Forwarded from عکس نگار
#معرفی_کتاب
📚معرفی متنی از کتاب سربلند؛ به قلم:محمد علی جعفری؛ نشر شهید کاظمی.
⚡️ بخشی از کتاب سربلند(زندگی مدافع حرم شهید محسن حججی) :
📖جوجهرنگیام لِهولَوَرده و بیجان افتاده بود روی زمین. داشت میمرد. نوکش کج شده بود. چشمهایش را باز نمیکرد. هی میلرزید و میپرید بالا. من اشک میریختم و داد میزدم سر محسن. هفتهشتساله بودیم؛ شاید کمی بیشتر یا کمتر. تابستانها جوجه میگرفتیم و سرمان بهشان گرم میشد...
📖آن روز هم با محسن جوجههایمان را برده بودیم توی کوچه. دوست محسن پایش را گذاشته بود روی جوجهام و من از چشم او میدیدم. محسن نگاهی کرد به من، نگاهی به جوجه. رفت و یک آجر برداشت و آورد کوبید توی سر جوجه. چشمهایم را بستم و جیغ زدم. یکبند بدوبیراه میگفتم. آمد از دلم درآورد. گفت: «داشت زجر میکشید. کشتمش تا اذیت نشه.»
📖سه سال از من بزرگتر بود. همبازی بودیم. گاهی اسب میشد و سوارش میشدم. خیلی میخندیدیم. داد میزدم: «برو حیوون.» غرغرو نبود. ناراحت نمیشد. زیاد هم دعوا میکردیم. تا دلتان بخواهد. آب میپاشیدیم به هم. کتابهای هم را خطخطی و پاره میکردیم.....
📖یک بار دعوا خیلی جدی شد. محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره. کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم. خودش آمد منتکشی. گفت: «خیلی اشتباه کردم. دیگه از حد گذشت.»....
📖دیدیم بدون اینکه چیزی توی دستش باشد، بهمان آب میپاشد. مانده بودیم چطوری این کار را میکند. بعد فهمیدیم انگشترش آبپاش است. حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار میداد. میپاشید توی صورتمان و دِ بدو... فرار میکرد. ما هم دنبالش.
📖اگر سر کنترل تلویزیون بگومگو نمیکردیم روزمان شب نمیشد! آخرش هم پدرم میآمد و کنترل را از همهمان میگرفت. توی یکی از همین کشوقوسها بود که من تلویزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد....
📍استان لرستان، شهرستان رومشکان
#کتابخانه_امام_خمینی_(ره)
➖➖➖➖➖
📌 برای عضویت در کانال «رومشکان نیوز» به روی لینکهای زیر کلیک کنید👇👇
📍 #لینک_تلگرام ↙️
🛰 https://tttttt.me/r_news_ir
📍 #لینک_ایتا ↙️
🛰 eitaa.com/roomeshkan_news1
🖋
📚معرفی متنی از کتاب سربلند؛ به قلم:محمد علی جعفری؛ نشر شهید کاظمی.
⚡️ بخشی از کتاب سربلند(زندگی مدافع حرم شهید محسن حججی) :
📖جوجهرنگیام لِهولَوَرده و بیجان افتاده بود روی زمین. داشت میمرد. نوکش کج شده بود. چشمهایش را باز نمیکرد. هی میلرزید و میپرید بالا. من اشک میریختم و داد میزدم سر محسن. هفتهشتساله بودیم؛ شاید کمی بیشتر یا کمتر. تابستانها جوجه میگرفتیم و سرمان بهشان گرم میشد...
📖آن روز هم با محسن جوجههایمان را برده بودیم توی کوچه. دوست محسن پایش را گذاشته بود روی جوجهام و من از چشم او میدیدم. محسن نگاهی کرد به من، نگاهی به جوجه. رفت و یک آجر برداشت و آورد کوبید توی سر جوجه. چشمهایم را بستم و جیغ زدم. یکبند بدوبیراه میگفتم. آمد از دلم درآورد. گفت: «داشت زجر میکشید. کشتمش تا اذیت نشه.»
📖سه سال از من بزرگتر بود. همبازی بودیم. گاهی اسب میشد و سوارش میشدم. خیلی میخندیدیم. داد میزدم: «برو حیوون.» غرغرو نبود. ناراحت نمیشد. زیاد هم دعوا میکردیم. تا دلتان بخواهد. آب میپاشیدیم به هم. کتابهای هم را خطخطی و پاره میکردیم.....
📖یک بار دعوا خیلی جدی شد. محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره. کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم. خودش آمد منتکشی. گفت: «خیلی اشتباه کردم. دیگه از حد گذشت.»....
📖دیدیم بدون اینکه چیزی توی دستش باشد، بهمان آب میپاشد. مانده بودیم چطوری این کار را میکند. بعد فهمیدیم انگشترش آبپاش است. حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار میداد. میپاشید توی صورتمان و دِ بدو... فرار میکرد. ما هم دنبالش.
📖اگر سر کنترل تلویزیون بگومگو نمیکردیم روزمان شب نمیشد! آخرش هم پدرم میآمد و کنترل را از همهمان میگرفت. توی یکی از همین کشوقوسها بود که من تلویزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد....
📍استان لرستان، شهرستان رومشکان
#کتابخانه_امام_خمینی_(ره)
➖➖➖➖➖
📌 برای عضویت در کانال «رومشکان نیوز» به روی لینکهای زیر کلیک کنید👇👇
📍 #لینک_تلگرام ↙️
🛰 https://tttttt.me/r_news_ir
📍 #لینک_ایتا ↙️
🛰 eitaa.com/roomeshkan_news1
🖋