علوم پزشکی همدان (تحکیم وحدت) via @like
#ارمينا يادگاري @tahkim_vahdat
دور از این جوش و خروش/میروم جانب آن دشت خموش/تا دهم بوسه بر آن دست پر از« چین و چروک»
توی راه شعر «سرو» فریدون مشیری رو میخونم و نمیفهمم کی رسیدم، تک شاخه گل🌹 رو تو دستم میگیرم و با یک نفس عمیق وارد اتاق میشم، وقتی درو باز میکنم تسبیح فیروزه ایش رو کنار میذاره با لبخندی که حالا خطوط کنار چشماش رو بیشتر نشون میده نگام میکنه تا میخوام خودمو معرفی کنم با اون چشمای مهربونش که حالا ابری شدن خیره میشه و میگه میدونستم بالاخره میای،یادته وقتی تب میکردی تا صبح از بالا سرت جم نمیخوردم یا وقتی جاییت درد میکرد پا به پات گریه میکردم چون نمیتونستم آرومت کنم،یادته وقتی برای اولین بار تنهایی مدرسه رفتی، وقتی برگشتی همین طور که گریه میکردی قول دادی هیچ وقت تنهام نمیذاری‼️..
میدونستم میای مگه میشه یکی یکدونم که تا شبا براش خودم قصه نمیگفتم خوابش نمیبرد تنهام بذاره،اومدی بالاخره جانم به قربونت..دستامو محکم تو دستاش گرفت و بعد کمی حرف زدن چشماشو بست.شاخه گل رو کنار تختش گذاشتم و اومدم بیرون،دلم نیومد بگم منو با دخترش اشتباه گرفته و روزگار برای کمتر غصه خوردنش حافظه اش رو دست کاری کرده،وقتی برگشتم تو اتاق در حالی که شاخه گل رو محکم تو دستاش گرفته بود آروم تر از هر وقت دیگه خوابیده بود......
🔻جای مادران روی چشم هایمان است نه یاس های سفید چرا که بهشتی زیر پای آنان است
#نه_یک_روز_که_۳۶۵_روز_به_نام_توست
#روزت_مبارک
#دانشجو_نوشت
توی راه شعر «سرو» فریدون مشیری رو میخونم و نمیفهمم کی رسیدم، تک شاخه گل🌹 رو تو دستم میگیرم و با یک نفس عمیق وارد اتاق میشم، وقتی درو باز میکنم تسبیح فیروزه ایش رو کنار میذاره با لبخندی که حالا خطوط کنار چشماش رو بیشتر نشون میده نگام میکنه تا میخوام خودمو معرفی کنم با اون چشمای مهربونش که حالا ابری شدن خیره میشه و میگه میدونستم بالاخره میای،یادته وقتی تب میکردی تا صبح از بالا سرت جم نمیخوردم یا وقتی جاییت درد میکرد پا به پات گریه میکردم چون نمیتونستم آرومت کنم،یادته وقتی برای اولین بار تنهایی مدرسه رفتی، وقتی برگشتی همین طور که گریه میکردی قول دادی هیچ وقت تنهام نمیذاری‼️..
میدونستم میای مگه میشه یکی یکدونم که تا شبا براش خودم قصه نمیگفتم خوابش نمیبرد تنهام بذاره،اومدی بالاخره جانم به قربونت..دستامو محکم تو دستاش گرفت و بعد کمی حرف زدن چشماشو بست.شاخه گل رو کنار تختش گذاشتم و اومدم بیرون،دلم نیومد بگم منو با دخترش اشتباه گرفته و روزگار برای کمتر غصه خوردنش حافظه اش رو دست کاری کرده،وقتی برگشتم تو اتاق در حالی که شاخه گل رو محکم تو دستاش گرفته بود آروم تر از هر وقت دیگه خوابیده بود......
🔻جای مادران روی چشم هایمان است نه یاس های سفید چرا که بهشتی زیر پای آنان است
#نه_یک_روز_که_۳۶۵_روز_به_نام_توست
#روزت_مبارک
#دانشجو_نوشت