رمان های آنلاین
14.2K subscribers
695 photos
15 videos
12 files
31 links
کانال اصلی رمان های تکمیل شده :
@romansarairani

🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇
https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
Download Telegram
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
رویا...رویا بیا اینجــــــا...
ترسیده از صدای بلند پارسایی که تو این مدت چند ماهه حتی یک بار هم به گوشم نرسیده بود ، زود از آشپزخونه اومدم بیرون.
-جونم....چیزی شده؟! چرا انقدر عصبانیی؟!
همون‌طور که چشمای بدون قدرت بیناییش رو به جلو دوخته بود با خشم لای دندوناش غرید:
-تو با اون مهیار بی ناموس حرف زدی؟؟
ترسیده از اینکه فهمیده با اون مهیاری که ازش متنفر هست حرف زدم ، اونم فقط برای اینکه ازش برای یه چیزی کمک بخوام ، جواب میدم:
-ب..به خدا کار داشتم... مجبور شدم
-گمشو از این خونه...
-چ..چی؟ چی میگی پارسا؟؟؟
-گورتو گم کن...من دختری که به من بگه عاشقمه و پشت سرم با دشمنم بریزه رو هم، رو غذای سگمم حساب نمیکنم. پس گورتو گم کن.
و من رفتم....رفتم چون وقتی با اون حجم از نفرت با منی که می گفت جونش به جونم بنده حذف میزد ، یعنی دیگه همه چی تمومه....
اما من برمی گردم....نه برای اثبات خودم....بلکه برای اثبات عشقمون...
رویا بی پارسا زنده نمی موند....


https://tttttt.me/+3Ye-6zn42gkxNWU0

https://tttttt.me/+3Ye-6zn42gkxNWU0


دختره پرستار یه پسری شده که نابیناعه. اما به مرور....
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
_نسناااااس... می دونم پشت گوشی صدامو می شنوی، دعا کن گیرت نیارم...

فریادش پرده ی گوشمو پاره کرد
نفس نفس عصبیش تو گوشم پخش شد ولی جرئت نداشتم حرف بزنم:

_دِ باتوام آشغال! ‌ رفتی بغل دست اون عوضی می خوای بچه ی منو دنیا بیاری؟؟؟


زبونم از اسرس سنگین شد...می خواستم بگم دیگه برنمی گردم پیشش اما وقتی در واحدِ سهراب با صدای یه شلیک باز شد عملا خشک شدم!

خودش بود، پدر بچه ی هفت ماهه ام!

گوشی رو از گوشش پایین آورد و به سمتم خیز برداشت

_گور خودتو کندی دختر اردلان...

گوررررتو کندی آسپیا!!!
https://tttttt.me/+9jBx7HNusbllMjQ0
https://tttttt.me/+9jBx7HNusbllMjQ0
_بعد از اینکه حامله ام کرد، از دستش فرار کردم و به پسر عموم پناه بردم، اما وقتی فهمید... ♨️👄
Forwarded from shohrehehyayie
📛عشق_ممنوعه
💯پارت واقعی


آه کشید طولانی آنقدری که استخوانهای جناغش از پوست تنش بیرون زدند. دستش لای موهایم رفت. منتظر نگاهش می‌کردم. نیم‌خیز شد، دستش را از زیر سرم بیرون کشید و قائم زیر سرش گذاشت. چشمانش مدام در گردش بود.
دوباره عمیق نفس کشید .
- اما من وقتی کنارتم به هیچی، هیچ‌کس فکر نمی‌کنم... فقط تویی...
چشم بستم و جواب دادم:
- ای‌کاش کسی نبینه، ندونه... ای‌کاش خدا هم نمی‌دید.
- کار حلال ، اما و اگر نداره... حرومش نکن.
اشکی نداشتم و جای چشمانم، قلب بینوایم بود که خون گریه می‌کرد. نوازشم کرد و من دوباره به عرش اعلی رسیدم. طرز نگاهش دلم را زیر و رو می‌کرد. چه می‌شد همانطور می‌ماندیم.
- برم چشم خدا رو ببندم؟
همین حرفها را زد که رامش شدم. خوشی‌ کلامش از تنم رفت ، وقتی از ذهنم گذشت که او را با دیگری هم شریکم. نفرت  روی قلبم چادر سیاه انداخت. دوز دلبری‌ام  را بالا می‌بردم چه کسی می‌خواست با من رقابت کند؟ چشمانم را خمار کردم. برای بوییدن و بوسیدن آن رگ برجسته‌ی گلویش بال‌بال می‌زدم. چشم بستم و ریه‌ام را از عطرش پر کردم.
صدایش همیشه آنطور خش داشت، یا من هنوز مست بودم؟
- حسی که با تو دارم و هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم. می‌خوام یه اعترافی کنم...
گفت و نفهمید چه آتشی بر تنم روشن کرد، سرش را کنارم روی بالش گذاشت، آنقدری نزدیک بودیم که در آیینه چشمانش تصویرم را می‌دیدم
قلبم تندتند می‌زد. گوشهایم داغ شده بودند.
خندید ، نفسهایش پخش صورتم شد.
چانه‌اش را به چانه‌ام چسباند چشمانم از هم‌آغوشی نگاهش سیر نمی‌شد که عقب نمی‌کشید. سرش را کمی فاصله داد.
- با اینکه بار اولت نبود، اما من... فکر می‌کنم اولین مردی هستم که ... تا این حد نزدیکت شده.

طرز نگاهش همچون فرمانده‌‌ای بود که اول بار سرزمینی را فتح می‌کرد. قلبم هزار ریشتر لرزید.

نفس عمیقی کشید و خم شد و  دوباره حس شورانگیز در تنم بلوا برپا کرد. تشنه‌ای بودم و برای سیری ولع داشتم، او هم متوجه شده بود که لب چشمه رهایم می‌کرد.

فاصله گرفت و زیر گوشم گفت:
- حالا هم من و نمی‌خوای؟

بزاقم را بلعیدم، هنوز در خلسه‌ی بوسه‌اش دست و پا می‌زدم. می‌خواست از فرصت سواستفاده کند. با دستانم به عقب هلش دادم:
- نه! دوستت ندارم.

اخمی کرد و جواب داد:
- پس کی بود یه ساعت پیش...

حرصم گرفت:
- چی با خودت فکر کردی؟ من آدم آهنی‌ام... احساس ندارم؟ آدم نیستم؟ اینکه بیای سرو گوشم دست بکشی و ... منم زنم، احساس دارم...

- ما مخلص احساس شمام هستیم. منتها ما با هر نفسمون می‌گیم خاطرخواتیم شما ... به روی خودت نمی‌آری.

با کمال خونسردی لبخند زد. چه آتویی دستش داده بودم. خودم را نباختم و گفتم:
- خب! نمی‌خوامت ... زوری که نیست.

- باشه، تو گفتی منم باور کردم، کیه که جلوی عادل باهر طاقت بیاره...

چشمکی زد و ادامه داد:
- قلقت دستم می‌آد، این اولیش بود.

مهر لبهایش روی استخوان ترقوه‌ام و صدای خمارش که گفت:
- اینم مهر عادل باهر...

https://tttttt.me/+sZFE6fGL79w0YTI0
https://tttttt.me/+sZFE6fGL79w0YTI0
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM