تو خبر نداشتی
مخفیانه به شهر آمدم
تمام نشانه های تو را بوسیدم
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی کنار اتاقت روشن کردم
و
به ابدیت برگشتم
تو ...از این سفرها خبر نداشتی .
#محمود_درویش
@plutto
مخفیانه به شهر آمدم
تمام نشانه های تو را بوسیدم
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی کنار اتاقت روشن کردم
و
به ابدیت برگشتم
تو ...از این سفرها خبر نداشتی .
#محمود_درویش
@plutto
تو خبر نداشتی
مخفیانه به شهر آمدم
تمام نشانه های تو را بوسیدم
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی كنار اتاقت روشن كردم
و به ابدیت برگشتم
تو از این سفرها خبر نداری.
#محمود_درویش
@plutto
مخفیانه به شهر آمدم
تمام نشانه های تو را بوسیدم
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی كنار اتاقت روشن كردم
و به ابدیت برگشتم
تو از این سفرها خبر نداری.
#محمود_درویش
@plutto
"چیزی را خوش ندارم"
مردی در اتوبوس گفت:
چیزی را خوش ندارم
نه رادیو
و نه روزنامه
و نه پرواز بر دشتها
میخواهم که بگریم.
راننده گفت: صبر کن تا به ایستگاه برسیم،
آنجا هر چقدر که خواستی تنهایی گریه کن.
زنی گفت: من نیز.
من نیز چیزی را خوش ندارم
فرزندم را در قبر خویش گذاشتم
خوشش آمد و خوابید، بدون آنکه خداحافظی کند.
دانشجویی گفت: من نیز چیزی را خوش ندارم
من باستانشناسی خوانده بودم اما در سنگ هیچ هویتی پیدا نکردم
آیا من به راستی منم؟
و سربازی گفت: من نیز چیزی را خوش ندارم
همیشه ارواحی را محاصره میکنم که مرا محاصره کردهاند.
راننده عصبانی شد و گفت:
داریم به آخرین ایستگاه میرسیم
آمادۀ پیاده شدن شوید.
مسافران فریاد زدند:
ما آنچه بعد از ایستگاه است میخواهیم
به رفتن ادامه بده...
اما من گفتم: مرا اینجا پیاده کن
من نیز مثل دیگران چیزی را خوش ندارم
اما من به ستوه آمدهام از سفر کردن.
#محمود_درویش
@plutto
مردی در اتوبوس گفت:
چیزی را خوش ندارم
نه رادیو
و نه روزنامه
و نه پرواز بر دشتها
میخواهم که بگریم.
راننده گفت: صبر کن تا به ایستگاه برسیم،
آنجا هر چقدر که خواستی تنهایی گریه کن.
زنی گفت: من نیز.
من نیز چیزی را خوش ندارم
فرزندم را در قبر خویش گذاشتم
خوشش آمد و خوابید، بدون آنکه خداحافظی کند.
دانشجویی گفت: من نیز چیزی را خوش ندارم
من باستانشناسی خوانده بودم اما در سنگ هیچ هویتی پیدا نکردم
آیا من به راستی منم؟
و سربازی گفت: من نیز چیزی را خوش ندارم
همیشه ارواحی را محاصره میکنم که مرا محاصره کردهاند.
راننده عصبانی شد و گفت:
داریم به آخرین ایستگاه میرسیم
آمادۀ پیاده شدن شوید.
مسافران فریاد زدند:
ما آنچه بعد از ایستگاه است میخواهیم
به رفتن ادامه بده...
اما من گفتم: مرا اینجا پیاده کن
من نیز مثل دیگران چیزی را خوش ندارم
اما من به ستوه آمدهام از سفر کردن.
#محمود_درویش
@plutto
دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:
"پس تا فردا"
ریش تراشیدم دوبار
کفش هایم را برق انداختم دوبار.
لباس های رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیره
که برایش کیکی بخرم و
قهوه ای خامه دار
.
حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق، لبخندزنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود.
شاید در راه است
شاید لحظه ای یادش رفته
شاید....شاید
دو دقیقه باقی ست.
چهار و نیم است حالا
و نیم ساعت گذشته.
و یک ساعت وُ دو ساعت وُ
سایه ها گسترده اند حالا.
او که وعده داد سرِ قرار نیامد
در ساعت چهار و نیم!
#محمود_درویش
@plutto
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:
"پس تا فردا"
ریش تراشیدم دوبار
کفش هایم را برق انداختم دوبار.
لباس های رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیره
که برایش کیکی بخرم و
قهوه ای خامه دار
.
حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق، لبخندزنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود.
شاید در راه است
شاید لحظه ای یادش رفته
شاید....شاید
دو دقیقه باقی ست.
چهار و نیم است حالا
و نیم ساعت گذشته.
و یک ساعت وُ دو ساعت وُ
سایه ها گسترده اند حالا.
او که وعده داد سرِ قرار نیامد
در ساعت چهار و نیم!
#محمود_درویش
@plutto
لا تقسوا علی أنثی، إلا فی عناقها...
به زن سخت نگیرید؛
مگر در آغوشش!
#محمود_درویش
۳ نوامبر، روز جهانی زنان خانهدار گرامی باد... 🌹
@plutto
به زن سخت نگیرید؛
مگر در آغوشش!
#محمود_درویش
۳ نوامبر، روز جهانی زنان خانهدار گرامی باد... 🌹
@plutto
برای گفتن از شکوفهٔ بادام
نه دانشنامهای نیازم است
نه لغتنامهای…
کلمات
مرا به دام بلاغت میبرد و
بلاغت
مثل مردی که ذهنیاتش را بر زنی آشکار سازد
معنا را مجروح میکند
و زخمها را ستایش.
پس چگونه است که وصف شکوفهٔ بادام در زبانم جاری است
حالی که خود، جز پژواک نیستم؟
شفاف است
مثل روئیدن خندهای از جنس آب
بر تنههای شبنمی سرخگون…
بیوزن است
مثل جملهای موسیقی…
ضعیف است
مثل یک نگاه که خاطره
بر انگشتان ما بیفکند
تا مهمل بنویسیم…
شلوغ است
مثل یک بیت شعر که با حروف ننوشته باشندش…
برای گفتن از شکوفهٔ باران
باید به درون فرو شوم
تا به نامهای احساسات
که بر درختان آویز شدهست رسم.
چیست نامش؟
چیست نام این بینام، در شعریت هیچ؟
باید که جاذبه و کلام را در هم شکنم
تا در قامت زمزمه، بر که میگردد
وزنش را بشناسم
او شوم
و وضوحی سپیدم بخشد.
نه وطن
نه تبعید،
کلمه
این شور سپید است برای گفتن از شکوفهٔ بادام.
نه برف است
نه کتان
پس این که نامها و چیزها را بالایی میبخشد چیست؟
آن هنگام که نویسندهای از شکوفهٔ بادام میگوید
تا تپهها را در دام مه اندازد
و مردمش میگویند:
همین است،
این کلمات سرود ملی ماست.
#محمود_درویش
@plutto
نه دانشنامهای نیازم است
نه لغتنامهای…
کلمات
مرا به دام بلاغت میبرد و
بلاغت
مثل مردی که ذهنیاتش را بر زنی آشکار سازد
معنا را مجروح میکند
و زخمها را ستایش.
پس چگونه است که وصف شکوفهٔ بادام در زبانم جاری است
حالی که خود، جز پژواک نیستم؟
شفاف است
مثل روئیدن خندهای از جنس آب
بر تنههای شبنمی سرخگون…
بیوزن است
مثل جملهای موسیقی…
ضعیف است
مثل یک نگاه که خاطره
بر انگشتان ما بیفکند
تا مهمل بنویسیم…
شلوغ است
مثل یک بیت شعر که با حروف ننوشته باشندش…
برای گفتن از شکوفهٔ باران
باید به درون فرو شوم
تا به نامهای احساسات
که بر درختان آویز شدهست رسم.
چیست نامش؟
چیست نام این بینام، در شعریت هیچ؟
باید که جاذبه و کلام را در هم شکنم
تا در قامت زمزمه، بر که میگردد
وزنش را بشناسم
او شوم
و وضوحی سپیدم بخشد.
نه وطن
نه تبعید،
کلمه
این شور سپید است برای گفتن از شکوفهٔ بادام.
نه برف است
نه کتان
پس این که نامها و چیزها را بالایی میبخشد چیست؟
آن هنگام که نویسندهای از شکوفهٔ بادام میگوید
تا تپهها را در دام مه اندازد
و مردمش میگویند:
همین است،
این کلمات سرود ملی ماست.
#محمود_درویش
@plutto