این رو فهمیدم که مردهای هنرمند نه ریش و سبیل متفاوتی دارن، نه اخلاق عجیبی و نه سعی می کنن حرف های گنده بزنن. اتفاقا بیشترشون آدم های ساده ای هستن و دست های زمختی هم دارن.
چیزی که یه مرد رو تبدیل به یک هنرمند می کنه دوست داشتن واقعی یک زنه.
به نطر من عشق بزرگترین اثر هنری هست که یه هنرمند می تونه خلق کنه!
📚 قهوه سرد آقای نویسنده
#روزبه_معین
@plutto
چیزی که یه مرد رو تبدیل به یک هنرمند می کنه دوست داشتن واقعی یک زنه.
به نطر من عشق بزرگترین اثر هنری هست که یه هنرمند می تونه خلق کنه!
📚 قهوه سرد آقای نویسنده
#روزبه_معین
@plutto
برای گم شدن همیشه نباید
توی کوچه پس کوچه های غربت باشی
گاهی وقت ها توی اتاق خودت!
میان تک تک خاطراتت گم میشی!
اون وقت باید خیلی به عقب برگردی
تا خودت رو پیدا کنی...
#روزبه_معین
@plutto
توی کوچه پس کوچه های غربت باشی
گاهی وقت ها توی اتاق خودت!
میان تک تک خاطراتت گم میشی!
اون وقت باید خیلی به عقب برگردی
تا خودت رو پیدا کنی...
#روزبه_معین
@plutto
- برایت آرزوهایِ ساده می کنم
آرزو می کنم شب ها خواب هایِ خوب ببینی
و صبح ها سرِ حوصله ملافه هایِ سفید را مرتب کنی،
پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را می نوشی آفتاب رویِ گونه ات بنشیند...
آرزو می کنم به کسی که دوستش داری بگویی، "دوستت دارم"
اگر نه امیدوارم قدرتِ این را داشته باشی که لبخندهایِ مصنوعی بزنی...
آرزو می کنم کتاب هایِ خوب بخوانی، آهنگ هایِ خوب گوش کنی،
عطر هایِ خوب ببویی،
با آدم هایِ خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیس برایِ،
- بودنِ چیزی که دوست داری باشی! -روزتون پر از انرژی مثبت😊
#روزبه_معین
@plutto
آرزو می کنم شب ها خواب هایِ خوب ببینی
و صبح ها سرِ حوصله ملافه هایِ سفید را مرتب کنی،
پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را می نوشی آفتاب رویِ گونه ات بنشیند...
آرزو می کنم به کسی که دوستش داری بگویی، "دوستت دارم"
اگر نه امیدوارم قدرتِ این را داشته باشی که لبخندهایِ مصنوعی بزنی...
آرزو می کنم کتاب هایِ خوب بخوانی، آهنگ هایِ خوب گوش کنی،
عطر هایِ خوب ببویی،
با آدم هایِ خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیس برایِ،
- بودنِ چیزی که دوست داری باشی! -روزتون پر از انرژی مثبت😊
#روزبه_معین
@plutto
اوه...هرزه، فاحشه، بی حیا، از این حرف ها زیاد پشت سر اون دختر لهستانی می زدن. می گفتن هر شب با یکی از کاسب های محل رابطه داشته. حتی زن های محل می گفتن اون خودش یکی از کاسب های محله. اما توقع نداشتم درباره من فکر بد کنی.
بذار رک و پوست کنده بهت بگم، درسته که اون دختر لهستانی خیلی خوشگل و تو دل برو بود و با دیدنش هر مردی هورمون هاش بالا و پایین می شد و باهاش رویاپردازی می کرد. و درسته که شیطنت های خاص خودش رو داشت و با این و اون زیاد گرم می گرفت. ولی به نظر دختر بدی نمی اومد! جدی میگم. حداقل با من یکی خیلی محترمانه رفتار می کرد. اصلا من و اون در کل سه چهار بار بیشتر با هم صحبت نکرده بودیم. یک بار فقط واسه سفت کردن شیر حموم خونه ش ازم کمک خواست. یکی دو بار هم ازم پماد گرفت، از همین پمادها که گرم می کنه، می گفت عضلات پشت کمرش تو استخر می گیره و باید حتما ماساژ بده تا خوب شه. همین! تموم صحبت من و اون دختر همین بود و بینمون هیچ اتفاقی نیفتاد. نمی خوام دست پیش رو بگیرم پس نیفتم اما چرا شما فکر می کنید که همه مردها مثل همن؟ چرا فکر می کنید که جنس مذکر حاضره با هر زن و دختر غریبه ای رابطه داشته باشه؟
البته نمیگم من پاک و منزه هستم و تا حالا از این رابطه ها نداشتم، داشتم! نمیگم چون من به مذهب اعتقاد دارم، چون من کتاب های زیادی رو از ادبیات کلاسیک خوندم، چون من باخ و شوپن و موتزارت گوش میدم به دور از هر اشتباهی هستم و تا حالا دنبال اون کارها نرفتم، رفتم! من هم مثل هر مرد دیگه ای یه شب به سرم زد با یه غریبه باشم و خوش بگذرونم. اما آخرش، همون وقتی که دم و دستگاهت آروم میگیره و می خوای احساس آرامش کنی، حالم از خودم بهم خورد. باورت میشه؟ نسبت به اتاقم، لباسم، و تختم احساس تنفر داشتم. حتی دچار وسواس شده بودم، روزی چند بار می رفتم حموم تا عطر تن اون غریبه رو از خودم پاک کنم. تو که من رو خوب می شناسی، می دونی که من عاشق عطر زنونه ام. می دونی که چقدر از حس کردن عطر زن ها و دخترها تو خیابون لذت می برم.
ولی عطر و بوی تن آدم ها روی تخت خواب بحثش جداست. من نمی تونم کسی رو که عاشقش نیستم، کسی رو که واسم یه غریبه ست در آغوش بگیرم و بوکنم. باور کن نمی خوام ادای آدم خوب ها رو در بیارم ولی اون تجربه تلخ باعث شد بفهمم همبستر شدن بدون دوست داشتن، بدون عشق، چندش آور وحال بهم زنه. حالا هرچقدر طرف میخواد خوشگل باشه، خوش هیکل باشه، وقتی خودش و عطرش رو دوست نداشته باشی، رابطه باهاش افسرده ات می کنه.
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی
#روزبه_معین
@plutto
بذار رک و پوست کنده بهت بگم، درسته که اون دختر لهستانی خیلی خوشگل و تو دل برو بود و با دیدنش هر مردی هورمون هاش بالا و پایین می شد و باهاش رویاپردازی می کرد. و درسته که شیطنت های خاص خودش رو داشت و با این و اون زیاد گرم می گرفت. ولی به نظر دختر بدی نمی اومد! جدی میگم. حداقل با من یکی خیلی محترمانه رفتار می کرد. اصلا من و اون در کل سه چهار بار بیشتر با هم صحبت نکرده بودیم. یک بار فقط واسه سفت کردن شیر حموم خونه ش ازم کمک خواست. یکی دو بار هم ازم پماد گرفت، از همین پمادها که گرم می کنه، می گفت عضلات پشت کمرش تو استخر می گیره و باید حتما ماساژ بده تا خوب شه. همین! تموم صحبت من و اون دختر همین بود و بینمون هیچ اتفاقی نیفتاد. نمی خوام دست پیش رو بگیرم پس نیفتم اما چرا شما فکر می کنید که همه مردها مثل همن؟ چرا فکر می کنید که جنس مذکر حاضره با هر زن و دختر غریبه ای رابطه داشته باشه؟
البته نمیگم من پاک و منزه هستم و تا حالا از این رابطه ها نداشتم، داشتم! نمیگم چون من به مذهب اعتقاد دارم، چون من کتاب های زیادی رو از ادبیات کلاسیک خوندم، چون من باخ و شوپن و موتزارت گوش میدم به دور از هر اشتباهی هستم و تا حالا دنبال اون کارها نرفتم، رفتم! من هم مثل هر مرد دیگه ای یه شب به سرم زد با یه غریبه باشم و خوش بگذرونم. اما آخرش، همون وقتی که دم و دستگاهت آروم میگیره و می خوای احساس آرامش کنی، حالم از خودم بهم خورد. باورت میشه؟ نسبت به اتاقم، لباسم، و تختم احساس تنفر داشتم. حتی دچار وسواس شده بودم، روزی چند بار می رفتم حموم تا عطر تن اون غریبه رو از خودم پاک کنم. تو که من رو خوب می شناسی، می دونی که من عاشق عطر زنونه ام. می دونی که چقدر از حس کردن عطر زن ها و دخترها تو خیابون لذت می برم.
ولی عطر و بوی تن آدم ها روی تخت خواب بحثش جداست. من نمی تونم کسی رو که عاشقش نیستم، کسی رو که واسم یه غریبه ست در آغوش بگیرم و بوکنم. باور کن نمی خوام ادای آدم خوب ها رو در بیارم ولی اون تجربه تلخ باعث شد بفهمم همبستر شدن بدون دوست داشتن، بدون عشق، چندش آور وحال بهم زنه. حالا هرچقدر طرف میخواد خوشگل باشه، خوش هیکل باشه، وقتی خودش و عطرش رو دوست نداشته باشی، رابطه باهاش افسرده ات می کنه.
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی
#روزبه_معین
@plutto
بازنده ها دوست دارند بازی که باختند را دوباره شروع کنند، برخلاف برنده ها که دلیلی برای شروع بازی که بردند نمی بینند.
اما گاهی بازیچه دست آدم هایی می شویم که نه بردن برایشان مهم است نه باختن!
آن ها فقط دوست دارند بازی کنند.
#روزبه_معین
@plutto
اما گاهی بازیچه دست آدم هایی می شویم که نه بردن برایشان مهم است نه باختن!
آن ها فقط دوست دارند بازی کنند.
#روزبه_معین
@plutto
ترسم از آدمهاییه که مثل تاکسی باهات برخورد میکنن، آدمهایی که بیهوا وارد زندگیت میشن، با عجله حرف از دوست داشتن میزنن و واسه پیش رفتن شتاب دارن، لعنتیها انگار میخوان فرار کنن،
انگار میخوان فراموش کنن،
و وقتی هم که میبینن به اندازهی کافی دور شدن،
بی مقدمه میگن، ممنون،
پیاده میشم.
#روزبه_معین
@plutto
انگار میخوان فراموش کنن،
و وقتی هم که میبینن به اندازهی کافی دور شدن،
بی مقدمه میگن، ممنون،
پیاده میشم.
#روزبه_معین
@plutto
گوش کنید! دو تا خبر دارم، یکیش خوبه و یکیش بد.
بذارید اول خبر خوب رو بگم. الان یه هفته ست سیستم گرمایشی به کلی از کار افتاده! این یعنی که اگه بخوایم اینجا بمونیم باید توی دمای زیر صفر زندگی کنیم. پس این می تونه یه نیروی محرکه ای باشه که بارو بندیل رو ببندیم و بالاخره از این خراب شده فرار کنیم.
اما خبر بد اینه که ما الان یه هفته ست بدون اینکه متوجه بشیم داریم توی دمای زیر صفر زندگی می کنیم، و نه تنها صدامون در نیومده، بلکه حتی بهش عادت هم کردیم. خبر از این بدتر می خواستید؟
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی
#روزبه_معین
@plutto
بذارید اول خبر خوب رو بگم. الان یه هفته ست سیستم گرمایشی به کلی از کار افتاده! این یعنی که اگه بخوایم اینجا بمونیم باید توی دمای زیر صفر زندگی کنیم. پس این می تونه یه نیروی محرکه ای باشه که بارو بندیل رو ببندیم و بالاخره از این خراب شده فرار کنیم.
اما خبر بد اینه که ما الان یه هفته ست بدون اینکه متوجه بشیم داریم توی دمای زیر صفر زندگی می کنیم، و نه تنها صدامون در نیومده، بلکه حتی بهش عادت هم کردیم. خبر از این بدتر می خواستید؟
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی
#روزبه_معین
@plutto
به شدت نياز داشتم با كسى حرف بزنم..
تلفن رو برداشتم تا شماره اى رو بگيرم.
اما هيچ كس رو نداشتم! دفترچه تلفن من پر از اسم هاى جور واجوره.. اما وقتى دنبال كسى مى گردم تا بتونم باهاش حرف بزنم، مببينم كه به صورت مفتضحانه اى هيچ كس رو ندارم و اون اعدادى كه جلوى اسم ها نوشته شده مثل اعدادی که روى يك چك بى محل نوشته شده باشه،
بى ارزش و مسخره ان..
#روزبه_معین
@plutto
تلفن رو برداشتم تا شماره اى رو بگيرم.
اما هيچ كس رو نداشتم! دفترچه تلفن من پر از اسم هاى جور واجوره.. اما وقتى دنبال كسى مى گردم تا بتونم باهاش حرف بزنم، مببينم كه به صورت مفتضحانه اى هيچ كس رو ندارم و اون اعدادى كه جلوى اسم ها نوشته شده مثل اعدادی که روى يك چك بى محل نوشته شده باشه،
بى ارزش و مسخره ان..
#روزبه_معین
@plutto
تا حالا به 89 سالگیت فکر کردی؟
_نه
+اگه پیر بشی و اونی که میخوای کنارت نباشه جای همه چیزز خالیه!
خالی خالی...
#روزبه_معین
@plutto
_نه
+اگه پیر بشی و اونی که میخوای کنارت نباشه جای همه چیزز خالیه!
خالی خالی...
#روزبه_معین
@plutto
داستانی که می خوام واست تعریف کنم، داستان قدیمی دو برادره، دو پسربچه که می خواستن با خرگوش نازنین شون که اسمش جیک بوده نمایش خرگوش در کلاه رو اجرا کنن. خرگوش در کلاه، اسم یه شعبده بازی کلاسیکه. توی این نمایش سرعت عمل حرف اول رو می زنه. ابتدا شعبده باز خرگوش رو پشت یه میز توی کیسه پنهون می کنه. البته بهتره خرگوش تنبلی باشه. بعدکلاهی خالی رو به تماشاگرها نشون میده و اون رو روی لبه ی میز میذاره. و در مهمترین مرحله باید حواس تماشاگرها رو پرت کنه و خرگوش رو به سرعت توی کلاه بندازه و نشونشون بده.
دو پسربچه دقیقا همین مراحل رو انجام میدن اما خرگوششون، جیک به قدری چابک بود که اون ها مجبور میشن در کیسه رو سفت ببندن. و چون سرعت عمل بالایی نداشتن و نمایش چند دقیقه ای طول می کشه، خرگوش بیچاره داخل کیسه خفه میشه. تا حالا خرگوش کشتی؟ هیچ وقت این کار رو نکن، مخصوصا اگه خرگوش مورد علاقه ت باشه.
بعد از مرگ اون خرگوش مدتی دو برادر به شدت افسرده، مضطرب و ضعیف میشن. تا اینکه پدرشون خودش یک نمایش ترتیب میده و از اون کلاه جادویی خرگوشی بیرون میاره که شباهت ظاهری بسیاری به جیک داره و به پسرهاش میگه که جیک برگشته! اما هر دوی پسرها باور دارن که این خرگوش تنبل، جیک نیست. چون جیک چابک بود و دست آموز. برادر کوچکتر هیچ وقت نمی تونه با خرگوش جدید ارتباط برقرار کنه، چرا؟ چون اون هنوز جیک رو فراموش نکرده بود. ولی برادر بزرگتر تصمیم می گیره خرگوش جدید رو درست مثل جیک تربیت کنه، و پس از اون صداش می زنه جیک. و مدتی بعد به تنهایی نمایش خرگوش در کلاه رو اجرا می کنه. باز هم همان مراحل، باز هم یک خرگوش چابک، باز هم سفت بستن کیسه و باز هم خفه شدن خرگوش.
هدف از گفتن این حرف ها آموزش شعبده بازی نبود. من برادر بزرگه بودم و از این اتفاق درس های مهمی یاد گرفتم.
تا وقتی که خرگوش قبلیت رو کامل فراموش نکردی نمی تونی یه خرگوش جدید داشته باشی. اگر خرگوش جدید گرفتی سعی نکن اون رو تبدیل به خرگوش قبلی کنی.
و مهمتر از همه اینکه هیچ وقت خرگوشی که دوست داری رو توی کیسه زندونی نکن، خفه میشه.
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی
#روزبه_معین
@plutto
دو پسربچه دقیقا همین مراحل رو انجام میدن اما خرگوششون، جیک به قدری چابک بود که اون ها مجبور میشن در کیسه رو سفت ببندن. و چون سرعت عمل بالایی نداشتن و نمایش چند دقیقه ای طول می کشه، خرگوش بیچاره داخل کیسه خفه میشه. تا حالا خرگوش کشتی؟ هیچ وقت این کار رو نکن، مخصوصا اگه خرگوش مورد علاقه ت باشه.
بعد از مرگ اون خرگوش مدتی دو برادر به شدت افسرده، مضطرب و ضعیف میشن. تا اینکه پدرشون خودش یک نمایش ترتیب میده و از اون کلاه جادویی خرگوشی بیرون میاره که شباهت ظاهری بسیاری به جیک داره و به پسرهاش میگه که جیک برگشته! اما هر دوی پسرها باور دارن که این خرگوش تنبل، جیک نیست. چون جیک چابک بود و دست آموز. برادر کوچکتر هیچ وقت نمی تونه با خرگوش جدید ارتباط برقرار کنه، چرا؟ چون اون هنوز جیک رو فراموش نکرده بود. ولی برادر بزرگتر تصمیم می گیره خرگوش جدید رو درست مثل جیک تربیت کنه، و پس از اون صداش می زنه جیک. و مدتی بعد به تنهایی نمایش خرگوش در کلاه رو اجرا می کنه. باز هم همان مراحل، باز هم یک خرگوش چابک، باز هم سفت بستن کیسه و باز هم خفه شدن خرگوش.
هدف از گفتن این حرف ها آموزش شعبده بازی نبود. من برادر بزرگه بودم و از این اتفاق درس های مهمی یاد گرفتم.
تا وقتی که خرگوش قبلیت رو کامل فراموش نکردی نمی تونی یه خرگوش جدید داشته باشی. اگر خرگوش جدید گرفتی سعی نکن اون رو تبدیل به خرگوش قبلی کنی.
و مهمتر از همه اینکه هیچ وقت خرگوشی که دوست داری رو توی کیسه زندونی نکن، خفه میشه.
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی
#روزبه_معین
@plutto
"بارون" آدم رو به ديوانگى ميرسونه
يه چيز فراتر از الكل!
خوب ميتونه هواييت كنه تا اينكه، از
آشفتگى هاى زمين رها بشى
حلالِ حلال...!
#روزبه_معین
@plutto
يه چيز فراتر از الكل!
خوب ميتونه هواييت كنه تا اينكه، از
آشفتگى هاى زمين رها بشى
حلالِ حلال...!
#روزبه_معین
@plutto
یه روز پدر بزرگم قفل کمدش رو باز کرد
و یه پیپ قدیمی رو نشونم داد و گفت :
مهمترین چیزی که یه مرد باید بدونه
اینه که نباید یه زن همه چیز رو بدونه،
و البته نباید هم از همه چیز بی خبر باشه !
حس بین دونستن و ندونستن واسه اونها خوشاینده،
باید اجازه بدی زنها همیشه سوال کنن،
با ذهنشون بازی کن، خودشون هم این رو میخوان ...
فکر کنم واسه همین بود که وقتی مادربزرگم
از پدر بزرگم میپرسید که هنوزم دوسم داری ؟
پدربزرگم بهش میگفت :
اون پیپ من رو پیدا کن تا بهت بگم !
اما خب پیپ که قطعا پیدا نمی شد،
مادربزرگ هم جواب سوالش رو نمیگرفت،
سوالی که می دونست جوابش چیه
اما باز هم میپرسید.. !
#روزبه_معین
@plutto
و یه پیپ قدیمی رو نشونم داد و گفت :
مهمترین چیزی که یه مرد باید بدونه
اینه که نباید یه زن همه چیز رو بدونه،
و البته نباید هم از همه چیز بی خبر باشه !
حس بین دونستن و ندونستن واسه اونها خوشاینده،
باید اجازه بدی زنها همیشه سوال کنن،
با ذهنشون بازی کن، خودشون هم این رو میخوان ...
فکر کنم واسه همین بود که وقتی مادربزرگم
از پدر بزرگم میپرسید که هنوزم دوسم داری ؟
پدربزرگم بهش میگفت :
اون پیپ من رو پیدا کن تا بهت بگم !
اما خب پیپ که قطعا پیدا نمی شد،
مادربزرگ هم جواب سوالش رو نمیگرفت،
سوالی که می دونست جوابش چیه
اما باز هم میپرسید.. !
#روزبه_معین
@plutto
من با تو تمام طعم ها را چشیده ام
شیرین
مثل طعم داشتنت
شور
مثل کتلت های آخر هفته
ترش
مثل قورمه سبزی که سوزاندی
و تلخ
مثل اکنون
که با دیگری می خندی!
#روزبه_معین
@plutto
شیرین
مثل طعم داشتنت
شور
مثل کتلت های آخر هفته
ترش
مثل قورمه سبزی که سوزاندی
و تلخ
مثل اکنون
که با دیگری می خندی!
#روزبه_معین
@plutto
مرلین مونرو رو می شناسی؟ همون افسانه بی همتا، اون زن جذاب و دوست داشتنی که با موهای مثل خورشید و چشم های دریاییش،کلی کشته مرده پیدا کرده بود.
وقتی بچه بودم مادرم یه آرایشگاه کوچک داشت که روی دیوارهاش عکس های مرلین مونرو بود، من ساعت ها به یک عکسش خیره می شدم، همون که لباس قرمز پوشیده بود و بند لباسش هم شل شده بود، باور کن حرف نداشت، همه رو به دیوونگی می کشوند!
اما اون توی سن سی و شش سالگی و در اوج زیبایی و محبوبیت با قرص خواب آور خودکشی کرد، مثل یه فاجعه بود، یه سری ها می گفتن افسردگی گرفته بود، یه سری هم می گفتن کشته شده، اما من میگم هیچکدوم از این ها نبوده، اون با هوش بوده.
اون نمی خواسته یه افسانه رو الکی کش بده، نمی خواسته چند سال بعد با پوستی چروک و یه مرگ طبیعی بمیره!
داستان مرلین مونرو مثل داستان های عشقی بود، عشقی که تو اوج تموم شد، زیبا تموم شد.
فکر می کنم مرلین بیش از اندازه باهوش بود، البته مردم به آدم های بیش از اندازه باهوش میگن دیوونه.
#قهوه_سرد_آقای_نویسنده
#روزبه_معین
@plutto
وقتی بچه بودم مادرم یه آرایشگاه کوچک داشت که روی دیوارهاش عکس های مرلین مونرو بود، من ساعت ها به یک عکسش خیره می شدم، همون که لباس قرمز پوشیده بود و بند لباسش هم شل شده بود، باور کن حرف نداشت، همه رو به دیوونگی می کشوند!
اما اون توی سن سی و شش سالگی و در اوج زیبایی و محبوبیت با قرص خواب آور خودکشی کرد، مثل یه فاجعه بود، یه سری ها می گفتن افسردگی گرفته بود، یه سری هم می گفتن کشته شده، اما من میگم هیچکدوم از این ها نبوده، اون با هوش بوده.
اون نمی خواسته یه افسانه رو الکی کش بده، نمی خواسته چند سال بعد با پوستی چروک و یه مرگ طبیعی بمیره!
داستان مرلین مونرو مثل داستان های عشقی بود، عشقی که تو اوج تموم شد، زیبا تموم شد.
فکر می کنم مرلین بیش از اندازه باهوش بود، البته مردم به آدم های بیش از اندازه باهوش میگن دیوونه.
#قهوه_سرد_آقای_نویسنده
#روزبه_معین
@plutto
شنیده ام چشم به راه
باران پاییزی...
کنار پنجره اتاقت می نشینی ...
و بوسه بر سیگار می زنی.
خوش به حال سیگارها!
شنیده ام تنهایی به کافه می روی...
خیابان ها را متر می کنی،
بی دلیل می خندی.
شنیده ام خواب هایت...
زمستانی شده اند. ...
روزهایت کوتاه،
موهایت کوتاه...
راستی، کنار همیشگی هایت،
شب های تنهایی...
دلتنگ من هم می شوی؟
#روزبه_معین
@plutto
باران پاییزی...
کنار پنجره اتاقت می نشینی ...
و بوسه بر سیگار می زنی.
خوش به حال سیگارها!
شنیده ام تنهایی به کافه می روی...
خیابان ها را متر می کنی،
بی دلیل می خندی.
شنیده ام خواب هایت...
زمستانی شده اند. ...
روزهایت کوتاه،
موهایت کوتاه...
راستی، کنار همیشگی هایت،
شب های تنهایی...
دلتنگ من هم می شوی؟
#روزبه_معین
@plutto
آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم، من شلیک کردم بهش، درست زدم به پاش!
وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت، چشمهاش داشت التماس میکرد، نفس میکشید، زیباییش من رو تسخیر کرده بود، حس کردم که اون گوزن میتونه دوست خوبی واسم باشه، میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم...
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی من رو میبینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم!
از التماس چشمهاش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم...
تو هیچوقت نمیتونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی!
#قهوه_سرد_آقای_نویسنده
#روزبه_معین
@plutto
وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت، چشمهاش داشت التماس میکرد، نفس میکشید، زیباییش من رو تسخیر کرده بود، حس کردم که اون گوزن میتونه دوست خوبی واسم باشه، میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم...
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی من رو میبینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم!
از التماس چشمهاش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم...
تو هیچوقت نمیتونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی!
#قهوه_سرد_آقای_نویسنده
#روزبه_معین
@plutto
آدمها جدا از عطری که به خودشون میزنن،
عطر دیگه ای هم دارن که اتفاقا تاثیر گذارتر هم هست، عطر چشم هاشون، عطر حرف هاشون، عطری که فقط مختص شخصیت اونهاست و متاسفانه در هیچ مغازه ی عطر فروشی پیدا نمیشه.
#روزبه_معین
قهوه سرد آقای نویسنده
@plutto
عطر دیگه ای هم دارن که اتفاقا تاثیر گذارتر هم هست، عطر چشم هاشون، عطر حرف هاشون، عطری که فقط مختص شخصیت اونهاست و متاسفانه در هیچ مغازه ی عطر فروشی پیدا نمیشه.
#روزبه_معین
قهوه سرد آقای نویسنده
@plutto
دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم و نیاز داشتم با یکی باشم. به کافه کرفت رفتم تا شاید اونجا آشنایی رو ببینم. از قضا با سوفی، یکی از شاگردهای سابقم روبرو شدم. سوفی هنوز هم مثل بیست سالگیش زیبا و دلربا بود. از زندگیش تعریف کرد و گفت با شوهرش رابطه خوبی نداره و چند وقتیه که طرف گذاشته رفته. خلاصه از هر دری حرفی زدیم و آخر سوفی ازم دعوت کرد تا به خونهاش برم و نقاشی های جدیدش رو ببینم.
باهم به خونه سوفی رفتیم و وقتی داشتیم وارد میشدیم، بهم گفت: «یکم آروم، پسرم خوابه.»
بیاختیار ازش پرسیدم: «به پسرت میگی من کیام؟»
با گفتن این جمله، این جملهی پرسشی نفرتانگیز، این جملهی چندشآور، حالت تهوع بهم دست داد. انگار تاریخ تکرار شده بود و من به چهل سال پیش برگشته بودم. وقتیکه نوجوان بودم توی ساختمون ما زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی میکردن. پاتریک مغازهی چرم فروشی داشت و امیلی هم نوازندهی ویولنسل بود. به از شما نباشه، زنی بود زیبا، آروم، قد بلند و با چشم هایی آبی که هرکسی رو شیفته خودش میکرد.
یه روز به طور اتفاقی امیلی رو با مردی غریبه دیدم. طرف از اون بچه خوشگل ها بود و هیکل تراشیده و براقی هم داشت.وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد با لحنی زننده پرسید:«به پسرت میگی من کی ام؟»
امیلی در رو باز کرد و گفت:«هیچکس»
بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت و امیلی غمگین و سوزناکتر از همیشه شروع به نواختن ویولنسل کرد.از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم چرا باید امیلی مردی غریبه رو بیاره خونه و به پاتریک خیانت کنه؟ و چرا باید بعد از اون کار آهنگی به این غمگینی بزنه؟
اما این کار ادامه داشت و هرچند وقت یکبار امیلی مردی جدید رو میآورد خونه و بعد از رفتنش ویولنسل میزد.
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم و ببینم این مردها رو از کجا میآره. امیلی با عینکی دودی به سمت مغازه پاتریک رفت و از دور به اونجا خیره شد.من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم. بعد از چند دقیقه زن مو بوری با یک دسته رز قرمز وارد مغازه شد و پاتریک به گرمی و با چشمانی رخشان اون رو در آغوش گرفت و بلافاصله کرکره رو پایین کشید و ساعتی با اون زن توی مغازه تنها موند.
با دیدن این صحنه امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد و من هم دیگه واسهم مهم نبود اون مردها رو از کجا گیر میاره. اما این سوال همیشه در ذهنم باقی موند: پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟ و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولنسل میزد؟
~
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی
#روزبه_معین
@plutto
باهم به خونه سوفی رفتیم و وقتی داشتیم وارد میشدیم، بهم گفت: «یکم آروم، پسرم خوابه.»
بیاختیار ازش پرسیدم: «به پسرت میگی من کیام؟»
با گفتن این جمله، این جملهی پرسشی نفرتانگیز، این جملهی چندشآور، حالت تهوع بهم دست داد. انگار تاریخ تکرار شده بود و من به چهل سال پیش برگشته بودم. وقتیکه نوجوان بودم توی ساختمون ما زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی میکردن. پاتریک مغازهی چرم فروشی داشت و امیلی هم نوازندهی ویولنسل بود. به از شما نباشه، زنی بود زیبا، آروم، قد بلند و با چشم هایی آبی که هرکسی رو شیفته خودش میکرد.
یه روز به طور اتفاقی امیلی رو با مردی غریبه دیدم. طرف از اون بچه خوشگل ها بود و هیکل تراشیده و براقی هم داشت.وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد با لحنی زننده پرسید:«به پسرت میگی من کی ام؟»
امیلی در رو باز کرد و گفت:«هیچکس»
بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت و امیلی غمگین و سوزناکتر از همیشه شروع به نواختن ویولنسل کرد.از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم چرا باید امیلی مردی غریبه رو بیاره خونه و به پاتریک خیانت کنه؟ و چرا باید بعد از اون کار آهنگی به این غمگینی بزنه؟
اما این کار ادامه داشت و هرچند وقت یکبار امیلی مردی جدید رو میآورد خونه و بعد از رفتنش ویولنسل میزد.
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم و ببینم این مردها رو از کجا میآره. امیلی با عینکی دودی به سمت مغازه پاتریک رفت و از دور به اونجا خیره شد.من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم. بعد از چند دقیقه زن مو بوری با یک دسته رز قرمز وارد مغازه شد و پاتریک به گرمی و با چشمانی رخشان اون رو در آغوش گرفت و بلافاصله کرکره رو پایین کشید و ساعتی با اون زن توی مغازه تنها موند.
با دیدن این صحنه امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد و من هم دیگه واسهم مهم نبود اون مردها رو از کجا گیر میاره. اما این سوال همیشه در ذهنم باقی موند: پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟ و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولنسل میزد؟
~
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی
#روزبه_معین
@plutto
«پای من شکست، وقتی دوازده سالم بود. سر کلاس ژیمیناستیک، بهخاطر یک شیطنت، بهخاطر یک پشتک بیجا و...آه، خیلی درد داشت. می دونی بعد از اینکه پات میشکنه چی میشه؟»
«نه.»
«باید پایت روگچ بگیری، تا چند وقت هم نباید حرکتش بدی. بعد یاد میگیری که چطوری با عصا راه بری. آهسته، نامطمئن و بیتعادل، اما به هرحال راه میری. چند وقت بعد وقتی دکتر داره گچ رو باز میکنه بهت میگه که کم کم همه چیز مثل گذشته میشه، ولی نمیشه. به نظرم هیچ کسی بعد از اینکه شکستگی رو تجربه میکنه، مثل گذشته نمیشه. حتا اگه کاملا خوب بشه، حتا اگه هیچ اثری از شکستگی روش نمونه. نمیگم بدتر میشی یا بهتر. فقط دیگه اون آدم سابق نیستی. اون اتفاق، یا چنان شجاعتی بهت میده که باعث میشه که دیگه از شکستگی هراس نداشته باشی و حتا باز هم شکستگی رو تجربه کنی، یا اینکه انقدر میترسوندت که از حاشیه امنت تکون نخوری.»
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی
#روزبه_معین
@plutto
«نه.»
«باید پایت روگچ بگیری، تا چند وقت هم نباید حرکتش بدی. بعد یاد میگیری که چطوری با عصا راه بری. آهسته، نامطمئن و بیتعادل، اما به هرحال راه میری. چند وقت بعد وقتی دکتر داره گچ رو باز میکنه بهت میگه که کم کم همه چیز مثل گذشته میشه، ولی نمیشه. به نظرم هیچ کسی بعد از اینکه شکستگی رو تجربه میکنه، مثل گذشته نمیشه. حتا اگه کاملا خوب بشه، حتا اگه هیچ اثری از شکستگی روش نمونه. نمیگم بدتر میشی یا بهتر. فقط دیگه اون آدم سابق نیستی. اون اتفاق، یا چنان شجاعتی بهت میده که باعث میشه که دیگه از شکستگی هراس نداشته باشی و حتا باز هم شکستگی رو تجربه کنی، یا اینکه انقدر میترسوندت که از حاشیه امنت تکون نخوری.»
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی
#روزبه_معین
@plutto
گاهی مردم هم فراموش میکنن که تو کسی رو فراموش کردی. بیاختیار و بدون قصد و غرض اسمی رو به زبون میآرن. اما تو به خیالت گذشته رو از ذهنت پاک کردی. به زندگیت میرسی، حالت خوبه، غصه نمیخوری... ولی یواش یواش احساس میکنی یه چیزی کمه، یه چیزی سر جاش نیست. انگار یه حفرهی تاریکی توی ذهن و قلبت به وجود اومده که هیچ جوابی واسهش نداری.
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی #روزبه_معین
@plutto
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی #روزبه_معین
@plutto