کافه هدایت
9.24K subscribers
1.49K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
از کنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را می شکافت ، افکار او شوریده و پریشان بود ، دید سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او که به سنگ خورد سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد مثل چیزی که ناخوش یا در شُرُف مرگ بود ، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمین ، او به زحمت خم شد ، در روشنائی مهتاب نگاه آنها به هم تلاقی کرد ، یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد ، حس کرد که این نخستین نگاه ساده و راست بود که او دیده که هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله ، وازده و بیخود از جامعهٔ آدم ها رانده شده بودند ، میخواست پهلوی این سگ که بدبختی های خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بِکشد ، سر او را به سینهٔ پیش آمدهٔ خودش بفشارد .

#داود_گوژپشت
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayatt
♦️اکنون دست تهی مانده بود ، همه از او گریزان بودند ، رفقا عارشان می آمد با او راه بروند . زن ها به او میگفتند : « قوزی را ببین ! » این بیشتر او را از جا درمیکرد . چند سال پیش دوبار خواستگاری کرده بود هر دو دفعه زن ها او را مسخره کرده بودند . اتفاقاً یکی از آنها زیبنده در همین نزدیکی در فیشرآباد منزل داشت ، چندین بار یکدیگر را دیده بودند ، با او حرف هم زده بود . عصرها که از مدرسه برمیگشت می آمد اینجا تا او را ببیند ، فقط به یادش می آمد که کنار لب او یک خال سیاه داشت . بعد هم که خاله اش را به خاستگاری او فرستاد ، همان دختر او را مسخره کرده و گفته بود : « مگر آدم قحط است که من زن قوزی بشوم ؟ » - هر چه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نکرده بود ، میگفته : « مگر آدم قحط است ؟ » اما داود هنوز او را دوست می داشت .

🖋 #صادق_هدایت
📖 #داود_گوژپشت

🆔 @sadegh_hedayat
او فکر میکرد میدید از آغاز بچگی خودش تا کنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحم دیگران بوده. یادش افتاد اولین بار که معلم سر درس تاریخ گفت که اهالی (اسپارت) بچه های هیولا یا ناقص را میکشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه کردند، و حالت غریبی باو دست داد. اما حالا او آرزو میکرد که این قانون در همه جای دنیا مجرا میشد

#صادق_هدایت
#داود_گوژپشت
@sadegh_hedayat
او فکر میکرد میدید از آغاز بچگی خودش تاکنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحم دیگران بوده،یادش افتاد اولین بار که معلم سر درس تاریخ گفت که اهالی (اسپارت) بچه های هیولا یا ناقص را میکشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه کردند،و حالت غریبی باو دست داد.اما حالا او آرزو میکرد که این قانون در همه جای دنیا مجرا میشد و یا اقلا مثل اغلب جاها قدغن میکردند تا اشخاص ناقص و معیوب از زناشوئی خودداری بکنند، چون او میدانست که همه اینها تقصیر پدرش است.

#داود_گوژپشت
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
او خسته بود، با غم و اندوهِ سرشار و چشمهای سوزان مثل این بود که سر او به تنش سنگینی میکرد.

#داود_گوژپشت
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©️
ولی او زنده مانده بود، از خودش و از دیگران بیزار و همه از او گریزان بودند. اما او تا اندازه ای عادت کرده بود که همیشه یک زندگانی جداگانه بکند.

#داود_گوژپشت
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©️
زن داستان های هدایت در بسیاری از موارد موجودی است حیاتبخش که اگر شرایط فراهم باشد می تواند مرد را از مرگ حتمی نجات بخشد. مثلن در داستان داود گوژپشت یک بله ی زن می تواند مسیر زندگی داود گوژپشت را دگرگون کند و او را که لحظه به لحظه به سمت نابودی و مرگ پیش می رود به زندگی دوباره ای برگرداند. اما زن به این دلیل که #داود_گوژپشت در جامعه مورد تمسخر همه قرار دارد، این بله را نمی گوید.
و یا در #زنده_به_گور ، شخصیت اصلی داستان این را به خوبی حس کرده است که اگر به سوی زن برود، دلبستگی هایی به زندگی پیدا خواهد کرد که قطعن مانع از خودکشی او خواهد شد. لذا از آنجا که به خاطر شرایط سخت اجتماعیش حاضر به ادامه ی زندگی نیست از زنان دوری می جوید.


#نقد_و_تفسیر_آثار_صادق_هدایت
#محمدرضا_قربانی

@Sadegh_Hedayat©
از کنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را می شکافت ، افکار او شوریده و پریشان بود ، دید سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او که به سنگ خورد سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد مثل چیزی که ناخوش یا در شُرُف مرگ بود ، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمین ، او به زحمت خم شد ، در روشنائی مهتاب نگاه آنها به هم تلاقی کرد ، یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد ، حس کرد که این نخستین نگاه ساده و راست بود که او دیده که هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله ، وازده و بیخود از جامعهٔ آدم ها رانده شده بودند ، میخواست پهلوی این سگ که بدبختی های خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بِکشد ، سر او را به سینهٔ پیش آمدهٔ خودش بفشارد .

#داود_گوژپشت
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©