رمان های آنلاین
13.4K subscribers
701 photos
15 videos
12 files
31 links
کانال اصلی رمان های تکمیل شده :
@romansarairani

🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇
https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
Download Telegram
💛 @online_romans❤️

نام رمان : #چله_نشین_تاریکی
چله‌نشین تاریکی

نویسنده: فاطمه غفرانی

خلاصه :
داستان در مورد ی دختری به اسم ژرفاست که لیدر توره و ی آقای ایرانی به اسم شهریار که مدت زیادی خارج از ایران زندگی کرده و مدیریت یکی از معروف ترین برند های جواهر دنیا رو به عهده داره. این آقا با هویت خارجی خودش اگه اشتباه نکنم به نام رابرت هیل میاد ایران تا از خانواده پدریش که سالها قبل اون و مادرش رو خیلی آزار و اذیت کردن انتقام بگیره و ژرفا رو به عنوان لیدر انتخاب میکنه و تقریبا دیگه ی جورایی ژرفا میشه دست راستش و همه کاراشو تو ایران راه میندازه بعد ی مدتی هم کم کم اینا عاشق هم میشن و...

https://tttttt.me/+lrs467Uo5nQ4M2Y0

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
👍288👎2
سلام دوستان

روزهای زمستانیتون بخیر باشه❤️


کسی دندانپزشک یا جراح دهان خوب تو رامسر یا لاهیجان میشناسه؟
👍32
💛 @online_romans❤️

نام رمان : #آشوک
آشوک

نویسنده: سحر مرادی

خلاصه :
ساره، اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکی‌‌اش را تباه کرده و حالا قرار است جوانی‌‌اش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی می‌رسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب می‌زند، اما همبازی‌ کودکی‌هایش به موقع از راه می‌رسد تا برای بار دوم، او را از تله‌ی شرارت پدرش نجات دهد اما... راز یک قصه‌ی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پرده‌ی مصلحت بیرون می‌افتد و... باید دید زور عشق می‌چربد یا سیاهی...؟

https://tttttt.me/+_8zuXVGAYqE3NGFk

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
👍236
💛 @online_romans❤️

نام رمان : #ریسمان
ریسمان

نویسنده: صبا ترک

خلاصه :
گاهی تنهایی از انسان موجودی می‌سازد متفاوت از سایرین، اینکه در ذهنت تنها باشی تو را بیش از آن که در واقعیت تنها بمانی آزار می‌دهد. این مواقع یا باز می مانی و در خود فرو میروی و جا میزنی، یا دست میگیری روی زانوهایت و برای موجودیتت می‌جنگی.
بستگی دارد زندگی را چگونه ببینی، جهان بینی ات چگونه باشد. برای پونه زندگی نه ملایم که پر از ستیز نقش بست، دخترکی که سعی می‌کرد، تنهایی مسیر را طی کند البته اگر یونس می گذاشت...
https://tttttt.me/+rsi4gnlE1GRlZDVk

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
👍157
چهارشنبه سوری مبارک🎆🎉🔥
👍6👎64
آرزو میکنم امسال برات سال «آخیش» باشه، سال آخیش دیدی شد… ارزو میکنم سال رسیدن باشه، به هدفت، به ارزوت، به یار… ارزو میکنم اشک شادی رو تجربه کنی و تنها دردت از محکم بغل کردن معشوق باشه. ارزو میکنم شادی و ازادی برگرده به خونه‌ هامون و ديگه هیچوقت نره.
نوروز بمانید که ایام شمایید🌼🌼
👍2117
💛 @online_romans❤️

نام رمان : #خون_بوسه
خون بوسه

نویسنده: Masoumeh. M

خلاصه :
دکتر فرنوش فراهانی، جراح جوان و بی‌پروا، وقتی با زخمی از مافیا روبه‌رو شد، نمی‌دانست قلبش در حال جراحی بزرگی‌ست. اصلان توتونچی، مردی با گذشته‌ای تاریک، فقط یک زخم در بدن نداشت... زخم‌هایش عمیق‌تر بودند. عشق‌شان شکل گرفت، در دل جنگ، گلوله، خیانت. اما پایان آن، چیزی نبود جز مرگ... مرگی که رازهایی را دفن نکرد. حالا، سال‌ها بعد، دختری بازمی‌گردد. با نگاهی مثل مادرش... و قلبی که بین عشق و انتقام پاره پاره شده. رمانی‌ست از عشق، خون، انتقام و حقیقت‌هایی که با بوسه‌ای سرخ شروع می‌شوند...

https://tttttt.me/khounbouseh

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
5👍5
💛 @online_romans❤️

نام‌رمــان‌: #میرا
میرا

نویسنده: زهرا

ژانر: #عاشقانه #طنز

خلاصه:
آمین دختر شر وشیطونی که عاشق داریوش سلطانیه . کسی که فقط چند سال از پدر آمین کوچکتره و یه پسر بزرگتر از آمین داره. پسری گند اخلاق و دخترباز . باید دید آمین سمت کدومشون بیشتر کشیده میشه 😁.

https://tttttt.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
18👍7👎1🤔1
💛 @online_romans❤️

رمان: #ماه_شعله_ور
ماه‌ِشعله‌ور🔥

نویسنده: نرجس‌خباره(یاس)

خلاصه:
مهواشایسته وکیل پایه‌یک دادگستری، یکی از دختران مرموز و بی‌رحمی که با قتل غیرمنتظره و مرموز پدر و مادرش، کارهای دهشتناکی می‌کند و زندگی‌اش پراز معما و راز است! کاملاً از قبل برنامه‌ریزی‌شده وارد عمارت آصف‌جاهد، بزرگ‌ترین مافیای دارو می‌شه و آویدجاهد، پسر عیاش و خوش‌گذرون اون‌و سمت خودش می‌کشه و...

ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی، مافیایی، معمایی، جنایی، مهیج

https://tttttt.me/+Zy937a5eVnxhYmU0

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
1👍1👎1🤔1
💛 @online_romans❤️

نام رمان: #هیژا
هیژا

نویسنده : مهری هاشمی  

ژانر : #عاشقانه #انتقامی

📑خلاصه :
ژیار راشد مردی از تبار کُرده که برای حفاظت از مادر و برادرش در مقابل پدر مستبدش به اجبار مجبور به قبول شغل اجدادی‌شون میشه. شغلی که به جز و مرگ و خون هیچ چیز دیگه ای نداره، طی یک اتفاق واسه نابودیش اقدام به قتلش می‌کنن که همسر و فرزندش کشته میشن، ژیار به کما میره و بعد از اون داخل یه آسایشگاه روانی بستری میشه با اومدن ماهلین و دیدن ژیار روند داستان شکل می‌گیره و ادامه...

https://tttttt.me/+As2kUtAG4lRhOTc8

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
👍52👎1
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
#پارت۱۰۸

_ بازم از یخچال میوه دزدیدی، دختر خیرندیده؟؟

_ ن‌نه… نه مامان‌بزرگ… من فقط دلم زردآلو خواست...

رستا و مهناز وسط سالن مجلل خانه‌ی مامان‌بزرگ غش‌غش بهم خندیدند.

پیرزن در یخچال را محکم کوبید.
زردآلوها را از دستم گرفت و انداخت زمین.
گرسنه بودم… دیشب هم سر سفره‌ی شام راهم ندادند.

داد زد:
_ اینا واس امشبه که خواستگار مهناز قراره بیاد. طرف شازده‌ست و از فرنگ اومده. می‌خوای آبروی من پیرزنو جلوشون ببری؟

رستا تمسخرآمیز گفت:

_ مامان‌جونی نمی‌دونین ما یه ندیدبدیدِ گدا به اسم شاپرک تو خونه داریم؟

_ تازه ترشیده‌ام هست. هیچ‌کس گردنش نمی‌گیره. دیگه به میوه‌ی خواستگاری من دست نزن.

دوباره زدند زیر خنده.
بغض تا بالای گلویم بالا آمد.
بی‌انصافی تا کجا؟
این خانه را بابابرهانم وقتی زنده بود برایشان خرید. تمام ثروتی که با دوزوکلک و پیش از مرگ از چنگ بابا درآوردند. دکتر برهان فراهانی بزرگ…

ولی مادربزرگ فقط فکر مهناز و رستا بود. از یک ماه قبل برای این خواستگاری برنامه چیده بودند. عمو بابک دندان تیز کرده بود که آقا داماد گردن‌کلفت و سرمایه دار است و صاحب هلدینگی در ترکیه! می‌گفت اگر یک دختر از این خانه ببرد، تا چند نسل بعدمان خوشبختند.

مهناز با عشوه و تحقیرآمیز گفت:
_ شاپرک، یه چیز درست تنت کن واس شب. پاره‌پوره نپوشی آبرومون بره. خواستگارم پولدار و آقاااست.

تا شب همه‌ی کارها را انداختند گردن من. بعداز ساعتها کار کردن، وقتی دست‌های کوچکم درد می‌کرد و کمرم تیر می‌کشید، بوم‌نقتشی‌ام را برداشتم و امدم حیاط.
مامان بزرگ گفته بود بروم حیاط پشتی را جارو کنم و تا اخر شب جلوی چشم نباشم که ابرویشان نرود.

بالاخره ساعت هشت، دو ماشین سیاه و غول پیکر وارد حیاط شدند.

گرسنه نشسته بودم کنار درخت.
دقایقی بعد، بوی ادکلن خوشی امد.
دست مردانه‌ای مقابلم دراز شد و چند گیلاس‌ به سمتم گرفت:

_ بگیر دخترکوچولو!

بند دلم پاره شد.
همین‌که با اخم سر بلند کردم، قلبم ریخت. هول تابلو را کنار گذاشتم و بلند شدم.

زیادی جذاب و با ابهت بود. بلندقامت و دوست داشتنی در یک کت‌شلوار خوش‌دوختِ مشکی. نگاه خاصش از موهای بلندم تا گردن سفیدم کش آمد و یک‌وری لبخند زد.

_ من کوچولو نیستم! بیست سالمه! البته سلام. اسمم شاپرکه.

اخم داشت. ولی نگاهش می‌خندید. جثه‌ام در مقابلش زیادی ریز بود. پِخ می‌کرد، از ترس جان به جان آفرین می‌دادم!

_ می‌دونم اسمت‌و خانم کوچیک!

تا خواستم بپرسم از کجا، گفت:
_ گیلاس نمی‌خوری؟

از کنار بازوی پهنش به پشت سرش نگاه کردم. مهناز کجا بود؟ اگر می‌فهمید خواستگارش امده این‌جا و من با او صحبت کرده‌ام و تازه بهم گیلاس هم تعارف کرده، دیوانه می‌شد…

_ شما… شما چرا اومدین این‌جا؟ شما همونید؟

_ کدوم؟

شکم بی صاحبم دوباره قاروقور کرد. لب گزیدم از شرم. آبرو‌برایم‌ نماند.

_ همون خواستگار… آقای برسام هامون!

سرش را جلو کشید.
انگار جادو شده بودم که حتی توان تکان خورد نداشتم.

_ اره! اومدم عروسمو ببرم! منتظر بودم چای بیاری که نیووردی!

_ من؟… من چرا؟

صدای بی موقع شکمم باز بلند شد. یکی از گیلاس‌ها را سمت لب‌هایم اورد. بین دو لبم گذاشت و گفت:

_ من واس داشتن تو و تن ریزه‌میزه‌ت پا گذاشتم تو این خونه!

هنوز در شوک حرفش بودم که یک‌دفعه سگ بزرگ و سیاهِ محافظش آمد سمتم. جیغ کشیدم و برای این‌که تعادلم به هم نخورد، ناخواسته چنگ زدم به پیرهن سفید او. رد انگشتان گیلاسی‌ام پیرهنش را کثیف و قرمز کرد.

_ ای وای! ببخشید! ببخشید آقا برسام!

همان لحظه مامان‌بزرگ و عمو و مهناز و رستا و بقیه با جیغ من امدند حیاط. عمو هجوم اورد سمتم و فریاد زد:

_ دختر به‌دردنخورِ نادوون! پیرهنِ آقا رو کثیف کردی؟!

هنوز دستش به من نخورده بود که برسام دست او را در هوا گرفت و مقابل من سینه سپر کرد. با جدیت گفت:

_ یه بار دیگه نوک انگشتت بیاد سمت این دختر، قلم می‌کنم دستتو! اون زبونتم میکشم بیرون و می‌ندازم جلوی همین سگ! این دختر قراره زن من بشه… بی احترامی بهش، بی احترامی به منه!

همه لال شدند از ترس!
قلبم ایستاده بود…
مهناز گریان و بُهت‌زده به صورتش کوبید و مادربزرگ غش کرد…
تا خواستم به خود بیایم، آقای هامون مچ دستم را گرفت و دنبال خود کشید…

ادامه‌ی این رمان عاشقانه‌معمایی چاپی رو از کانال زیر بخونید👇🏼👇🏼 اگه بدونین چه اتفاق‌هایی بین شاپرک و آقای اخموی جذاب می‌افته😭😍😍🔥🔥👇🏼👇🏼👇🏼
https://tttttt.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://tttttt.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://tttttt.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://tttttt.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://tttttt.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
اثرجنجالی جدید از نویسنده « بگذار آمین دعایت باشم »🔖
جلد دوم « طلاهای ایم شهر ارزانند »😍💎

#پارت_99

- دوس داری چشاتو از کاسه درآرم؟
- اگه بدونی چه چیزایی دوس دارم الان!

دود را بیرون دادم و بی توجه به لحن بدش ، گفتم : تو تو اون خونه رفت و آمد داری؟

- دارم.
- پس با شراره در ارتباطی!
- یس.

https://tttttt.me/+i94xZyOZ5P0zMjM0
https://tttttt.me/+i94xZyOZ5P0zMjM0

ابروهایم بالا جهید.
نفرت در نگاهم شعله کشید.
سیگار به نیمه رسیده ام روی میز خاموش شد.

- پس دردت چیه؟…تو که تو دست و پاشی ، اینجا چه غلطی می کنی؟
- نمی رفتم و نمی اومدم که نمی دونستم دردشون چیه.

عصبی دست به صورتم کشیدم.
فکر کردن به این که او با آن آدم های عوضی عشر و نشر داشت ، برایم عذاب آور بود.
این که فکر می کردم رو دست خورده ام بدتر به نظر می رسید.

- می تونی بری به درک!

ایستادم و چرخیدم تا بروم که گفت : داداشت دشمن کم نداره….دشمنایی که شکل دوستن تو اون خونه.

قدمم سست شد.
چرخشم نیمه ماند.
نقطه ضعفم پیدا شد.
نقطه ضعف آخرم!
رهام!

- چی شد ، شاخکات تیز شد؟….داشتی می رفتی که؟

با دست به صندلی که از آن برخاسته بودم ، اشاره کرد و گفت : بشین…سیگار بکش…نگات کنم….کیف کنم…حرف بزنم.

https://tttttt.me/+i94xZyOZ5P0zMjM0
https://tttttt.me/+i94xZyOZ5P0zMjM0

مشت روی میز کوفتم و غریدم که :

- سگم نکن مرتیکه.
- اوه…سگ شو ببینم…هاپ هاپ کن.
آشغال.

با تمام نفرتم در صورتش غریدم.

خندید.
بلند.
به قهقهه.

- خراب اینم هارت کنم با این نگاه سگ دارت بیوفتی وسط …اصن کیف می کنم.
- خیلی کثیفی.

ایستاد.
با همان خنده نگاهش.
رخ در رخم روی میز خم شد.
فاصله صورتش تا صورتم را کم کرد.
نگاهمان هم این میان وصل هم بود.
با یک دوئل عجیب.

- اوووووووووف تازه کجاشو دیدی؟

https://tttttt.me/+i94xZyOZ5P0zMjM0
https://tttttt.me/+i94xZyOZ5P0zMjM0

اعصابم با این حرفش بیشتر کش آمد.
آنقدری که یک دفعه دست بالا بردم و در گونه اش کوفتم.

صورتش تکان نخورد اما لب هایش چرا.
لب هایش به یک نیشخند کش آمد.

- اینا رو حساب کنم که چوب خطتت زودتر از موعد پر میشه روشن خانم.
- پر بشه ببینم چه گوهی میخوای بخوری.
- تا تو به این خوشمزگی هستی با این حد سکسی بودن ، چرا برم سمت گوه؟

خواستم مشت دیگری پر کنم و در صورتش بگویم که زودتر عمل کرد و مچ دستم را محکم میان انگشتانش گرفت.
فشرد.
درد در استخوان دستم شره کرد.
اما خم به ابرو نیاوردم.

- بشین ، هار نشو، بذار به صلح برسیم.
- با آشغال جماعت نمیشه به صلح رسید.
- حالا تو یه امتحانو بکن.

هیچ وقت فکر نمی کردم با دشمنم به خاطر یه هدف مشترک صلح کنم …
و این تازه شروع جنجال بود!


https://tttttt.me/+i94xZyOZ5P0zMjM0
https://tttttt.me/+i94xZyOZ5P0zMjM0
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵

🫦عـــطر عمـــــارتـــــــ🫦
اجازه بلند شدن به من رو نداد و چایی داغی که مامانم براش برده بود رو ریخت روی شونه م .

اشک هام پی در پی سرازیر میشد !
حتی دیگه ناله نمی‌کردم ، درد سوزشش خیلی زیاد بود و مطمئن بودم قبل از اینکه روش پماد بزنم تاول میزنه؛

روی زانوهاش نشست و فکم رو توی دستش
گرفت :
+زنش....
https://tttttt.me/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0
https://tttttt.me/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0
به عقب پرت شد !
چشم بلند کردم و آرسانی رو دیدم که با زخم روی گردنش مثل یک شیر زخمی به نفس نفس افتاده بود ،
_اخه به تو هم میگن مرد ؟؟؟

مامان نشسته بود رو زمین و بلند بلند گریه میکرد !
بی حال کز کرده بودم ، چی میشه کرد اینم سرنوشتیه که خدا با قلمش برام نوشته .

+بیا برو اونور همینقدر که تو خونه گذاشتم بیای برات کافیه .

_چقدر فروختیش ؟؟؟
+چی؟؟
_نشنیدی ؟؟
گفتم چقدر فروختیش !

دستی به محاسنش کشید و با لبخندِ کثیفی گفت :
+پونصد هزار تومن .‍

آرسان بلند بلند خندید :
_همین؟؟
افراح برای پونصد هزار تومن فروختت برای همین از خونه م فرار کردی ؟؟هان؟؟؟ که فروخته بشی؟؟

+زر نزن مردک به تو ربطی نداره دوست داشتم فروختمش تو رو سننه!؟

_دو برابرشو میدم .
بابا کمی فکر کرد و بعد گفت :
+قولشو به یکی دیگه دادم نمیشه .

_اکبرررر خدا ازت نگذره دخترتههه حیوون نیست که میفروشیش .
https://tttttt.me/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0
https://tttttt.me/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0
https://tttttt.me/+jzUzQ4UbZJJkZDQ0
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM