راشد انصاری
800 subscribers
270 photos
22 videos
89 files
282 links
خالو راشد
Download Telegram
"بندر عباس"

اثر: امین منتظری
بداهه ای برای همشهریان و هموطنان داغدیده ام در حادثه ی تلخ بندر شهید رجایی


در بندر شهید رجایی بهین دیار
پروانه ها در آتش بیداد روزگار،

یکباره سوختند تو گویی خزان رسید
برگلشنی که بود در آن جلوه ی بهار

ایران سیاه جامه به بر کرد و خون گریست
تنها نه بندر است از این داغ ، سوگوار

بسیار مادر و پدران اند ضَجّه زن
فرزندها به سوگ نشستند بی‌شمار

بادافره کدام گناه نکرده است
این شعله های خشم که درگوشه و کنار

سر بر کشیده است ستون بر ستون ز دود
خاموش از آب هم نشود شعله و شرار

یارب ! چه حکمتی است که این قوم نازنین
باشد اسیر زلزله یا سیل یا غبار!؟

خون از نگاهِ ساحل تفتیده می چکد
ای زخم خورده ابرِ جنوبی،فرو ببار

ازشروه های داغ جگر سوز پرشدیم
جاری بُود به دامن دل،اشکِ بیقرار

بفرست نعمت از پی نعمت کنار صبر
زین بعد ای مُهَیمن و ای ذات کردگار

ایرانی شریف و توانمند را که خلق
کرده ست در همیشه ی تاریخ افتخار

امیدوارم این که تو خشنود تا ابد
باشی ز ملت و شود او نیز رستگار

راشدانصاری(خالوراشد)

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
4_5805641412946959406 (1).pdf
1 MB
ویژه ی حادثه ی غم انگیز بندرشهید رجایی
Forwarded from خالوراشد
از شیر مادر حلال تر
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

همین که شال و کلاه کردم و آماده ی رفتن شدم، مادرم گفت:" مادر! برای منم دعا کن!" و در حالی که اشک می ریخت؛ با صدای بلند گفت:"التماس دعا..."
گفتم:" شنیدم مادر، محتاجیم به دعا". گفت:"حتماً برای سردردم دعا کن که این میگرن لعنتی اعصابمو داغون کرده".
گفتم:" چشم مادرم".
می خواستم حرکت کنم که زن داداشم گفت:" من که نمی تونم بیام. حالا که این سعادت نصیب شما شده برام دعا کن شاید بچه دار شدم و از دل تنگی در اومدم."
گفتم:" به روی چشم".
در حین خداحافظی مجدد مادرم دستم را در دستش نگه داشت و گفت: "جان مادر! یه دعایی هم بکن شاید برادرت مشکل چک و طلبکارش حل شد و خدا خواست آزاد شد".
عرض کردم:" چشم. دیگه امری نیست؟"
از داخل حیاط که آمدم بیرون، پدرم داد زد:" پسرم، برای منم دعا کن!". اما مشکلش را نگفت.
داشتم سوار می شدم که همشیره ام نفس نفس زنان خودش را رساند کنار ماشینم و گفت:" داداش برای منم دعا کن."
او هم نگفت بابت چه چیزی باید برایش دعا کنم و درستش هم همین بود.
مشکلی برایم پیش آمده بود که باید هر چه زودتر می رفتم و نمی توانستم بگویم دقیقاً چه مشکلی. گاهی وقت ها آدم به بن بست هایی می رسد در زندگی که به راستی حل آن به دست بشر ممکن نیست و در چنین شرایطی باید یکی را واسطه کرد و انداخت جلو و خدا را شرمنده کرد..برای همین بود که قصد زیارتِ... کرده بودم.
پشت فرمان ماشین نشستم و بالاخره حرکت کردم. تا زیارتگاه حدود شش ساعت راه بود و هنوز یک ساعتی نگذشته بود که تلفنم شروع کرد به زنگ زدن.
- سلام خاله جان شنیدم به سلامتی داری می ری زیارت؟
- بله، اگه خدا قبول کنه.
- خاله جان برام دعا کن یه عروس خوشگل و خوب نصیبم بشه. آخه این پسر دومیه اصلاً قصد ازدواج نداره.
- چشم خاله. الان پشت فرمونم...
- باشه. خداحافظ. مراقب خودت باش.
چند کیلومتری رفتم که باز صدای تلفنم بلند شد.
- الهی عّمه به قربونت بره! سلام. می دونم که پشت فرمونی اما حتماً دعا کن شوهر بداخلاقم کمی خوش اخلاق تر بشه. بین خودمون باشه خیر سرم کانون خونواده مون این روزا سردِ سرد شده!
- چشم عّمه، چشم.
یکی دو بار دیگر هم تلفنم زنگ خورد، ولی از ترس جریمه شدن و...گوشی را برنداشتم.
بین راه، کنار رستورانی برای صرف ناهار، نماز و کمی استراحت زدم کنار.
پشت میز که نشستم درخواست های مادر و پدر و خواهر و خاله و عمه و....را در ذهنم مرور کردم. چون تعداد سفارشات زیاد بود و احتمال فراموشی می دادم، تا جایی که یادم مانده بود، یادداشت کردم.
یک درمان سردرد داشتیم..
یک آزادی زندانی...
دوتا نامعلوم...
یک درخواست عروس خوب.
یک شوهر خوش اخلاق و...
عصر رسیدم زیارتگاه. خیلی شلوغ بود و با هزار گرفتاری و تحمل فشار، سوار‌ موج جمعیت شدم و بالاخره خودم را رساندم به ضریح. قبل از طرح مشکل خودم، ناخودآگاه دست به جیب پشتی شلوار بردم تا سفارشات(همان التماس دعاها)ی اعضای خانواده و فامیل را در بیاورم و اول از آن ها شروع کنم! اما در کمال ناباوری متوجه شدم جیبم را زده اند و کاغذ یادداشت را به همراه کیف پولم برده اند.
بی حال و ناراحت دست به ضریح شدم و به دزدی که در این مکان مقدس از شلوغی سوءاستفاده کرده و دزدی می کند فکر کردم. عصبانی بودم نه برای مبلغ اندکی که برده بود، بلکه بیشتر به خاطر آن یادداشتی که دعاهای ملت را داخلش نوشته بودم و از بدشانسی در آن لحظه هر مقدار به مغز کوچکم فشار می آوردم، دقیق یادم نمی آمد کدام سفارش مربوط به کدام یک از اعضای خانواده بود. ناچار به دلیل ازدحام و فشار بیش از حد، به سختی دست ها را بالا برده و هر چیزی را که به ذهنم رسید تند تند گفتم و این را هم اضافه کردم: "یا سید سادات؛ از سر تقصیرات این دزد نگون بخت هم بگذر و به راه راست هدایتش کن..."
سپس کمی اشک ریخته و برای حل مشکل خودم دعا کردم.
سه ماه گذشت و خوشبختانه مشکلم کامل حل شد و رفت پی کارش! پدرم ازدواج مجدد کرد و عمه زهرا هم به سلامتی از شوهرش جدا شد! زن داداشم که گویا قبلاً سر درد هم داشته، خوب شد، ولی دکترش گفته بود این احتمال وجود دارد که برای همیشه صاحب فرزند نشود! اما مادرم هم ظاهراً پس از سال ها بچه دار شده و اگر چه این موضوع را از همه مخفی کرده اما به من گفت علایمی دیده که باردار است!
همشیره ام به سلامتی صاحب خواستگار خوش تیپی شده اما پسر دومی ِ خاله ام کماکان مجرد است، اگر چه شنیده می شود که پسر بزرگ خاله جانم زیر سرش بلند شده و می خواهد زنش را طلاق بدهد و با دختر همسایه شان ازدواج کند.
*
اما نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که یک ماهی از این اتفاقات عجیب نگذشته بود که همه چیز به روال عادی و ایده آل برگشت. دقیقاً شبیه فیلمی شد که تصویر را بر می گردانند تا از اولش ببینند. با این تفاوت که این فیلم از فیلم قبلی جذاب تر و هیجان انگیزتر بود.
البته همشیره ام رفت خانه ی بخت و آن جا را سفت و محکم چسبید و پدرم نیز
Forwarded from خالوراشد
هیچ رقمه قصد برگشت نداشت! یعنی فیلم های این دو نفر replay نشد و سر جای فعلی اش‌ ماند!
اما خوشبختانه اخوی از زندان آزاد شد، یعنی آن چیزی که انتظارش را داشتیم. مادرم درد از سرش خارج شد، یعنی سردردش کاملاً خوب شد و بچه اش نیز خود به خود سِقط شد. زن داداشم پس از سال ها باردار شد. پسر دومی ِ خاله ام دختر خوش تیپی را به تور زد ( یا بر عکس!).
به هر حال از تعجب شاخ در آورده بودم که یک شب مرد سفید پوشی سوار بر اسب آمد به خوابم و گفت:" فرزندم! کسی که جیبت را زده بود به راه راست هدایت شد و از روی یادداشت شما حسابی دعا کرد و اشک ریخت و توبه کرد و... اگر چه پول تان را خرج کرده بود! حلالش می کنی؟
تشکر کردم و گفتم:" از شیر مادر حلال تر. خدا را شکر همه چیز به روال عادی و حتی بهتر از قبل برگشته به جز عّمه ام زهرا که هنوز بر نگشته سر ِ خونه و زندگی اش!".
- " اونم یه مشکل کوچولو در بخش تقاضاش پیش اومده که به زودی حل می شه..." این را گفت و رفت ...
بستن دهان نویسنده!
نوشته ی: راشدانصاری

به اتفاق خانواده رفته بودیم منزل دوستی. خواستم اتفاقی که شب گذشته برای من و یسنا دخترم افتاده بود را تعریف کنم.
در حین حرف زدن ، به محضی که یسنا کوچولو متوجه شد قصد تعریف کردن دسته گلی که به آب داده بود دارم، بلافاصله یک دستش را جلوی دهانم گرفت. دستش را کنار زدم و خواستم به ادامه ی ماجرا بپردازم ، این بار محکم تر و با هر دو دستش مانع حرف زدنم شد....
دوستم با مشاهده ی این صحنه گفت: « خالو! بالاخره یکی پیدا شد که دهن شما طنزنویس ها رو ببنده!"
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
کلیپ شعر خلیج فارس👆
هشدار ِ هجوآمیز!
سروده: راشدانصاری

ترامپ ای آن که اخلاق تو گند است
تمام نطق و دستورت چرند است

جهان باید بترسد از تو امروز
که هم گاوی و هم شاخت بلند است!

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
نشانی کانال راشدانصاری(خالو راشد) در واتس اپ
کتاب برادرانه های راشد انصاری در نمایشگاه بین‌المللی کتاب👆
خبرهای جدی و شوخی!
نوشته ی: راشدانصاری

برخی خبرها واقعاً طنز هستند و آن هم از نوع تلخ اش. البته بیشترِ خبرها خنده دار و فکاهه هستند، از نوع شیرین اش.
و دیگر نیازی نیست طنزنویس دخالتی در متن داشته باشد. خدا خیرشان بدهد، مسئوالان خنده داری داریم(منظور طناز است!) طی سال های اخیر این مسئوالان عزیز با زحمات شبانه روزی خود، کاری کرده اند که بار سنگین طنزنویسی را از روی دوش ما برداشته اند.
ببینید دبیر سندیکای صنعت برق به خبرگزاری ایلنا چه گفته است:
اکنون باید بپذیریم این فاجعه به زودی قابل ترمیم نیست، زخم سطحی نیست که با یک چسب ترمیم  شود به جراحی عمیق نیاز داریم و آثار جراحی هم بزودی از بین نمی‌رود، باید قبول کنیم امسال تابستان سختی داریم و مردم باید خود را برای این شرایط آماده و تمهیدات لازم را بیندیشند من توصیه می‌کنم برای این شرایط، بادبزن و آفتابه تهیه کنند.

توضیح:
حالا بادبزن درست، اما آفتابه را کجای دل مان بگذاریم؟! نمی دانیم چه ارتباطی به برق دارد؟! شاید منظورشان این باشد که علاوه بر برق آب هم به سرنوشت برق دچار خواهد شد! که البته در جنوب مدت هاست که شده است!

*

و این یکی:
امام جمعه یکی از شهرها هم فرموده است:«کمبود آب و برق کار دشمنان است...»
وی افزوده است:«دشمنان به دنبال آن هستند تا با کمبود برق و آب مردم را مقابل دولت قرار دهند...»

- خداوند این عزیزان را حفظ کند که مدام در پی شادی ملت و ایجاد شور و نشاط در جامعه هستند!

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
سمندِ سفید مشکوک!
نوشته ی: راشدانصاری

طبق معمول داشتم از تقاطعی با موتورسیکلت فکسنی ام دور می زدم که در یک لحظه متوجه شدم ماشین سمندِ سفیدی مثل تیر آمد طرفم. بلاتشبیه عینهو پهباد!
پس همان وسط خیابان ترمز زدم تا اگر خیلی عجله دارد، رد شود و برود. اما در کمال تعجب  دیدم که خودروی سمند هم بلافاصله زد روی ترمز.
با کمی دلهره، زیر چشمی از گوشه چشم راستم نگاهی به پشت سرم انداختم  و در همان حال، یواش یواش حرکت کردم. اما باز هم احساس کردم که سمند مورد نظر هم همراه با من به حرکت درآمد. کمی گاز دادم و تندتر رفتم ، سمندِ سفید هم گاز داد و....

به ناچار زدم کنار ببینم راننده سمند چه کسی است و چه کارم دارد که اینجوری مثل سایه تعقیبم می کند. اما شما خیال می کنید چی دیدم؟...
هیچی!... در کمال ناباوری متوجه شدم که نه از ماشین سمند خبری هست و نه کسی در حال تعقیب من هست. متوجه شدم که همه چی زیر سر موهای سرِ خودم هست. این گیسوان شاعرانه بلند و سرگردان در هوا بوده که به دلیل فشار زیاد باد، از سمت چپِ پشت سرم با چرخشی یهویی به دلیل پیچیدن سریع فرمان سر تقاطع، ریخته سمت راست گردنم و بنده ی از همه جا بی خبر هم فکر می کردم ماشین سمند سفیدرنگی در تعقیب من است. حالا چرا سمند؟.... عرض می کنم. دلیل خاصی ندارد البته؛ چون ماشین خودم سمند است و خیلی دوستش دارم، به همین دلیل همه ی خودرو‌ها را سمند می بینم
وگرنه می‌توانست یک ماشین شاسی بلند آنچنانی باشد که یک عمر است آن را هم دارم. البته آرزویش را!
هرچند که باز هم خدا را شکر؛ چون خیلی ها ممکن است همین آرزویش را هم نداشته باشند. حتی در آرزوی موتورسیکلت من باشند. ندزدندش خوبه!

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
تجلیل و رونمایی از کتاب و بی وفایی صندلی!
نوشته ی: راشدانصاری

یکی از مدیران کل استان هرمزگان، نام نمی برم اما مرتبط با فرهنگ و هنر و کتاب و قلم، تماس گرفت و گفت:«چراباید در فلان استان و فلان شهرستان از شما تجلیل و از کتاب های شما رونمایی بشه؟ مگه ما اینجا و توی استان خودمون مُردیم که ....»
عرض کردم:« دور از جان شما. خدا نکنه. سایه تون همواره بر سر اهالی فرهنگ و کتاب و...مستدام باشه». بعد هم به شوخی بعرض مبارکشون رسوندم که:« متأسفانه در ایران وقتی گروه های سیاسی مشغول دشنام دادن به یکدیگر بودن و جناح های چپ و راست و محافظه کار و اصلاح طلب سرگرم بحث های سطحی سیاسی بودن، یونسکو اومد و مولانای ما رو سندش به نام ترکیه زد و نظامی رو به نام قفقاز و...و... خب، شما هم وقتی حواستون به دور‌ و بر خودتون نیست و ما رو تحویل نمی گیرین، قطعاً استان های همجوار و شهرستان ها دست به کار می شن و از چون منی تجلیل می کنن و...»
آقای مدیرکل ضمن تأیید عرایض بنده گفت:«حتما وقتی برگشتی بیا سری به ما بزن چون برای شما برنامه ها داریم و چنین و چنان خواهیم کرد...»
از شهرستان....که برگشتم، با عجله به سمت اداره کل.... رفتم تا جناب مدیرکل را زیارت کنم. جلوی اداره کل که رسیدم، به نگهبان عرض کردم:« آقای رییس تشریف دارن؟» گفت:« کدوم شون؟ مدیرکل قبلی دیروز فینیش..»!

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
آب قطع و برق قطع و...
سروده ی: راشدانصاری

چشم خود را بازتر کن، این حوالی را ببین
دسته گل های زیاد و ماست‌مالی را ببین

آب قطع و برق قطع و، عده ای در خواب ناز
بینِ مسئولانِ کشور، بی خیالی را ببین

برق وقتی می رود ، یخچال ها دِق می کنند
جای آن ها کوزه و تنگ سفالی را ببین

هر طرف رو می کنی، دارند غارت می کنند
در لباس شیر، دزدان شغالی را ببین

از توافق نامه دارد می رسد بوی زرشک!!
رونق کار و رفاه احتمالی را ببین!

پیش از آنی که به دستور عیالت عازمی
جانب بازار شهر، اوضاع مالی را ببین

نرگدایی نیست در اقصای کشور همچو من
پیشم آی و با دل  پر جیب خالی را ببین

رمز وصف العیش نصف العیش اگر خواهی عیان
زُل بزن با حال خوش، گل‌های قالی را ببین

بخت وصلت نیست با سرچشمه ی آب حیات
رفع کن اشکال ، سیمِ اتصالی را ببین

ریقِ رحمت نوشداروی دلِ سهراب هاست
معرفت مرحوم! دل های زغالی را ببین

چرتکه بی چرتکه چون عصر کامپیوتر است
از عقب افتادگی بگذر تعالی را ببین

مثل من رانندگی گر یاد نگرفتی چه غم
با هواپیما برو در غرب رالی را ببین

گر که استعداد شعرت نیست، در رویای خویش
سوی خالو آی و طبع شعر عالی را ببین

چون پلو گیرت نیاید زود کن شال و کلاه
جانب گیلان روان شو کشت شالی را ببین!

باغ و ویلای شمالت را اگر کردی رها
سوی هرمزگان بیا و خشکسالی را ببین

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
کتاب به جای بُز!
نوشته ی: راشد انصاری

خدمت یکی از مسئولان بلند پایه استان۱ رسیدم تا در صورت امکان در خرید و توزیع کتاب جدیدم یاری ام دهد.
این بزرگوار که قصد کمک به این جانب را داشت، بلافاصله با فرماندار محترم یکی از جزایر تماس گرفت و گفت:« شما سال گذشته چه تعدادی بُز خریداری کردید و بین کارکنان و زیر مجموعه تان توزیع کردید؟» فرماندار محترم از پشت خط گفت:«۴۰۰ رأس قربان!»
مسئول بلند پایه یاد شده، با صدایی غَرا به فرماندار محترم دستور داد: « امسال تعداد ۴۰۰ جلد کتاب فلانی(یعنی بنده!) را بخرید و به جای بُز بین کارکنان فرمانداری، بخشداری و....توزیع کنید...»
البته ایشان منظور بدی نداشتند، اما من فکر کردم شاید کتاب ها را می خواهند به بزهایی که سال قبل به جزیره فرستاده اند ، بدهند تا بر اثر خشکسالی های اخیر به جای علوفه نوش جان کنند!
پی نوشت:
۱- مگر مسئول کوتاه پایه هم داریم!؟

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
در راستای بالارفتن نرخ آلبالو، گیلاس و...
نوشته ی: راشدانصاری


داخل مغازه ی میوه فروشی بودم که یک مشتری آمد و گفت:« آلِبالو داری؟» دقیقاً لام را با کسره تلفظ کرد. گفتم یحتمل لهجه ی طرف به این صورت است....
بعد که قیمت پرسید و پاسخ میوه فروش را شنید مجدداً گفت:« واقعاً که لقب آلِبالو (آلِ بالو) برازنده ش است!» گفتم:« عذر می خوام، قضیه ی آلِ بالو چیه؟» گفت:« آلبالو تازگی ها با این نرخی که داره، و چند برابر شده؛ دیگه من و شما رو تحویل نمی گیره! خدایی اش نگاه کن چطور مثل شیوخ و پادشاهان میلیاردر عرب: آلِ ثانی، آلِ مکتوم ، آل سعود، آل نهیان و....قیافه گرفته، باد به غبغب انداخته و به مشتری ها پُز می ده!»
از جواب این مشتری قانع شدم و در دل گفتم:« خیر سرم ، من هم که شیخم و از قضا شیخ راشد آلِ شیخ حسن بن سعد.... ۱و البته (بنا به روایتی) آل ِ عمادالدین، اما چرا به قدر آل ِ بالو هم ارج و قرب ندارم؟!»
پی‌نوشت:
۱- سَعد بن عُبادة بن دُلَیم بن حارثه خَزرَجی و...

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
تقدیم به همایش سردار ملی ایران صولت الدوله قشقایی
سروده ی: راشدانصاری

صولت الدوله که سرو چمن انسانی است
قهرمانی است که ملیّت او ایرانی است

رهبر نهضت مشروطه به اقطار جنوب۱
بود و این نکته عیان است کجا پنهانی است

بود سردار عشایر لقبش لیک به دهر
رهبر جامعه با معرفت ایمانی است

کرد ثابت به جوانان وطن در همه عمر
مرد میدان شرف هر عملش میدانی است

مردی از غیرت ایل و سفر و بِرنو و اسب
راد مردی که پر از هیمنه ی طوفانی است

نام او بود منقّش به سجل اسماعیل
که به راه وطن و ملت خودقربانی است

پدرش حضرت داراب ازاو ساخته بود
پهلوانی که اساطیر عجم را ثانی است

دوره پنجم و هشتم که به مجلس ره یافت
خدماتی به وطن از طرفش ارزانی است

چار فرزند پسر داشت دو دختر از خویش
همگی را به وطن تربیت قرآنی است

ناصر و خسرو و منصور و حسینش بودند‌‌
چار وارسته که هریک اثری را بانی است

دخترانش که به حق گوهرِ بی همتای اند
هر یکی تاج سر جامعه ی نسوانی است

یافت فرمان ز اساطیر که نابود کند
خائنی را که در اندیشه ی نافرمانی است

خیل اشغالگران را ز ولایات جنوب
راند آنگونه که شایسته ی خصم جانی است

انگلیس است یکی دشمن سرکوب شده
که دراشغال جنوبش هدفی شیطانی است

هست آباد ابد خطه ی ایران وطنش
خانه ی دشمن او در شُرف ویرانی است

صولتش حربه ی نابودی بدکاران بود
که ترحم به بداندیش ز بی وجدانی است

آه و افسوس که از توطئه ی داخلیان
صولت الدوله ی قشقایی ما زندانی است

عاقبت نیز به زندان شده سردار ، شهید
ای بسا توطئه ها کز اثر نادانی است

کشت در محبس بیداد پزشک احمدی اش
که به تاریخ بشر زائده ای حیوانی است

بود هنگام شهادت به نماز استاده
مرگ مردان خدا قاعده ای یزدانی است

در متین دفتر حق نام بلندش باقیست
قاتل  اوست که بدنام و به معنا فانی است

شهرِ ری مدفن آن صولت دین است و وطن
سوگمندانه مرا این سخن پایانی است

پی نوشت:
۱- البته که منظور رهبر مذهبی جنبش مشروطه در جنوب نیست....
RashedAnsari-Chaghdash_1.mp4
26 MB
کلیپ بداهه ای برای همایش صولت الدوله قشقایی