یــا رَفِیــقَ مَــنْ لارَفِیـــقَ لَه
خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم حالت عجيبی داشتم. #زير_لب فقط میگفتم:
يا صـاحـب الـزمـان ادرکنی
هوا تاريک شده بود.
#جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردی حس نمےڪردم!
آن #آقا کلی با من صحبت کردند. بعد فرمودند: کسی می آيد و شما را نجات مي دهد. #او_دوست_ماست!
لحظاتی بعد #ابـراهيـم آمد. با همان صلابت هميشگی مرا به دوش گرفت و حرکت ڪرد آن #جمال_نورانی، ابـراهيــم را دوست خود معرفی کرد خوشا به حالش...
#شهید_ابراهیم_هادی
#رفیق_شهیدم
#رفیق_شفیقم
شادی روح پاکشون صلوات 🍃🌹🍃
🌷 @shahidAtabe 🌷
خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم حالت عجيبی داشتم. #زير_لب فقط میگفتم:
يا صـاحـب الـزمـان ادرکنی
هوا تاريک شده بود.
#جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردی حس نمےڪردم!
آن #آقا کلی با من صحبت کردند. بعد فرمودند: کسی می آيد و شما را نجات مي دهد. #او_دوست_ماست!
لحظاتی بعد #ابـراهيـم آمد. با همان صلابت هميشگی مرا به دوش گرفت و حرکت ڪرد آن #جمال_نورانی، ابـراهيــم را دوست خود معرفی کرد خوشا به حالش...
#شهید_ابراهیم_هادی
#رفیق_شهیدم
#رفیق_شفیقم
شادی روح پاکشون صلوات 🍃🌹🍃
🌷 @shahidAtabe 🌷