کافه هدایت
#روز_آخر #بهرام_بیضایی #بخش_هجدهم خیابان شامپیونه. شماره ۳۷ مکرر. هدایت میرود تو و در را پشت خود میبندد. بلافاصله دو همراهش میرسند و به بالا به سوی پنجره هدایت مینگرند. پنجره روشن میشود. هدایت آنها را پایین، در کوچه، میبیند و حفاظ پنجره را رویشان میبندد.…
#روز_آخر
#بهرام_بیضایی
#بخش_نوزدهم
ما در چاهک دنیا زندگی میکنیم” شنیدی؟ زرین کلا بقچه در دست میگذرد: بیرحمید! لعنت به هرچی بیرحمی! ـ نه؛ داشتم پیدا میکردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه درآوردی. چرا باید بمیری؟ زنی تکیده از تاریکی درمیآید: منم ـ آبجی خانم؛ یکی از آن همه کسانی که در نوشتههای تو خودکشی کرده. نشناختی؟ ما چشم به راه توایم. مرد بیچهره پیش میآید: “تاریکخانه” یادت هست؟ ما از کسانی هستیم که با قلم تو بهدست خود مردیم؛ ما چشم به راه توایم. زرین کلا میگذرد: نه، هنوز کسان بسیاری منتظرند آنها را بنویسی کسانی که روی خوش از زندگی ندیدند! لکاته کف پاهای خلخال به مچ بستهاش را به زمین میکوبد و دستهای پر النگویش را میگشاید با پنجه بالا کشیده؛ سرش را بر گردن و چشمهایش را در چشمخانه میگرداند چون رقاصهای هندی پیش بخوردانِ معبدی. مرد بیچهره صورتک هدایت را بر چهره میزند: فکر کن به آنها که منتظر خواندن نوشتههای تواَند! افسوس نمیخوری بر آنچه فرصت نوشتنش را پیدا نکردی؟ یعنی برایت تمامند؛ همه آنها که با زندگیشان داستانهایت را نوشتی؟ داشآکل پیش میآید ولی به دیدن مرجانِ طوطی بهدست چشمان خود را میبندد و تند رومیگرداند و اشکش راه میافتد: شما پرده را میبینید نه عروسک پشت پرده! “همه ما ادای زندگی را درآوردهایم.
@Sadegh_Hedayat©️
#بهرام_بیضایی
#بخش_نوزدهم
ما در چاهک دنیا زندگی میکنیم” شنیدی؟ زرین کلا بقچه در دست میگذرد: بیرحمید! لعنت به هرچی بیرحمی! ـ نه؛ داشتم پیدا میکردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه درآوردی. چرا باید بمیری؟ زنی تکیده از تاریکی درمیآید: منم ـ آبجی خانم؛ یکی از آن همه کسانی که در نوشتههای تو خودکشی کرده. نشناختی؟ ما چشم به راه توایم. مرد بیچهره پیش میآید: “تاریکخانه” یادت هست؟ ما از کسانی هستیم که با قلم تو بهدست خود مردیم؛ ما چشم به راه توایم. زرین کلا میگذرد: نه، هنوز کسان بسیاری منتظرند آنها را بنویسی کسانی که روی خوش از زندگی ندیدند! لکاته کف پاهای خلخال به مچ بستهاش را به زمین میکوبد و دستهای پر النگویش را میگشاید با پنجه بالا کشیده؛ سرش را بر گردن و چشمهایش را در چشمخانه میگرداند چون رقاصهای هندی پیش بخوردانِ معبدی. مرد بیچهره صورتک هدایت را بر چهره میزند: فکر کن به آنها که منتظر خواندن نوشتههای تواَند! افسوس نمیخوری بر آنچه فرصت نوشتنش را پیدا نکردی؟ یعنی برایت تمامند؛ همه آنها که با زندگیشان داستانهایت را نوشتی؟ داشآکل پیش میآید ولی به دیدن مرجانِ طوطی بهدست چشمان خود را میبندد و تند رومیگرداند و اشکش راه میافتد: شما پرده را میبینید نه عروسک پشت پرده! “همه ما ادای زندگی را درآوردهایم.
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
#روز_آخر #بهرام_بیضایی #بخش_نوزدهم ما در چاهک دنیا زندگی میکنیم” شنیدی؟ زرین کلا بقچه در دست میگذرد: بیرحمید! لعنت به هرچی بیرحمی! ـ نه؛ داشتم پیدا میکردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه درآوردی. چرا باید بمیری؟ زنی تکیده از تاریکی درمیآید: منم…
#روز_آخر
#بهرام_بیضایی
#بخش_بیستم
کاش ادا بود؛ به زندگی دهن کجی کردهایم.” آباجی خانم لبخندی خوشنود بر لب میآورد: میروی به “یک جایی که نه زشتی نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و گریه، نه شادی و اندوه،” در آنجاست. هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین، با عینک دسته شکستهاش، و لبخندی، یک باره از لای دندانها میغرد: “هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نمیدانند که پیشتر، خودم را سختتر قضاوت کردهام!” کاکا رستم قمه به زمین میکوبد: دو ـ دورهای که مُر ـ رکب تو ثب ـ ثبتش کرد تم ـ مام است. زب ـ زبانی که حف ـ حفظش کَ ـ کردی عو ـ عوض شده! داشآکل قدارهکش توی حرف او میدود و گریبانش را میگیرد: خدا شناختت که نصف زبان بیشتر نداد! ـ دیگران پیش میدوند تا سوا کنند. حاجیآقا دلسوزی کنان نزدیک میشود: تو باید گوشت میخوردی. گوشت قربانی! تو باید خون میریختی جای خون دل خوردن! در همین بینالملل چند ملیان یکدیگر را کشتند؟ بشر یعنی این! آن وقت تو علفخوار از همه کشتنها فقط کشتن خودت را بلدی! بگو مگویی میان شخصیتها؛ آنها سر زندگی و مرگ او را در کشاکشاند. هدایت خیره از پنجره مینگرد و از آن زن اثیری را میبیند که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفر تعارف میکند. صدای علویه خانم میپیچد: گیریم چند صباح بیشتر ماندی؛ مرگ دوست و آشنا دیدی؛ درد خوش خوشانت را توی دل این و آن خالی کردی. آخرش؟ داشآکل قمه به سر میکوبد: پیشانینوشت ماست! امروز یا فردا چه فرق میکند؟ “در این بازیگرخانه ی دنیا، هرکس یک جوری بازی میکند، تا هنگام مرگش برسد.” مرجان میگذرد اشک در چشم: بازیهایت به آخر رسیده؛ صورتکهایت را به کار بردهای. ناگهان میماند و پس میکشد: یا نخواستی بازی را قبول کنی؛ نخواستی صورتک به چهره بزنی! علویه خانم خود را باد میزند و دود قلیانش را به هوا میدهد: “بچهای! بچه ننه! تو از درد عشق کیف میکنی نه از عشق.
@Sadegh_Hedayat©️
#بهرام_بیضایی
#بخش_بیستم
کاش ادا بود؛ به زندگی دهن کجی کردهایم.” آباجی خانم لبخندی خوشنود بر لب میآورد: میروی به “یک جایی که نه زشتی نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و گریه، نه شادی و اندوه،” در آنجاست. هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین، با عینک دسته شکستهاش، و لبخندی، یک باره از لای دندانها میغرد: “هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نمیدانند که پیشتر، خودم را سختتر قضاوت کردهام!” کاکا رستم قمه به زمین میکوبد: دو ـ دورهای که مُر ـ رکب تو ثب ـ ثبتش کرد تم ـ مام است. زب ـ زبانی که حف ـ حفظش کَ ـ کردی عو ـ عوض شده! داشآکل قدارهکش توی حرف او میدود و گریبانش را میگیرد: خدا شناختت که نصف زبان بیشتر نداد! ـ دیگران پیش میدوند تا سوا کنند. حاجیآقا دلسوزی کنان نزدیک میشود: تو باید گوشت میخوردی. گوشت قربانی! تو باید خون میریختی جای خون دل خوردن! در همین بینالملل چند ملیان یکدیگر را کشتند؟ بشر یعنی این! آن وقت تو علفخوار از همه کشتنها فقط کشتن خودت را بلدی! بگو مگویی میان شخصیتها؛ آنها سر زندگی و مرگ او را در کشاکشاند. هدایت خیره از پنجره مینگرد و از آن زن اثیری را میبیند که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفر تعارف میکند. صدای علویه خانم میپیچد: گیریم چند صباح بیشتر ماندی؛ مرگ دوست و آشنا دیدی؛ درد خوش خوشانت را توی دل این و آن خالی کردی. آخرش؟ داشآکل قمه به سر میکوبد: پیشانینوشت ماست! امروز یا فردا چه فرق میکند؟ “در این بازیگرخانه ی دنیا، هرکس یک جوری بازی میکند، تا هنگام مرگش برسد.” مرجان میگذرد اشک در چشم: بازیهایت به آخر رسیده؛ صورتکهایت را به کار بردهای. ناگهان میماند و پس میکشد: یا نخواستی بازی را قبول کنی؛ نخواستی صورتک به چهره بزنی! علویه خانم خود را باد میزند و دود قلیانش را به هوا میدهد: “بچهای! بچه ننه! تو از درد عشق کیف میکنی نه از عشق.
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
#روز_آخر #بهرام_بیضایی #بخش_بیستم کاش ادا بود؛ به زندگی دهن کجی کردهایم.” آباجی خانم لبخندی خوشنود بر لب میآورد: میروی به “یک جایی که نه زشتی نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و گریه، نه شادی و اندوه،” در آنجاست. هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین،…
#روز_آخر
#بهرام_بیضایی
#بخش_بیستویکم
این درد است که تو را هنرمند کرده؛ عشق کشته شده!” طوطی در دست مرجان فریاد میکشد: “مرجان تو مرا کشتی! ـ به که بگویم مرجان؛ عشق تو مرا کشت.” لکاته چون رقاصه معبدی دستهایش را چون دو مار به حرکت در میآورد و پا به زمین میکوبد. داشآکل دلخوشی میدهد: با مرگ تو ما نمیمیریم؛ و همیشه هرجا باشیم میگوییم که تو ـ بودی! ما تو را زنده میکنیم! هدایت ناگهان با شوقی کودکانه سربر میدارد، گویی کشفی کرده: حالا یادم افتاد. این نقش را واقعاً دیدهام. صندوقخانه بچگیام؛ جلو صندوقخانه آویزان بود؛ یک پرده قلمکار قدیمی، سرجهازی مادرم؛ که روی آن پیرمردی پای سروِ لب جوی چمباتمه نشسته بود، انگشت به دهان زیبای زن، و از آن طرف جوی، زنی با ابروان پیوسته و چشمان سیاه ـ به سبکی هوا ـ به او گل نیلوفر تعارف میکرد. پس ـ من ـ واقعاً این نقش را دیدهام! علویه خانم پیش میآید: برو طلب آمرزش؛ از این گرداب بکش بیرون. داشآکل میغرد: بین یک مشت مردهخور چه میکنی؟ مشتی زنده بگور! آبجی خانم سرزنش میکند: میان مشتی صورتک؛ توی بنبست؛ جلوی آیینه شکسته. حاجیآقا میغرد: تا کی سرگشته مثل یک سگ ولگرد؟ ختمش کن؛ مثل مردی که نفسش را کشت!
@Sadegh_Hedayat©️
#بهرام_بیضایی
#بخش_بیستویکم
این درد است که تو را هنرمند کرده؛ عشق کشته شده!” طوطی در دست مرجان فریاد میکشد: “مرجان تو مرا کشتی! ـ به که بگویم مرجان؛ عشق تو مرا کشت.” لکاته چون رقاصه معبدی دستهایش را چون دو مار به حرکت در میآورد و پا به زمین میکوبد. داشآکل دلخوشی میدهد: با مرگ تو ما نمیمیریم؛ و همیشه هرجا باشیم میگوییم که تو ـ بودی! ما تو را زنده میکنیم! هدایت ناگهان با شوقی کودکانه سربر میدارد، گویی کشفی کرده: حالا یادم افتاد. این نقش را واقعاً دیدهام. صندوقخانه بچگیام؛ جلو صندوقخانه آویزان بود؛ یک پرده قلمکار قدیمی، سرجهازی مادرم؛ که روی آن پیرمردی پای سروِ لب جوی چمباتمه نشسته بود، انگشت به دهان زیبای زن، و از آن طرف جوی، زنی با ابروان پیوسته و چشمان سیاه ـ به سبکی هوا ـ به او گل نیلوفر تعارف میکرد. پس ـ من ـ واقعاً این نقش را دیدهام! علویه خانم پیش میآید: برو طلب آمرزش؛ از این گرداب بکش بیرون. داشآکل میغرد: بین یک مشت مردهخور چه میکنی؟ مشتی زنده بگور! آبجی خانم سرزنش میکند: میان مشتی صورتک؛ توی بنبست؛ جلوی آیینه شکسته. حاجیآقا میغرد: تا کی سرگشته مثل یک سگ ولگرد؟ ختمش کن؛ مثل مردی که نفسش را کشت!
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
#روز_آخر #بهرام_بیضایی #بخش_بیستویکم این درد است که تو را هنرمند کرده؛ عشق کشته شده!” طوطی در دست مرجان فریاد میکشد: “مرجان تو مرا کشتی! ـ به که بگویم مرجان؛ عشق تو مرا کشت.” لکاته چون رقاصه معبدی دستهایش را چون دو مار به حرکت در میآورد و پا به زمین…
#روز_آخر
#بهرام_بیضایی
#بخش_پایانی
همچنان که هرکه چیزی میگوید، زن اثیری از در آمده است با گل نیلوفری، که به هدایت تعارف میکند. لبخند هدایت رنگ میگیرد. دیگران در گفت و واگو. زن اثیری ملافهای سفید کف زمین پهن میکند؛ هدایت آرام بر آن میخوابد. زن اثیری مینگرد. درزها با پنبه بسته شده است. گاز باز است و اتاق پُر میشود. به وی لبخند میزند و آرام عینکش را از چشمش بر میدارد. عینک بر چمدانی کوچک قرار میگیرد؛ کنار ساعت مچی و خودنویس و کیف دستی. یک سو مجوز اقامت که باید تمدید شود؛ یک لفاف پول برای کفن و دفن. داشآکل پسپس میرود و محو میشود. علویه خانم پسپس میرود و محو میشود. حاجیآقا پسپس میرود و محو میشود. زنی که مردش را گُم کرد، پسپس میرود محو میشود. دوقشری شتابزده با تپانچه و گزلیک و شوشکه و میگذرند. مرجان، کاکارستم، آبجی خانم، لکاته، مرد بیچهره همه پسپس میروند و محو میشوند. درشکه ی مرگ که پیرمرد خنزرپنزری میراندش پیش میآید و میگذرد. زن اثیری پیش میآید با پیراهن سیاه و گیسوی بلند، و با یک حرکت سراپا برهنه میشود. مراکشیها در سماعی شور انگیزند. انجمن فی بلادالافرنجیه مست و خراب در خیابانها میخندند و آواز میخوانند. پیرزن فالگیر کولی با دسته گل سیاه پیش میآید و گلهای سیاهش را پیش میآورد تا همهجا را پُر میکند.
ـ تصویر پنجره خانه از بیرون؛ گویی عکسی بگیرند.
ـ تصویر همه خانه از بیرون؛ صدای جغد تنها.
@Sadegh_Hedayat©️
#بهرام_بیضایی
#بخش_پایانی
همچنان که هرکه چیزی میگوید، زن اثیری از در آمده است با گل نیلوفری، که به هدایت تعارف میکند. لبخند هدایت رنگ میگیرد. دیگران در گفت و واگو. زن اثیری ملافهای سفید کف زمین پهن میکند؛ هدایت آرام بر آن میخوابد. زن اثیری مینگرد. درزها با پنبه بسته شده است. گاز باز است و اتاق پُر میشود. به وی لبخند میزند و آرام عینکش را از چشمش بر میدارد. عینک بر چمدانی کوچک قرار میگیرد؛ کنار ساعت مچی و خودنویس و کیف دستی. یک سو مجوز اقامت که باید تمدید شود؛ یک لفاف پول برای کفن و دفن. داشآکل پسپس میرود و محو میشود. علویه خانم پسپس میرود و محو میشود. حاجیآقا پسپس میرود و محو میشود. زنی که مردش را گُم کرد، پسپس میرود محو میشود. دوقشری شتابزده با تپانچه و گزلیک و شوشکه و میگذرند. مرجان، کاکارستم، آبجی خانم، لکاته، مرد بیچهره همه پسپس میروند و محو میشوند. درشکه ی مرگ که پیرمرد خنزرپنزری میراندش پیش میآید و میگذرد. زن اثیری پیش میآید با پیراهن سیاه و گیسوی بلند، و با یک حرکت سراپا برهنه میشود. مراکشیها در سماعی شور انگیزند. انجمن فی بلادالافرنجیه مست و خراب در خیابانها میخندند و آواز میخوانند. پیرزن فالگیر کولی با دسته گل سیاه پیش میآید و گلهای سیاهش را پیش میآورد تا همهجا را پُر میکند.
ـ تصویر پنجره خانه از بیرون؛ گویی عکسی بگیرند.
ـ تصویر همه خانه از بیرون؛ صدای جغد تنها.
@Sadegh_Hedayat©️
دیوِ سه: ما چرا می خندیم؟ ... از چه خوشحالیم؟
سالهاست که با سیلی صورتمان را سرخ میکنیم...
دیوِ مردنی: ما بدبختِ این هستیم که خوب طاقت می آوریم، مثل قاطر کار میکنیم و مثل شتر صبوریم!
مثل گوسفند، مطیع و مثل جغد ساکت و مثل مرغِ حق، شکرگزار!...
#سلطان_مار
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
سالهاست که با سیلی صورتمان را سرخ میکنیم...
دیوِ مردنی: ما بدبختِ این هستیم که خوب طاقت می آوریم، مثل قاطر کار میکنیم و مثل شتر صبوریم!
مثل گوسفند، مطیع و مثل جغد ساکت و مثل مرغِ حق، شکرگزار!...
#سلطان_مار
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
راحِله:
کجا رفتی و چه دیدی؟
بگو شبلی، حقیقت را چگونه یافتی؟
شبلی:
من حقیقت را در زنجیر دیدهام. من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیدهام.
من حقیقت را بر سرِ نیزه دیده ام.
#روز_واقعه
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
کجا رفتی و چه دیدی؟
بگو شبلی، حقیقت را چگونه یافتی؟
شبلی:
من حقیقت را در زنجیر دیدهام. من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیدهام.
من حقیقت را بر سرِ نیزه دیده ام.
#روز_واقعه
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
من جهالت را تایید نمی کنم. عاشق این مردمم ولی نه عاشق جهالتشان.عاشق آن استعدادی که درونشان هست و می تواند به جهش آنها بینجامد.
#جدال_با_جهل
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat
#جدال_با_جهل
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat
مردی با ته ریش، شتابزده میگذرد؛ به تنه ای که ندانسته میزند میماند و میپرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجب القتلی به اسم هدایت میگردم؛ صادق هدایت! هدایت میگوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفس زنان میگوید: حکم خونش را دارم ولی به صورت نمیشناسمش. لعنت به چاپارخانه وطنی! مدتهاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است. این ملعون چه شکلی است؟ هدایت میگوید: او تصویری ندارد؛ مدتها است شبیه هیچ کس نیست؛ نه هموطنانش، نه مردم اینجا. مرد شتابزده میرود، و هدایت به سایه هایش میگوید: این یکی از آنها است. چندی است دنبالش هستند. پس از دست به دست شدن نسخه فی بلاد الفرنجیه، حکم قتلش را دادند. آنها از حاجی آقا دستور میگیرند.
#صادق_هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
#صادق_هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
هدایت تقریباً خاموش است. یکی از آنها فکر او را میخواند و از آخرین امیدش_تغییری معجزه آسا در همه چیز _حرف میزند: تو میدانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی میدهد، و همه همدستِ چپاولگرانند. رجاله ها همین نیست کلمه ای که به کار میبری؟ رجاله ها هر فکر نوی دلسوزانه ای را با گلوله پاسخ میدهند. همین روزها نویسنده ای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه کشتند، به خاطر صراحت افکارش! و امید به اینکه با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیین های باشی، در تو مرده. اینجا کسی زبان نوشته های تو را نمیداند؛ و آنها که در کشورت خط تو را میخوانند آیا از حروف الفبا بیشترند؟! هدایت میخواهد بداند که آنها پلیس اند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خودهدایت هستند
#صادق_هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
#صادق_هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
مترسک:شکایتی ندارید؟
سرخ:نه قربان
مترسک:ندارید؟این که نمیشه
سرخ :جسارت نمیکنم قربان
مترسک :ولی بالاخره لازمه ینفر شکایتی داشته باشه.
سرخ:ندارم قربان
مترسک عصبانی :به شما امر میکنم شکایتی داشته باشین
سرخ ترسیده :چشم قربان.الان قربان.بزارین فکر کنم قربان.ها.صافکاری خیابان ها.
مترسک مهربان:حرفشم نزنید.اون تقدیر الهی است.کاریش نمیشه کرد
سرخ:همینطوره قربان.درسته قربان.عجب کورباطنم من که داشتم می افتادم توی دست انداز
#چهار_صندوق
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
سرخ:نه قربان
مترسک:ندارید؟این که نمیشه
سرخ :جسارت نمیکنم قربان
مترسک :ولی بالاخره لازمه ینفر شکایتی داشته باشه.
سرخ:ندارم قربان
مترسک عصبانی :به شما امر میکنم شکایتی داشته باشین
سرخ ترسیده :چشم قربان.الان قربان.بزارین فکر کنم قربان.ها.صافکاری خیابان ها.
مترسک مهربان:حرفشم نزنید.اون تقدیر الهی است.کاریش نمیشه کرد
سرخ:همینطوره قربان.درسته قربان.عجب کورباطنم من که داشتم می افتادم توی دست انداز
#چهار_صندوق
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین، با عینک دسته شکسته اش، و لبخندی، یکباره از لای دندانها می غرد:
"هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد نمی دانند که پیشتر، خودم را سخت تر قضاوت کرده ام! "
#هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@sadegh_hedayat©
"هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد نمی دانند که پیشتر، خودم را سخت تر قضاوت کرده ام! "
#هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@sadegh_hedayat©
این شوخی نامردان است که امید میدهند و سپس بازپس میگیرند.
و برنومیدشدگان از تهِ دل میخندند.
#مرگ_یزدگرد
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
و برنومیدشدگان از تهِ دل میخندند.
#مرگ_یزدگرد
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
من بدبختی زنان و مردانمان را در فرهنگ غیرتی می بینم.در طول سده ها و هزاره ها،زنان ما از کوشش برای تغییر سرنوشت خودشان منع شده اند،همچنان که مردان؛و همه ی ما به این نتیجه رسیده ایم که باید کسی از گذشتهی دور و در قالب مقامی از بالا برای همهی ما تصمیم بگیرد؛به ما گفته شده که لازم نیست بیاندیشیم و همه چیز از پیش برای ما فکر شده است.
#بهرام_بیضایی
#زادروز
@Sadegh_Hedayat©
#بهرام_بیضایی
#زادروز
@Sadegh_Hedayat©
همه ی گناه #هدایت این بود که با دیگران تفاوت داشت.
او در جستجوی جهان امن تری بود، جهانی مهربان تر...
بین هدایت و کسی که امروز می نویسد،دو سه نسلی فاصله است؛
اما هیچکس چون او به ما نزدیک نیست!
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
او در جستجوی جهان امن تری بود، جهانی مهربان تر...
بین هدایت و کسی که امروز می نویسد،دو سه نسلی فاصله است؛
اما هیچکس چون او به ما نزدیک نیست!
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
خیابان شامپیونه. شماره ۳۷ مکرر.
هدایت می رود تو و در را پشت خود می بندد. می رود سوی شیر گاز و آن را لحظه ای باز می کند و می بندد. دوباره باز می کند و می بندد.
حاجی آقا پیش می آید و تشویقش می کند: چرا معطلی؟ بازش کن! صدای پر ملایک را می شنوم از خوشحالی بال می زنند. بجنب!
"ایران قبرستان هوش و استعداد است.وطن دزدها و قاچاق ها و زندان مردمانش." چرا زودتر شرت را کم نمی کنی؟
کاکا رستم در می آید با قداره خون چکان : صن-صنار هم نمی ار-زد. ب-بگو یک پاپاسی! "از تو- توی خشت که- که می افتیم برای آخ- خرتمان گ-گریه می کنیم تا - تا بمیریم؛ این هم شد زن- دگی؟؟؟!"
حاجی آقا هنوز پرخاش می کند: معطل کنی خودمان خلاصت می کنیم. شنیدی؟! "تو وجودت دشنام به بشریت است. خواندن و نوشتن و فکر کردن به بدبختی است. آدم سالم باید خوب بخورد و خوب بشنود و خوب - آخی!"
هدایت خیره در آینه می نگرد:"چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟!"
لکاته لب ور می چیند:"بعد از آنکه مردیم چه اهمیت دارد که یادگار موهوم ما ..."
مردی بی چهره از تاریکی در می آید و لب باز می کند:"تنها مرگ است که دروغ نمی گوید!"
زرین کلا بقچه در دست می گذرد: بی رحمید! لعنت به هر چی بی رحمی! نه ، داشتم پیدا می کردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه در آوردی. چرا باید بمیری؟
زنی تکیده از تاریکی در می آید: منم، آبجی خانم؛ یکی از آن همه کسانی که در نوشته های تو خودکشی کرده. نشناختی؟! ما چشم به راه توییم.
مرد بی چهره صورتک هدایت را بر چهره می زند: فکر کن به آن ها که منتظر خواندن نوشته های تو هستند. افسوس نمی خوری بر آنچه فرصت نوشتنش را پیدا نکردی؟
داش آکل پیش می آید ولی با دیدن مرجان طوطی به دست، چشمان خود را می بندد و تند رو بر می گرداند و اشکش راه می افتد:
شما پرده را می بینید، نه عروسک پشت پرده ! "همه ی ما ادای زندگی را درآورده ایم. کاش ادا بود؛ به زندگی دهن کجی کرده ایم."
حاجی آقا دلسوزی کنان نزدیک می شود:"تو باید گوشت می خوردی. گوشت قربانی! تو باید خون می ریختی جای خون دل خوردن!
در همین بین الملل چند ملیان یکدیگر را کشتند؟ بشر یعنی این! آنوقت تو علف خوار از همه کشتن ها فقط کشتن خودت را بلدی!
طوطی در دست مرجان فریاد می کشد:" مرجان تو مرا کشتی! به که بگویم مرجان؛ عشق تو مرا کشت!
داش آکل دل خوشی می دهد: با مرگ تو ما نمی میریم؛ و همیشه هر جا باشیم می گوییم که تو بودی! ما تو را زنده می کنیم!
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
هدایت می رود تو و در را پشت خود می بندد. می رود سوی شیر گاز و آن را لحظه ای باز می کند و می بندد. دوباره باز می کند و می بندد.
حاجی آقا پیش می آید و تشویقش می کند: چرا معطلی؟ بازش کن! صدای پر ملایک را می شنوم از خوشحالی بال می زنند. بجنب!
"ایران قبرستان هوش و استعداد است.وطن دزدها و قاچاق ها و زندان مردمانش." چرا زودتر شرت را کم نمی کنی؟
کاکا رستم در می آید با قداره خون چکان : صن-صنار هم نمی ار-زد. ب-بگو یک پاپاسی! "از تو- توی خشت که- که می افتیم برای آخ- خرتمان گ-گریه می کنیم تا - تا بمیریم؛ این هم شد زن- دگی؟؟؟!"
حاجی آقا هنوز پرخاش می کند: معطل کنی خودمان خلاصت می کنیم. شنیدی؟! "تو وجودت دشنام به بشریت است. خواندن و نوشتن و فکر کردن به بدبختی است. آدم سالم باید خوب بخورد و خوب بشنود و خوب - آخی!"
هدایت خیره در آینه می نگرد:"چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟!"
لکاته لب ور می چیند:"بعد از آنکه مردیم چه اهمیت دارد که یادگار موهوم ما ..."
مردی بی چهره از تاریکی در می آید و لب باز می کند:"تنها مرگ است که دروغ نمی گوید!"
زرین کلا بقچه در دست می گذرد: بی رحمید! لعنت به هر چی بی رحمی! نه ، داشتم پیدا می کردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه در آوردی. چرا باید بمیری؟
زنی تکیده از تاریکی در می آید: منم، آبجی خانم؛ یکی از آن همه کسانی که در نوشته های تو خودکشی کرده. نشناختی؟! ما چشم به راه توییم.
مرد بی چهره صورتک هدایت را بر چهره می زند: فکر کن به آن ها که منتظر خواندن نوشته های تو هستند. افسوس نمی خوری بر آنچه فرصت نوشتنش را پیدا نکردی؟
داش آکل پیش می آید ولی با دیدن مرجان طوطی به دست، چشمان خود را می بندد و تند رو بر می گرداند و اشکش راه می افتد:
شما پرده را می بینید، نه عروسک پشت پرده ! "همه ی ما ادای زندگی را درآورده ایم. کاش ادا بود؛ به زندگی دهن کجی کرده ایم."
حاجی آقا دلسوزی کنان نزدیک می شود:"تو باید گوشت می خوردی. گوشت قربانی! تو باید خون می ریختی جای خون دل خوردن!
در همین بین الملل چند ملیان یکدیگر را کشتند؟ بشر یعنی این! آنوقت تو علف خوار از همه کشتن ها فقط کشتن خودت را بلدی!
طوطی در دست مرجان فریاد می کشد:" مرجان تو مرا کشتی! به که بگویم مرجان؛ عشق تو مرا کشت!
داش آکل دل خوشی می دهد: با مرگ تو ما نمی میریم؛ و همیشه هر جا باشیم می گوییم که تو بودی! ما تو را زنده می کنیم!
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
سرکرده : ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می رسند. آنها یک دریا سپاهند. نه درود می گویند و نه بدرود؛ نه می پرسند و نه گوششان به پاسخ است. آنها به زبان شمشیر سخن می گویند.
#مرگ_یزدگرد
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
#مرگ_یزدگرد
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین، با عینک دسته شکستهاش، و لبخندی، یکباره از لای دندانها میغرد:
"هرچه قضاوت آنها دربارهی من سخت بوده باشد نمیدانند که پیشتر، خودم را سختتر قضاوت کردهام! "
#هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@sadegh_hedayat©
"هرچه قضاوت آنها دربارهی من سخت بوده باشد نمیدانند که پیشتر، خودم را سختتر قضاوت کردهام! "
#هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@sadegh_hedayat©
هدایت تقریباً خاموش است. یکی از آنها فکر او را میخواند و از آخرین امیدش_تغییری معجزه آسا در همه چیز _حرف میزند: تو میدانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی میدهد، و همه همدستِ چپاولگرانند. رجاله ها همین نیست کلمه ای که به کار میبری؟ رجاله ها هر فکر نوی دلسوزانه ای را با گلوله پاسخ میدهند. همین روزها نویسنده ای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه کشتند، به خاطر صراحت افکارش! و امید به اینکه با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیین های باشی، در تو مرده. اینجا کسی زبان نوشته های تو را نمیداند؛ و آنها که در کشورت خط تو را میخوانند آیا از حروف الفبا بیشترند؟! هدایت میخواهد بداند که آنها پلیس اند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خودهدایت هستند
#صادق_هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
#صادق_هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
شرزین:
آه شیخ، ریشِ ریا درآمده. روزگاری سخن از خرد گفتم دندانم شکستید و امروز در پی لقمهای قلم میتراشم میشکنید. چه بنایی میخواستم برآورم در این ویرانه و چنان کردید که بر پای خویش ایستادن نمیتوانم و هردَم در ظلمات خندقی یا چاهی فرو میافتم؛ و از درد، اندیشه فراموش کردهام.
استاد:
هر چه برآمد از توست شرزین؛ نمیشد بگویی غلط کردم؟
شرزین: به خدا میگفتم اگر کرده بودم.
طومار شیخ شرزین
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
آه شیخ، ریشِ ریا درآمده. روزگاری سخن از خرد گفتم دندانم شکستید و امروز در پی لقمهای قلم میتراشم میشکنید. چه بنایی میخواستم برآورم در این ویرانه و چنان کردید که بر پای خویش ایستادن نمیتوانم و هردَم در ظلمات خندقی یا چاهی فرو میافتم؛ و از درد، اندیشه فراموش کردهام.
استاد:
هر چه برآمد از توست شرزین؛ نمیشد بگویی غلط کردم؟
شرزین: به خدا میگفتم اگر کرده بودم.
طومار شیخ شرزین
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©