در رختخوابم میغلتم، یادداشتهای خاطرهام را بههم میزنم، اندیشههای پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد، پشت سرم درد میگیرد، تیر میکشد، شقیقههایم داغ شده، به خودم میپیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فکر میکنم خسته شدم.
خوب بود میتوانستم کاسهی سر خودم را باز بکنم و همهی این تودهی نرم خاکستری پیچ پیچ کلهی خودم را در آورده بياندازم دور، بیاندازم جلو سگ .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
خوب بود میتوانستم کاسهی سر خودم را باز بکنم و همهی این تودهی نرم خاکستری پیچ پیچ کلهی خودم را در آورده بياندازم دور، بیاندازم جلو سگ .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
مابین چندین میلیون آدم
مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام. حس میکردم که مرا با افتضاح از جامعهی آدمها بیرون کردهاند. میدیدم که برای زندگی درست نشده بودم.
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@Sadegh_Hedayat©
Artist: Lesley Oldaker
مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام. حس میکردم که مرا با افتضاح از جامعهی آدمها بیرون کردهاند. میدیدم که برای زندگی درست نشده بودم.
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@Sadegh_Hedayat©
Artist: Lesley Oldaker
میخواهم بروم دور خیلی دور،
یک جایی که خودم را فراموش بکنم.
فراموش بشوم،
گم بشوم،
نابود بشوم،
میخواهم از خودم بگریزم.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
یک جایی که خودم را فراموش بکنم.
فراموش بشوم،
گم بشوم،
نابود بشوم،
میخواهم از خودم بگریزم.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
یک ناخوشی، یک دیوانگی مخصوصی در من پیدا شده بود که بسوی مغناطیس مرگ کشیده میشدم!
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
تیکتاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آن را بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد!
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
در تاریکی دستم را رویِ پستان هایِ آن دختر می مالیدم ، چشم های او خمار می شد ، من هم حالِ غریبی می شدم ، به یادم می آید یک حالت غمناک و گوارایی بود که نمی شود گفت ، از روی لب هایِ تَر و تازه ی او بوسه میزدم ، گونه های او گُل انداخته بود ، یکدیگر را فشار می دادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم ، با دست های او بازی می کردم ، او هم خودش را چسبانیده بود به من ، حالا مثل این است که خواب دیده باشم ، روزِ آخری که از همدیگر جدا شدیم تاکنون نُه روز می شود ، قرار گذاشت فردایِ آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم ، خانهٔ او نزدیک قبرستان مُنپارناس بود ، همان روز رفتم که او را با خودم بیاورم ، آنجا کنج کوچه از واگن زیرزمینی پیاده شدم ، باد سرد می وزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمی دانم چه شد که پشیمان شدم ، نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد ، اما یک قوه ای مرا بازداشت ... نه ... نخواستم دیگر او را ببینم ، می خواستم همه ی دلبستگی هایِ خودم را از زندگی بِبُرم .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
خسته شدم، خوب بود میتوانستم کاسۀ سر خود را باز بکنم و همۀ این تودۀ نرم خاکستری پیچ پیچ کلۀ خودم را در آورده بیاندازم دور، بیاندازم جلو سگ.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
در این بازیگرخانهٔ بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
انديشه هاي پريشان و ديوانه مغزم را فشار ميدهد. پشت سرم درد ميگيرد، تير مي كشد، شقيقه هايم داغ شده، بخودم مي پيچم. لحاف را جلو چشمم نگه ميدارم، فكر ميكنم – خسته شدم، خوب بود ميتوانستم كاسه سر خودم را باز بكنم و همه اين توده نرم خاكستري پيچ پيچ كله خودم را درآورده بيندازم دور، بيندازم جلو سگ.
#زنده_بگور
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
...دیگر نه آرزوئی دارم و نه کینه ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
اسم بعضی مردهها را میخواندم. افسوس میخوردم که چرا به جای آنها نیستم. با خودم فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بودهاند!...
به مردههایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیدهشدهبود رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشدهبود. به نظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتیست که به آسانی به کسی نمیدهند.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
به مردههایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیدهشدهبود رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشدهبود. به نظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتیست که به آسانی به کسی نمیدهند.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه میکند، نمیتوانم جلو لبخند خودم را بگیرم .
گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©