⚫️ به بهانه مرگ دلخراش جوان نابینای اصفهانی در BRT اصفهان
✍ گزارش و متن: مینا قندچی
همیار داوطلب موسسه ساحل امید
مسیر هر روزه مان، آخرین ایستگاه زندگی او شد. #جواد_ایزدی، یک قدم برداشت و در سیاهی مطلقِ دیدگانش، زمین را ترک کرد.
جوان نابینای اصفهانی با توشه ای از اهداف و آرزو هایش، فقط می خواست مثل همه ی ما به مقصدش برسد که روز چهارشنبه ۱۳ شهریورماه ۹۸ پایش در فاصله ی اتوبوس با سکو گیر کرد، تعادل اش را از دست داد و با حرکتِ ناگهانی اتوبوس، جانِ عزیزش بر آسفالت آفتاب خورده ی شهر، کشیده شد.
ضربه های مدام و شدت جراحات، امان نداد تا آقای ایزدی از آرزوی شهر همگانی بگوید، از اینکه باید در پستوی خانه محبوس نماند.
#جواد_ایزدی فقط میخواست به مقصد اش برسد که عدم مناسب سازی وسایل نقلیه عمومی و ناآگاهی راننده از نیاز های ویژه ی شهروند دارای معلولیت، جان و جوانی اش را گرفت...
به همین بهانه برای پرسشی ساده، صبح امروز سوار اتوبوس BRT تهران شدم. بغضی که گلویم را چنگ می زد از تصور آن تنِ مجروحی که روی زمین کشانده می شد را به سختی قورت دادم. از شهروندانی که با اتوبوسِ کولردارِ خلوت داشتند فاصله ی ایستگاه ها تا مقصد شان را می شمردند، پرسیدم.
"صبح که بیدار شدید به این فکر کردید که امروز توی ایستگاه بی آر تی می میرید؟"
چشم های مبهوت چهار زن از واگن خانم ها به صورتِ رنگ پریده ام خیره ماند و صدای پچ پچ واگنِ خلوتِ مردان، یک لحظه قطع شد.
خانمی که کیسه های خرید لوازم تحریر دستش بود، پرسید"انتحاری گذاشتن توی ایستگاه؟!" صداش پر از اضطراب بود. لابد توی دلش به مداد رنگی هایی فکر میکرد که برای مدرسه ی طفلکش خریده بود و بچه ای که چشم به راهِ رسیدنش بود! چشم به راه "واژه ای که دیگر غریب می شود برای خانواده ی داغدارِ جواد ایزدی". همان طور که سالهاست حسرت و انتظار را به جانِ کودکانِ مرحوم خانم #هما_بدر نشانده. خانم جوان، تحصیلکرده و دبیرِ نابینایی که ۹ سال پیش در اثر عدم مناسب سازی مترو، کشته شد...
هیچ کس توی این اتوبوس خبر را نشنیده بود. ماجرا رو تعریف کردم. خانم ها سر تکان می دادند، نچ نچِ غمگینی کردند و زیر لب فاتحه ای خواندند.
با سوار شدنِ مادر و پسرک خردسال، سکوت میکنم. نزدیک راننده می ایستم و با صدای آرامی که به گوش بچه نرسد، نظرش را می پرسم.
وقتی مطمین می شود که دوربین و ضبط صوت ندارم، می پرسد چه نسبتی با مرحوم دارم؟
می گوید که اخبارِ پراکنده ای شنیده. مکان حادثه را اشتباه می گوید. لب های خشکی زده اش را گاز می گیرد و ادامه می دهد.
"خانوم ما شغل حساسی داریم. اگه یه بنده خدایی بلایی سرش بیاد بجز اینکه ما و خانواده اش بدبخت میشیم؛ تصویر اون لحظه تا آخر عمر جلو چشمامونه. ما هم وجدان داریم، خودمون اولاد داریم. ما کارمونه مردم رو برسونیم مقصدشون.
اما کی به منِ راننده یاد داده واسه این جور مسافرهام چیکار کنم؟!
من هر چی از نابینایی میدونم اینه که اگه تو خیابون دیدمش؛ باید بپرم دستش رو بگیرم از خیابون رد اش کنم. حتی اگه نخواد بره اون ور چهار راه.
من کار دیگه ای بلد نیستم واسه اش بکنم. شما برو آیین نامه ی ما رو بخون خواهر، کسی به من گفته زمانِ سوار و پیاده شدن یه آدم نابینا چقدر طولانی تر از بقیه ی مردمه؟ کی به من گفته وظیفه ام در مقابلش چیه؟!"
چشم هام را می بندم و به صداهای مبهم توی سرم گوش میکنم. کاش همه ی آنها که امروز سیاه پوش پشتِ میزهایشان نشسته اند، نه یک ماه، فقط یک روز؛ روزه ی بینایی می گرفتند، یک روز روزه ی ایستادن و راه رفتن و شاید آن قدری که حالِ تشنگان را درک می کنند، می فهمیدند که این شهرِ پر از مانعی که ساخته اند، قاتل آرزوهای شهروندانی است که تشنه ی رشد اند، خسته از به مقصد نرسیدن و این عمرشان است که هر روز می سوزد...
موقع پیاده شدن، به فاصله ی سکو و اتوبوس نگاه میکنم که انگار چاه وَیلی است برای فریادی که به جایی نرسید. به صداهای خیابان و پنجره های کِدر اتوبوس که آدم های خواب آلوده را نشان می دهد. چشم هام را بستم و فکر میکنم، جواد ایزدی هیچ کدام ما را ندید. حتی آخرین ایستگاه را هم ندید...
اما ما چرا او را نمی بینیم؟...
راستی، صبح ها به مُردنتان در ایستگاه اتوبوس فکر میکنید؟
به ندیدن ریل و پرت شدن جلوی مترو یا سقوط از پُل عابر پیاده ی در حال تعمیر چطور؟
به شهری امن و برابر برای همه فکر میکنید؟...
@sokhananetekandahande
✍ گزارش و متن: مینا قندچی
همیار داوطلب موسسه ساحل امید
مسیر هر روزه مان، آخرین ایستگاه زندگی او شد. #جواد_ایزدی، یک قدم برداشت و در سیاهی مطلقِ دیدگانش، زمین را ترک کرد.
جوان نابینای اصفهانی با توشه ای از اهداف و آرزو هایش، فقط می خواست مثل همه ی ما به مقصدش برسد که روز چهارشنبه ۱۳ شهریورماه ۹۸ پایش در فاصله ی اتوبوس با سکو گیر کرد، تعادل اش را از دست داد و با حرکتِ ناگهانی اتوبوس، جانِ عزیزش بر آسفالت آفتاب خورده ی شهر، کشیده شد.
ضربه های مدام و شدت جراحات، امان نداد تا آقای ایزدی از آرزوی شهر همگانی بگوید، از اینکه باید در پستوی خانه محبوس نماند.
#جواد_ایزدی فقط میخواست به مقصد اش برسد که عدم مناسب سازی وسایل نقلیه عمومی و ناآگاهی راننده از نیاز های ویژه ی شهروند دارای معلولیت، جان و جوانی اش را گرفت...
به همین بهانه برای پرسشی ساده، صبح امروز سوار اتوبوس BRT تهران شدم. بغضی که گلویم را چنگ می زد از تصور آن تنِ مجروحی که روی زمین کشانده می شد را به سختی قورت دادم. از شهروندانی که با اتوبوسِ کولردارِ خلوت داشتند فاصله ی ایستگاه ها تا مقصد شان را می شمردند، پرسیدم.
"صبح که بیدار شدید به این فکر کردید که امروز توی ایستگاه بی آر تی می میرید؟"
چشم های مبهوت چهار زن از واگن خانم ها به صورتِ رنگ پریده ام خیره ماند و صدای پچ پچ واگنِ خلوتِ مردان، یک لحظه قطع شد.
خانمی که کیسه های خرید لوازم تحریر دستش بود، پرسید"انتحاری گذاشتن توی ایستگاه؟!" صداش پر از اضطراب بود. لابد توی دلش به مداد رنگی هایی فکر میکرد که برای مدرسه ی طفلکش خریده بود و بچه ای که چشم به راهِ رسیدنش بود! چشم به راه "واژه ای که دیگر غریب می شود برای خانواده ی داغدارِ جواد ایزدی". همان طور که سالهاست حسرت و انتظار را به جانِ کودکانِ مرحوم خانم #هما_بدر نشانده. خانم جوان، تحصیلکرده و دبیرِ نابینایی که ۹ سال پیش در اثر عدم مناسب سازی مترو، کشته شد...
هیچ کس توی این اتوبوس خبر را نشنیده بود. ماجرا رو تعریف کردم. خانم ها سر تکان می دادند، نچ نچِ غمگینی کردند و زیر لب فاتحه ای خواندند.
با سوار شدنِ مادر و پسرک خردسال، سکوت میکنم. نزدیک راننده می ایستم و با صدای آرامی که به گوش بچه نرسد، نظرش را می پرسم.
وقتی مطمین می شود که دوربین و ضبط صوت ندارم، می پرسد چه نسبتی با مرحوم دارم؟
می گوید که اخبارِ پراکنده ای شنیده. مکان حادثه را اشتباه می گوید. لب های خشکی زده اش را گاز می گیرد و ادامه می دهد.
"خانوم ما شغل حساسی داریم. اگه یه بنده خدایی بلایی سرش بیاد بجز اینکه ما و خانواده اش بدبخت میشیم؛ تصویر اون لحظه تا آخر عمر جلو چشمامونه. ما هم وجدان داریم، خودمون اولاد داریم. ما کارمونه مردم رو برسونیم مقصدشون.
اما کی به منِ راننده یاد داده واسه این جور مسافرهام چیکار کنم؟!
من هر چی از نابینایی میدونم اینه که اگه تو خیابون دیدمش؛ باید بپرم دستش رو بگیرم از خیابون رد اش کنم. حتی اگه نخواد بره اون ور چهار راه.
من کار دیگه ای بلد نیستم واسه اش بکنم. شما برو آیین نامه ی ما رو بخون خواهر، کسی به من گفته زمانِ سوار و پیاده شدن یه آدم نابینا چقدر طولانی تر از بقیه ی مردمه؟ کی به من گفته وظیفه ام در مقابلش چیه؟!"
چشم هام را می بندم و به صداهای مبهم توی سرم گوش میکنم. کاش همه ی آنها که امروز سیاه پوش پشتِ میزهایشان نشسته اند، نه یک ماه، فقط یک روز؛ روزه ی بینایی می گرفتند، یک روز روزه ی ایستادن و راه رفتن و شاید آن قدری که حالِ تشنگان را درک می کنند، می فهمیدند که این شهرِ پر از مانعی که ساخته اند، قاتل آرزوهای شهروندانی است که تشنه ی رشد اند، خسته از به مقصد نرسیدن و این عمرشان است که هر روز می سوزد...
موقع پیاده شدن، به فاصله ی سکو و اتوبوس نگاه میکنم که انگار چاه وَیلی است برای فریادی که به جایی نرسید. به صداهای خیابان و پنجره های کِدر اتوبوس که آدم های خواب آلوده را نشان می دهد. چشم هام را بستم و فکر میکنم، جواد ایزدی هیچ کدام ما را ندید. حتی آخرین ایستگاه را هم ندید...
اما ما چرا او را نمی بینیم؟...
راستی، صبح ها به مُردنتان در ایستگاه اتوبوس فکر میکنید؟
به ندیدن ریل و پرت شدن جلوی مترو یا سقوط از پُل عابر پیاده ی در حال تعمیر چطور؟
به شهری امن و برابر برای همه فکر میکنید؟...
@sokhananetekandahande