همیشه،
روزهایی هست
که انسان در آن،
کسانی را که
دوست می داشته است،
بیگانه می یابد.
🆔: @sadegh_hedayat
#بیگانه
#آلبر_کامو
روزهایی هست
که انسان در آن،
کسانی را که
دوست می داشته است،
بیگانه می یابد.
🆔: @sadegh_hedayat
#بیگانه
#آلبر_کامو
#بیگانه که مهم ترین اثر #آلبر_کامو محسوب می شود، داستان مردی به نام #مورسو است که به پوچی رسیده. او مردی عرب را در یک دعوا می کشد، بدون این که هیچ انگیزۀ خاصی داشته باشد. تنها انگیزه اش، آن چنان که خودش می گوید، این بوده که گرما کلافه اش کرده بود. در صحنه های پایانی رمان، کشیش زندان چندین بار به دیدار او می آید تا بلکه امید او را نجات دهد. سطرهای زیر که از زبان خود #مورسو نقل می شود دربارۀ یکی از همین دیدارهاست.
#عباس_پژمان
پرسید چرا من او را «آقا» صدا می کنم . چرا «پدر» صدا نمی کنم. پاک از کوره دررفتم. گفتم برای این که پدر من نیست. حتی طرف من هم نیست . طرف آن بقیه است.
دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت: «نه، فرزندم.من طرف تو هستم. اما تو نمی بینی. چون دلت کور است. برایت دعا می کنم.»
آن وقت، نمی دانم چرا، چیزی در درونم ترکید. با تمام نیرو فریاد زدم. فحش دادم. گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقۀ ردایش را چسبیدم و در فورانی از خشم و شادی هر چه در دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون ریختم. چقدر مطمئن به نظر می رسید! در حالی که هیچ چیزی در این اطمینانش نبود که به یک موی زن بیرزد. حتی با اطمینان نمی شد گفت زنده است چراکه مثل مرده زندگی می کرد...
🆔: @sadegh_hedayat
#آلبر_کامو
#بیگانه
ترجمه #عباس_پژمان
#عباس_پژمان
پرسید چرا من او را «آقا» صدا می کنم . چرا «پدر» صدا نمی کنم. پاک از کوره دررفتم. گفتم برای این که پدر من نیست. حتی طرف من هم نیست . طرف آن بقیه است.
دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت: «نه، فرزندم.من طرف تو هستم. اما تو نمی بینی. چون دلت کور است. برایت دعا می کنم.»
آن وقت، نمی دانم چرا، چیزی در درونم ترکید. با تمام نیرو فریاد زدم. فحش دادم. گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقۀ ردایش را چسبیدم و در فورانی از خشم و شادی هر چه در دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون ریختم. چقدر مطمئن به نظر می رسید! در حالی که هیچ چیزی در این اطمینانش نبود که به یک موی زن بیرزد. حتی با اطمینان نمی شد گفت زنده است چراکه مثل مرده زندگی می کرد...
🆔: @sadegh_hedayat
#آلبر_کامو
#بیگانه
ترجمه #عباس_پژمان
روز اولی که بازداشت شدم، مرا توی اتاقی بردند که چند نفر دیگر هم، که بیشترشان عرب بودند، حضور داشتند. مرا که دیدند زدند زیر خنده. بعد از من پرسیدند چه جرمی مرتکب شده ام. گفتم یک عرب را کشته ام، آن وقت همه ساکت ماندند.
🆔: @sadegh_hedayat
#بیگانه
#آلبر_کامو
🆔: @sadegh_hedayat
#بیگانه
#آلبر_کامو
مرا بردند پیش بازپرس. بازجویی شروع شد. پیش از هر چیز گفت مردم می گویند من آدمی کم حرف و گوشه گیر هستم.
می خواست بداند من خودم راجع به این مسله چه فکر می کنم.
جواب دادم:"راستش هیچوقت حرف زیادی ندارم که بزنم برای همین ساکت می مانم!"
#آلبر_کامو
#بیگانه
برگردان : خشايار دیهیمی
🆔 @sadegh_hedayat
می خواست بداند من خودم راجع به این مسله چه فکر می کنم.
جواب دادم:"راستش هیچوقت حرف زیادی ندارم که بزنم برای همین ساکت می مانم!"
#آلبر_کامو
#بیگانه
برگردان : خشايار دیهیمی
🆔 @sadegh_hedayat
...همیشه روزهایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست می داشته است بیگانه می یابد.
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_hedayat
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_hedayat
باز دست کرد و کتاب دیگری را که جلد سفید انتشارات گالیمار را داشت بدستم داد. #یک_تکه_زمین_خدا از ارسکین کالدول.
رویم باز شد. پرسیدم آیا از کافکا هم میتوانم چیزی بخوانم؟
- #مسخ
-و از فرانسویها...
- #بیگانه آلبر کامو
گوهرین که شاهد بود دخالت کرد:
-من فکر میکردم که مثل ما از ب بسمالله شروع میکنی و حالا میبینم که داری از اطراف و اکناف دنیا کتاب بدستش میدهی.
هدایت پرخاش کرد:
-مگر اگر کسی حالا بخواهد اتومبیل بسازد از چرخ گاری شروع میکند؟ آنچه پایه و اساس کار خواندن و نوشتن است به خودش مربوط میشود. من فقط میتوانم چیزهائی را بهش بدهم که در دسترس ندارد. چه بهتر که آخرین فریاد این دوره و زمانه باشد. برای چیز نوشتن از چیز خواندن نباید ترسید. ولی نه اینکه مثل دکتر هالو موش کتابخانه بشود و فقط بخواند.
باید خواند،
ترجمه کرد،
نوشت.
#آشنایی_با_صادق_هدایت
#م_ف_فرزانه
@Sadegh_hedayat
رویم باز شد. پرسیدم آیا از کافکا هم میتوانم چیزی بخوانم؟
- #مسخ
-و از فرانسویها...
- #بیگانه آلبر کامو
گوهرین که شاهد بود دخالت کرد:
-من فکر میکردم که مثل ما از ب بسمالله شروع میکنی و حالا میبینم که داری از اطراف و اکناف دنیا کتاب بدستش میدهی.
هدایت پرخاش کرد:
-مگر اگر کسی حالا بخواهد اتومبیل بسازد از چرخ گاری شروع میکند؟ آنچه پایه و اساس کار خواندن و نوشتن است به خودش مربوط میشود. من فقط میتوانم چیزهائی را بهش بدهم که در دسترس ندارد. چه بهتر که آخرین فریاد این دوره و زمانه باشد. برای چیز نوشتن از چیز خواندن نباید ترسید. ولی نه اینکه مثل دکتر هالو موش کتابخانه بشود و فقط بخواند.
باید خواند،
ترجمه کرد،
نوشت.
#آشنایی_با_صادق_هدایت
#م_ف_فرزانه
@Sadegh_hedayat
در ابتدای زندانی شدنم ، چیزی که بر من
بسیار ناگوار می آمد ،
این بود که افکاری مانند افکار یک انسان
آزاد داشتم.
#آلبر_کامو
#بیگانه
@sadegh_hedayat©
بسیار ناگوار می آمد ،
این بود که افکاری مانند افکار یک انسان
آزاد داشتم.
#آلبر_کامو
#بیگانه
@sadegh_hedayat©
من نمیدانم گناه چیست! آنها فقط به من فهمانده بودند که من مقصرم، من مقصر بودم، و اکنون عواقبش را میدیدم.
#آلبر_کامو
#بیگانه
@sadegh_hedayat©
#آلبر_کامو
#بیگانه
@sadegh_hedayat©
همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتاً٬ من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی٬ چندان اهمیت ندارد. چون طبیعتاً٬ در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگیشان را خواهند کرد. و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت. به طور کلی٬ هیچ چیز روشنتر از این نبود. همیشه این من بودم که میمردم٬ چه حالا چه بیست سال دیگر.
#آلبر_کامو
#بیگانه
ارسالی: #همراهان_کافه_هدایت
جناب آقای رضا یوسفوند
@Sadegh_Hedayat©️
#آلبر_کامو
#بیگانه
ارسالی: #همراهان_کافه_هدایت
جناب آقای رضا یوسفوند
@Sadegh_Hedayat©️
مادرم اغلب میگفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتاً در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانیشان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که میمُردم. چه حالا چه بیست سال دیگر...
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
مادرم اغلب میگفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتاً در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانیشان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که میمُردم. چه حالا چه بیست سال دیگر...
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
همه میدانند زندگی آنقدرها هم ارزشمند نیست که انسان بخواهد هزاران سال زنده بماند و جاودانه باشد. به همین خاطر، مردن در سی یا هفتاد سالگی تفاوت چندانی ندارد، زیرا انسانهای دیگری به دنیا خواهند آمد و این چرخه هزاران سال دیگر نیز تکرار خواهد شد. هیچچیز در جهان جاودانه نیست، و در نهایت همه چیز از بین خواهد رفت. اکنون چه فرقی می کند من در بیست سالگی بمیرم و یا بیست سال دیگر. از آنجائی که همه خواهیم مرد، بنابراین کسی نمی داند چه اتفاقی در این دنیا و در جهان آخرت خواهد افتاد.
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
مرا بردند پیش بازپرس.
بازجویی شروع شد.
پیش از هر چیز گفت مردم میگویند من آدمی کمحرف و گوشهگیر هستم.
میخواست بداند من خودم راجع به این مسئله چه فکر میکنم.
جواب دادم: راستش هیچوقت حرف زیادی ندارم که بزنم برای همین ساکت میمانم!
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
بازجویی شروع شد.
پیش از هر چیز گفت مردم میگویند من آدمی کمحرف و گوشهگیر هستم.
میخواست بداند من خودم راجع به این مسئله چه فکر میکنم.
جواب دادم: راستش هیچوقت حرف زیادی ندارم که بزنم برای همین ساکت میمانم!
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
کشیش میگفت عدالت انسانی مهم نبود و عدالت الهی بود که اهمیت داشت.
یادآوری کردم که همان اولی مرا محکوم کرده است...
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
یادآوری کردم که همان اولی مرا محکوم کرده است...
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
...
غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند
در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا
هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان
بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم
عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن
پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت
خود را میگذراندم، مثل اینجا در زندان
که منتظر دیدن کراوت های عجیب وکیلم
هستم و همانطور که در دنیای آزاد،
روزشماری میکردم که شنبه فرا برسد و
اندام ماری را در آغوش بکشم ... درست
که فکر کردم، من در تنه یک درخت خشک
نبودم و بدبختتر از من هم پیدا میشد،
وانگهی، این یکی از عقاید مادرم بود و آن را
غالباً تکرار میکرد که «انسان، بالاخره به همه
چیز عادت میکند».
#بیگانه
#آلبرکامو
@Sadegh_Hedayat©
غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند
در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا
هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان
بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم
عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن
پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت
خود را میگذراندم، مثل اینجا در زندان
که منتظر دیدن کراوت های عجیب وکیلم
هستم و همانطور که در دنیای آزاد،
روزشماری میکردم که شنبه فرا برسد و
اندام ماری را در آغوش بکشم ... درست
که فکر کردم، من در تنه یک درخت خشک
نبودم و بدبختتر از من هم پیدا میشد،
وانگهی، این یکی از عقاید مادرم بود و آن را
غالباً تکرار میکرد که «انسان، بالاخره به همه
چیز عادت میکند».
#بیگانه
#آلبرکامو
@Sadegh_Hedayat©
کشیش میگفت عدالت انسانی مهم نبود و عدالت الهی بود که اهمیت داشت.
یادآوری کردم که همان اولی مرا محکوم کرده است...
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
یادآوری کردم که همان اولی مرا محکوم کرده است...
#بیگانه
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©