اَگَر کِ اورِ سی روی ماه بِپوشی
اَگَر اِ روی زَمین آگِر بِجوشی
اَگَر اِ آسِمون خویناو بواری
دِلِم جُز عِشقِ تو هویچی نِموشی
#علیـــباقرزادهـــــــــــــــــــــ
#بداهه
@khormooa
@sherlori
اَگَر اِ روی زَمین آگِر بِجوشی
اَگَر اِ آسِمون خویناو بواری
دِلِم جُز عِشقِ تو هویچی نِموشی
#علیـــباقرزادهـــــــــــــــــــــ
#بداهه
@khormooa
@sherlori
عشق یعنی بی قِراری تا ابَد
سوختِن و بی پَلاماری تا اَبَد
باو زیِن تا روزِ مُردِن بی حِساو
عِشق یعنی خار و زاری تا اَبَد
#علیـــباقرزادهـــــــــــــــــــــ
#بداهه در گروه اجتماع شاعران لر
موضوع:تفسیر عشق
🔷🔶🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔https://telegram.me/bagherzadeh73
با ما همراه باشید
شاعران لر
https://telegram.me/joinchat/CQNZIkB0P3VLdpTLWQBhRQ
@sherlori
سوختِن و بی پَلاماری تا اَبَد
باو زیِن تا روزِ مُردِن بی حِساو
عِشق یعنی خار و زاری تا اَبَد
#علیـــباقرزادهـــــــــــــــــــــ
#بداهه در گروه اجتماع شاعران لر
موضوع:تفسیر عشق
🔷🔶🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔https://telegram.me/bagherzadeh73
با ما همراه باشید
شاعران لر
https://telegram.me/joinchat/CQNZIkB0P3VLdpTLWQBhRQ
@sherlori
Telegram
عاشقانه های علی باقرزاده
کانال دلسروده ها ی شاعر جوان لرستانی
علی باقرزاده
علی باقرزاده
عشق یعنی اسر و وارون چیمِ تَر
عشق یعنی روژ مردن بی خَوَر
عاشِقی دَردِ گِرونیکه رِفیق
عشق یعنی تا اَبَد هَر اِ چَمَر
#علیـــباقرزادهـــــــــــــــــــــ
#بداهه در گروه اجتماع شاعران لر
موضوع:تفسیر عشق
🔷🔶🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔https://telegram.me/bagherzadeh73
با ما همراه باشید
شاعران لر
https://telegram.me/joinchat/CQNZIkB0P3VLdpTLWQBhRQ
@sherlori
عشق یعنی روژ مردن بی خَوَر
عاشِقی دَردِ گِرونیکه رِفیق
عشق یعنی تا اَبَد هَر اِ چَمَر
#علیـــباقرزادهـــــــــــــــــــــ
#بداهه در گروه اجتماع شاعران لر
موضوع:تفسیر عشق
🔷🔶🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔https://telegram.me/bagherzadeh73
با ما همراه باشید
شاعران لر
https://telegram.me/joinchat/CQNZIkB0P3VLdpTLWQBhRQ
@sherlori
Telegram
عاشقانه های علی باقرزاده
کانال دلسروده ها ی شاعر جوان لرستانی
علی باقرزاده
علی باقرزاده
به نام خالق زیبایی ها
@bagherzadeh73
داستان اکبر دزده
اکبر جوان ۲۰ ساله ای بود که در شهر به اکبر دزده معروف بود؛او را چندین بار به زندان انداخته و باز آزاد شده بود.در شهر هر دزدی میشد قبل از هرکسی سراغ اکبر را میگرفتند و دزدی را به پای او مینوشتند.اکبر از این قضیه بسیار ناراحت و خشمگین بود به همین سبب راهی خارج از شهر شد.شب هنگام به یک روستای دور افتاده رسید و چون چیزی برای خوردن و پولی برای ادامه سفر نداشت در کمین نشست تا شاید به خانه کسی وارد شده و بتواند اندکی پول و غذا برباید.@bagherzadeh73
اکبر در حال دید زدن خانه ی یکی از روستاییان بود که ناگهان مردی سپید پوش به نزد او آمد.اکبر از جا پرید و با مرد احوالپرسی کرد؛مرد سفید پوش گفت:این منزلی که تو به کمین آن نشسته ای زنی باردار در آن زندگی میکند؛امشب این زن فارغ میشود و دختری به دنیا میاورد که نصیب تو خواهد شد.اکبر خندید و گفت من جای پدر آن دختر هستم چگونه آن کودک همسر من خواهد شد؟؟مرد لبخندی زد و گفت بخت این دختر با تو گره خورده است؛اکبر نام مرد را پرسید مرد نیز پاسخ داد:چاره نویس هستم
مرد سفید پوش راهی شد و اکبر را تنها گذاشت؛اکبر مرد را صدا و زد و به او گفت:به تو نشنان خواهم داد که من هرچه را بخواهم نصیب خود میکنم و هرچیزی را هم نخواهم آنرا از بین میبرم؛حرف اکبر ک تمام شد مرد راهش را ادامه داد تا از چشمان اکبر دور شد؛اکبر در ذهن خود نقشه ای کشید؛نیمه شب شد و والدین کودک به خواب فرو رفتند اکبر فرصت را غنیمت شمرد و به منزل آنها وارد شد و نوزاد را ربود و به بیابان های اطراف روستا برد؛زمانی ک حسابی از روستا دور شده بود و خیالش راحت شد که کسی او را تعقیب نمیکند چاقوی خود را بیرون کشید و یک ضربه به نوزاد درون قنداق زد و نوزاد را همانجا رها کرده و به مسیر خود ادامه داد.اکبر به شهر بزرگی رسید و به دزدی مشغول شد؛پول و ثروت حسابی به دست آورده بود و برای خود هزاران نوچه و وردست داشت؛اکبر ۳۰ ساله بود که سفری تفریحی به شمال کور انجام داد.در این سفر اکبر دختری زیبا رو را دید و به او دلبسته شد؛اکبر از دختر درخواست ازدواج کرد اما دختر جواب رد داد و گفت من که شناختی از شما ندارم و اینگونه خواستگاری بدون تشریفات را قبول ندارم.اکبر غمگین شد اما چون به علاقه مند شده بود اکبر آدرس منزل دختر را پیدا کرد؛او چندین بار به خواستگاری حدیث رفت و جواب رد شنید اکبر که از لحاظ مالی هیچگونه مشکلی نداشت بسیار خشمگین بود از اینکه بعد از سالها عاشق شده است اما نمیتواند به عشقش برسد. خانواده حدیث که متوجه شغل اکبر شده بودند کاملا مخالف ازدواج دخترشان با اکبر بودند اما اکبر قول داد که شغلش را عوض کند و دست از دزدی بردارد و شغل آبرو مندی برای خود پیدا کند؛بعد از ۵ سال عاشقی حدیث و خانواده اش پاسخ مثبت خود را به اکبر دادند.اکبر که شوق و شوری وصف ناشدنی داشت مراسم عقد و عروسی راب ه سرعت برپا کرد.شب ازدواج اکبر و حدیث اکبر متوجه زخم بزرگی بر روی پهلوی حدیث شد؛علت را جویا شد
حدیث پاسخ داد:پدر و مادرم برایم تعریف کرده اند شبی که من به دنیا آمده ام حیوانی که گمان میکنند گرگ بوده مرا از خانه دزدیده و مرا به بیابان برده و در آنجا این زخم به من وارد شده است.اکبر تاریخ تولد را جویا میشود که دختر میگوید ۱۵ سال پیش در روستای علی آباد این اتفاق افتاده است.اکبر هاج و واج میماند!!!!
باز هم سوال خود را تکرار میکند و حدیث بازهمان پاسخ ها را میدهد.
حدیث متحیر از زفتار اکبر از او میپرسد که تورا چه شده که اینگونه متحیر مانده ای؟؟اکبر میگوید تورا گرگ ندزدیده است؛آن کسی ک تورا دزدید در آن شب من بودم.@bagherzadeh73
اکبر داستان آن شب و گفتگوی خود با مرد سپید پوش را برای حدیث تعریف میکند و به حدیث میگوید بخت من و تو به هم گره خورده است.اکبر زمانی که در بیابان چاقو را به شکم حدیث زده بود چاقو از شکم حدیث رد ششده و به پهلوی او خورده بود.
فردای آن روز خانواده حدیث برای پیدا کردن جسد او راهی بیابان ششدند که حدیث را بیهوش و با زخمی در پهلو پیدا میکنند؛آنها به شهر بزرگی که اکبر نیز در آن زندگی میکرد مهاجرت میکنند وحدیث را در شهر درمان میکنند.
اکبر بعد از این ماجرا به قضا و قدر الهی اعتقاد پیدا کرد و دست از دزدی برداشته و به همراه برادر حدیث به گچکاری مشغول میشود
نوشته ای از علی باقرزاده
#علیـــباقرزادهـــــــــــــــــــــ
🔷🔶🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔https://telegram.me/bagherzadeh73
با ما همراه باشید
شاعران لر
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEB0P3WCbPbZKQW4Eg
@bagherzadeh73
داستان اکبر دزده
اکبر جوان ۲۰ ساله ای بود که در شهر به اکبر دزده معروف بود؛او را چندین بار به زندان انداخته و باز آزاد شده بود.در شهر هر دزدی میشد قبل از هرکسی سراغ اکبر را میگرفتند و دزدی را به پای او مینوشتند.اکبر از این قضیه بسیار ناراحت و خشمگین بود به همین سبب راهی خارج از شهر شد.شب هنگام به یک روستای دور افتاده رسید و چون چیزی برای خوردن و پولی برای ادامه سفر نداشت در کمین نشست تا شاید به خانه کسی وارد شده و بتواند اندکی پول و غذا برباید.@bagherzadeh73
اکبر در حال دید زدن خانه ی یکی از روستاییان بود که ناگهان مردی سپید پوش به نزد او آمد.اکبر از جا پرید و با مرد احوالپرسی کرد؛مرد سفید پوش گفت:این منزلی که تو به کمین آن نشسته ای زنی باردار در آن زندگی میکند؛امشب این زن فارغ میشود و دختری به دنیا میاورد که نصیب تو خواهد شد.اکبر خندید و گفت من جای پدر آن دختر هستم چگونه آن کودک همسر من خواهد شد؟؟مرد لبخندی زد و گفت بخت این دختر با تو گره خورده است؛اکبر نام مرد را پرسید مرد نیز پاسخ داد:چاره نویس هستم
مرد سفید پوش راهی شد و اکبر را تنها گذاشت؛اکبر مرد را صدا و زد و به او گفت:به تو نشنان خواهم داد که من هرچه را بخواهم نصیب خود میکنم و هرچیزی را هم نخواهم آنرا از بین میبرم؛حرف اکبر ک تمام شد مرد راهش را ادامه داد تا از چشمان اکبر دور شد؛اکبر در ذهن خود نقشه ای کشید؛نیمه شب شد و والدین کودک به خواب فرو رفتند اکبر فرصت را غنیمت شمرد و به منزل آنها وارد شد و نوزاد را ربود و به بیابان های اطراف روستا برد؛زمانی ک حسابی از روستا دور شده بود و خیالش راحت شد که کسی او را تعقیب نمیکند چاقوی خود را بیرون کشید و یک ضربه به نوزاد درون قنداق زد و نوزاد را همانجا رها کرده و به مسیر خود ادامه داد.اکبر به شهر بزرگی رسید و به دزدی مشغول شد؛پول و ثروت حسابی به دست آورده بود و برای خود هزاران نوچه و وردست داشت؛اکبر ۳۰ ساله بود که سفری تفریحی به شمال کور انجام داد.در این سفر اکبر دختری زیبا رو را دید و به او دلبسته شد؛اکبر از دختر درخواست ازدواج کرد اما دختر جواب رد داد و گفت من که شناختی از شما ندارم و اینگونه خواستگاری بدون تشریفات را قبول ندارم.اکبر غمگین شد اما چون به علاقه مند شده بود اکبر آدرس منزل دختر را پیدا کرد؛او چندین بار به خواستگاری حدیث رفت و جواب رد شنید اکبر که از لحاظ مالی هیچگونه مشکلی نداشت بسیار خشمگین بود از اینکه بعد از سالها عاشق شده است اما نمیتواند به عشقش برسد. خانواده حدیث که متوجه شغل اکبر شده بودند کاملا مخالف ازدواج دخترشان با اکبر بودند اما اکبر قول داد که شغلش را عوض کند و دست از دزدی بردارد و شغل آبرو مندی برای خود پیدا کند؛بعد از ۵ سال عاشقی حدیث و خانواده اش پاسخ مثبت خود را به اکبر دادند.اکبر که شوق و شوری وصف ناشدنی داشت مراسم عقد و عروسی راب ه سرعت برپا کرد.شب ازدواج اکبر و حدیث اکبر متوجه زخم بزرگی بر روی پهلوی حدیث شد؛علت را جویا شد
حدیث پاسخ داد:پدر و مادرم برایم تعریف کرده اند شبی که من به دنیا آمده ام حیوانی که گمان میکنند گرگ بوده مرا از خانه دزدیده و مرا به بیابان برده و در آنجا این زخم به من وارد شده است.اکبر تاریخ تولد را جویا میشود که دختر میگوید ۱۵ سال پیش در روستای علی آباد این اتفاق افتاده است.اکبر هاج و واج میماند!!!!
باز هم سوال خود را تکرار میکند و حدیث بازهمان پاسخ ها را میدهد.
حدیث متحیر از زفتار اکبر از او میپرسد که تورا چه شده که اینگونه متحیر مانده ای؟؟اکبر میگوید تورا گرگ ندزدیده است؛آن کسی ک تورا دزدید در آن شب من بودم.@bagherzadeh73
اکبر داستان آن شب و گفتگوی خود با مرد سپید پوش را برای حدیث تعریف میکند و به حدیث میگوید بخت من و تو به هم گره خورده است.اکبر زمانی که در بیابان چاقو را به شکم حدیث زده بود چاقو از شکم حدیث رد ششده و به پهلوی او خورده بود.
فردای آن روز خانواده حدیث برای پیدا کردن جسد او راهی بیابان ششدند که حدیث را بیهوش و با زخمی در پهلو پیدا میکنند؛آنها به شهر بزرگی که اکبر نیز در آن زندگی میکرد مهاجرت میکنند وحدیث را در شهر درمان میکنند.
اکبر بعد از این ماجرا به قضا و قدر الهی اعتقاد پیدا کرد و دست از دزدی برداشته و به همراه برادر حدیث به گچکاری مشغول میشود
نوشته ای از علی باقرزاده
#علیـــباقرزادهـــــــــــــــــــــ
🔷🔶🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔https://telegram.me/bagherzadeh73
با ما همراه باشید
شاعران لر
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEB0P3WCbPbZKQW4Eg
Telegram
عاشقانه های علی باقرزاده
کانال دلسروده ها ی شاعر جوان لرستانی
علی باقرزاده
علی باقرزاده