کافه هدایت
9.23K subscribers
1.49K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد...» این جملۀ معروف سرآغاز رمان «بوف کور» است.

بوف کور داستان آفرینش پوچی است؛ زیبایی و زشتی چنان در هم تنیده است که «زن اثیری» و «لکاته» یکی‌اند. «پیرمرد خِنزرپِنزری» همان «خدا»ست و مرد سرگشتۀ داستان «لکاته»ای را می‌کُشد که انگار همان زن اثیر، همان نماد عشق بی‌همتاست. مرد بدن زن اثیری را تکه تکه می‌کند و جهان در مشت پیرمرد خنزرپنزری و زن لکاته و فاسق‌هایش (رجاله‌ها) می‌ماند؛ رجّاله‌هایی که «هریک دهانی هستند با مشتی روده که از آن آویزان شده‌ است و به آلت تناسلی شان ختم می‌شود و دائم دنبال پول و شهوت می‌دوند.»

بعید است از میان آثار ادبیات مدرن ایران هیچ اثری به اندازۀ «بوف کور» شهرتی جهانی داشته باشد. همین‌که به حدود ۲۰ زبان ــ یا بیشتر از آن ــ ترجمه شده، گویای این شهرت است. اما این اثر گرانقدر در شرایطی بسیار محقرانه و با سختی‌های زیادی منتشر شد. گویا هدایت «بوف کور» را در ۱۳۰۹ نوشته است، زمانی که هنوز در فرانسه بود. برای چاپ آن به هند رفت و پنجاه نسخه از آن کپی کرد. در سال‌های بعد وقتی در ایران ممنوع‌القلم شد، با کمک «دکتر شین پرتو» به هندوستان رفت. هدایت وقتی در ۱۳۱۵ به بمبئی رسید در نامه به مجتبی مینوی این کوچ را چنین توصیف کرد: «تا این‌که دری به تخته خورد و دکتر پرتو به عنوان مرخصی به ایران آمد. از دهنش در رفت گفت: آمدم تو را با خودم ببرم. کور از خدا چه می‌خواهد: دو چشم بینا... باری تا موقعی که از خرمشهر وارد کشتی شدم خارج شدن از گندستان را امری محال، و تصور می‌کردم در فیلمی مشغول بازی هستم... همین‌قدر می‌دانم که از آن قبرستان گندیدۀ نکبت‌بار ادبار و خفه‌کننده عجالتاً خلاص شده‌ام. فردا را کسی ندیده.»

#چشمان_تیزبین_بوف_کور
#مهدی_تدینی
#بخش_اول

@Sadegh_Hedayat©
«گندستان»، «قبرستان گندیدۀ نکبت‌بار ادبار و خفه‌کننده»... این‌ها توصیف هدایت از ایران و فضایی است که او پیرامون خود می‌دید. تاریک‌تر از این نمی‌توان دید؟ هدایت نخستین بار در سال ۱۳۱۵ «بوف کور» را در بمبئی به چاپ رساند، در چند ده نسخه. این رمان بعدها پس از بازگشت او به ایران و برکناری رضاخان، در ایران نیز چاپ شد. اما آیا توصیف سیاهی که هدایت از جامعه‌اش بیان می‌کرد، همان گندستان و قبرستان، می‌توانست به رمان «بوف کور» بی‌ربط باشد؟ نکته همین است. بوف کور را باید در مواجهۀ هدایت با جامعه‌اش فهمید. برای کسی که به هدایت می‌پردازد و زندگی و آثار و گفته‌هایش را بررسی می‌کند، بیش از هر چیز بیزاری‌اش از محیطی که در آن زندگی می‌کند به چشم می‌آید. همین بیزاری باعث می‌شود او با هیچ چیز مگر حلقۀ کوچکی از دوستان نتواند ارتباط برقرار کند؛ اما در عین حال، ویژگی منحصربه‌فرد و نایابی به او بخشیده است: او به رادیکال‌ترین منتقد جامعۀ خود بدل شده است.

گویی هیچ رشتۀ پیوندی میان او و پیرامونش، از سیاست و فرهنگ و سنت تا زندگی روزمره و عرف‌ها و عادت‌ها، وجود ندارد. بیگانه‌ای است تبعیدشده به جزیرۀ شیطان، محکوم به رنج ابدی. به سان سیزیف هر روز باید بار زندگی را چونان تخته‌سنگی، بیهوده به قله برد و هیچ امیدی به رهیدن از این دور باطل ندارد. همین‌ها صادق را به «منتقد رادیکال جامعۀ ایرانی» بدل می‌کند که بوف کور یکی از برون‌دادهای آن است. او بوف کور را در دوران اوج حکومت رضاشاه نوشت، وقتی همه‌چیز دستکم در ظاهر روبه‌راه به نظر می‌رسید. کشور در مسیر مدرن‌شدن بود و نوگرایی پشتوانۀ حکومتی داشت. اما او می‌فهمید این نوگرایی درون‌زا نیست؛ می‌دانست این نظام بوروکراتیک نوپدید پوسته‌ای بیش نیست و در پس این سامان مدرن، ماهیت مدرن‌ناشدنی قدیم خدشه‌ناپذیر مانده است. به همین دلیل، همۀ آن نقدهایی که دیگران به صورت خُرد، با تعارف و رودربایستی و همدلانه پیش و پس از او بیان کردند، او به تندترین، گزنده‌ترین و آشتی‌ناپذیرترین زبان بیان کرد. او یکی چون ما نشد تا بتواند بهتر از هر کسی نقدمان کند.

یکی از این نقدهای بی‌رحمانۀ او «بوف کور» است. اما در پس این بوف کور، در دل تاریکی این رمان، چشمان تیزبین صادق می‌درخشد...

#چشمان_تیزبین_بوف_کور
#مهدی_تدینی
#بخش_دوم

@Sadegh_Hedayat©