Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
👁✨ سرمهای تقویت مژه و ابرو تراست ✨👀
برای نگاهی که هیچوقت فراموش نمیشود… 💖
با فرمولاسیون پیشرفته و ترکیب قدرتمند زینک 🧪، ساوپالمیتو 🌱، کافئین ☕، عصاره گزنه 🍃 و پپتیدهای تقویتی، این دو محصول:
🚀 رشد مجدد مژهها و ابروها را تحریک میکنند
💎 ضخامت، طول و تراکم را افزایش میدهند
🌼 فولیکولها را تقویت و ریزش را متوقف میکنند
💧 خشکی و التهاب را کاهش میدهند
📅 نتیجه استفاده منظم:
ماه به ماه، پرپشتی و زیبایی بیشتر… تا جایی که نگاهت امضاى چهرهات شود 😍
با تراست، زیبایی از قاب نگاهت آغاز میشود. ✨
💌همین الان پیام بده و از تغییر واقعی لذت ببر👇
👇ادمین فروش
@TRUST_ORDERS
🎁🎁🎁به ده نفر اولی که خرید بکنند 10 درصد تخفیف قیمت به همراه شرکت در قرعه کشی ریمل های حجم دهنده و لیفت کننده مژه تراست جایزه داده خواهد شد.
لطفا برای اعتبار سنجی تبلیغ حتما اسکرین شات تبلیغ را با درخواست خرید برای ادمین فروش ارسال فرمایید. 😍😍جای تو باشم این فرصت استثنایی رو از دست نمی دم 🎉🎊
برای نگاهی که هیچوقت فراموش نمیشود… 💖
با فرمولاسیون پیشرفته و ترکیب قدرتمند زینک 🧪، ساوپالمیتو 🌱، کافئین ☕، عصاره گزنه 🍃 و پپتیدهای تقویتی، این دو محصول:
🚀 رشد مجدد مژهها و ابروها را تحریک میکنند
💎 ضخامت، طول و تراکم را افزایش میدهند
🌼 فولیکولها را تقویت و ریزش را متوقف میکنند
💧 خشکی و التهاب را کاهش میدهند
📅 نتیجه استفاده منظم:
ماه به ماه، پرپشتی و زیبایی بیشتر… تا جایی که نگاهت امضاى چهرهات شود 😍
با تراست، زیبایی از قاب نگاهت آغاز میشود. ✨
💌همین الان پیام بده و از تغییر واقعی لذت ببر👇
👇ادمین فروش
@TRUST_ORDERS
🎁🎁🎁به ده نفر اولی که خرید بکنند 10 درصد تخفیف قیمت به همراه شرکت در قرعه کشی ریمل های حجم دهنده و لیفت کننده مژه تراست جایزه داده خواهد شد.
لطفا برای اعتبار سنجی تبلیغ حتما اسکرین شات تبلیغ را با درخواست خرید برای ادمین فروش ارسال فرمایید. 😍😍جای تو باشم این فرصت استثنایی رو از دست نمی دم 🎉🎊
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
رها با چشمانی سوزان خیرهاش شده بود،
سرش را کمی به سمت چپ کج کرد؛
طوری که انگار داشت او را دقیقتر میسنجید. مثل شکارچیای که بعد از شلیک، عکسالعمل طعمه را تماشا میکند.
رها ناباور به پیکر بیجانِ افتاده مقابلش خیره ماند؛ قلبش با هر نفس بیشتر مچاله میشد و چشمانش را خیستر میکرد.
با بغضی گلوگیر، قدمی به سمت عماد برداشت.
_من فکر میکردم فقط یه آقازاده از خودراضیای، یه خرپول لعنتی... یه...
نفسش بند آمده بود، صدایش هیستریک بالا رفت:
ــ تو یه روانیای، یه مریض! یه قاتل!
ــ اون داشت التماست میکرد، ولی تو...
عماد با خونسردی کلت را در دستش چرخاند، پوزخند سردی زد و چند قدمی به او نزدیکتر شد ،
بیهیچ فاصلهای، لبهایش کنار گوشش زمزمه کردند.
ــ و تو قراره برای همین آدم روانی بشی، رها... پس بهتره یاد بگیری با هیولاها زندگی کنی، چون یکیش قراره شوهرت باشه...
رها به سختی قدمی به عقب برداشت. پاهایش میلرزید،
چشمانش هنوز خیره به جسد افتاده روی زمین بود. رنگ از صورتش پریده، صدای نفسهایش تند و بریده بود.
با گلویی که خش برداشته بود، صدایی از میان لبهای لرزانش بیرون آمد؛
هر واژه را با دردی از اعماق وجودش بیرون میکشید.
«چرا؟...»
یک قدم دیگر برداشت، انگار توان ماندن نداشت.
«چرا من باید... اینو میدیدم؟»
اشکهایش از گونههایش جاری شد.
«تو... تو یه آدم کشتی، عماد...»
صدایش شکست، به هق هق افتاد
چند قدمی بیشتر عقب نرفت که. چشمانش برای لحظهای در چشمان سرد عماد گره خورد، و سپس تاریک شد.
https://tttttt.me/+uAXIYiXFOwQzNjE0
https://tttttt.me/+uAXIYiXFOwQzNjE0
عماد تهامی آقازادهای که تمام زندگیشو گذرونده تا انتقام مرگ پدر و مادرشو بگیره... اما وسط بازی قدرت دلش میلرزه؛ نه برای قدرت، نه برای پیروزی، بلکه برای دختری که درست نقطهی مقابلش...
رهایی که بهجای خون ریختن، برای نجات جون آدمها از خودش میگذره...
او بیتردید میکُشه، بیرحم و سرد....
و اون، با تمام تردیدهاش، میبخشه و نجات میده.اما حالا، این عشق یکطرفه قراره به کجا برسه؟
وقتی قاتل، عاشقِ ناجی بشه... سرنوشتشون به خون ختم میشه یا رهایی؟
سرش را کمی به سمت چپ کج کرد؛
طوری که انگار داشت او را دقیقتر میسنجید. مثل شکارچیای که بعد از شلیک، عکسالعمل طعمه را تماشا میکند.
رها ناباور به پیکر بیجانِ افتاده مقابلش خیره ماند؛ قلبش با هر نفس بیشتر مچاله میشد و چشمانش را خیستر میکرد.
با بغضی گلوگیر، قدمی به سمت عماد برداشت.
_من فکر میکردم فقط یه آقازاده از خودراضیای، یه خرپول لعنتی... یه...
نفسش بند آمده بود، صدایش هیستریک بالا رفت:
ــ تو یه روانیای، یه مریض! یه قاتل!
ــ اون داشت التماست میکرد، ولی تو...
عماد با خونسردی کلت را در دستش چرخاند، پوزخند سردی زد و چند قدمی به او نزدیکتر شد ،
بیهیچ فاصلهای، لبهایش کنار گوشش زمزمه کردند.
ــ و تو قراره برای همین آدم روانی بشی، رها... پس بهتره یاد بگیری با هیولاها زندگی کنی، چون یکیش قراره شوهرت باشه...
رها به سختی قدمی به عقب برداشت. پاهایش میلرزید،
چشمانش هنوز خیره به جسد افتاده روی زمین بود. رنگ از صورتش پریده، صدای نفسهایش تند و بریده بود.
با گلویی که خش برداشته بود، صدایی از میان لبهای لرزانش بیرون آمد؛
هر واژه را با دردی از اعماق وجودش بیرون میکشید.
«چرا؟...»
یک قدم دیگر برداشت، انگار توان ماندن نداشت.
«چرا من باید... اینو میدیدم؟»
اشکهایش از گونههایش جاری شد.
«تو... تو یه آدم کشتی، عماد...»
صدایش شکست، به هق هق افتاد
چند قدمی بیشتر عقب نرفت که. چشمانش برای لحظهای در چشمان سرد عماد گره خورد، و سپس تاریک شد.
https://tttttt.me/+uAXIYiXFOwQzNjE0
https://tttttt.me/+uAXIYiXFOwQzNjE0
عماد تهامی آقازادهای که تمام زندگیشو گذرونده تا انتقام مرگ پدر و مادرشو بگیره... اما وسط بازی قدرت دلش میلرزه؛ نه برای قدرت، نه برای پیروزی، بلکه برای دختری که درست نقطهی مقابلش...
رهایی که بهجای خون ریختن، برای نجات جون آدمها از خودش میگذره...
او بیتردید میکُشه، بیرحم و سرد....
و اون، با تمام تردیدهاش، میبخشه و نجات میده.اما حالا، این عشق یکطرفه قراره به کجا برسه؟
وقتی قاتل، عاشقِ ناجی بشه... سرنوشتشون به خون ختم میشه یا رهایی؟
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
-تو همون پسری هستی که مادرشو جلو چشمش تو شش سالگی بی عفت کردن
رگ گردنش از خشم بیرون زد و دستهایش با خشم مشت شد:
-لعنتی تو چی میدونی ؟
زن پاهای نیمه برهنهاش را روی هم انداخت تا ذرهای از جذابیتش دل مرد سنگین و سنگی روبه رویش را بلرزاند:
-همین چیزایی که یه زن باید در مورد مردی که دوستش داره بدونه
نه هورمونهایش بالا و پایین شد...
نه قلبش تند زد و نه ابراز علاقه زن زیبا روبه رویش تکانش داد...
نگاهش را به ساعت روبهرویش داد:
-زیاد وقت ندارم اگه کاری ندا...
-من دختر اون مرد متجاوز میشناسم
ابروهای پهن و سیاه مرد که در هم گره خورد.زن لوند با سیاست سرش را پایین انداخت:
-همون مردی که مادرتو بی آبرو کرد
قلب غفران فرو ریخت و مبهوت پلک زد:
-خُب
-اون دختر دوست صمیمی منه هرچی بخوای در موردش میگم
تلخندی زد:
-در اِزاش ؟
نگاهش را به لبهای درشت قلوهای مرد جوان داد و ادامه داد:
-فقط میخوام تو زندگیت باشم
نزدیک شد...آن قدر نزدیک که بوی عطر مرد جوان مشامش را پر کرد و دستش سینهاش را لمس کرد:
-آرامشت باشم
دست زن که به دکمههایش چسبید کلافه چشم بست و باز کرد:
-من قلبی ندارم بهت بدم
زن انگشتهای ظریف ناخنهای سرخش را به تهریشش چسباند و امیدوارانه لبخند زد:
-من دارم
این زن هنوز نمیدانست این مرد قلبی برای تپیدن ندارد بیحوصله پوزخند زد:
-یه دیت با اون دختر برام جور کن
***
شش ماه بعد
-الیسا یعنی چی ؟
دخترک معصومانه زیر گوشش خندید و دل مرد یک جور عجیبی لرزید:
-دختر پاک و تهتغاری جنوب
پوزخند زد...دست های مرد لباس هایش را پس زد و دخترک خجل خودش را جمع کردهبود.
کمی بعد خیره به دخترک که از درد جنینوار در خودش جمع شدهبود لباسهایش را پوشید:
-حالا دیگه دختر بیآبرو جنوبی
دخترک مبهوت و گیج نگاهش کردهبود و او بلیطش را با خباثت نشون دادهبود:
-من دارم از ایران میرم...!
لبهای دخترک با بغض عرش خدا را لرزاندهبود:
-چرا من ؟
شاید او هم بغض مردانه داشت وقتی بیرحم گفت :
-از بابات بپرس بگو بیست و یک سال پیش دهم بهمن چیشد همون بلا سر دخترش هم اومد...!
https://tttttt.me/+lTnq1nyvWM4wMjE0
https://tttttt.me/+lTnq1nyvWM4wMjE0
https://tttttt.me/+lTnq1nyvWM4wMjE0
فقط شش سالش بود معنی تجاوز فهمید...
به عزیزترین زن زندگیش به مادرش...
حالا برگشته بود برای انتقام تموم چیزایی که دیده بود...و چه کسی بهتر از دختر اون مرد متجاوز متعصب ؟
توصیهی ویژه♨️
رگ گردنش از خشم بیرون زد و دستهایش با خشم مشت شد:
-لعنتی تو چی میدونی ؟
زن پاهای نیمه برهنهاش را روی هم انداخت تا ذرهای از جذابیتش دل مرد سنگین و سنگی روبه رویش را بلرزاند:
-همین چیزایی که یه زن باید در مورد مردی که دوستش داره بدونه
نه هورمونهایش بالا و پایین شد...
نه قلبش تند زد و نه ابراز علاقه زن زیبا روبه رویش تکانش داد...
نگاهش را به ساعت روبهرویش داد:
-زیاد وقت ندارم اگه کاری ندا...
-من دختر اون مرد متجاوز میشناسم
ابروهای پهن و سیاه مرد که در هم گره خورد.زن لوند با سیاست سرش را پایین انداخت:
-همون مردی که مادرتو بی آبرو کرد
قلب غفران فرو ریخت و مبهوت پلک زد:
-خُب
-اون دختر دوست صمیمی منه هرچی بخوای در موردش میگم
تلخندی زد:
-در اِزاش ؟
نگاهش را به لبهای درشت قلوهای مرد جوان داد و ادامه داد:
-فقط میخوام تو زندگیت باشم
نزدیک شد...آن قدر نزدیک که بوی عطر مرد جوان مشامش را پر کرد و دستش سینهاش را لمس کرد:
-آرامشت باشم
دست زن که به دکمههایش چسبید کلافه چشم بست و باز کرد:
-من قلبی ندارم بهت بدم
زن انگشتهای ظریف ناخنهای سرخش را به تهریشش چسباند و امیدوارانه لبخند زد:
-من دارم
این زن هنوز نمیدانست این مرد قلبی برای تپیدن ندارد بیحوصله پوزخند زد:
-یه دیت با اون دختر برام جور کن
***
شش ماه بعد
-الیسا یعنی چی ؟
دخترک معصومانه زیر گوشش خندید و دل مرد یک جور عجیبی لرزید:
-دختر پاک و تهتغاری جنوب
پوزخند زد...دست های مرد لباس هایش را پس زد و دخترک خجل خودش را جمع کردهبود.
کمی بعد خیره به دخترک که از درد جنینوار در خودش جمع شدهبود لباسهایش را پوشید:
-حالا دیگه دختر بیآبرو جنوبی
دخترک مبهوت و گیج نگاهش کردهبود و او بلیطش را با خباثت نشون دادهبود:
-من دارم از ایران میرم...!
لبهای دخترک با بغض عرش خدا را لرزاندهبود:
-چرا من ؟
شاید او هم بغض مردانه داشت وقتی بیرحم گفت :
-از بابات بپرس بگو بیست و یک سال پیش دهم بهمن چیشد همون بلا سر دخترش هم اومد...!
https://tttttt.me/+lTnq1nyvWM4wMjE0
https://tttttt.me/+lTnq1nyvWM4wMjE0
https://tttttt.me/+lTnq1nyvWM4wMjE0
فقط شش سالش بود معنی تجاوز فهمید...
به عزیزترین زن زندگیش به مادرش...
حالا برگشته بود برای انتقام تموم چیزایی که دیده بود...و چه کسی بهتر از دختر اون مرد متجاوز متعصب ؟
توصیهی ویژه♨️
Telegram
࿐჻ᭂغــُفرانـــ ᭂ ჻ ࿐
به قلم : اسکندری(بابونه)
زمان و تاریخ:۱۷:۵۵روز چهاردهم آبان ماه ۱۴۰۳
تقدیم با مهر…!
#نویسنده:اسکندری
رمان های دیگمون:
چیدا
https://tttttt.me/+K5TIXpDlB1tjMzQ0
بوسه ای بر چشمانت
https://tttttt.me/+IJM5Y55zHK9iZWE0
گم شده ام در تو
https://tttttt.me/+IJM5Y55zHK9iZWE0
زمان و تاریخ:۱۷:۵۵روز چهاردهم آبان ماه ۱۴۰۳
تقدیم با مهر…!
#نویسنده:اسکندری
رمان های دیگمون:
چیدا
https://tttttt.me/+K5TIXpDlB1tjMzQ0
بوسه ای بر چشمانت
https://tttttt.me/+IJM5Y55zHK9iZWE0
گم شده ام در تو
https://tttttt.me/+IJM5Y55zHK9iZWE0