کافه هدایت
9.24K subscribers
1.49K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
چرخ خرمن با صدای سوزناکش خوشه های طلائی گندم را خرد میکرد.گاوها که در اثر سیخک پشتشان زخم شده بود با شاخهای بلند و پیشانی گشاده تا غروب دور خودشان میگشتند.وضع او اکنون مثل همان گاوها بود.حالا میدانست این جانوران چه حس میکردند.او هم تمام زندگی چشم بسته بدور خودش چرخیده بود.مانند یابوی عصاری:مانند آن گاوها که خرمن را میکوبیدند.

#گرداب
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
آیا راست است؟...
آیا ممکن است؟...
آنقدر جوان. آنجا در شاه عبدالظیم ما بین هزاران مرده دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده..کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را میبیند و نه آخر پاییز را و نه روزهای خفه غمگین مانند امروز را. آیا روشنایی چشم و آهنگ صدایش به کلی خاموش شد! او که آنقدر خندان بود و حرف های بامزه میزد.

#گرداب
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
gerdaab.mkv
655.3 MB
فیلم سینمایی #گرداب
به کارگردانی حسن هدایت
بازیگران :
#شهاب_حسینی
#لاله_اسکندری
محصول سال 1383
@sadegh_hedayat©
همه بازیگر های زبر دستی بوده اند،تنها او گول خورده بود و به ریشش خندیده اند.از سر تا سر زندگیش بیزار شد،از همه چیز و همه کس سر خورده بود . خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس کرد . راه دیگری نداشت .


#گرداب
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
همه بازیگر های زبر دستی بوده اند،تنها او گول خورده بود و به ریشش خندیده اند.از سر تا سر زندگیش بیزار شد،از همه چیز و همه کس سر خورده بود . خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس کرد . راه دیگری نداشت .


#گرداب
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
همه بازیگر های زبر دستی بوده اند،تنها او گول خورده بود و به ریشش خندیده اند.از سر تا سر زندگیش بیزار شد،از همه چیز و همه کس سر خورده بود . خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس کرد . راه دیگری نداشت .


#گرداب
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
وارد خانه اش كه شد یكسر رفت باطاق سر دستی خودش كه میز تحریرش آنجا بود . اطاق شوریده ریخته و پاشیده ، خاكستر سرد در پیش بخاری ریخته بود . پارچه بنفش خامه دوزی و پاكت بهرام را كه وصیت نامچه در آن بود روی میز گذاشته بودند ، پاكت را برداشت از میان پاره كرد ، ولی تكه كاغذ نوشته ای در میان آن دید كه آنروز از شدت تعجیل ملتفت آن نشده بود . بعد از آنكه تكه ها را روی میز بغل هم گذاشت اینطور خواند: لابد این كاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسید . میدانم كه از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی كرد ، چون هیچ كاری را بدون مشورت با تو نمی كردم ، ولی برای اینكه سری در میان ما نباشد اقرار میكنم كه من بدری زنت را دوست داشتم . چهار سال بود كه با خودم میجنگیدم ، آخرش غلبه كردم و دیوی كه در من بیدار شده بود كشتم ، برای اینكه به تو خیانت نكرده باشم . پیشكش ناقابلی به هما خانم میكنم كه امیدوارم قبول شود .

قربان تو بهرام .

همایون مدتی مات دور اطاق نگاه كرد .حالا دیگر او شک نداشت كه هما بچه خودش است. آیا میتوانست برود بدون اینكه هما را ببیند؟ كاغذ را دوباره و سه باره خواند ، در جیبش فرو كرد و از خانه بیرون رفت . سر راه در مغازه اسباب بازی وارد شد و بی تأمل عروسک بزرگی كه صورت سرخ و چشمهای آبی داشت خرید و به سوی خانه پدر زنش رفت ، آنجا كه رسید در زد . مشدی علی نوكرشان همایون را كه دید با چشمهای اشك آلود گفت :

" آقا ، چه خاكی بسرم شد ؟ هما خانم ! "

چه شده ؟
آقا ، نمیدانید ، هما خانم از دوری شما چه بی تابی میكرد .هر روز من میبردمش مدرسه ، روز یكشنبه بود. تا حال پنج روز میشود كه عصرش از مدرسه فرار كرد . گفته بود میروم آقا جانم را ببینم . ما آنقدر دستپاچه شدیم . مگر محمد بشما نگفت ؟ به نظمیه تلفون كردیم دوبار من آمدم در خانه تان .
چه میگوئی ؟ چه شده ؟
هیچ آقا ، سر شب بود كه او را به خانه مان آوردند . راه را گم كرده بود . از سوز سرما سینه پهلو كرد . تا آن دمیكه مرد همه اش شما را صدا میزد . دیروز او را بردیم شاه عبدالعظیم ، همان پهلوی قبر بهرام میرزا او را به خاك سپردیم . "
همایون خیره به مشدی علی نگاه میكرد ، به اینجا كه رسید جعبه عروسك از زیر بغلش افتاد . بعد مانند دیوانه ها یخه پالتوش را بالا كشید و با گامهای بلند بطرف گاراژ رفت. چون دیگر از بستن چمدان منصرف شد و با اتومبیل عصر میتوانست هرچه زودتر حركت بكند.

#گرداب
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
چرخ خرمن با صدای سوزناکش خوشه‌های طلائی گندم را خرد میکرد. گاوها که در اثر سیخک پشتشان زخم شده بود با شاخهای بلند و پیشانی گشاده تا غروب دور خودشان می‌گشتند. وضع او اکنون مثل همان گاوها بود. حالا میدانست این جانوران چه حس می‌کردند. او هم تمام زندگی چشم بسته بدور خودش چرخیده بود، مانند یابوی عصاری، مانند آن گاوها که خرمن را می‌کوبیدند.

#گرداب
#صادق_هدایت

@sadegh_hedayat©
Audio
🎧فایل صوتی تحریف نشده
#گرداب
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
چرخ خرمن با صدای سوزناکش خوشه‌های طلائی گندم را خرد میکرد. گاوها که در اثر سیخک پشتشان زخم شده بود با شاخهای بلند و پیشانی گشاده تا غروب دور خودشان می‌گشتند. وضع او اکنون مثل همان گاوها بود. حالا میدانست این جانوران چه حس می‌کردند. او هم تمام زندگی چشم بسته بدور خودش چرخیده بود، مانند یابوی عصاری، مانند آن گاوها که خرمن را می‌کوبیدند.

#گرداب
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
ميان خاك سرد نمناك خوابيده ... كفن به تنش چسبيده! ديگر نه اول بهار را می بيند و نه آخر پائيز را و نه روزهای خفه غمگين مانند امروز را ... آيا روشنائی چشم او و آهنگ صدايش به كلی خاموش شد!

#گرداب
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
آیا راست است...؟
آیا ممکن است...؟
آنقدر جوان. آنجا در شاه عبدالظیم ما بین هزاران مرده دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده..کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را میبیند و نه آخر پاییز را و نه روزهای خفه غمگین مانند امروز را. آیا روشنایی چشم و آهنگ صدایش به کلی خاموش شد! او که آنقدر خندان بود و حرف های بامزه میزد.

#گرداب
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
چرخ خرمن با صدای سوزناکش خوشه‌های طلائی گندم را خرد میکرد. گاوها که در اثر سیخک پشتشان زخم شده بود با شاخهای بلند و پیشانی گشاده تا غروب دور خودشان می‌گشتند. وضع او اکنون مثل همان گاوها بود. حالا میدانست این جانوران چه حس می‌کردند. او هم تمام زندگی چشم بسته بدور خودش چرخیده بود، مانند یابوی عصاری، مانند آن گاوها که خرمن را می‌کوبیدند.

#گرداب
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
آیا راست است؟...
آیا ممکن است؟...
آنقدر جوان. آنجا در شاه عبدالظیم ما بین هزاران مرده دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده..کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را میبیند و نه آخر پاییز را و نه روزهای خفه غمگین مانند امروز را. آیا روشنایی چشم و آهنگ صدایش به کلی خاموش شد! او که آنقدر خندان بود و حرف های بامزه میزد.

#گرداب
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
همه بازیگر های زبر دستی بوده اند،تنها او گول خورده بود و به ریشش خندیده اند.از سر تا سر زندگیش بیزار شد،از همه چیز و همه کس سر خورده بود . خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس کرد . راه دیگری نداشت .


#گرداب
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
وارد خانه اش كه شد یكسر رفت باطاق سر دستی خودش كه میز تحریرش آنجا بود . اطاق شوریده ریخته و پاشیده ، خاكستر سرد در پیش بخاری ریخته بود . پارچه بنفش خامه دوزی و پاكت بهرام را كه وصیت نامچه در آن بود روی میز گذاشته بودند ، پاكت را برداشت از میان پاره كرد ، ولی تكه كاغذ نوشته ای در میان آن دید كه آنروز از شدت تعجیل ملتفت آن نشده بود . بعد از آنكه تكه ها را روی میز بغل هم گذاشت اینطور خواند: لابد این كاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسید . میدانم كه از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی كرد ، چون هیچ كاری را بدون مشورت با تو نمی كردم ، ولی برای اینكه سری در میان ما نباشد اقرار میكنم كه من بدری زنت را دوست داشتم . چهار سال بود كه با خودم میجنگیدم ، آخرش غلبه كردم و دیوی كه در من بیدار شده بود كشتم ، برای اینكه به تو خیانت نكرده باشم . پیشكش ناقابلی به هما خانم میكنم كه امیدوارم قبول شود .

قربان تو بهرام .

همایون مدتی مات دور اطاق نگاه كرد .حالا دیگر او شک نداشت كه هما بچه خودش است. آیا میتوانست برود بدون اینكه هما را ببیند؟ كاغذ را دوباره و سه باره خواند ، در جیبش فرو كرد و از خانه بیرون رفت . سر راه در مغازه اسباب بازی وارد شد و بی تأمل عروسک بزرگی كه صورت سرخ و چشمهای آبی داشت خرید و به سوی خانه پدر زنش رفت ، آنجا كه رسید در زد . مشدی علی نوكرشان همایون را كه دید با چشمهای اشك آلود گفت :

" آقا ، چه خاكی بسرم شد ؟ هما خانم ! "

چه شده ؟
آقا ، نمیدانید ، هما خانم از دوری شما چه بی تابی میكرد .هر روز من میبردمش مدرسه ، روز یكشنبه بود. تا حال پنج روز میشود كه عصرش از مدرسه فرار كرد . گفته بود میروم آقا جانم را ببینم . ما آنقدر دستپاچه شدیم . مگر محمد بشما نگفت ؟ به نظمیه تلفون كردیم دوبار من آمدم در خانه تان .
چه میگوئی ؟ چه شده ؟
هیچ آقا ، سر شب بود كه او را به خانه مان آوردند . راه را گم كرده بود . از سوز سرما سینه پهلو كرد . تا آن دمیكه مرد همه اش شما را صدا میزد . دیروز او را بردیم شاه عبدالعظیم ، همان پهلوی قبر بهرام میرزا او را به خاك سپردیم . "
همایون خیره به مشدی علی نگاه میكرد ، به اینجا كه رسید جعبه عروسك از زیر بغلش افتاد . بعد مانند دیوانه ها یخه پالتوش را بالا كشید و با گامهای بلند بطرف گاراژ رفت. چون دیگر از بستن چمدان منصرف شد و با اتومبیل عصر میتوانست هرچه زودتر حركت بكند.

#گرداب
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
همه بازیگر های زبر دستی بوده اند،تنها او گول خورده بود و به ریشش خندیده اند.از سر تا سر زندگیش بیزار شد،از همه چیز و همه کس سر خورده بود . خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس کرد . راه دیگری نداشت .


#گرداب
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
وارد خانه اش كه شد یكسر رفت باطاق سر دستی خودش كه میز تحریرش آنجا بود . اطاق شوریده ریخته و پاشیده ، خاكستر سرد در پیش بخاری ریخته بود . پارچه بنفش خامه دوزی و پاكت بهرام را كه وصیت نامچه در آن بود روی میز گذاشته بودند ، پاكت را برداشت از میان پاره كرد ، ولی تكه كاغذ نوشته ای در میان آن دید كه آنروز از شدت تعجیل ملتفت آن نشده بود . بعد از آنكه تكه ها را روی میز بغل هم گذاشت اینطور خواند: لابد این كاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسید . میدانم كه از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی كرد ، چون هیچ كاری را بدون مشورت با تو نمی كردم ، ولی برای اینكه سری در میان ما نباشد اقرار میكنم كه من بدری زنت را دوست داشتم . چهار سال بود كه با خودم میجنگیدم ، آخرش غلبه كردم و دیوی كه در من بیدار شده بود كشتم ، برای اینكه به تو خیانت نكرده باشم . پیشكش ناقابلی به هما خانم میكنم كه امیدوارم قبول شود .

قربان تو بهرام .

همایون مدتی مات دور اطاق نگاه كرد .حالا دیگر او شک نداشت كه هما بچه خودش است. آیا میتوانست برود بدون اینكه هما را ببیند؟ كاغذ را دوباره و سه باره خواند ، در جیبش فرو كرد و از خانه بیرون رفت . سر راه در مغازه اسباب بازی وارد شد و بی تأمل عروسک بزرگی كه صورت سرخ و چشمهای آبی داشت خرید و به سوی خانه پدر زنش رفت ، آنجا كه رسید در زد . مشدی علی نوكرشان همایون را كه دید با چشمهای اشك آلود گفت :

" آقا ، چه خاكی بسرم شد ؟ هما خانم ! "

چه شده ؟
آقا ، نمیدانید ، هما خانم از دوری شما چه بی تابی میكرد .هر روز من میبردمش مدرسه ، روز یكشنبه بود. تا حال پنج روز میشود كه عصرش از مدرسه فرار كرد . گفته بود میروم آقا جانم را ببینم . ما آنقدر دستپاچه شدیم . مگر محمد بشما نگفت ؟ به نظمیه تلفون كردیم دوبار من آمدم در خانه تان .
چه میگوئی ؟ چه شده ؟
هیچ آقا ، سر شب بود كه او را به خانه مان آوردند . راه را گم كرده بود . از سوز سرما سینه پهلو كرد . تا آن دمیكه مرد همه اش شما را صدا میزد . دیروز او را بردیم شاه عبدالعظیم ، همان پهلوی قبر بهرام میرزا او را به خاك سپردیم . "
همایون خیره به مشدی علی نگاه میكرد ، به اینجا كه رسید جعبه عروسك از زیر بغلش افتاد . بعد مانند دیوانه ها یخه پالتوش را بالا كشید و با گامهای بلند بطرف گاراژ رفت. چون دیگر از بستن چمدان منصرف شد و با اتومبیل عصر میتوانست هرچه زودتر حركت بكند.

#گرداب
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
وارد خانه اش كه شد یكسر رفت باطاق سر دستی خودش كه میز تحریرش آنجا بود . اطاق شوریده ریخته و پاشیده ، خاكستر سرد در پیش بخاری ریخته بود . پارچه بنفش خامه دوزی و پاكت بهرام را كه وصیت نامچه در آن بود روی میز گذاشته بودند ، پاكت را برداشت از میان پاره كرد ، ولی تكه كاغذ نوشته ای در میان آن دید كه آنروز از شدت تعجیل ملتفت آن نشده بود . بعد از آنكه تكه ها را روی میز بغل هم گذاشت اینطور خواند:  لابد این كاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسید . میدانم كه از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی كرد ، چون هیچ كاری را بدون مشورت با تو نمی كردم ، ولی برای اینكه سری در میان ما نباشد اقرار میكنم كه من بدری زنت را دوست داشتم . چهار سال بود كه با خودم میجنگیدم ، آخرش غلبه كردم و دیوی كه در من بیدار شده بود كشتم ، برای اینكه به تو خیانت نكرده باشم . پیشكش ناقابلی به هما خانم میكنم كه امیدوارم قبول شود .

قربان تو بهرام .

همایون مدتی مات دور اطاق نگاه كرد .حالا دیگر او شک نداشت كه هما بچه خودش است. آیا میتوانست برود بدون اینكه هما را ببیند؟ كاغذ را دوباره و سه باره خواند ، در جیبش فرو كرد و از خانه بیرون رفت . سر راه در مغازه اسباب بازی وارد شد و بی تأمل عروسک بزرگی كه صورت سرخ و چشمهای آبی داشت خرید و به سوی خانه پدر زنش رفت ، آنجا كه رسید در زد . مشدی علی نوكرشان همایون را كه دید با چشمهای اشك آلود گفت :

" آقا ، چه خاكی بسرم شد ؟ هما خانم ! "

چه شده ؟
آقا ، نمیدانید ، هما خانم از دوری شما چه بی تابی میكرد .هر روز من میبردمش مدرسه ، روز یكشنبه بود. تا حال پنج روز میشود كه عصرش از مدرسه فرار كرد . گفته بود میروم آقا جانم را ببینم . ما آنقدر دستپاچه شدیم . مگر محمد بشما نگفت ؟ به نظمیه تلفون كردیم دوبار من آمدم در خانه تان .
چه میگوئی ؟ چه شده ؟
هیچ آقا ، سر شب بود كه او را به خانه مان آوردند . راه را گم كرده بود . از سوز سرما سینه پهلو كرد . تا آن دمیكه مرد همه اش شما را صدا میزد . دیروز او را بردیم شاه عبدالعظیم ، همان پهلوی قبر بهرام میرزا او را به خاك سپردیم . "
همایون خیره به مشدی علی نگاه میكرد ، به اینجا كه رسید جعبه عروسك از زیر بغلش افتاد . بعد مانند دیوانه ها یخه پالتوش را بالا كشید و با گامهای بلند بطرف گاراژ رفت. چون دیگر از بستن چمدان منصرف شد و با اتومبیل عصر میتوانست هرچه زودتر حركت بكند.

#گرداب
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
آیا راست است؟...
آیا ممکن است؟...
آنقدر جوان. آنجا در شاه‌عبدالظیم مابین هزاران مرده‌ی دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده..کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را می‌بیند و نه آخر پاییز را و نه روزهای خفه‌ی غمگین مانند امروز را.
آیا روشنایی چشم و آهنگ صدایش به کلی خاموش شد!؟ او که آنقدر خندان بود و حرف‌های بامزه می‌زد.

#گرداب
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©