[𝗠𝘆 𝗗𝗮𝘆𝟲 𝗖𝗹𝘂𝗯]
808 subscribers
24.6K photos
7.11K videos
1.27K files
6.2K links
We are Day6's Day
MY DAY

SONGs & MVs ➲ @Day6_Archive
BIO, Shows,... ➲ @Day6_ir
Download Telegram
🔺 #Photo #Off #Sunday #Dowoon #Sungjin🔻

170423

💞 پسرامون امروز استراحت کردن و هرکدوم برای خودشون گشت و گزار رفتن😄✋🏻

🌻 @Sundayclub
🔺 #Photo #Off #Sunday #Jae 🔻

170423

💞 جه همراه دوستاش!
▫️فن ها میگن،خیلی دوون و جه خوشحال میشدن وقتی میدیدن که فن ها میشناسنشون!! 😍

🌻 @Sundayclub
🔺 #Photo #Off #Sunday #Dowoon 🔻

170423

💞 پسرامون امروز استراحت کردن و هرکدوم برای خودشون گشت و گزار رفتن😄✋🏻
▫️ از ونپیل و برایان عکسی نیست!! (برایان مشغول امتحانه😂❤️)

🌻 @Sundayclub
🔺 #Photo #Off #Sunday #Dowoon #Sungjin🔻

170423

💞 پسرامون امروز استراحت کردن و هرکدوم برای خودشون گشت و گزار رفتن😄✋🏻

🌻 @Sundayclub
🔺 #Photo #Off #Sunday #Dowoon #Sungjin🔻

170423

💞 پسرامون امروز استراحت کردن و هرکدوم برای خودشون گشت و گزار رفتن😄✋🏻

🌻 @Sundayclub
🔺 #Photo #Off #Sunday #Sungjin🔻

170423

💞 پسرامون امروز استراحت کردن و هرکدوم برای خودشون گشت و گزار رفتن😄✋🏻

🌻 @Sundayclub
🔺 #Photo #Off #Sunday #Jae🔻

170423

💞 پسرامون امروز استراحت کردن و هرکدوم برای خودشون گشت و گزار رفتن😄✋🏻
▫️ عکس جه جا مونده بود!! 😂چرا اینجوریه؟*Blank*

🌻 @Sundayclub
🔺 #DAY6 #BookTime #Story #Sunday 🔻
❄️181125

🍂 آغاز روز قشنگتون با #یک_دقیقه_مطالعه ☺️
★پست مخصوص روز های یک شنبه🔆😉

پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.

پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.

خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.

خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا.

ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ،
اتلاف امروز
ترس از فردا

(99تا سکه چقدر میشه الان🤔🤣)

🍁 @MyDay6Club
🔺 #DAY6 #BookTime #Story #Sunday 🔻
❄️181202

🍂 آغاز یک روز فرخنده دیگه با ... #یک_دقیقه_مطالعه 😉
★پست مخصوص 1 شنبه ها

📝این داستان : تخته سنگ

در زمان‌های دور ، پادشاهی تخته سنگ را در میان جاده قرار داد و برای دیدن بازخورد مردم ، خودش را در جایی پنهان داشت.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم ناخوشنود می‌ شدند از بی نظمی شهر و نالایقی حاکم ؛... با وجود این هیچکس تخته سنگ را بر نمی‌داشت.

نزدیک غروب، مردی روستایی با بار سنگین بر دوشش از آنجا می گذشت که بارها را بر زمین گذاشت و تخته سنگ را از میان جاده به کنار زد.
ناگهان کیسه‌ ای پنهان در زیر سنگ یافت . آن را گشود و در آن سکه های طلا و پیامی از پادشاه یافت که در آن نوشته بود:

- هر سد و مانعی می‌تواند شانسی برای تغییر زندگیت باشد.😌👏

🌸 از موانع امروز زندگیمون نترسیم و کنارش بزنیم که شاید فرصتی پنهان باشه 😉💰

🍁 @MyDay6Club
🔺 #DAY6 #BookTime #Story #Sunday 🔻
❄️190106

🍂 آغاز یک روز فرخنده دیگه با ... #یک_دقیقه_مطالعه 😉
★پست مخصوص 1 شنبه ها

📝این داستان :نخل 🌴

نخل دار ها عادت خوبي دارند.
نخلي را كه زياد خوشه بدهد را عزيز،نمي دارند،تنبيهش ميكنند.زخمش مي زنند،خوشه هايش را با بيرحمي تمام مي برند.

شايد بگوييد:آخي طفلكي ها گناه دارند،🥺
بله سخت است اما باور كنيد اين كار لطف به درخت است،با خوشه هاي زياد نخل مجبوراست انرژي اش را بين مثلا ده خوشه،تقسيم كند و محصول خرمايي است،با كيفيت متوسط و يا حتا ضعيف.😐
اما نخلدار پنج خوشه را فداي پنج خوشه قوي تر مي كند، و با قطع نصف خوشه ها انرژي و شيره درخت صرف پنج خوشه قوي تر ميشود. حاصلش هم خرمايي ميشود با كيفيت بالاتر و قيمت بيشتر.

ما انسانها هم كاش همينطور باشيم. آدمهاي اضافي و كارهاي اضافي را كنار بگذاريم و شيره روح مان را،صرف آنهايي بكنيم كه ماندني اند.😌

آدمهاى منفى كه باعث آزار ما هستند ، حسودان و بخيلان و،و ٱونهايي كه مسبب رنج و ناراحتى ما هستند،عصاره وجودمان را مصرف مي كنند و ضعيفمان ميكنند.😞

🌱مراقب نخل وجودمان باشيم و خوشه هاي اضافي را با قاطعيت تمام قطع كنيم.🌱

@MyDay6Club
🔺#Wonpil #Scenario #Sunday🔻
❄️190310

⚠️+15
-دینگ...دینگ دینگ ..دینگ
با صدای نوتیفیکشین گوشیت از خواب میپری! به زور چشمات رو باز میکنی و سعی میکنی گوشیت رو پیدا کنی
-گوشیت اینجاس...
به 🐰وونپیل که کنارت دراز کشیده بود نگاه میکنی! چشمهای خسته ش رو به زور باز نگه داشته وگوشیت رو به سمتت گرفته..
-دیشب وقتی خوابت برده بود گوشیت دستت بود!
گوشی رو با عذاب وجدان ازش میگیری: اوه..ممنون! ببخشید بیدارت کردم!😥
وونپیل بااینکه خسته اس لبخند جذابی تحویلت میده و دوباره چشماش رو میبنده تا بخوابه! دیشب تا ساعت دو منتظرش بودی اما بعدش بدون اینکه بفهمی خوابت برده بود ˓ واسه همینم اصلا متوجه اومدنش نشده بودی! از نفس های منظمش میفهمی که به همین زودی خوابش برده. نگاهی به صورت ارومش میندازی! موهای بهم ریخته ش روی پیشونی و چشم هاش ریخته بود... از سیاهی زیر چشماش متوجه میشی که دیشب حتی از خستگی میک آپش رو هم نشسته! لبخند میزنی و اروم خم میشی تا موهاشو ببوسی... 😚دوباره روی تخت کنارش دراز میکشی و گوشیت رو باز میکنی! فهمیدی که یادت رفته دیشب افلاین بشی و برای همین الان کلی نوتیفیکیشن از کانال مورد علاقت "مای دی سیکس کلاب😅🤣" داشتی! فن فیک موردعلاقه ت آپ شده بود
نباید بازش میکردی! اونم وقتی وونپیل دقیقا کنارت دراز کشیده ..اما... دفعه ی قبل دقیقا جای حساس تموم شده بود و ..وونپیلم که خواب بود! پس شروع میکنی به خوندن

" -اوپا!
یوجانگ با صدای ارومی وونپیل رو صدا زد. وونپیل سرش رو از روی کتابش برداشت: اوه یوجانگ-شی؟ اینجا چیکار میکنی؟
یوجانگ ظرف شکلات هایی که خودش درست کرده بود و محکمتر توی دستش گرفت...خیلی مضطرب بود اما خودش هم میدونست دیگه وقتش رسیده که شجاعتش رو جمع کنه و عشقی که مدت هاست توی قلبش پنهان کرده رو اعتراف کنه! این تنها راه بود...شاید اینطوری قلبش بالاخره با واقعیت روبه رو میشد و دست از این عشق یک طرفه برمیداشت... بااینکه یوجانگ کل دیروز رو مشغول درست کردن شکلات ها بود و از مدت ها پیش این تصمیم رو گرفته بود˓ اما حالا که واقعا درست مقابل وونپیل قرار گرفته بود از همه ی تصمیم هاش پشیمون شده بود! حس میکرد اینکه 10 سال دیگه به این عشق یک طرفه ادامه بده از اینکه الان احساسشو اعتراف کنه اسون تره... تمام دلایل منطقی که اونو به اینجا کشونده بود از یاد برده بود و دوست داشت فرار کنه... از فکر اینکه ممکنه این اخرین باری باشه که وونپیل رو میبینه که اینطوری مهربانانه بهش لبخند میزنه قلبش تیر کشید... و داشت بغض میکرد...
-یوجانگ-شی کنچانایو؟
یوجانگ چشم هاشو که حالا از اشک نمناک بود بالا اورد و به وونپیل که حالا درست در مقابلش ایستاده بود نگاه کرد... یه دفعه حسرت تمام لحظه هایی که از خجالت نتونسته بود مستقیما بهش نگاه کنه و ترس برای همیشه از دست دادنش بهش غلبه کرد...دلش میخواست همینجا دنیا تموم میشد! کاش همین الان زمان متوقف میشد! حتی اگه تا اخر عمرش هم فقط میتونست اینطوری بهش نگاه کنه براش کافی بود...چرا؟ چرا قلب حریصش بیشتر میخواست؟ چرا به اینجا کشونده بودش؟
-اوه...اون چیه پشتت؟
یوجانگ با شنیدن حرف وونپیل حس کرد سرش گیج میره! دیگه دیر شده بود! دیگه نمیتونست فرار کنه..دیگه فایده ای نداشت حتی اگه قلبش بابت طمعش ابراز پشیمونی میکرد...
وونپیل ظرف شکلات ها رو ازش گرفت و با هیجان گفت: اینا چیه؟ واسه منه؟
یوجانگ بااینکه داشت گریه ش میگرفت اما نتونست جلوی لبخندش رو بگیره... دنیا دور سرش میچرخید! حس میکرد واقعا اخر دنیا رسیده... هرچند حتی اخر دنیا هم دیر از راه رسیده بود! وونپیل در ظرف رو باز کرد... و یوجانگ که تا اون لحظه کمی امید داشت یادش رفته باشه نامه ای که نوشته رو کنار شکلات ها بذاره˓ حالا کاملا ناامید شد! وونپیل با دیدن نامه نگاه متعجبی رو اول به نامه و بعد به یوجانگ که اونجا مثل مجسمه خشکش زده بود انداخت... یوجانگ به یاد تمام چیزهای احمقانه ای که توی نامه نوشته بود افتاد... چیزهایی که مطمئن بود تا دودقیقه پیش هرچیزی بود به جز احمقانه... باید یه کاری میکرد..نباید میذاشت وونپیل اون هارو بخونه اونم دقیقا موقعی که خودشم حضور داره... هیچ راهی به نظرش نمیرسید و همین الانشم وونپیل درحال باز کردن نامه بود و اون استیکرهای قلبی که روی نامه چسیونده رو دیده بود... یوجانگ بدون اینکه فکر کنه به طرف وونپیل رفت! نوشتن نامه فکر افتضاحی بود˓ اگه میخواست بهش اعتراف کنه باید خودش مستقیما و رو در رو بهش میگفت! حالا که وقتی برای مقدمه چینی نداشت فقط یه چیز به ذهنش رسید... مغزش اونقدر سریع دستور رو صادر کرد که یوجانگ حتی نتونست تصمیمش رو سبک سنگین کنه...و حالا... یوجانگ....داشت وونپیل رو میبوسید!😟"

نزدیک بود جیغ بزنی اما وقتی یادت اومد وونپیل کنارت خوابه سریع جلوی دهنت رو گرفتی...

@MyDay6Club
🔺#Wonpil #Scenario #Sunday🔻
❄️190310

درحالی که خداخدا میکردی وونپیل خواب باشه اروم به طرفش برمیگردی و زیر چشمی نگاش میکنی اما بادیدن چشم های بازش شوکه میشی و این بار واقعا جیغ میزنی، دستتات رو روی چشمات میذاری!
🐰-داری چیکار میکنی؟
از فکر اینکه وونپیل فهمیده باشه توی گوشیت کلی فن فیک ازش داری داشتی از خجالت اب میشدی! وونپیل دست هات رو گرفت و از روی چشمات برداشت! اما تو هنوزم چشم هاتو بسته بودی! وونپیل درحالی که هنوز دستات رو گرفته بود روی ارنج بلند شد و گفت: یااا! چرا نگام نمیکنی؟ ☹️
اروم چشماتو باز کردی و سریع گفتی: میانهه اوپا😅
وونپیل خندید: اوممم...نامو کیوپدا (خیلی بامزه ای)☺️
لباتو اویزون میکنی و بهش نگاه میکنی...وونپیل بادیدنت میخنده و میگه: میشه ببوسمت؟
سوالش اونقد یه دفعه ای بود که ناخوداگاه نفست رو حبس میکنی و باتعجب بهش نگاه میکنی😨... وونپیل نگاهی به قیافه ی متعجبت میندازه و درحالی که سعی میکنه جلوی خنده ش رو بگیره منتظر میمونه جوابش رو بدی...😶با خجالت لباتو گاز میگیری و چشماتو میبندی... و وونپیل اروم خم میشه و لباشو روی لب هات میذاره...بالاخره دست هات رو ول میکنه و گونه هات رو نوازش میکنه! بعد یه بوسه کوتاه ازت جدا میشه و درحالی که صورتت رو بین دستاش گرفته و با خجالت لبخند میزنه مستقیم بهت نگاه میکنه و زیر لب دوباره میگه: جینجا کیوپدا (واقعا بامزه ای)...☺️ الکی اخم میکنی و این بار خودت میبوسیش... وونپیل درحالی که سعی میکنه جواب بوسه هات رو بده میخنده و روی تخت دراز میکشه و اجازه میده تو کنترل رو به دست بگیری... چه طور نمیدونست خودش از همه بامزه تره؟؟؟ 😒موهاشو از روی صورتش کنار میزنی و تک تک اجزای صورتش رو میبوسی... وونپیل درحالی که هنوزم لبخند میزنه میگه: بیا بریم صبحونه بخوریم... بهش لبخند میزنی و برای اخرین بار چشم هاشو میبوسی و باهم به اشپزخونه میرید تا صبحونه بخورید...
-
-
(وونپیل سر میز صبحونه): راستی ادامه داستان چی میشه؟😆😨🤯

@MyDay6Club