کافه هدایت
9.24K subscribers
1.49K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
ماهی سیاه کوچولو به خودش گفت:
مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید،
اما من تا می‌توانم زندگی می‌کنم. 
نباید به پیشواز مرگ بروم. 
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که می شوم مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.

🆔: @sadegh_hedayat

#ماهی_سیاه_کوچولو
#صمد_بهرنگی
اگر يك وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم كه ميشوم - مهم نيست مهم اين است كه زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد.
🆔: @sadegh_hedayat
#ماهی_سیاه_کوچولو
۲ تیر ماه زادروز زنده یاد #صمد_بهرنگی
روزی باغبان ملتفت سرك کشيدن های من شد و آمد من را ديد. از شادی نمیدانست چكار بكند. از شكل و رنگ برگ و گلم فهميد که بچّه ی کی هستم. درخت هلوی خوبی توی باغش روييده بود بدون آن که برايش زحمتی کشيده باشد.
من خيلی ناراحت بودم که عاقبت به دست باغبانی افتاده ام که خودش نوکر آدم پول دار ديگری است و به خاطر پول، مردم ده را دشمن خود کرده است.
ده پانزده هلو رسانده بودم اما وقتی فکر می کردم که هلوهايم قسمت چه کسانی خواهد شد، از خودم بدم می آمد. من را پولاد و صاحبعلی کاشته بودند، بزرگ کرده بودند و حق هم اين بود که هلوهايم را همان ها می خوردند.
روزی فكری به خاطرم رسيد و از همان روز شروع کردم هلوهايم را ريختن.
باغبان وقتی ملتفت شد که ديگر هلويی بر من نمانده بود. خيال کرد جايم بد است. بلندبلند گفت: سال ديگر جايت را عوض میکنم که بتوانی خوب آب بخوری و هلوهای درشت و خوشگل بياوری.
بهار سال ديگر که ريشه هايم را بيدار کردم ديدم نظم همه شان به هم خورده وبعضی ها اصلاً خشكيده اند و بعضی ها کنده شده اند. البته ريشه های سالم هم زياد داشتم. اول شروع کردم ريشه های سالم را توی خاك های مرطوب فرو کردن بعد ريشه های تازه ای درآوردم و فرستادم. آن وقت به فكر جوانه زدن و برگ و شكوفه افتادم و مادرم را شناختم.
از آن وقت تا حالا که نمی دانم چند سال از عمرم می گذرد، باغبان نتوانسته هلوی
من را نوبر کند و از اين پس هم نوبر نخواهد کرد. من از او اطاعت نمی کنم حالا می خواهد من را بترساند يا اره کند يا قربان صدقه ام برود.

🆔: @sadegh_hedayat
#یک_هلو_هزار_هلو
۲ تیر ماه زادروز #صمد_بهرنگی
🔻حاجی علی پول ها را از کجا می آورد؟ از کارخانه هاش ؟ خودش کار می کند؟
-نه. او دست به سیاه و سفید نمی زند ، او فقط منفعت کارخانه ها را می گیرد و خوش می گذراند .
-پس کی کار می کند و منفعت می دهد کچل جان ؟ .... ببینم اگر آدم ها کار نکنند کارخانه ها چطور می شود ؟
جواب : تعطیل می شود .
سوال : آن وقت کارخانه ها باز هم منفعت می دهد؟
جواب : البته که نه . نتیجه : پس ، کچل جان ، از این سوال و جواب چنین نتیجه می گیریم که #کارگر ها کار می کنند اما همه ی منفعتش را حاجی بر می دارد و فقط یک کمی به خود آن ها می دهد !
#صمد_بهرنگی
#کچل_کفترباز

🆔 @sadegh_hedayat
ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه هایم از گرسنگی بمیرند. این، گناه است جانم..
این گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم.
این گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم.
من دیگر آنقدر عمر کرده ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحت های خشک و خالی نمی شود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی که هرکس برای خودش کار می کند دزدی هم خواهد بود..

#الدوز_و_کلاغها
#صمد_بهرنگی
همه اش که نباید ترسید ، راه که بیفتیم ترسمان می ریزد .

2تیر سالروز تولد معلم نویسنده #صمد_بهرنگی گرامی باد.

@sadegh_hedayat

@filmoketab
روزی قناری با تعجب از کلاغ سیاهه پرسید: کلاغ سیاهه عزیز، چطور ممکن است که تا کنون به تو یک تکه نان نداده باشند؟ حتی یک تکه کوچک؟
- خُل نشو! تکه نان؟ من همیشه باید مواظب باشم چوب و سنگ به سمت من پرتاب نکنند. انسانها خیلی بی رحمند.
اما قناری باور نکرد. چطور ميتوانست باور کند در حالیکه آدمها همیشه به او مهربانی کرده بودند. به هر حال به زودی فرصتی شد که قناری کوچولو بفهمد کلاغ سیاهه هم حق دارد. یک روز کلاغ سیاهه روی دیوار کز کرده بود که ناگهان سنگ بزرگی از کنار گوشش رد شد. شاگرد مدرسه ها که از کنار خیابان میگذشتند و کلاغ را روی دیوار دیده بودند؛ خوششان آمده بود تا سنگی به کلاغه بیندازند.
کلاغ سیاهه پر کشید و رفت روی بام نشست و به قناری گفت: حالا دیدی؟ همه آنها مثل هم هستند، آدم ها را میگویم.
- کلاغ سیاهه، شاید روزی آزاری به آنها رسانده ای...
- البته که نه! ذات انسان ها بد است! آنها همه شان از من متنفرند! نمیتوانم دلیلش را بدانم...

#کلاغ_سیاهه
#صمد_بهرنگی

@Sadegh_Hedayat
این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بی خودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند. و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که، راستی راستی، زندگی یعنی این که تو یک جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...
مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار با مرگ رو به رو شوم که می شوم - مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...

#ماهی_سیاه_کوچولو
#صمد_بهرنگی

@Sadegh_Hedayat©
این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بی خودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند. و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که، راستی راستی، زندگی یعنی این که تو یک جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...
مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار با مرگ رو به رو شوم که می شوم - مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...

#ماهی_سیاه_کوچولو
#صمد_بهرنگی

@Sadegh_Hedayat©
روزی قناری با تعجب از کلاغ سیاهه پرسید: کلاغ سیاهه عزیز، چطور ممکن است که تاکنون به تو یک تکه نان نداده باشند؟ حتی یک تکه کوچک؟
- خُل نشو! تکه نان؟ من همیشه باید مواظب باشم چوب و سنگ به سمت من پرتاب نکنند. انسان‌ها خیلی بی‌رحمند.
اما قناری باور نکرد. چطور مي‌توانست باور کند در حالی‌ که آدم‌ها همیشه به او مهربانی کرده بودند. به هر حال به زودی فرصتی شد که قناری کوچولو بفهمد کلاغ سیاهه هم حق دارد. یک روز کلاغ سیاهه روی دیوار کز کرده بود که ناگهان سنگ بزرگی از کنار گوشش رد شد. شاگرد مدرسه‌ها که از کنار خیابان می‌گذشتند و کلاغ را روی دیوار دیده بودند؛ خوششان آمده بود تا سنگی به کلاغه بیندازند.
کلاغ سیاهه پر کشید و رفت روی بام نشست و به قناری گفت: حالا دیدی؟ همه‌ی آنها مثل هم هستند، آدم ها را می‌گویم.
- کلاغ سیاهه، شاید روزی آزاری به آنها رسانده ای...
- البته که نه! ذات انسان‌ها بد است! آنها همه‌شان از من متنفرند! نمی‌توانم دلیلش را بدانم...

#کلاغ_سیاهه
#صمد_بهرنگی

@Sadegh_Hedayat©