کافه هدایت
9.23K subscribers
1.49K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
ننه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچۀ آب انبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب، موهای بافتۀ سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت باشکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود به یک جایی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت.


#صادق_هدايت
#آبجی_خانم

@Sadegh_Hedayat©️
آبجی خانم يا با يک نفر دعوايش می شد يا می رفت سر نماز دو سه سـاعت طـول می داد . بعـد هـم كـه دور هـم مـی نشستند به خواهرش گوشه و كنايه می زد و شروع می كرد به موعظه در باب نماز ، روزه ، طهارت و شكيات. مـثلا می گفت: از وقتی كه اين زنهای قری و فری پيدا شدند نان گران شد. هر كس روی نگيـرد در آن دنيـا بـا موهـای سرش در دوزخ آويزان می شود . هر كه غيبت بكند سرش قد كوه می شود و گـردنش قـد مـو. در جهـنم مارهـایی هست كه آدم پناه به اژدها می برد ...و از اين قبيل چيزها می گفت . ماهرخ اين حسادت را حـس كـرده بـود ولـی بروی خودش نمی آورد.


#آبجی_خانم
#صادق_هدايت
@sadegh_hedayat©
نعش آبجی خانم آمده بود روی آب ،موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود ، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود بیک جائی که نه زشتی و نه خوشگلی ، نه عروسی و نه عزا ، نه خنده و نه گریه ، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت!

#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@sadegh_hedayat©
از همان بچگی آبجی خانم را مادرش ميـزد و بـا او می پيچيد ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسايه ها برای او غصه خوری ميكرد دست روی دستش ميـزد و ميگفت ‹‹اين بدبختی را چه بكنم، هان؟ دختر باين زشتی را كی ميگيرد؟ می ترسم آخرش بيخ گيسم بماند! يك دختری كه نه مال دارد، نه جمال دارد و نه كمال. كدام بيچاره است كه او را بگيرد؟›› از بسكه از اينجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم بكلی نا اميد شده بود و از شوهر كردن چشم پوشيده بود، بيشتر اوقات خود را به نماز و طاعت می پرداخت: اصلا قيد شوهر كردن را زده بود يعنی شوهر هم برايش پيدا نشده بود. يك دفعه هـم كه خواستند او را بدهند به كل حسين شاگرد نجار، كل حسين او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت : ‹‹شوهر برايم پيدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرقخور و هـرزه بـرای لای جرز خوبند! من هيچ وقت شوهر نخواهم كرد.››
ظاهرا از اين حرف ها ميزد ، ولی پیدا بود كه در ته دل كلب حسين را دوست داشت و خيلي مايل بود كـه شـوهر بكند. اما چون از پنج سالگی شنيده بود كه زشت است و كسی او را نمی گيرد، از آنجائيكه از خوشيهای اين دنيـا خودش را بی بهره ميدانست ميخواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنيای ديگر را دريابد. از اين رو براي خودش دلداری پيدا كرده بود. آری اين دنياي دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشيهای آن برخوردار نشود؟ دنيـای جاودانی و هميشگی مال او خواهد بود ، همه مردمان خوشگل همچنين خواهرش و همه آرزوی او را خواهند كرد.


#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@sadegh_hedayat©
کتاب صوتی #آبجی_خانم اثر #صادق_هدایت با صدای آرزو زهرایی قصه دختری است بلند بالا، ‌لاغر، گندم گون و با لب‌های کلفت و موهای مشکی که به سبب زشت بودنش هرگز موفق نمی‌شود خواستگار پیدا کند.

برعکس خواهر کوچک او. ماهرخ، دختری است با قدی کوتاه، سفید، بینی کوچک، چشمانی گیرا و خوشرو همین موضوع باعث می‌شود که برای ماهرخ به زودی خواستگار بیاید و آبجی خانم خجالت زده و افسرده مورد طعن و سرزنش مادر و اطرافیان خود قرار گیرد.

آبجی خانم یکی از داستان‌های رئالیستی (رئالیستی انتقادی) صادق هدایت محسوب می‌شود و داستان در یک فضای بسته و فقیرانه که از نظر هدایت تمام بدبختی‌ها از آن سرچشمه می‌گیرد اتفاق می‌افتد.
@Sadegh_Hedayat©
وقتي ماه محرم و صفر مي آمد هنگام جولان و خود نمائي آبجي خانم ميرسيد، در هيچ روضه خواني نبـود كـه او در بالاي مجلس نباشد. در تعزيه ها از يكساعت پيش از ظهر براي خودش جا ميگرفت، همه روضـه خوانهـا او را ميشناختند و خيلي مايل بودند كه آبجي خانم پاي منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گريه، ناله و شيون خـودش گرم بكند. بيشتر روضه ها را از بر شده بود ، حتي از بسـكه پـاي وعـظ نشسـته بـود و مسـئله مي دانسـت اغلـب همسايه ها مي آمدند از او سهويات خودشان را مي پرسيدند ، سفيده صبح او بود كه اهل خانه را بيدار مي كـرد ، اول مي رفت سر رختخواب خواهرش به او لگد مي زد مي گفت : ‹‹ لنگه ظهر است ، پس كي پـا مي شـوي نمـازت را بكمـرت بزني؟ ›› آن بيچاره هم بلند می شد خواب آلود وضو می گرفـت و می ايسـتاد بـه نمـاز كـردن. از اذان صـبح ، بانـگ خروس ، نسيم سحر ، زمرمه نماز ، يك حالت مخصوصي، يك حالت روحانی به آبجی خانم دست می داد و پـيش وجدان خويش سر افراز بود. با خودش مي گفت: اگر خدا من را نبرد به بهشت پس كی را خواهد بـرد ؟

#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
چون از پنج سالگی شنیده بود زشت است و کسی او را نمیگیرد، از آنجایی که از خوشی های این دنیا خودش را بی بهره می دانست، می خواست به زور نماز و طاعت اقلا مال دنیای دیگر را در یابد. از این رو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشی های آن برخوردار نشود؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همه ی مردمان خوشگل هم چنین خواهرش و همه آرزوی او را خواهند کرد.

#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
از همان بچگی آبجی خانم را مادرش ميـزد و بـا او می پيچيد ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسايه ها برای او غصه خوری ميكرد دست روی دستش ميـزد و ميگفت ‹‹اين بدبختی را چه بكنم، هان؟ دختر باين زشتی را كی ميگيرد؟ می ترسم آخرش بيخ گيسم بماند! يك دختری كه نه مال دارد، نه جمال دارد و نه كمال. كدام بيچاره است كه او را بگيرد؟›› از بسكه از اينجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم بكلی نا اميد شده بود و از شوهر كردن چشم پوشيده بود، بيشتر اوقات خود را به نماز و طاعت می پرداخت: اصلا قيد شوهر كردن را زده بود يعنی شوهر هم برايش پيدا نشده بود. يك دفعه هـم كه خواستند او را بدهند به كل حسين شاگرد نجار، كل حسين او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت : ‹‹شوهر برايم پيدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرقخور و هـرزه بـرای لای جرز خوبند! من هيچ وقت شوهر نخواهم كرد.››
ظاهرا از اين حرف ها ميزد ، ولی پیدا بود كه در ته دل كلب حسين را دوست داشت و خيلي مايل بود كـه شـوهر بكند. اما چون از پنج سالگی شنيده بود كه زشت است و كسی او را نمی گيرد، از آنجائيكه از خوشيهای اين دنيـا خودش را بی بهره ميدانست ميخواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنيای ديگر را دريابد. از اين رو براي خودش دلداری پيدا كرده بود. آری اين دنياي دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشيهای آن برخوردار نشود؟ دنيـای جاودانی و هميشگی مال او خواهد بود ، همه مردمان خوشگل همچنين خواهرش و همه آرزوی او را خواهند كرد.


#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
نصف شب بود، همه به یاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب های خوش می دیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دست و پا می زد صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ را روشن کردند، هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده بود وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود به یک جایی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت!

#آبجی_خانم
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
وقتي ماه محرم و صفر مي‌آمد هنگام جولان و خود نمائي آبجي خانم مي‌رسيد، در هيچ روضه‌خواني نبـود كـه او در بالاي مجلس نباشد. در تعزيه‌ها از يك ساعت پيش از ظهر براي خودش جا مي‌گرفت، همه روضـه‌خوان‌هـا او را مي‌شناختند و خيلي مايل بودند كه آبجي خانم پاي منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گريه، ناله و شيون خـودش گرم بكند. بيشتر روضه‌ها را از بر شده بود، حتي از بس كه پـاي وعـظ نشسـته بـود و مسـئله مي دانسـت اغلـب همسايه‌ها مي آمدند از او سهويات خودشان را مي پرسيدند، سفيده صبح او بود كه اهل خانه را بيدار مي‌كـرد، اول مي‌رفت سر رختخواب خواهرش به او لگد مي‌زد مي‌گفت : ‹‹ لنگ ظهر است ، پس كي پـا مي‌شـوي نمـازت را به كمـرت بزني؟ ›› آن بيچاره هم بلند می‌شد خواب‌آلود وضو می‌گرفـت و می‌ايسـتاد بـه نمـاز كـردن. از اذان صـبح ، بانـگ خروس ، نسيم سحر ، زمرمه نماز ، يك حالت مخصوصي، يك حالت روحانی به آبجی خانم دست می‌داد و پـيش وجدان خويش سرافراز بود. با خودش مي‌گفت: اگر خدا من را نبرد به بهشت پس كی را خواهد بـرد ؟

#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
با #داش_آکل، صادق هدایت از آداب و رسوم لوطیگری و جوانمردی ایرانی کیف میکند؛ لوطیها که حامی ضعفا و مظلومین هستند،با اقويا و زورگویان در میافتند،از ریاکاری و سالوس بدورند،آسمان کلاهشان است،و هر کس سه شاهی طلب دارد بیاید یک عباسی بگیرد. و بعد در #طلب_آمرزش وحشت…
در "میدان ورامین"،کسی این حرفها را نمی فهمد. شاگرد قصاب سنگ میپراند و شوفر لگد میزند و بچه شیر برنج فروش از آزار لذت میبرد.
اما در این دنیا همه به تیره روزی #سگ_ولگرد نیستند.اتفاقا به بعضی ها خیلی خوش میگذرد. مثلا به آقای سید نصراله ولی، که #میهن_پرست است و میهن پرستی برای او رتبه می آورد،ترفیع می‌آورد،خرج سفر می‌آورد.تملق میگوید و ریا میکند و "معلومات" تحویل میدهد و مثل ماهی در آب جامعه شنا میکند. تا روزی که با دنیای واقعی روبرو میشود،با دنیایی که واقعا یک حداقل فهم و شعور و شجاعت و سواد لازم دارد،و آنجا مثل خر در گل میماند.
و یکی دیگر که فقط سیلی از سرنوشت میخورد ؛ #آبجی_خانم زشت است و این زشتی زندگی او را تبدیل به جهنمی میکند.و کسانی مثلا مادرش،که قاعدتا باید سعی کنند با مهربانی،با تفاهم،با عطوفت،آتش سوزان این جهنم را هر چه ممکن است برای او قابل تحمل تر کنند،با نفهمی و بیحسی و بیرحمی آتش را تیزتر میکنند."آبجی خانم"برای فرار از جهنم به وسایل مختلف متشبث میشود و سرانجام، بدبخت و نادان و ندانم کاری به کام مرگ فرو میرود.
و این دیگری که با همه سیلی‌های سرنوشت جستجوی خوشبختی را رها نمیکند، اگرچه در این راه انسانیت خود را از دست میدهد.ماجرای آشنایی"زرین کلاه"و "گل ببو" در فصل انگور چینی یکی از زنده ترین،شادترین،پر هیجان ترین و واقعی ترین صحنه های تولد يك عشق است، علاوه بر اینکه شرح مقدمات عروسیش سند جذاب و زنده ای از فولكلور ایرانی است."زرین کلاه"،همه موانعی را که در راه عشقش بود از میان بر می دارد و با همه خشونت و نفهمی و بی احساسی مادرش بالاخره زن "گل ببو" میشود و دوتایی سوار الاغ میشوند و بطرف تهران راه یافتند و تا یکی دو ماه زندگی خیلی خوشی میگذرانند.بعد "گل ببو" گرفتار رفیق بد میشود و تریاکی و عرق خور میشود و خرجی به زنش نمیدهد که هیچ،هر شب او را بشدت كتک میزند.
با همه اینها "زرین کلاه"،همه درد و رنج روز را شب در آغوش"گل ببو"از یاد میبرد.ولی روزگار حتی این خوشی را نمیتواند به "زرین کلاه" ببیند. شوهرش او را با یک بچه رها میکند و فرار میکند.و در پایان داستان ، در مقابل بیرحمی و پیشرفی شوهرش،"زرین کلاه"بچه اش را سر راه می گذارد و در صدد جستجوی گل ببوی دیگری، مرد دیگری،بر میآید.

#بحثی_کوتاه_درباره_صادق_هدایت
#رحمت_مصطفوی

@sadegh_hedayat©
وقتي ماه محرم و صفر مي‌آمد هنگام جولان و خود نمائي آبجي خانم مي‌رسيد، در هيچ روضه‌خواني نبـود كـه او در بالاي مجلس نباشد. در تعزيه‌ها از يك ساعت پيش از ظهر براي خودش جا مي‌گرفت، همه روضـه‌خوان‌هـا او را مي‌شناختند و خيلي مايل بودند كه آبجي خانم پاي منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گريه، ناله و شيون خـودش گرم بكند. بيشتر روضه‌ها را از بر شده بود، حتي از بس كه پـاي وعـظ نشسـته بـود و مسـئله مي دانسـت اغلـب همسايه‌ها مي آمدند از او سهويات خودشان را مي پرسيدند، سفيده صبح او بود كه اهل خانه را بيدار مي‌كـرد، اول مي‌رفت سر رختخواب خواهرش به او لگد مي‌زد مي‌گفت : ‹‹ لنگ ظهر است ، پس كي پـا مي‌شـوي نمـازت را به كمـرت بزني؟ ›› آن بيچاره هم بلند می‌شد خواب‌آلود وضو می‌گرفـت و می‌ايسـتاد بـه نمـاز كـردن. از اذان صـبح ، بانـگ خروس ، نسيم سحر ، زمرمه نماز ، يك حالت مخصوصي، يك حالت روحانی به آبجی خانم دست می‌داد و پـيش وجدان خويش سرافراز بود. با خودش مي‌گفت: اگر خدا من را نبرد به بهشت پس كی را خواهد بـرد ؟

#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
از همان بچگی آبجی خانم را مادرش ميـزد و بـا او می پيچيد ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسايه ها برای او غصه خوری ميكرد دست روی دستش ميـزد و ميگفت ‹‹اين بدبختی را چه بكنم، هان؟ دختر باين زشتی را كی ميگيرد؟ می ترسم آخرش بيخ گيسم بماند! يك دختری كه نه مال دارد، نه جمال دارد و نه كمال. كدام بيچاره است كه او را بگيرد؟›› از بسكه از اينجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم بكلی نا اميد شده بود و از شوهر كردن چشم پوشيده بود، بيشتر اوقات خود را به نماز و طاعت می پرداخت: اصلا قيد شوهر كردن را زده بود يعنی شوهر هم برايش پيدا نشده بود. يك دفعه هـم كه خواستند او را بدهند به كل حسين شاگرد نجار، كل حسين او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت : ‹‹شوهر برايم پيدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرقخور و هـرزه بـرای لای جرز خوبند! من هيچ وقت شوهر نخواهم كرد.››
ظاهرا از اين حرف ها ميزد ، ولی پیدا بود كه در ته دل كلب حسين را دوست داشت و خيلي مايل بود كـه شـوهر بكند. اما چون از پنج سالگی شنيده بود كه زشت است و كسی او را نمی گيرد، از آنجائيكه از خوشيهای اين دنيـا خودش را بی بهره ميدانست ميخواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنيای ديگر را دريابد. از اين رو براي خودش دلداری پيدا كرده بود. آری اين دنياي دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشيهای آن برخوردار نشود؟ دنيـای جاودانی و هميشگی مال او خواهد بود ، همه مردمان خوشگل همچنين خواهرش و همه آرزوی او را خواهند كرد.


#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
آبجی خانم يا با يک نفر دعوايش می شد يا می رفت سر نماز دو سه سـاعت طـول می داد . بعـد هـم كـه دور هـم مـی نشستند به خواهرش گوشه و كنايه می زد و شروع می كرد به موعظه در باب نماز ، روزه ، طهارت و شكيات. مـثلا می گفت: از وقتی كه اين زنهای قری و فری پيدا شدند نان گران شد. هر كس روی نگيـرد در آن دنيـا بـا موهـای سرش در دوزخ آويزان می شود . هر كه غيبت بكند سرش قد كوه می شود و گـردنش قـد مـو. در جهـنم مارهـایی هست كه آدم پناه به اژدها می برد ...و از اين قبيل چيزها می گفت . ماهرخ اين حسادت را حـس كـرده بـود ولـی بروی خودش نمی آورد.


#آبجی_خانم
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
وقتي ماه محرم و صفر مي‌آمد هنگام جولان و خود نمائي آبجي خانم مي‌رسيد، در هيچ روضه‌خواني نبـود كـه او در بالاي مجلس نباشد. در تعزيه‌ها از يك ساعت پيش از ظهر براي خودش جا مي‌گرفت، همه روضـه‌خوان‌هـا او را مي‌شناختند و خيلي مايل بودند كه آبجي خانم پاي منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گريه، ناله و شيون خـودش گرم بكند. بيشتر روضه‌ها را از بر شده بود، حتي از بس كه پـاي وعـظ نشسـته بـود و مسـئله مي دانسـت اغلـب همسايه‌ها مي آمدند از او سهويات خودشان را مي پرسيدند، سفيده صبح او بود كه اهل خانه را بيدار مي‌كـرد، اول مي‌رفت سر رختخواب خواهرش به او لگد مي‌زد مي‌گفت : ‹‹ لنگ ظهر است ، پس كي پـا مي‌شـوي نمـازت را به كمـرت بزني؟ ›› آن بيچاره هم بلند می‌شد خواب‌آلود وضو می‌گرفـت و می‌ايسـتاد بـه نمـاز كـردن. از اذان صـبح ، بانـگ خروس ، نسيم سحر ، زمرمه نماز ، يك حالت مخصوصي، يك حالت روحانی به آبجی خانم دست می‌داد و پـيش وجدان خويش سرافراز بود. با خودش مي‌گفت: اگر خدا من را نبرد به بهشت پس كی را خواهد بـرد ؟

#آبجی_خانم
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©