کافه هدایت
9.24K subscribers
1.48K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
من جهالت را تایید نمی کنم. عاشق این مردمم ولی نه عاشق جهالتشان.عاشق آن استعدادی که درونشان هست و می تواند به جهش آنها بینجامد.


#جدال_با_جهل
#بهرام_بیضایی

@Sadegh_Hedayat
مردی با ته ریش، شتابزده میگذرد؛ به تنه ای که ندانسته میزند میماند و میپرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجب القتلی به اسم هدایت میگردم؛ صادق هدایت! هدایت میگوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفس زنان میگوید: حکم خونش را دارم ولی به صورت نمیشناسمش. لعنت به چاپارخانه وطنی! مدتهاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است. این ملعون چه شکلی است؟ هدایت میگوید: او تصویری ندارد؛ مدتها است شبیه هیچ کس نیست؛ نه هموطنانش، نه مردم اینجا. مرد شتابزده میرود، و هدایت به سایه هایش میگوید: این یکی از آنها است. چندی است دنبالش هستند. پس از دست به دست شدن نسخه فی بلاد الفرنجیه، حکم قتلش را دادند. آنها از حاجی آقا دستور میگیرند.


#صادق_هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی

@Sadegh_Hedayat©
هدایت تقریباً خاموش است. یکی از آنها فکر او را میخواند و از آخرین امیدش_تغییری معجزه آسا در همه چیز _حرف میزند: تو میدانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی میدهد، و همه همدستِ چپاولگرانند. رجاله ها همین نیست کلمه ای که به کار میبری؟ رجاله ها هر فکر نوی دلسوزانه ای را با گلوله پاسخ میدهند. همین روزها نویسنده ای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه کشتند، به خاطر صراحت افکارش! و امید به اینکه با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیین های باشی، در تو مرده. اینجا کسی زبان نوشته های تو را نمیداند؛ و آنها که در کشورت خط تو را میخوانند آیا از حروف الفبا بیشترند؟! هدایت میخواهد بداند که آنها پلیس اند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خودهدایت هستند


#صادق_هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
مترسک:شکایتی ندارید؟
سرخ:نه قربان
مترسک:ندارید؟این که نمیشه
سرخ :جسارت نمیکنم قربان
مترسک :ولی بالاخره لازمه ینفر شکایتی داشته باشه.
سرخ:ندارم قربان
مترسک عصبانی :به شما امر میکنم شکایتی داشته باشین
سرخ ترسیده :چشم قربان.الان قربان.بزارین فکر کنم قربان.ها.صافکاری خیابان ها.
مترسک مهربان:حرفشم نزنید.اون تقدیر الهی است.کاریش نمیشه کرد
سرخ:همینطوره قربان.درسته قربان.عجب کورباطنم من که داشتم می افتادم توی دست انداز


#چهار_صندوق
#بهرام_بیضایی

@Sadegh_Hedayat©
هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین، با عینک دسته شکسته اش، و لبخندی، یکباره از لای دندانها می غرد:

"هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد نمی دانند که پیشتر، خودم را سخت تر قضاوت کرده ام! "

#هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی

@sadegh_hedayat©
این شوخی نامردان است که امید می‌دهند و سپس بازپس می‌گیرند.
و برنومیدشدگان از تهِ دل می‌خندند.


#مرگ_یزدگرد
#بهرام_بیضایی

@Sadegh_Hedayat©
من بدبختی زنان و مردانمان را در فرهنگ غیرتی می بینم.در طول سده ها و هزاره ها،زنان ما از کوشش برای تغییر سرنوشت خودشان منع شده اند،همچنان که مردان؛و همه ی ما به این نتیجه رسیده ایم که باید کسی از گذشته‌ی دور و در قالب مقامی از بالا برای همه‌ی ما تصمیم بگیرد؛به ما گفته شده که لازم نیست بیاندیشیم و همه چیز از پیش برای ما فکر شده است.


#بهرام_بیضایی
#زادروز

@Sadegh_Hedayat©
همه ی گناه #هدایت این بود که با دیگران تفاوت داشت.
او در جستجوی جهان امن تری بود، جهانی مهربان تر...
بین هدایت و کسی که امروز می نویسد،دو سه نسلی فاصله است؛
اما هیچکس چون او به ما نزدیک نیست!


#بهرام_بیضایی

@Sadegh_Hedayat©
خیابان شامپیونه. شماره ۳۷ مکرر.

هدایت می رود تو و در را پشت خود می بندد. می رود سوی شیر گاز و آن را لحظه ای باز می کند و می بندد. دوباره باز می کند و می بندد.
حاجی آقا پیش می آید و تشویقش می کند: چرا معطلی؟ بازش کن! صدای پر ملایک را می شنوم از خوشحالی بال می زنند. بجنب!
"ایران قبرستان هوش و استعداد است.وطن دزدها و قاچاق ها و زندان مردمانش." چرا زودتر شرت را کم نمی کنی؟
کاکا رستم در می آید با قداره خون چکان : صن-صنار هم نمی ار-زد. ب-بگو یک پاپاسی! "از تو- توی خشت که- که می افتیم برای آخ- خرتمان گ-گریه می کنیم تا - تا بمیریم؛ این هم شد زن- دگی؟؟؟!"
حاجی آقا هنوز پرخاش می کند: معطل کنی خودمان خلاصت می کنیم. شنیدی؟! "تو وجودت دشنام به بشریت است. خواندن و نوشتن و فکر کردن به بدبختی است. آدم سالم باید خوب بخورد و خوب بشنود و خوب - آخی!"
هدایت خیره در آینه می نگرد:"چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟!"
لکاته لب ور می چیند:"بعد از آنکه مردیم چه اهمیت دارد که یادگار موهوم ما ..."
مردی بی چهره از تاریکی در می آید و لب باز می کند:"تنها مرگ است که دروغ نمی گوید!"
زرین کلا بقچه در دست می گذرد: بی رحمید! لعنت به هر چی بی رحمی! نه ، داشتم پیدا می کردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه در آوردی. چرا باید بمیری؟
زنی تکیده از تاریکی در می آید: منم، آبجی خانم؛ یکی از آن همه کسانی که در نوشته های تو خودکشی کرده. نشناختی؟! ما چشم به راه توییم.
مرد بی چهره صورتک هدایت را بر چهره می زند: فکر کن به آن ها که منتظر خواندن نوشته های تو هستند. افسوس نمی خوری بر آنچه فرصت نوشتنش را پیدا نکردی؟
داش آکل پیش می آید ولی با دیدن مرجان طوطی به دست، چشمان خود را می بندد و تند رو بر می گرداند و اشکش راه می افتد:
شما پرده را می بینید، نه عروسک پشت پرده ! "همه ی ما ادای زندگی را درآورده ایم. کاش ادا بود؛ به زندگی دهن کجی کرده ایم."
حاجی آقا دلسوزی کنان نزدیک می شود:"تو باید گوشت می خوردی. گوشت قربانی! تو باید خون می ریختی جای خون دل خوردن!
در همین بین الملل چند ملیان یکدیگر را کشتند؟ بشر یعنی این! آنوقت تو علف خوار از همه کشتن ها فقط کشتن خودت را بلدی!
طوطی در دست مرجان فریاد می کشد:" مرجان تو مرا کشتی! به که بگویم مرجان؛ عشق تو مرا کشت!
داش آکل دل خوشی می دهد: با مرگ تو ما نمی میریم؛ و همیشه هر جا باشیم می گوییم که تو بودی! ما تو را زنده می کنیم!


#بهرام_بیضایی

@Sadegh_Hedayat©
سرکرده : ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می رسند. آنها یک دریا سپاهند. نه درود می گویند و نه بدرود؛ نه می پرسند و نه گوششان به پاسخ است. آنها به زبان شمشیر سخن می گویند.


#مرگ_یزدگرد
#بهرام_بیضایی 

@Sadegh_Hedayat©
هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین، با عینک دسته شکسته‌اش، و لبخندی، یکباره از لای دندان‌ها می‌غرد:

"هرچه قضاوت آنها درباره‌ی من سخت بوده باشد نمی‌دانند که پیشتر، خودم را سخت‌تر قضاوت کرده‌ام! "

#هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی

@sadegh_hedayat©
هدایت تقریباً خاموش است. یکی از آنها فکر او را میخواند و از آخرین امیدش_تغییری معجزه آسا در همه چیز _حرف میزند: تو میدانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی میدهد، و همه همدستِ چپاولگرانند. رجاله ها همین نیست کلمه ای که به کار میبری؟ رجاله ها هر فکر نوی دلسوزانه ای را با گلوله پاسخ میدهند. همین روزها نویسنده ای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه کشتند، به خاطر صراحت افکارش! و امید به اینکه با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیین های باشی، در تو مرده. اینجا کسی زبان نوشته های تو را نمیداند؛ و آنها که در کشورت خط تو را میخوانند آیا از حروف الفبا بیشترند؟! هدایت میخواهد بداند که آنها پلیس اند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خودهدایت هستند


#صادق_هدایت_روز_آخر
#بهرام_بیضایی
@Sadegh_Hedayat©
شرزین:
آه شیخ، ریشِ ریا درآمده. روزگاری سخن از خرد گفتم دندانم شکستید و امروز در پی لقمه‌ای قلم می‌تراشم می‌شکنید. چه بنایی می‌‌خواستم برآورم در این ویرانه و چنان کردید که بر پای خویش ایستادن نمی‌توانم و هردَم در ظلمات خندقی یا چاهی فرو می‌افتم؛ و از درد، اندیشه فراموش کرده‌ام.

استاد:
هر چه برآمد از توست شرزین؛ نمی‌شد بگویی غلط کردم؟

شرزین: به خدا می‌گفتم اگر کرده بودم.


طومار شیخ شرزین
#بهرام_بیضایی

@Sadegh_Hedayat©