کافه هدایت
9.24K subscribers
1.48K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
کافه هدایت
#روز_آخر #بهرام_بیضایی #بخش_پنجم آن‌ها در خیابان‌ها می‌روند مردی با ته‌ریش، شتابزده می‌گذرد؛ به تنه‌ای که ندانسته می‌زند می‌ماند و می‌پرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجب‌القتلی به اسم هدایت می‌گردم؛ صادق هدایت! هدایت می‌گوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفس‌زنان…
#روز_آخر
#بهرام_بیضایی
#بخش_ششم

هدایت از کنار آگهی سیرک و چرخ و فلک می‌گذرد؛ از کنار آگهی لاتاری، و راسته نقاشان خیابانی. نقاشی پیش می‌خواندش که چهره‌اش را بکشد. هدایت سر تکان می‌دهد و دور می‌شود. روان میان جمعیت، یکی از دو سایه‌اش از دور می‌گویند: “افسوس می‌خورم که چرا نقاش نشدم. تنها کاری بود که دوست داشتم و ازش خوشم می‌آمد!” حرف توست از دهن قهرمان زنده‌به‌گور. هنوز هم به این گفته پایبندی؟ بعد از آن‌همه نقاشی با کلمات؟ هدایت رومی‌گرداند و از کنار عینک فروشی دو دهنه‌ای می‌گذرد با علامت جغدی عینک زده؛ و سپس‌تر از کنار کتاب فروشی بزرگی که پشت پنجره‌اش عکسی از کافکا است. از میان آیند و روند جمعیت یکی از سایه‌ها می‌گوید: عجیب است که جلوی کتابخانه نایستادی! و دومی جواب می‌دهد: چه فایده وقتی پول نداری بخری؟ یکمی می‌گوید: تازه اگر پولی هم بود اول دسته عینکش! روزنامه فروشی فریاد کنان می‌چرخد و چند تن روزنامه‌خوان پیش می‌آیند. هدایت از میان آن‌ها می‌گذرد. یکمی شوخی‌کنان نگاهش روی روزنامه‌ها می‌چرخد: هیچ خبری از ایران! و اگر هم بود مثلاً چه بود؟ درنرو؛ حدس بزن! ـ آن یکی می گوید: تازگی‌ها روشن‌فکرانی مرده‌اند. هدایت هم‌چنان که می‌رود زیر لب می‌غرد: در کشور من هیچ روشنفکری نمی‌میرد؛ همه نابود می‌شوند!

@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
#روز_آخر #بهرام_بیضایی #بخش_پنجم آن‌ها در خیابان‌ها می‌روند مردی با ته‌ریش، شتابزده می‌گذرد؛ به تنه‌ای که ندانسته می‌زند می‌ماند و می‌پرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجب‌القتلی به اسم هدایت می‌گردم؛ صادق هدایت! هدایت می‌گوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفس‌زنان…
#روز_آخر
#بهرام_بیضایی
#بخش_ششم

هدایت از کنار آگهی سیرک و چرخ و فلک می‌گذرد؛ از کنار آگهی لاتاری، و راسته نقاشان خیابانی. نقاشی پیش می‌خواندش که چهره‌اش را بکشد. هدایت سر تکان می‌دهد و دور می‌شود. روان میان جمعیت، یکی از دو سایه‌اش از دور می‌گویند: “افسوس می‌خورم که چرا نقاش نشدم. تنها کاری بود که دوست داشتم و ازش خوشم می‌آمد!” حرف توست از دهن قهرمان زنده‌به‌گور. هنوز هم به این گفته پایبندی؟ بعد از آن‌همه نقاشی با کلمات؟ هدایت رومی‌گرداند و از کنار عینک فروشی دو دهنه‌ای می‌گذرد با علامت جغدی عینک زده؛ و سپس‌تر از کنار کتاب فروشی بزرگی که پشت پنجره‌اش عکسی از کافکا است. از میان آیند و روند جمعیت یکی از سایه‌ها می‌گوید: عجیب است که جلوی کتابخانه نایستادی! و دومی جواب می‌دهد: چه فایده وقتی پول نداری بخری؟ یکمی می‌گوید: تازه اگر پولی هم بود اول دسته عینکش! روزنامه فروشی فریاد کنان می‌چرخد و چند تن روزنامه‌خوان پیش می‌آیند. هدایت از میان آن‌ها می‌گذرد. یکمی شوخی‌کنان نگاهش روی روزنامه‌ها می‌چرخد: هیچ خبری از ایران! و اگر هم بود مثلاً چه بود؟ درنرو؛ حدس بزن! ـ آن یکی می گوید: تازگی‌ها روشن‌فکرانی مرده‌اند. هدایت هم‌چنان که می‌رود زیر لب می‌غرد: در کشور من هیچ روشنفکری نمی‌میرد؛ همه نابود می‌شوند!

@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
#صادق_هدایت؛ #پیشگام_داستان‌نویسی_ایران #بخش_پنجم به همراه دوستانش گروه ربعه به گونه‌ای شکل انتقادی به آن جریان مسلط ادبی بود. این گروه، گروه سبعه را مرتجع و کهنه‌پرست می‌دانستند. آن‌ها در کافه‌های تهران دور هم جمع می‌شدند و به فعالیت‌های ادبی خود شکل و…
#صادق_هدایت؛ #پیشگام_داستان‌نویسی_ایران
#بخش_ششم

هدایت به همراه بزرگ علوی، مجتبی مینوی و مسعود فرزاد گروه ربعه را تشکیل داده بود

صادق هدایت که در بانک ملی کار می‌کرد در سال ۱۳۱۱ از این کار استعفا داد و در اداره کل تجارت به کار مشغول شد. پس از این کار مدتی هم در وزارت امور خارجه مشغول به کار شد که در ۱۳۱۴ از آن‌جا هم استعفا داد. او مجددا به بانک ملی برگشت و این‌ بار در اداره موسیقی کشور به کار مشغول شد. در سال ۱۳۱۹ در دانشکده‌ هنرهای زیبا به ترجمه پرداخت. در سال ۱۳۲۲ با مجله سخن به همکاری پرداخت. پس از همه‌ این‌ها در سال ۱۳۲۹ عازم پاریس شد و در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمانی اجاره‌ای در خیابان شامپیونه با بازکردن شیر گاز و بستن محفظه‌های خانه به زندگی خود پایان داد و در قطعه‌ ۸۵ گورستان پرلاشز، یکی از گورستان‌های پاریس، به خاک سپرده شد.

#صادق_هدایت
منبع: وبسایت #توانا

@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
#هدایت_به_روایت_مسکوب #علیرضا_اکبری #بخش_پنجم پرسش‌هایی که مسکوب برای نوشتن کتابش تدارک دیده، نشان می‌دهد که مسکوب خودش را در آینۀ زنده‌گی و آثار و پرسش‌های ذهنی هدایت منعکس می‌دیده، و خطوط صورتِ خودش را در این آینه به‌جا می‌آورده است. در نوشته‌های مسکوب…
#هدایت_به_روایت_مسکوب
#علیرضا_اکبری
#بخش_ششم


اما این نگاه به انقلاب مشروطه امروز دیگر چندان پذیرفته نیست. انقلاب مشروطه را امروز به عنوان اولین انقلاب آزادی‌خواهانه در خاورمیانه می‌شناسند که مثل هر انقلاب دیگری برخی از آرمان‌هایش به تحقق رسیده و برخی دیگر از آن‌ها برباد رفته است و اگر مسکوب زنده بود امروز به بسیاری از بخش‌های این یادداشت‌ها با چشم دیگری می‌نگریست. اما این چیزی از اهمیت یادداشت‌های او کم نمی‌کند. این یادداشت‌ها بیش تر از هرچیزی ما را با شیوۀ کار مسکوب آشنا می‌کند و نشان می‌دهد که اصولاً مسکوب چقدر در بررسی‌ها و نوشته‌هایش روش‌مند بوده و چقدر کار نوشتن را جدی می‌گرفته، و چقدر وقت و انرژی صرف نوشته‌هایش می کرده است. شاید هم به همین جهت است که او نسبت به خیلی از معاصرانش کمتر نوشته است. مسکوب در یکی از مصاحبه‌هایش می‌گوید که در هر سیصد روز یک صفحه می‌توانم بنویسم و این یک صفحه را هم دایم خط می‌زنم و پاک می‌کنم و از نو می‌نویسم. و البته همین روش‌مندی و پایبندی به اصول تحقیق احترامِ ما را نسبت به کار قلمی مسکوب دوچندان می‌کند.

@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
جای شک نیست که این سطور از روی رضایت‌مندی این تاثیر نیست، بلکه نوشتاری‌ست از ناامیدی‌ِ حقیقی و ناموفق بودن از گریز؛ چرا که در جای دیگر کتاب آمده است: “اگر می‌خواست از خانه فرار کند، لاجرم مادر را هم از دست می‌داد؛ چون وابسته‌گی‌ِ مادر به پدر بیش‌تر از او بوده…
می‌گوید:
“شاید تو هم آن شبی را به خاطر داشته باشی که آب می‌خواستم و دست از گریه و زاری برنمی‌داشتم، قطعاً نه به این دلیل که تشنه بودم، بلکه می‌خواستم شما را بیازارم و کمی هم خود را سرگرم کنم. تهدیدهای خشنی که بارها تکرار شد، بی‌نتیجه ماند. مرا از تخت خواب پایین آوردی، به بالکن بردی و مرا با پیراهن خواب لحظه‌یی پشت در بسته نگه داشتی. نمی‌خواهم بگویم که این کار اشتباه بزرگی بود. شاید برایت غیرممکن بود آسایش شبانه‌ات را به روش دیگری بازیابی. با یادآوری این خاطره فقط می‌خواهم روش‌های تربیتی، و تاثیری را که بر من داشتی، یادآوری کنم. احتمالاً واکنش تو کافی بود که شب‌های دیگر چنین نکنم، ولی در درون کودکی که من بودم، زیانی به بار نشست. بر طبق طبیعتم هرگز نتوانسته‌ام رابطۀ دقیقی بین آن وقایع پیدا کنم. آب خواستن بدون دلیل، به گمان من امری طبیعی بود و بیرون در ماندن بسیار وحشت‌ناک. حتا تا سال‌های بعد هم از این اندیشۀ دردناک رنج می‌بردم که این مرد قوی‌هیکل که پدرم باشد، چه‌گونه توانست در آنی‌ترین محاکمه، بی‌انگیزه مرا از تخت‌خواب بیرون کشد و در آن ساعت شب در بالکن بگذارد، حتماً در چشم‌های او هیچ بودم.”

همۀ کودکان پشتکار و شهامت طولانی‌مدت برای دست یافتن به مهربانی را ندارند. و قطعاً این به هیچ گرفتن، نه فقط هنگامی که کودک کودک بوده، بلکه در دیگر مراحل زنده‌گی باید به داوری مستبدانه‌یی منجر شده باشد که برای پدر می‌نویسد:
“اگر داوری‌هایت را دربارۀ من جمع‌بندی کنی، به این نتیجه می‌رسی: آن‌چه از آن‌ها شکایت داری، به راستی اعمال نامناسب و آزاردهندۀ من نیست (شاید به استثنای برنامۀ اخیر ازدواجم). لیکن تو از سردی و قدرناشناسی و غیرمعمول بودنِ من گله‌مند هستی”.

در داستان داوری، آدم داستان مجازات مرگی را که برایش تعیین‌شده می‌پذیرد؛ مجازاتی که پدرش به گناه نادرستی‌ها و بی‌لیاقتی‌ها به او پیش‌کش می‌کند. و کسی حتماً باید به ژوزف کافکا تهمتی زده باشد که او یک روز صبح بدون هیچ جرمی دستگیر می‌شود و هم‌چنین آدمی باید چنان به هیچ انگاشته شود و آن‌قدر دیده نشود و آن‌قدر در زندان استبدادِ خانه، گرفتار شده باشد که یک روز صبح، گره‌گوار سامسا ـ کافکا از خوابی آشفته بیدار شود و بفهمد که در تخت‌خوابش تبدیل به حشره‌یی ناچیز شده است.


#فرانتس_کافکا
#نامه_به_پدر
#بخش_ششم

@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
شصت سال بعد زن تخیل من، یک دختر جوان ـ نه یک فرشته آسمانی ـ جلو پیرمردی ایستاده خم شده بود که گل نیلوفر کبودی به او تعارف بکند، با لباس سیاه بلند که چین‌های موربش مثل خطوط مینیاتور رازآمیزترش می‌کرد، با موهای نامرتب و چشم‌های افسونگر، گفت: «آیا شکل مرگ بود،…
خوشبختی‌اش بسیار کوتاه بود، تنها در کودکی توانست همبازی خسرو و فرهاد شود، اما دختر ساسان بایستی می‌گریخت، و بعد همواره در پرده‌ها و قلمدان‌ها زندگی ‌می‌کرد؛ از این قلمدان به آن قلمدان. و هرگاه پا به حیات می‌گذاشت راه بر او می‌بستند: «خواهر! موهات را بپوشان.»

«من؟»

«آره، تو لکاته‌ هرزه.»

گفتم: «من که نیستم.» و نیستم.

برگشتم به روزگار نقش و نگاران.

تنها در روزگار نقش و نگاران بود که او در بازی‌های کودکانه‌ خسرو و فرهاد، شیرین می‌شد، اما ناگاه آن تشنه‌های سرگردان از راه ‌رسیدند و دمار از روزگار آدم‌ها درآورند.

من می‌خواستم شصت سال پس از بوف کور با دوربین آن زن کمی در فضای بوف کور بچرخم و داستانی بنویسم که آدم‌هایش در اوجی عاشقانه بمیرند. خوشبختی را مزه مزه کنند بعد بمیرند، اما راوی من در همان بوف کور ماند و چیزی جز فضای بوف کور و مردسالاری سراپا خشونت ندید.


#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینه‌ای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_ششم

@Sadegh_Hedayat©
افسانهٔ دیگری شهرت دارد که بعد از مرگ خیام مادرش دایم برای او از درگاه خدا طلب آمرزش می‌کرده و عجز و لابه می‌نموده، روح خیام در خواب به او ظاهر می‌شود و این رباعی را می‌گوید:

ای سوختهٔ سوختهٔ سوختنی، ای آتش دوزخ از تو افروختنی؛ تاکی گویی که بر عُمَر رحمت کن؟ حق را تو کجا به رحمت آموختنی؟

باید اقرار کرد که طبع خیام در آن دنیا خیلی پس رفته که این رباعی آخوندی مزخرف را بگوید. از این قبیل افسانه‌ها در بارهٔ خیام زیاد است که قابل ذکر نیست، و اگر همهٔ آن‌ها جمع آوری بشود کتاب مضحکی خواهد شد. فقط چیزی که مهم است به این نکته برمی‌خوریم که تأثیر فکر عالی خیام در یک محیط پست و متعصب خرافات‌پرست چه بوده، و ما را در شناسایی او بهتر راهنمایی می‌کند. زیرا قضاوت عوام و متصوفین و شعرای درجهٔ سوم و چهارم که به او حمله کرده‌اند از زمان خیلی قدیم شروع شده، و همین علت مخلوط شدن رباعیات او را با افکار متضاد به دست می‌دهد کسانی که منافع خود را از افکار خیام درخطر می‌دیده‌اند تا چه اندازه در خراب کردن فکر او کوشیده‌اند.

ولی ما از روی رباعیات خود خیام نشان خواهیم داد که فکر و مسلک او تقریباً همیشه یک‌جور بوده و از جوانی تا پیری شاعر پیرو یک فلسفهٔ معین و مشخص بوده و در افکار او کمترین تزلزل رخ نداده. و کمترین فکر ندامت و پشیمانی یا توبه از خاطرش نگذشته‌است.

در جوانی شاعر با تعجب از خودش می‌پرسد که چهره‌پرداز ازل برای چه او را درست کرده. طرز سؤال آن‌قدر طبیعی که فکر عمیقی را برساند، مخصوص خیام است:

هرچند که رنگ و روی زیباست مرا، چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا؛ معلوم نشد که در طربخانهٔ خاک، نقّاشِ اَزَل بهرِ چه آراست مرا!

از ابتدای جوانی زندگی را تلخ و ناگوار می‌دیده و داروی دردهای خودرا در شراب تلخ می‌جسته:

امروز که نوبت جوانی من است، می نوشم از آن که کامرانی من است؛ عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است. تلخ است، چرا که زندگانی من است.



#ترانه‌های_خیام
#صادق_هدایت
#مقدمه
#بخش_ششم

@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
شصت سال بعد زن تخیل من، یک دختر جوان ـ نه یک فرشته آسمانی ـ جلو پیرمردی ایستاده خم شده بود که گل نیلوفر کبودی به او تعارف بکند، با لباس سیاه بلند که چین‌های موربش مثل خطوط مینیاتور رازآمیزترش می‌کرد، با موهای نامرتب و چشم‌های افسونگر، گفت: «آیا شکل مرگ بود،…
خوشبختی‌اش بسیار کوتاه بود، تنها در کودکی توانست همبازی خسرو و فرهاد شود، اما دختر ساسان بایستی می‌گریخت، و بعد همواره در پرده‌ها و قلمدان‌ها زندگی ‌می‌کرد؛ از این قلمدان به آن قلمدان. و هرگاه پا به حیات می‌گذاشت راه بر او می‌بستند: «خواهر! موهات را بپوشان.»

«من؟»

«آره، تو لکاته‌ هرزه.»

گفتم: «من که نیستم.» و نیستم.

برگشتم به روزگار نقش و نگاران.

تنها در روزگار نقش و نگاران بود که او در بازی‌های کودکانه‌ خسرو و فرهاد، شیرین می‌شد، اما ناگاه آن تشنه‌های سرگردان از راه ‌رسیدند و دمار از روزگار آدم‌ها درآورند.

من می‌خواستم شصت سال پس از بوف کور با دوربین آن زن کمی در فضای بوف کور بچرخم و داستانی بنویسم که آدم‌هایش در اوجی عاشقانه بمیرند. خوشبختی را مزه مزه کنند بعد بمیرند، اما راوی من در همان بوف کور ماند و چیزی جز فضای بوف کور و مردسالاری سراپا خشونت ندید.


#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینه‌ای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_ششم

@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
#صادق_هدایت؛ #پیشگام_داستان‌نویسی_ایران #بخش_پنجم به همراه دوستانش گروه ربعه به گونه‌ای شکل انتقادی به آن جریان مسلط ادبی بود. این گروه، گروه سبعه را مرتجع و کهنه‌پرست می‌دانستند. آن‌ها در کافه‌های تهران دور هم جمع می‌شدند و به فعالیت‌های ادبی خود شکل و…
#صادق_هدایت؛ #پیشگام_داستان‌نویسی_ایران
#بخش_ششم

هدایت به همراه بزرگ علوی، مجتبی مینوی و مسعود فرزاد گروه ربعه را تشکیل داده بود

صادق هدایت که در بانک ملی کار می‌کرد در سال ۱۳۱۱ از این کار استعفا داد و در اداره کل تجارت به کار مشغول شد. پس از این کار مدتی هم در وزارت امور خارجه مشغول به کار شد که در ۱۳۱۴ از آن‌جا هم استعفا داد. او مجددا به بانک ملی برگشت و این‌ بار در اداره موسیقی کشور به کار مشغول شد. در سال ۱۳۱۹ در دانشکده‌ هنرهای زیبا به ترجمه پرداخت. در سال ۱۳۲۲ با مجله سخن به همکاری پرداخت. پس از همه‌ این‌ها در سال ۱۳۲۹ عازم پاریس شد و در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمانی اجاره‌ای در خیابان شامپیونه با بازکردن شیر گاز و بستن محفظه‌های خانه به زندگی خود پایان داد و در قطعه‌ ۸۵ گورستان پرلاشز، یکی از گورستان‌های پاریس، به خاک سپرده شد.

#صادق_هدایت
منبع: وبسایت #توانا

@Sadegh_Hedayat©️
کافه هدایت
از این قرار چهارده رباعی مذکور سند اساسی این کتاب خواهد بود، و در این صورت هر رباعی که یک کلمه و یا کنایهٔ مشکوک و صوفی‌مشرب داشت، نسبت آن به خیام جایز نیست. ولی مشکل دیگری که باید حل بشود این است که می‌گویند خیام به اقتضای سن، چندین بار افکار و عقایدش عوض…
افسانهٔ دیگری شهرت دارد که بعد از مرگ خیام مادرش دایم برای او از درگاه خدا طلب آمرزش می‌کرده و عجز و لابه می‌نموده، روح خیام در خواب به او ظاهر می‌شود و این رباعی را می‌گوید:

ای سوختهٔ سوختهٔ سوختنی
ای آتش دوزخ از تو افروختنی
تاکی گویی که بر عُمَر رحمت کن؟
حق را تو کجا به رحمت آموختنی؟

باید اقرار کرد که طبع خیام در آن دنیا خیلی پس رفته که این رباعی آخوندی مزخرف را بگوید. از این قبیل افسانه‌ها در بارهٔ خیام زیاد است که قابل ذکر نیست، و اگر همهٔ آن‌ها جمع آوری بشود کتاب مضحکی خواهد شد. فقط چیزی که مهم است به این نکته برمی‌خوریم که تأثیر فکر عالی خیام در یک محیط پست و متعصب خرافات‌پرست چه بوده، و ما را در شناسایی او بهتر راهنمایی می‌کند. زیرا قضاوت عوام و متصوفین و شعرای درجهٔ سوم و چهارم که به او حمله کرده‌اند از زمان خیلی قدیم شروع شده، و همین علت مخلوط شدن رباعیات او را با افکار متضاد به دست می‌دهد کسانی که منافع خود را از افکار خیام درخطر می‌دیده‌اند تا چه اندازه در خراب کردن فکر او کوشیده‌اند.

ولی ما از روی رباعیات خود خیام نشان خواهیم داد که فکر و مسلک او تقریباً همیشه یک‌جور بوده و از جوانی تا پیری شاعر پیرو یک فلسفهٔ معین و مشخص بوده و در افکار او کمترین تزلزل رخ نداده. و کمترین فکر ندامت و پشیمانی یا توبه از خاطرش نگذشته‌است.

در جوانی شاعر با تعجب از خودش می‌پرسد که چهره‌پرداز ازل برای چه او را درست کرده. طرز سؤال آن‌قدر طبیعی که فکر عمیقی را برساند، مخصوص خیام است:

هرچند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانهٔ خاک
نقّاشِ اَزَل بهرِ چه آراست مرا!

از ابتدای جوانی زندگی را تلخ و ناگوار می‌دیده و داروی دردهای خود را در شراب تلخ می‌جسته:

امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است
تلخ است، چرا که زندگانی من است.

#ترانه‌های_خیام
#صادق_هدایت
#مقدمه
#بخش_ششم

@Sadegh_Hedayat©️