی و دژی دم به فرو ریختن ام
برج و باروی مرا نم نمِ باران فرسود

نیست بعد از تو گلی لایقِ گلدانِ دلم
آنکه می گفت بمان منتظرت خواهد بود


محمد سعید مهدوی
#شعر_معاصر
#خودمانی


کانال شاعر:
@leyla_dokhtar_changiz
در این بیابان که می‌کشاند سری به دنبال خود سپاهی
شکسته در خویش آسمان هم که زیر ‌پایش فتاده ماهی

ز خاک وحشت ستارگانش، بریده بالان، فرشتگانش
ز گریه دریای دیدگانش، به خون نشسته در این سیاهی

غبار مجنون و رقص سر‌ها، صدای برّیده‌ی نفس‌ها
عطش عطش، طعم‌ خون ز لب‌ها که برنخیزد مگر به آهی

فلک فلک، ناله ناله، خونین...و گوش تا گوشِ لاله خونین
شراب باید، پیاله خونین! که خم دهد قصه را گواهی

و عشق‌بازی خون و آتش، حکایت سرخ صد سیاوش
مگر‌ که خاک سیاه صحرا دهد به یک قطره خون، گیاهی

و ماه را آب ‌می‌برد، ای! و مرگ‌ را خواب می‌برد، ای!
و رقص مجنون، غبار صحرا و تیغ... ای ای‌... به خیمه‌گاهی-

رسیده با پایکوبی آتش، به اسبِ غمگینِ چوبی آتش...
به یاد دارد غروبی آتش که شرم کرده‌ست از نگاهی

در این بیابان که می‌کشاند سری به دنبال خود جهان را
به راهِ آیینه خون دویدم، مگر پناهی...مگر پناهی...

سيد احسان صدرايى
#خودمانی
#شعر_آيينى