کافه هدایت
خانهی رو به ویران صادق هدایت #بخش_چهارم انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید این خانه مصادره شد و در اختیار دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار داده شد و پس از آن به عنوان مهد کودک کارکنان «مهد کودک صادقیه» مورد استفاده قرار گرفت. جهانگیر هدایت برادرزادهی صادق هدایت…
خانهی رو به ویران صادق هدایت
#بخش_پنجم
جهانگیر هدایت سرنوشت این خانه را اینگونه شرح میدهد:
«وضع خانه بسیار بد است. اولا علی رغم تمام مقرراتی که هست در این خانه تا توانسته اند تغییرات دادند. و بعد هم می گویند ما برای این خانه خیلی خرج کردیم. خانه را اول تبدیل کردند به مهد کودک برای کارمندان حالا هم که ظاهرا تبدیل شده به کتابخانه دانشگاه اما دانشجو پایش را آنجا نمی گذارد.
بعد هم اگر یک خبرنگاری بخواهد این خانه را ببیند باید از هفت خان رستم رد شود. اول باید نامه بنویسد به دانشکده پزشکی تهران و کلی مورد بازخواست قرار بگیرد. یعنی یک ایرانی حق ندارد خانه بازمانده از یک نویسنده معاصر خود را ببیند و باید به متصدیان پزشکی هی توضیح دهد.
بعد هم که از این هفت خان رد شدید حق عکسبرداری ندارید. چرا؟ اگر این خانه را درست و سالم نگه داشتید باید خوشحال باشید که تصویرش منتشر هم شود ولی حتما عکس این ماجرا صادق است که اجازه عکسبرداری به کسی داده نمی شود. متاسفانه این خانه در وضع بسیار نابسامانی به سر می برد و یکی از کوته کاری های میراث فرهنگی است.»
@Sadegh_Hedayat©️
#بخش_پنجم
جهانگیر هدایت سرنوشت این خانه را اینگونه شرح میدهد:
«وضع خانه بسیار بد است. اولا علی رغم تمام مقرراتی که هست در این خانه تا توانسته اند تغییرات دادند. و بعد هم می گویند ما برای این خانه خیلی خرج کردیم. خانه را اول تبدیل کردند به مهد کودک برای کارمندان حالا هم که ظاهرا تبدیل شده به کتابخانه دانشگاه اما دانشجو پایش را آنجا نمی گذارد.
بعد هم اگر یک خبرنگاری بخواهد این خانه را ببیند باید از هفت خان رستم رد شود. اول باید نامه بنویسد به دانشکده پزشکی تهران و کلی مورد بازخواست قرار بگیرد. یعنی یک ایرانی حق ندارد خانه بازمانده از یک نویسنده معاصر خود را ببیند و باید به متصدیان پزشکی هی توضیح دهد.
بعد هم که از این هفت خان رد شدید حق عکسبرداری ندارید. چرا؟ اگر این خانه را درست و سالم نگه داشتید باید خوشحال باشید که تصویرش منتشر هم شود ولی حتما عکس این ماجرا صادق است که اجازه عکسبرداری به کسی داده نمی شود. متاسفانه این خانه در وضع بسیار نابسامانی به سر می برد و یکی از کوته کاری های میراث فرهنگی است.»
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
#روز_آخر #بهرام_بیضایی #بخش_چهارم هدایت میکوشد با تکان دادن سر آنها را از ذهن خود براند. یکیشان علویه خانم را تعریف میکند؛ زن میان سال پر زاد و رودی که برای ثواب و کاسبی، دائم با کاروان زوار میرود و میآید و در راه صیغه میشود؛ و همچنان که میگوید قافله…
#روز_آخر
#بهرام_بیضایی
#بخش_پنجم
آنها در خیابانها میروند مردی با تهریش، شتابزده میگذرد؛ به تنهای که ندانسته میزند میماند و میپرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجبالقتلی به اسم هدایت میگردم؛ صادق هدایت! هدایت میگوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفسزنان میگوید: حکم خونش را دارم ولی به صورت نمیشناسمش. لعنت به چاپارخانه وطنی! مدتهاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است. این ملعون چه شکلی است؟ هدایت میگوید: او تصویری ندارد؛ مدتها است شبیه هیچ کس نیست؛ نه هموطنانش، نه مردم اینجا. مرد شتابزده میرود، و هدایت به سایههایش میگوید: این یکی از آنها است. چندی است دنبالش هستند. پس از دست به دست شدن نسخه فی بلادالافرنجیه، حکم قتلش را دادند. آنها از حاجیآقا دستور میگیرند. سایهها، نوشته را میشناسند؛ داستان چند قشری که میآیند فرنگ را اصلاح کنند و خودشان آلوده فسق و فجور فرنگ میشوند. و همچنان که میگویند شخصیتهای داستان فی بلادالافرنجیه مست و خراب میگذرند؛ یکی مطربی کنان و یکی دست در گردن لکاتهای.
هدایت و دو همراهش به پرلاشز می روند و گوری را میبینند که پیرمرد خنزرپنزری میکند. کنار درشکه ی فکستنی با اسب لاغر مردنیاش، سایهها میگویند: ببین حتی گور آماده است. از گور دو قشری شتابزده درمیآیند و راست به سوی هدایت میآیند و میگویند: حاجیآقا میپرسد چهطور بهتر است بمیرد؛ با زهر، چاقو، گلوله، یا طناب؟ او باید انتخاب کند! هدایت برمیگردد و به همراهانش مینگرد. آنها با شانه بالا انداختن نشان میدهند که توصیهای ندارند. هدایت رو برمیگرداند به سوی دوقشری؛ ولی آنها نیستند. گیج پرسان رو میگرداند سوی دو همراهش؛ و از میان شانههای آن دو، پای درخت سروی لب جوی، زن اثیری را میبیند که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفری تعارف میکند. هدایت میکوشد این خیال را از سر خود براند، ولی چون به خود میآید دو همراهش هم نیستند.
@Sadegh_Hedayat©️
#بهرام_بیضایی
#بخش_پنجم
آنها در خیابانها میروند مردی با تهریش، شتابزده میگذرد؛ به تنهای که ندانسته میزند میماند و میپرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجبالقتلی به اسم هدایت میگردم؛ صادق هدایت! هدایت میگوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفسزنان میگوید: حکم خونش را دارم ولی به صورت نمیشناسمش. لعنت به چاپارخانه وطنی! مدتهاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است. این ملعون چه شکلی است؟ هدایت میگوید: او تصویری ندارد؛ مدتها است شبیه هیچ کس نیست؛ نه هموطنانش، نه مردم اینجا. مرد شتابزده میرود، و هدایت به سایههایش میگوید: این یکی از آنها است. چندی است دنبالش هستند. پس از دست به دست شدن نسخه فی بلادالافرنجیه، حکم قتلش را دادند. آنها از حاجیآقا دستور میگیرند. سایهها، نوشته را میشناسند؛ داستان چند قشری که میآیند فرنگ را اصلاح کنند و خودشان آلوده فسق و فجور فرنگ میشوند. و همچنان که میگویند شخصیتهای داستان فی بلادالافرنجیه مست و خراب میگذرند؛ یکی مطربی کنان و یکی دست در گردن لکاتهای.
هدایت و دو همراهش به پرلاشز می روند و گوری را میبینند که پیرمرد خنزرپنزری میکند. کنار درشکه ی فکستنی با اسب لاغر مردنیاش، سایهها میگویند: ببین حتی گور آماده است. از گور دو قشری شتابزده درمیآیند و راست به سوی هدایت میآیند و میگویند: حاجیآقا میپرسد چهطور بهتر است بمیرد؛ با زهر، چاقو، گلوله، یا طناب؟ او باید انتخاب کند! هدایت برمیگردد و به همراهانش مینگرد. آنها با شانه بالا انداختن نشان میدهند که توصیهای ندارند. هدایت رو برمیگرداند به سوی دوقشری؛ ولی آنها نیستند. گیج پرسان رو میگرداند سوی دو همراهش؛ و از میان شانههای آن دو، پای درخت سروی لب جوی، زن اثیری را میبیند که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفری تعارف میکند. هدایت میکوشد این خیال را از سر خود براند، ولی چون به خود میآید دو همراهش هم نیستند.
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
#صادق_هدایت؛ #پیشگام_داستاننویسی_ایران #بخش_چهارم پاریس، ۱۳۰۷، پس از خودکشی اول، در خانه برادرش عیسی هدایت اولین مقاله خود را در مجله هفتگی، که مدیریت آن را نصرالله فلسفی عهدهدار بود، به چاپ رساند و به عنوان جایزه اشتراک موقت این مجله را به دست آورد.…
#صادق_هدایت؛ #پیشگام_داستاننویسی_ایران
#بخش_پنجم
به همراه دوستانش
گروه ربعه به گونهای شکل انتقادی به آن جریان مسلط ادبی بود. این گروه، گروه سبعه را مرتجع و کهنهپرست میدانستند. آنها در کافههای تهران دور هم جمع میشدند و به فعالیتهای ادبی خود شکل و سامان میدادند. مینوی در این باره میگوید: «ما با تعصب جنگ میکردیم و برای تحصیل آزادی میکوشیدیم و مرکز دایره ما صادق هدایت بود.» (یاد صادق هدایت، علی دهباشی، ۱۳۸۰)
بزرگ علوی که از اعضای گروه ربعه بود در خاطرات خود چنین میگوید: «مسعود فرزاد برادرزن سعید نفیسی بود و گاهی برای اینکه خودی نشان بدهد به خانه شوهر خواهرش میرفت. هر هفته آنجا فاضلان و سردمداران ادب جمع میشدند. فرزاد ما را هم همراه خود میبرد. ما جوجهنویسندگان تازه از تخم در آمده میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم. ما چهار نفر بودیم و آنها هفت نفر. آنها را ادبای سبعه مینامیدند. شمع مجلس ما صادق هدایت بود. روزی مسعود فرزاد به شوخی گفت: اگر آنها ادبای سبعه هستند، ما هم ادبای ربعه هستیم. گفتم: آخر ربعه که معنی ندارد. گفت: عوضش قافیه دارد، دیگر معنی لازم نیست.» (گذشت زمانه، بزرگ علوی، انتشارات نگاه، ۱۳۸۵، ص ۶۶) گروه ربعه با سفر صادق هدایت به بمبئی، اقامت طولانی مینوی در لندن، گرفتارآمدن علوی در زندان و عوامل دیگر از هم پاشید.
#صادق_هدایت
منبع: وبسایت #توانا
@Sadegh_Hedayat©️
#بخش_پنجم
به همراه دوستانش
گروه ربعه به گونهای شکل انتقادی به آن جریان مسلط ادبی بود. این گروه، گروه سبعه را مرتجع و کهنهپرست میدانستند. آنها در کافههای تهران دور هم جمع میشدند و به فعالیتهای ادبی خود شکل و سامان میدادند. مینوی در این باره میگوید: «ما با تعصب جنگ میکردیم و برای تحصیل آزادی میکوشیدیم و مرکز دایره ما صادق هدایت بود.» (یاد صادق هدایت، علی دهباشی، ۱۳۸۰)
بزرگ علوی که از اعضای گروه ربعه بود در خاطرات خود چنین میگوید: «مسعود فرزاد برادرزن سعید نفیسی بود و گاهی برای اینکه خودی نشان بدهد به خانه شوهر خواهرش میرفت. هر هفته آنجا فاضلان و سردمداران ادب جمع میشدند. فرزاد ما را هم همراه خود میبرد. ما جوجهنویسندگان تازه از تخم در آمده میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم. ما چهار نفر بودیم و آنها هفت نفر. آنها را ادبای سبعه مینامیدند. شمع مجلس ما صادق هدایت بود. روزی مسعود فرزاد به شوخی گفت: اگر آنها ادبای سبعه هستند، ما هم ادبای ربعه هستیم. گفتم: آخر ربعه که معنی ندارد. گفت: عوضش قافیه دارد، دیگر معنی لازم نیست.» (گذشت زمانه، بزرگ علوی، انتشارات نگاه، ۱۳۸۵، ص ۶۶) گروه ربعه با سفر صادق هدایت به بمبئی، اقامت طولانی مینوی در لندن، گرفتارآمدن علوی در زندان و عوامل دیگر از هم پاشید.
#صادق_هدایت
منبع: وبسایت #توانا
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
#هدایت_به_روایت_مسکوب #علیرضا_اکبری #بخش_چهارم یادداشتهای مسکوب بر آثار هدایت هم از نظر هدایتشناسی و هم از نظر مسکوبشناسی اهمیتِ فراوان دارند و برای آشنایان با آثار مسکوب ناآشنا به نظر نمیرسند. سالیانی از عمر مسکوب مثل خیلی از همروزگارانش و مثل هدایت،…
#هدایت_به_روایت_مسکوب
#علیرضا_اکبری
#بخش_پنجم
پرسشهایی که مسکوب برای نوشتن کتابش تدارک دیده، نشان میدهد که مسکوب خودش را در آینۀ زندهگی و آثار و پرسشهای ذهنی هدایت منعکس میدیده، و خطوط صورتِ خودش را در این آینه بهجا میآورده است.
در نوشتههای مسکوب نکات خواندنی و آموختنی، همیشه فراوان است. اما این یادداشتها تاریخ ندارد و تاریخ نگارش آنها را باید با توجه به نوشتههای دیگر مسکوب به تقریب حدس و گمان معین کنیم. به توجه به این نکته سنجش این نوشتهها و نظرگاهها با تحقیقها و مقالاتِ دیگری که در این زمینه نوشته شده کار آسانی نخواهد بود. اگر یادداشت های مسکوب بر هدایت در دهۀ هفتاد شمسی نوشته شده باشد، که البته باز هم از حدس و گمان فراتر نمیرود، میتوانیم بخشهایی از این طرح کلی را با توجه به بررسی اخیرتری که انجام شده بازنگری کنیم. مثل ناکام دیدن انقلاب مشروطه و تصور برباد رفتن آرمانهای این انقلاب. این برداشت را مسکوب در مقالۀ زیبایی که درباره «تابلوی مریم» نوشته مطرح میکند.
@Sadegh_Hedayat©️
#علیرضا_اکبری
#بخش_پنجم
پرسشهایی که مسکوب برای نوشتن کتابش تدارک دیده، نشان میدهد که مسکوب خودش را در آینۀ زندهگی و آثار و پرسشهای ذهنی هدایت منعکس میدیده، و خطوط صورتِ خودش را در این آینه بهجا میآورده است.
در نوشتههای مسکوب نکات خواندنی و آموختنی، همیشه فراوان است. اما این یادداشتها تاریخ ندارد و تاریخ نگارش آنها را باید با توجه به نوشتههای دیگر مسکوب به تقریب حدس و گمان معین کنیم. به توجه به این نکته سنجش این نوشتهها و نظرگاهها با تحقیقها و مقالاتِ دیگری که در این زمینه نوشته شده کار آسانی نخواهد بود. اگر یادداشت های مسکوب بر هدایت در دهۀ هفتاد شمسی نوشته شده باشد، که البته باز هم از حدس و گمان فراتر نمیرود، میتوانیم بخشهایی از این طرح کلی را با توجه به بررسی اخیرتری که انجام شده بازنگری کنیم. مثل ناکام دیدن انقلاب مشروطه و تصور برباد رفتن آرمانهای این انقلاب. این برداشت را مسکوب در مقالۀ زیبایی که درباره «تابلوی مریم» نوشته مطرح میکند.
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
البته وجود چنین رموزی در داستانهای او به این معنا نیست که آثارش بدلی از یک زندهگینامهاند، بلکه میتوانند به منزلۀ نشانههای کاربردییی برای شناخت بیشتر هنرمند در راستای تحلیل آثارِ او محسوب شوند. کافکا احساس میکرد شخصیتش بیشتر تحت تاثیر خانوادۀ مادری…
جای شک نیست که این سطور از روی رضایتمندی این تاثیر نیست، بلکه نوشتاریست از ناامیدیِ حقیقی و ناموفق بودن از گریز؛ چرا که در جای دیگر کتاب آمده است:
“اگر میخواست از خانه فرار کند، لاجرم مادر را هم از دست میداد؛ چون وابستهگیِ مادر به پدر بیشتر از او بوده و از پدر کوکورانه اطاعت میکرده است.”
و شگفت آنکه همانگونه که پدر نسبت به مراد پسر پیشآگاهی دارد، پسر نیز در نامه به پدر با اطمینانی کمنظیر و هنری متعالی، از شناخت خود و محیطش و بیش از هر چیز، پیرامون موقعیت خویش و موجه بودن نکوهشها، از اتفاق نظر میگوید:
«همواره دربارۀ هر آنچه میخواهم بگویم، تو از قبل نوعی احساس مشخص داری. این حقیقتی بکر و غیرقابل انکار است. به عنوان مثال اخیراً به من گفتی: “همیشه تو را دوست داشتهام و اگر مثل باقی پدرها با تو رفتار نکردهام به این خاطر است که نمیتوانم مانند آنها ادا دربیاورم.” پدرم، بدان هرگز نسبت به لطفی که به من داری، تردید نداشتهام؛ گرچه این تذکر را چندان دقیق نمیدانم. تو نمیتوانی وانمود کنی، درست؛ اما اگر تنها دلیلت این باشد که پدران دیگر چنین میکنند، بهانهجوییِ محض است و مانع ادامۀ گفتوگو میشود. این نظر من است و نشان میدهد چیزی غیرعادی در رابطۀ من و تو وجود دارد، خللی که تو نیز در پدید آودنش بیآنکه مقصر باشی، سهیمی. اگر تو هم بر این باوری که رابطۀمان غیرعادیست، پس در این مورد اتفاق نظر داریم و شاید بتوانیم به نتیجهیی برسیم.»
«نامه به پدر» گرچه عنوان نامه را با خود دارد، ولی در واقع مانیفست اعتراض است به نحوۀ آموزش و پرورش پدرسالارانه. نویسندۀ نامه حتا سالهای آغازین زندهگیاش را برای پدر یادآوری میکند که هر حرکت بیتوجهِ او چهگونه اثرات ناامیدکننده بر کودک گذاشته است. نامه به پدر نه فقط یک اثر روانشناسانه در ابعاد زیبای هنری است، بلکه به عنوان اثری در مقیاسهای آموزشی و دانشگاهی میتواند مورد استفاده قرار گیرد.
#فرانتس_کافکا
#نامه_به_پدر
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©
“اگر میخواست از خانه فرار کند، لاجرم مادر را هم از دست میداد؛ چون وابستهگیِ مادر به پدر بیشتر از او بوده و از پدر کوکورانه اطاعت میکرده است.”
و شگفت آنکه همانگونه که پدر نسبت به مراد پسر پیشآگاهی دارد، پسر نیز در نامه به پدر با اطمینانی کمنظیر و هنری متعالی، از شناخت خود و محیطش و بیش از هر چیز، پیرامون موقعیت خویش و موجه بودن نکوهشها، از اتفاق نظر میگوید:
«همواره دربارۀ هر آنچه میخواهم بگویم، تو از قبل نوعی احساس مشخص داری. این حقیقتی بکر و غیرقابل انکار است. به عنوان مثال اخیراً به من گفتی: “همیشه تو را دوست داشتهام و اگر مثل باقی پدرها با تو رفتار نکردهام به این خاطر است که نمیتوانم مانند آنها ادا دربیاورم.” پدرم، بدان هرگز نسبت به لطفی که به من داری، تردید نداشتهام؛ گرچه این تذکر را چندان دقیق نمیدانم. تو نمیتوانی وانمود کنی، درست؛ اما اگر تنها دلیلت این باشد که پدران دیگر چنین میکنند، بهانهجوییِ محض است و مانع ادامۀ گفتوگو میشود. این نظر من است و نشان میدهد چیزی غیرعادی در رابطۀ من و تو وجود دارد، خللی که تو نیز در پدید آودنش بیآنکه مقصر باشی، سهیمی. اگر تو هم بر این باوری که رابطۀمان غیرعادیست، پس در این مورد اتفاق نظر داریم و شاید بتوانیم به نتیجهیی برسیم.»
«نامه به پدر» گرچه عنوان نامه را با خود دارد، ولی در واقع مانیفست اعتراض است به نحوۀ آموزش و پرورش پدرسالارانه. نویسندۀ نامه حتا سالهای آغازین زندهگیاش را برای پدر یادآوری میکند که هر حرکت بیتوجهِ او چهگونه اثرات ناامیدکننده بر کودک گذاشته است. نامه به پدر نه فقط یک اثر روانشناسانه در ابعاد زیبای هنری است، بلکه به عنوان اثری در مقیاسهای آموزشی و دانشگاهی میتواند مورد استفاده قرار گیرد.
#فرانتس_کافکا
#نامه_به_پدر
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
به جز حکومتها کسانی هم بودهاند که بوف کور را عامل بدبختی و حتا باعث خودکشی جوانهای مأیوس معرفی کردهاند. من خودم در سالهای جوانی با دو تن از این نویسندگان آشنایی داشتم؛ دکتر حکیم الهی و دکتر محمد مقدسی در سالهای قبل از انقلاب مقالهها و حتا جزوههایی…
شصت سال بعد زن تخیل من، یک دختر جوان ـ نه یک فرشته آسمانی ـ جلو پیرمردی ایستاده خم شده بود که گل نیلوفر کبودی به او تعارف بکند، با لباس سیاه بلند که چینهای موربش مثل خطوط مینیاتور رازآمیزترش میکرد، با موهای نامرتب و چشمهای افسونگر، گفت: «آیا شکل مرگ بود، شکل زندگی بود، یا ترکیبی از هر دو؟ با چشمهای سیاه و درشت، ابروان آرام، بینی تیرکشیده و لبهای کوچک، و آن صورت مثلثی که قرار بود چیز مهمی مثل یک قطره آب از چانه باریکش بچکد و موقعیت بشری را اعلام کند، شکل پرندهای بود که شبیه انسان است. نه مرگ بود و نه زندگی. یک مرد اثیری بود که هم بود و هم نبود. مثل جیوه، مثل مه یا بخاری که از دهن آدم در هوای سرد اظهار وجود میکند، اما نیست و باز که دم و بازدمت را به جا میآوری هست.»
“فاصله هدایت با روشنفکران ایران چیزی حدود شصت سال است، او به عنوان یک نویسنده خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصویر میکشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع میکنند که از انحطاط جامعه سخن بگویند و پدیده را مورد ارزیابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را میکوبند، و همچنان رمان و داستان نمیخوانند.”
در آن هنگامه که تصمیم گرفتم این رمان را بنویسم، خودم را کنار کشیدم تا دوربین دختر ساسان آزادانه هرچه خواست ببیند، هم تلألو روشنایی را ببیند، و هم دخمههای ظلمانی را. و عمیقاً دلم میخواست چیزهایی را تصویر کنم که با تصاویر بوف کور متفاوت باشد، اما دریغا که با سر به فضای بوف کور پرتاب شدم و راوی رمان چیزی جز فضای بوف کور نمیدید.
راوی پیکر فرهاد که همان زن قلمدان بوف کور باشد میخواست به خواب یک نقاش وارد شود تا از طریق رویای نقاش به دیدار صادق هدایت نائل آید، میخواست از پرده یا قلمدان نقاشی پا به شهر و خیابان بگذارد و زندگی کند، اما نمیتوانست، نمیگذاشتند. نه تنها در یک دوره آن هم دوران معاصر، بلکه در روزگاران دیگر نیز به او اجازه نمیدادند که وارد بازی شود.
#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینهای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©
“فاصله هدایت با روشنفکران ایران چیزی حدود شصت سال است، او به عنوان یک نویسنده خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصویر میکشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع میکنند که از انحطاط جامعه سخن بگویند و پدیده را مورد ارزیابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را میکوبند، و همچنان رمان و داستان نمیخوانند.”
در آن هنگامه که تصمیم گرفتم این رمان را بنویسم، خودم را کنار کشیدم تا دوربین دختر ساسان آزادانه هرچه خواست ببیند، هم تلألو روشنایی را ببیند، و هم دخمههای ظلمانی را. و عمیقاً دلم میخواست چیزهایی را تصویر کنم که با تصاویر بوف کور متفاوت باشد، اما دریغا که با سر به فضای بوف کور پرتاب شدم و راوی رمان چیزی جز فضای بوف کور نمیدید.
راوی پیکر فرهاد که همان زن قلمدان بوف کور باشد میخواست به خواب یک نقاش وارد شود تا از طریق رویای نقاش به دیدار صادق هدایت نائل آید، میخواست از پرده یا قلمدان نقاشی پا به شهر و خیابان بگذارد و زندگی کند، اما نمیتوانست، نمیگذاشتند. نه تنها در یک دوره آن هم دوران معاصر، بلکه در روزگاران دیگر نیز به او اجازه نمیدادند که وارد بازی شود.
#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینهای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©
از این قرار چهارده رباعی مذکور سند اساسی این کتاب خواهد بود، و در این صورت هر رباعی که یک کلمه و یا کنایهٔ مشکوک و صوفیمشرب داشت، نسبت آن به خیام جایز نیست. ولی مشکل دیگری که باید حل بشود این است که میگویند خیام به اقتضای سن، چندین بار افکار و عقایدش عوض شده، در ابتدا لاابالی و شرابخوار و کافر و مرتد بوده و آخر عمر سعادت رفیق او شده راهی به سوی خدا پیدا کرده و شبی روی مهتابی مشغول بادهگساری بوده؛ ناگاه باد تندی وزیدن میگیرد و کوزهٔ شراب روی زمین میافتد و میشکند. خیام برآشفته به خدا میگوید:
اِبریقِ می مرا شکستی رَبّی، بر من درِ عیش را ببستی، من میْ خورم و تو میکنی بد مستی؟ خاکم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خدا او را غضب میکند، فوراً صورت خیام سیاه میشود و خیام دوباره میگوید:
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو، آنکس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو؛ من بد کنم و تو بد مکافات دهی! پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو.
خدا هم او را میبخشد و رویش درخشیدن میگیرد، و قلبش روشن میشود. بعد میگوید: «خدایا مرا به سوی خودت بخوان!» آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز میکند!
این حکایت معجزآسای مضحک بدتر از فحشهای نجمالدین رازی به مقام خیام توهین میکند، و افسانهٔ بچگانهای است که از روی ناشیگری بههم بافتهاند. آیا میتوانیم بگوییم گویندهٔ آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نیشخندهای تمسخرآمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک میریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان لغات آخوندی استغاثه میطلبد؟ شاید یک نفر از پیروان و دوستان شاعر برای نگهداری این گنج گرانبها، این حکایت را ساخته تا اگر کسی به رباعیات تند او برخورد به نظر عفو و بخشایش بگویندهٔ آن نگاه کند و برایش آمرزش بخواهد!
#ترانههای_خیام
#صادق_هدایت
#مقدمه
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©️
اِبریقِ می مرا شکستی رَبّی، بر من درِ عیش را ببستی، من میْ خورم و تو میکنی بد مستی؟ خاکم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خدا او را غضب میکند، فوراً صورت خیام سیاه میشود و خیام دوباره میگوید:
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو، آنکس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو؛ من بد کنم و تو بد مکافات دهی! پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو.
خدا هم او را میبخشد و رویش درخشیدن میگیرد، و قلبش روشن میشود. بعد میگوید: «خدایا مرا به سوی خودت بخوان!» آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز میکند!
این حکایت معجزآسای مضحک بدتر از فحشهای نجمالدین رازی به مقام خیام توهین میکند، و افسانهٔ بچگانهای است که از روی ناشیگری بههم بافتهاند. آیا میتوانیم بگوییم گویندهٔ آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نیشخندهای تمسخرآمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک میریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان لغات آخوندی استغاثه میطلبد؟ شاید یک نفر از پیروان و دوستان شاعر برای نگهداری این گنج گرانبها، این حکایت را ساخته تا اگر کسی به رباعیات تند او برخورد به نظر عفو و بخشایش بگویندهٔ آن نگاه کند و برایش آمرزش بخواهد!
#ترانههای_خیام
#صادق_هدایت
#مقدمه
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
به جز حکومتها کسانی هم بودهاند که بوف کور را عامل بدبختی و حتا باعث خودکشی جوانهای مأیوس معرفی کردهاند. من خودم در سالهای جوانی با دو تن از این نویسندگان آشنایی داشتم؛ دکتر حکیم الهی و دکتر محمد مقدسی در سالهای قبل از انقلاب مقالهها و حتا جزوههایی…
شصت سال بعد زن تخیل من، یک دختر جوان ـ نه یک فرشته آسمانی ـ جلو پیرمردی ایستاده خم شده بود که گل نیلوفر کبودی به او تعارف بکند، با لباس سیاه بلند که چینهای موربش مثل خطوط مینیاتور رازآمیزترش میکرد، با موهای نامرتب و چشمهای افسونگر، گفت: «آیا شکل مرگ بود، شکل زندگی بود، یا ترکیبی از هر دو؟ با چشمهای سیاه و درشت، ابروان آرام، بینی تیرکشیده و لبهای کوچک، و آن صورت مثلثی که قرار بود چیز مهمی مثل یک قطره آب از چانه باریکش بچکد و موقعیت بشری را اعلام کند، شکل پرندهای بود که شبیه انسان است. نه مرگ بود و نه زندگی. یک مرد اثیری بود که هم بود و هم نبود. مثل جیوه، مثل مه یا بخاری که از دهن آدم در هوای سرد اظهار وجود میکند، اما نیست و باز که دم و بازدمت را به جا میآوری هست.»
“فاصله هدایت با روشنفکران ایران چیزی حدود شصت سال است، او به عنوان یک نویسنده خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصویر میکشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع میکنند که از انحطاط جامعه سخن بگویند و پدیده را مورد ارزیابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را میکوبند، و همچنان رمان و داستان نمیخوانند.”
در آن هنگامه که تصمیم گرفتم این رمان را بنویسم، خودم را کنار کشیدم تا دوربین دختر ساسان آزادانه هرچه خواست ببیند، هم تلألو روشنایی را ببیند، و هم دخمههای ظلمانی را. و عمیقاً دلم میخواست چیزهایی را تصویر کنم که با تصاویر بوف کور متفاوت باشد، اما دریغا که با سر به فضای بوف کور پرتاب شدم و راوی رمان چیزی جز فضای بوف کور نمیدید.
راوی پیکر فرهاد که همان زن قلمدان بوف کور باشد میخواست به خواب یک نقاش وارد شود تا از طریق رویای نقاش به دیدار صادق هدایت نائل آید، میخواست از پرده یا قلمدان نقاشی پا به شهر و خیابان بگذارد و زندگی کند، اما نمیتوانست، نمیگذاشتند. نه تنها در یک دوره آن هم دوران معاصر، بلکه در روزگاران دیگر نیز به او اجازه نمیدادند که وارد بازی شود.
#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینهای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©
“فاصله هدایت با روشنفکران ایران چیزی حدود شصت سال است، او به عنوان یک نویسنده خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصویر میکشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع میکنند که از انحطاط جامعه سخن بگویند و پدیده را مورد ارزیابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را میکوبند، و همچنان رمان و داستان نمیخوانند.”
در آن هنگامه که تصمیم گرفتم این رمان را بنویسم، خودم را کنار کشیدم تا دوربین دختر ساسان آزادانه هرچه خواست ببیند، هم تلألو روشنایی را ببیند، و هم دخمههای ظلمانی را. و عمیقاً دلم میخواست چیزهایی را تصویر کنم که با تصاویر بوف کور متفاوت باشد، اما دریغا که با سر به فضای بوف کور پرتاب شدم و راوی رمان چیزی جز فضای بوف کور نمیدید.
راوی پیکر فرهاد که همان زن قلمدان بوف کور باشد میخواست به خواب یک نقاش وارد شود تا از طریق رویای نقاش به دیدار صادق هدایت نائل آید، میخواست از پرده یا قلمدان نقاشی پا به شهر و خیابان بگذارد و زندگی کند، اما نمیتوانست، نمیگذاشتند. نه تنها در یک دوره آن هم دوران معاصر، بلکه در روزگاران دیگر نیز به او اجازه نمیدادند که وارد بازی شود.
#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینهای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
#صادق_هدایت؛ #پیشگام_داستاننویسی_ایران #بخش_چهارم پاریس، ۱۳۰۷، پس از خودکشی اول، در خانه برادرش عیسی هدایت اولین مقاله خود را در مجله هفتگی، که مدیریت آن را نصرالله فلسفی عهدهدار بود، به چاپ رساند و به عنوان جایزه اشتراک موقت این مجله را به دست آورد.…
#صادق_هدایت؛ #پیشگام_داستاننویسی_ایران
#بخش_پنجم
به همراه دوستانش
گروه ربعه به گونهای شکل انتقادی به آن جریان مسلط ادبی بود. این گروه، گروه سبعه را مرتجع و کهنهپرست میدانستند. آنها در کافههای تهران دور هم جمع میشدند و به فعالیتهای ادبی خود شکل و سامان میدادند. مینوی در این باره میگوید: «ما با تعصب جنگ میکردیم و برای تحصیل آزادی میکوشیدیم و مرکز دایره ما صادق هدایت بود.» (یاد صادق هدایت، علی دهباشی، ۱۳۸۰)
بزرگ علوی که از اعضای گروه ربعه بود در خاطرات خود چنین میگوید: «مسعود فرزاد برادرزن سعید نفیسی بود و گاهی برای اینکه خودی نشان بدهد به خانه شوهر خواهرش میرفت. هر هفته آنجا فاضلان و سردمداران ادب جمع میشدند. فرزاد ما را هم همراه خود میبرد. ما جوجهنویسندگان تازه از تخم در آمده میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم. ما چهار نفر بودیم و آنها هفت نفر. آنها را ادبای سبعه مینامیدند. شمع مجلس ما صادق هدایت بود. روزی مسعود فرزاد به شوخی گفت: اگر آنها ادبای سبعه هستند، ما هم ادبای ربعه هستیم. گفتم: آخر ربعه که معنی ندارد. گفت: عوضش قافیه دارد، دیگر معنی لازم نیست.» (گذشت زمانه، بزرگ علوی، انتشارات نگاه، ۱۳۸۵، ص ۶۶) گروه ربعه با سفر صادق هدایت به بمبئی، اقامت طولانی مینوی در لندن، گرفتارآمدن علوی در زندان و عوامل دیگر از هم پاشید.
#صادق_هدایت
منبع: وبسایت #توانا
@Sadegh_Hedayat©️
#بخش_پنجم
به همراه دوستانش
گروه ربعه به گونهای شکل انتقادی به آن جریان مسلط ادبی بود. این گروه، گروه سبعه را مرتجع و کهنهپرست میدانستند. آنها در کافههای تهران دور هم جمع میشدند و به فعالیتهای ادبی خود شکل و سامان میدادند. مینوی در این باره میگوید: «ما با تعصب جنگ میکردیم و برای تحصیل آزادی میکوشیدیم و مرکز دایره ما صادق هدایت بود.» (یاد صادق هدایت، علی دهباشی، ۱۳۸۰)
بزرگ علوی که از اعضای گروه ربعه بود در خاطرات خود چنین میگوید: «مسعود فرزاد برادرزن سعید نفیسی بود و گاهی برای اینکه خودی نشان بدهد به خانه شوهر خواهرش میرفت. هر هفته آنجا فاضلان و سردمداران ادب جمع میشدند. فرزاد ما را هم همراه خود میبرد. ما جوجهنویسندگان تازه از تخم در آمده میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم. ما چهار نفر بودیم و آنها هفت نفر. آنها را ادبای سبعه مینامیدند. شمع مجلس ما صادق هدایت بود. روزی مسعود فرزاد به شوخی گفت: اگر آنها ادبای سبعه هستند، ما هم ادبای ربعه هستیم. گفتم: آخر ربعه که معنی ندارد. گفت: عوضش قافیه دارد، دیگر معنی لازم نیست.» (گذشت زمانه، بزرگ علوی، انتشارات نگاه، ۱۳۸۵، ص ۶۶) گروه ربعه با سفر صادق هدایت به بمبئی، اقامت طولانی مینوی در لندن، گرفتارآمدن علوی در زندان و عوامل دیگر از هم پاشید.
#صادق_هدایت
منبع: وبسایت #توانا
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
کتاب دیگری که خیام شاعر را تحت مطالعه آورده «مرصادالعباد» تألیف نجمالدین رازی میباشد که در سنه ۶۱۰ - ۶۲۱ (هجری) تألیف شده. این کتاب وثیقهٔ بزرگی است زیرا نویسندهٔ آن صوفی متعصبی بوده و از این لحاظ به عقاید خیام به نظر بطلان نگریسته و نسبت فلسفی و دهری و…
از این قرار چهارده رباعی مذکور سند اساسی این کتاب خواهد بود، و در این صورت هر رباعی که یک کلمه و یا کنایهٔ مشکوک و صوفیمشرب داشت، نسبت آن به خیام جایز نیست. ولی مشکل دیگری که باید حل بشود این است که میگویند خیام به اقتضای سن، چندین بار افکار و عقایدش عوض شده، در ابتدا لاابالی و شرابخوار و کافر و مرتد بوده و آخر عمر سعادت رفیق او شده راهی به سوی خدا پیدا کرده و شبی روی مهتابی مشغول بادهگساری بوده؛ ناگاه باد تندی وزیدن میگیرد و کوزهٔ شراب روی زمین میافتد و میشکند. خیام برآشفته به خدا میگوید:
اِبریقِ می مرا شکستی رَبّی، بر من درِ عیش را ببستی، من میْ خورم و تو میکنی بد مستی؟ خاکم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خدا او را غضب میکند، فوراً صورت خیام سیاه میشود و خیام دوباره میگوید:
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو، آنکس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو؛ من بد کنم و تو بد مکافات دهی! پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو.
خدا هم او را میبخشد و رویش درخشیدن میگیرد، و قلبش روشن میشود. بعد میگوید: «خدایا مرا به سوی خودت بخوان!» آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز میکند!
این حکایت معجزآسای مضحک بدتر از فحشهای نجمالدین رازی به مقام خیام توهین میکند، و افسانهٔ بچگانهای است که از روی ناشیگری بههم بافتهاند. آیا میتوانیم بگوییم گویندهٔ آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نیشخندهای تمسخرآمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک میریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان لغات آخوندی استغاثه میطلبد؟ شاید یک نفر از پیروان و دوستان شاعر برای نگهداری این گنج گرانبها، این حکایت را ساخته تا اگر کسی به رباعیات تند او برخورد به نظر عفو و بخشایش بگویندهٔ آن نگاه کند و برایش آمرزش بخواهد!
#ترانههای_خیام
#صادق_هدایت
#مقدمه
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©️
اِبریقِ می مرا شکستی رَبّی، بر من درِ عیش را ببستی، من میْ خورم و تو میکنی بد مستی؟ خاکم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خدا او را غضب میکند، فوراً صورت خیام سیاه میشود و خیام دوباره میگوید:
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو، آنکس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو؛ من بد کنم و تو بد مکافات دهی! پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو.
خدا هم او را میبخشد و رویش درخشیدن میگیرد، و قلبش روشن میشود. بعد میگوید: «خدایا مرا به سوی خودت بخوان!» آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز میکند!
این حکایت معجزآسای مضحک بدتر از فحشهای نجمالدین رازی به مقام خیام توهین میکند، و افسانهٔ بچگانهای است که از روی ناشیگری بههم بافتهاند. آیا میتوانیم بگوییم گویندهٔ آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نیشخندهای تمسخرآمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک میریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان لغات آخوندی استغاثه میطلبد؟ شاید یک نفر از پیروان و دوستان شاعر برای نگهداری این گنج گرانبها، این حکایت را ساخته تا اگر کسی به رباعیات تند او برخورد به نظر عفو و بخشایش بگویندهٔ آن نگاه کند و برایش آمرزش بخواهد!
#ترانههای_خیام
#صادق_هدایت
#مقدمه
#بخش_پنجم
@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
خانهی رو به ویران صادق هدایت #بخش_چهارم انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید این خانه مصادره شد و در اختیار دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار داده شد و پس از آن به عنوان مهد کودک کارکنان «مهد کودک صادقیه» مورد استفاده قرار گرفت. جهانگیر هدایت برادرزادهی صادق هدایت…
خانهی رو به ویران صادق هدایت
#بخش_پنجم
جهانگیر هدایت سرنوشت این خانه را اینگونه شرح میدهد:
«وضع خانه بسیار بد است. اولا علی رغم تمام مقرراتی که هست در این خانه تا توانسته اند تغییرات دادند. و بعد هم می گویند ما برای این خانه خیلی خرج کردیم. خانه را اول تبدیل کردند به مهد کودک برای کارمندان حالا هم که ظاهرا تبدیل شده به کتابخانه دانشگاه اما دانشجو پایش را آنجا نمی گذارد.
بعد هم اگر یک خبرنگاری بخواهد این خانه را ببیند باید از هفت خان رستم رد شود. اول باید نامه بنویسد به دانشکده پزشکی تهران و کلی مورد بازخواست قرار بگیرد. یعنی یک ایرانی حق ندارد خانه بازمانده از یک نویسنده معاصر خود را ببیند و باید به متصدیان پزشکی هی توضیح دهد.
بعد هم که از این هفت خان رد شدید حق عکسبرداری ندارید. چرا؟ اگر این خانه را درست و سالم نگه داشتید باید خوشحال باشید که تصویرش منتشر هم شود ولی حتما عکس این ماجرا صادق است که اجازه عکسبرداری به کسی داده نمی شود. متاسفانه این خانه در وضع بسیار نابسامانی به سر می برد و یکی از کوته کاری های میراث فرهنگی است.»
@Sadegh_Hedayat©️
#بخش_پنجم
جهانگیر هدایت سرنوشت این خانه را اینگونه شرح میدهد:
«وضع خانه بسیار بد است. اولا علی رغم تمام مقرراتی که هست در این خانه تا توانسته اند تغییرات دادند. و بعد هم می گویند ما برای این خانه خیلی خرج کردیم. خانه را اول تبدیل کردند به مهد کودک برای کارمندان حالا هم که ظاهرا تبدیل شده به کتابخانه دانشگاه اما دانشجو پایش را آنجا نمی گذارد.
بعد هم اگر یک خبرنگاری بخواهد این خانه را ببیند باید از هفت خان رستم رد شود. اول باید نامه بنویسد به دانشکده پزشکی تهران و کلی مورد بازخواست قرار بگیرد. یعنی یک ایرانی حق ندارد خانه بازمانده از یک نویسنده معاصر خود را ببیند و باید به متصدیان پزشکی هی توضیح دهد.
بعد هم که از این هفت خان رد شدید حق عکسبرداری ندارید. چرا؟ اگر این خانه را درست و سالم نگه داشتید باید خوشحال باشید که تصویرش منتشر هم شود ولی حتما عکس این ماجرا صادق است که اجازه عکسبرداری به کسی داده نمی شود. متاسفانه این خانه در وضع بسیار نابسامانی به سر می برد و یکی از کوته کاری های میراث فرهنگی است.»
@Sadegh_Hedayat©️