*روزگار خزینه*
ما از همان خانه در دِل شهر شروع شدیم؛
خانهای که قلب شهر در حیاطش میتپید.
از همان خانهی اندرونی و بیرونی، با دوازده اتاق قد و نیمقد، بالاخانهها، ایوانها، ایوانک ها و پٖیدَر آفتابگیرش با اُرُسیهای رنگارنگ، که در عالم بچگی می دویدیم دنبال نوربازیِ شیشه های رنگیش بر دیوارها و لوُوه های پراز کاسه های چینیِ مادر بزرگ در حیاط اندرونی.
همان پنجدری که دقیقاً مشرف بود به درِ چوبی بزرگ ورودی حیاط بیرونی، و میشد جریان زندگی در خانه و خیابان را از آنجا به نظاره نشست.
و آن مضیفِ بالاخانهی هفتدری( سالو)، که روزگاری پُر بود از عطر چای دارچین و هل در قوریِ مَسکو گَمبیزده روی منقل آتشین گردِ زیبا، و صداهای مردانهی پُرطنین..
خانهی آقاجان( پدر بزرگ)
تاریخچهای بود از صبر، از گرمی، و از زنهایی که بیصدا دنیا را میچرخاندند.
من، نوهی آن خاندانم.
اگر بوی گودِ نواپختهای، عطر غذاهای رنگارنگ مطبخِ بیبی، نمِ مهآلودِ خزینهی حمام، حوضِ وسطِ حیاط سیلیفرش، آجرهای خیرهکنندهی نما، و هیاهوی بچهها و بزرگترها میان رفتوآمد خدمهها را از خاطرم بگیری، دیگر چیزی از آن روزگارِ دور و شیرین نمیشناسم.
و اما... آن خانه، یک حمام داشت؛
حمامی که در سال سیوهفت یا سیوهشت، زمانی که هنوز حمامهای خانگی انگشتشمار بودند، ساخته شده بود و از میان عروسها، تنها فقط یکی—آن هم مادرم—قدم در آن خانه گذاشته بود.
اولین عروس همیشه قصهاش فرق دارد.
مادربزرگها هم وقتی دلشان برای آن روزها تنگ میشود، از همان عروس اول شروع میکنند به گفتن.
با اینکه آن سالها آبگرمکنهای نفتی تازه باب شده بودند، حمام خانهی ما هنوز *خزینهی* سنتیاش را حفظ کرده بود.
عمه جان می گوید: تینتو، یا همان آتشکار حمام، صبح زود میآمد و یکراست میرفت سر وَقتِ زیرزمینی تنگ و باریک که درست زیر خزینه قرار داشت، تا آتش را روشن کند و بساط گرمای مطبوعِ آبِ حوض را به طور منظم راه بیندازد.
خزینه، حوضی گود و بزرگ در گرمترین نقطهی حمام بود؛ بالای همان «تُون»، و کمی پایینتر از کفِ حمام ساخته شده بود.
عمقش تا کمر یک مرد بالغ میرسید، دیوارههایش کاشی بود، و بخار داغ از سطح آب بالا میرفت، روی کاشیها مینشست و آینهی دیواری را مات میکرد.
گرمای آب خزینه، از فرو رفتگیِ تشت مانندِ مسی در کف خزینه با قطر ۶۰ سانتیمتر که با شعلهی تِونخانه گرم میشد، تأمین میگشت و تمام فضا را گرم میکرد.
کنار آن، لولهای باریک از آب سرد قرار داده بودند تا دمای خزینه همیشه متعادل بماند.
بعدها، خزینهی بزرگِ حمام شده بود محلٓ شنای ما نوهها؛ و آببازیهای کودکانهمان...
حمام ما فقط یک حمام نبود؛ بخشی از معماریِ دلیِ آن خانه بود.
معماریاش با باقی حمامهایی که دیده بودم فرق داشت؛ نوعی حجاب و وقارِ خاص خودش را داشت.
رختکنی داشت که با چهار پله از صحن اصلی حمام جدا میشد.
کفِ آن موزاییک بود و دیوارهایش تا زیر سقف، کاشیکاری شده؛ کاری بهداشتی که در آن سالها کمتر کسی سراغش میرفت.
سَردر حمام، با کاشیهای آبیِ خوشرنگ نوشته شده بود:
«النظافة من الإيمان و الإيمان في الجنة»
و جهان کودکانهی من، محو معنای همین جمله بود. و همین معنا شد الگوی زندگیم.
آبگرمکن نفتی قدیمی هم در گوشه ی حمام با دودکش بلندش به بُون، تقریباً روبهروی خزینه قرار داشت. برای تامین آب گرم بیشتر.
ما بچهها از آن میترسیدیم؛ مبادا آتش بگیرد. و همیشه با هیجان و احتیاط از کنارش رد میشدیم.
اما قصه، فقط در حمام نبود...
سردابها و زیرزمینها، دوازدهتایی، اگر درست شمرده باشم. پر بود از زندگیِ پنهانی.
هر کدام، انباری از محصولات زراعیِ و جنسهای تجاری پدربزرگ بود.
یکیشان تودرتو بود؛ مخصوص ادوات نانپزی و انبوه چوببَزرَکهایی که کارگران از زمینهای زراعی میآوردند برای روزِ نواپختهای.
دیگری، گودِ نواپختهای بود؛ همانجا که آلهمعصومه و مژدهدِگُل با مهربانی پشتِ خونَک نون پهن کنی مینشستند، آلگِلاب با دلی روشن کنار هُرم آتش،( گرمای آتش) داستان میگفت و نانها را یکییکی برشته میکرد.
بعدها، این گود نواپخته ای به دستِ نواپزانِ مخصوص دیگرِ این خانه سپرده شد: مِژدهخیری و مِژدهفاطمه.
(یادش بخیر... بوی نان نازک و پهنِ مژدهفاطمه، و نان برشته و خوشمزهی مژدهخیری با طعم خوشروییشان... خدایشان بیامرزد.)
*آن روز که نواپز میآمد، بوی نانِ تازه، چوببَزرَکِ نیمسوخته و آبگوشتِ زیرخُلیِ بیبی، با هم قاطی میشد و میرفت توی جان خانه.*
خانهی ما، خانهی خاطرهها بود.
همیشه مهمان داشت و درش باز بود.
همیشه بوی چیزی میآمد، همیشه پر سر و صدا بود، و زندگی، در جریان...
ما از همان خانه در دِل شهر شروع شدیم؛
خانهای که قلب شهر در حیاطش میتپید.
از همان خانهی اندرونی و بیرونی، با دوازده اتاق قد و نیمقد، بالاخانهها، ایوانها، ایوانک ها و پٖیدَر آفتابگیرش با اُرُسیهای رنگارنگ، که در عالم بچگی می دویدیم دنبال نوربازیِ شیشه های رنگیش بر دیوارها و لوُوه های پراز کاسه های چینیِ مادر بزرگ در حیاط اندرونی.
همان پنجدری که دقیقاً مشرف بود به درِ چوبی بزرگ ورودی حیاط بیرونی، و میشد جریان زندگی در خانه و خیابان را از آنجا به نظاره نشست.
و آن مضیفِ بالاخانهی هفتدری( سالو)، که روزگاری پُر بود از عطر چای دارچین و هل در قوریِ مَسکو گَمبیزده روی منقل آتشین گردِ زیبا، و صداهای مردانهی پُرطنین..
خانهی آقاجان( پدر بزرگ)
تاریخچهای بود از صبر، از گرمی، و از زنهایی که بیصدا دنیا را میچرخاندند.
من، نوهی آن خاندانم.
اگر بوی گودِ نواپختهای، عطر غذاهای رنگارنگ مطبخِ بیبی، نمِ مهآلودِ خزینهی حمام، حوضِ وسطِ حیاط سیلیفرش، آجرهای خیرهکنندهی نما، و هیاهوی بچهها و بزرگترها میان رفتوآمد خدمهها را از خاطرم بگیری، دیگر چیزی از آن روزگارِ دور و شیرین نمیشناسم.
و اما... آن خانه، یک حمام داشت؛
حمامی که در سال سیوهفت یا سیوهشت، زمانی که هنوز حمامهای خانگی انگشتشمار بودند، ساخته شده بود و از میان عروسها، تنها فقط یکی—آن هم مادرم—قدم در آن خانه گذاشته بود.
اولین عروس همیشه قصهاش فرق دارد.
مادربزرگها هم وقتی دلشان برای آن روزها تنگ میشود، از همان عروس اول شروع میکنند به گفتن.
با اینکه آن سالها آبگرمکنهای نفتی تازه باب شده بودند، حمام خانهی ما هنوز *خزینهی* سنتیاش را حفظ کرده بود.
عمه جان می گوید: تینتو، یا همان آتشکار حمام، صبح زود میآمد و یکراست میرفت سر وَقتِ زیرزمینی تنگ و باریک که درست زیر خزینه قرار داشت، تا آتش را روشن کند و بساط گرمای مطبوعِ آبِ حوض را به طور منظم راه بیندازد.
خزینه، حوضی گود و بزرگ در گرمترین نقطهی حمام بود؛ بالای همان «تُون»، و کمی پایینتر از کفِ حمام ساخته شده بود.
عمقش تا کمر یک مرد بالغ میرسید، دیوارههایش کاشی بود، و بخار داغ از سطح آب بالا میرفت، روی کاشیها مینشست و آینهی دیواری را مات میکرد.
گرمای آب خزینه، از فرو رفتگیِ تشت مانندِ مسی در کف خزینه با قطر ۶۰ سانتیمتر که با شعلهی تِونخانه گرم میشد، تأمین میگشت و تمام فضا را گرم میکرد.
کنار آن، لولهای باریک از آب سرد قرار داده بودند تا دمای خزینه همیشه متعادل بماند.
بعدها، خزینهی بزرگِ حمام شده بود محلٓ شنای ما نوهها؛ و آببازیهای کودکانهمان...
حمام ما فقط یک حمام نبود؛ بخشی از معماریِ دلیِ آن خانه بود.
معماریاش با باقی حمامهایی که دیده بودم فرق داشت؛ نوعی حجاب و وقارِ خاص خودش را داشت.
رختکنی داشت که با چهار پله از صحن اصلی حمام جدا میشد.
کفِ آن موزاییک بود و دیوارهایش تا زیر سقف، کاشیکاری شده؛ کاری بهداشتی که در آن سالها کمتر کسی سراغش میرفت.
سَردر حمام، با کاشیهای آبیِ خوشرنگ نوشته شده بود:
«النظافة من الإيمان و الإيمان في الجنة»
و جهان کودکانهی من، محو معنای همین جمله بود. و همین معنا شد الگوی زندگیم.
آبگرمکن نفتی قدیمی هم در گوشه ی حمام با دودکش بلندش به بُون، تقریباً روبهروی خزینه قرار داشت. برای تامین آب گرم بیشتر.
ما بچهها از آن میترسیدیم؛ مبادا آتش بگیرد. و همیشه با هیجان و احتیاط از کنارش رد میشدیم.
اما قصه، فقط در حمام نبود...
سردابها و زیرزمینها، دوازدهتایی، اگر درست شمرده باشم. پر بود از زندگیِ پنهانی.
هر کدام، انباری از محصولات زراعیِ و جنسهای تجاری پدربزرگ بود.
یکیشان تودرتو بود؛ مخصوص ادوات نانپزی و انبوه چوببَزرَکهایی که کارگران از زمینهای زراعی میآوردند برای روزِ نواپختهای.
دیگری، گودِ نواپختهای بود؛ همانجا که آلهمعصومه و مژدهدِگُل با مهربانی پشتِ خونَک نون پهن کنی مینشستند، آلگِلاب با دلی روشن کنار هُرم آتش،( گرمای آتش) داستان میگفت و نانها را یکییکی برشته میکرد.
بعدها، این گود نواپخته ای به دستِ نواپزانِ مخصوص دیگرِ این خانه سپرده شد: مِژدهخیری و مِژدهفاطمه.
(یادش بخیر... بوی نان نازک و پهنِ مژدهفاطمه، و نان برشته و خوشمزهی مژدهخیری با طعم خوشروییشان... خدایشان بیامرزد.)
*آن روز که نواپز میآمد، بوی نانِ تازه، چوببَزرَکِ نیمسوخته و آبگوشتِ زیرخُلیِ بیبی، با هم قاطی میشد و میرفت توی جان خانه.*
خانهی ما، خانهی خاطرهها بود.
همیشه مهمان داشت و درش باز بود.
همیشه بوی چیزی میآمد، همیشه پر سر و صدا بود، و زندگی، در جریان...
*حالا سالها گذشته*
*خزینه دیگر نیست.*
اما من هنوز گاهی چشم میبندم و میبینم که در عالم کودکی، دارم از پلهی ایوانکِ حمام بالا میروم، و بعد، از همان چهار پلهی رختکن پایین می آیم.
خزینه ی قدیمی پر از آب خُنک است و سکوتی دلپذیر فضا را گرفته.
کاشیها زیر پایم خیساند، و دوباره بوی شامپوی تخممرغی، صابون زیتون، گِل سرشوی و حنای بیبی مشامم را پُر میکند.
یاد باد آن روزگاران، یاد باد...
قمرالزمان ثریا
۱۳۰۴/۴/۲۴
#بهبهان
پی نوشت:
ـ دِل شهر: مرکز شهر
-بُون : پشت بام
ـ تُون( گُلخن، آتشدان) بخشی از حمام های قدیمی که در آن خس و خاشاک، هیزم، فضولات حیوانی یا نفت سیاه را آتش می زدند تا گرمای مورد نیاز خزینه را ایجاد کند.
ـ تینتو( تون تاب) شخصی که در فواصل زمانی منظم به وسیله ی افروختن مواد سوختنی در تون، آب داخل خزینه را گرم نگه می داشته است.
ـ سالو:( سالن پذیرایی)
ـ نواپس- نواپز:( نون پز سنتی - بومی)
ـ بَزرَک یا تخم کتان( دانه روغنی با خواص متعدد)
ـ گود نواپخته ای:( زیرزمین کم عمق مخصوص نون پختن).
ـ لُووه: طاقچه های بالای دیوار های اتاق های قدیمی
ـ سیٖل:( سنگ پهن بزرگ)
@safayebehbahan
*خزینه دیگر نیست.*
اما من هنوز گاهی چشم میبندم و میبینم که در عالم کودکی، دارم از پلهی ایوانکِ حمام بالا میروم، و بعد، از همان چهار پلهی رختکن پایین می آیم.
خزینه ی قدیمی پر از آب خُنک است و سکوتی دلپذیر فضا را گرفته.
کاشیها زیر پایم خیساند، و دوباره بوی شامپوی تخممرغی، صابون زیتون، گِل سرشوی و حنای بیبی مشامم را پُر میکند.
یاد باد آن روزگاران، یاد باد...
قمرالزمان ثریا
۱۳۰۴/۴/۲۴
#بهبهان
پی نوشت:
ـ دِل شهر: مرکز شهر
-بُون : پشت بام
ـ تُون( گُلخن، آتشدان) بخشی از حمام های قدیمی که در آن خس و خاشاک، هیزم، فضولات حیوانی یا نفت سیاه را آتش می زدند تا گرمای مورد نیاز خزینه را ایجاد کند.
ـ تینتو( تون تاب) شخصی که در فواصل زمانی منظم به وسیله ی افروختن مواد سوختنی در تون، آب داخل خزینه را گرم نگه می داشته است.
ـ سالو:( سالن پذیرایی)
ـ نواپس- نواپز:( نون پز سنتی - بومی)
ـ بَزرَک یا تخم کتان( دانه روغنی با خواص متعدد)
ـ گود نواپخته ای:( زیرزمین کم عمق مخصوص نون پختن).
ـ لُووه: طاقچه های بالای دیوار های اتاق های قدیمی
ـ سیٖل:( سنگ پهن بزرگ)
@safayebehbahan