رمان های آنلاین
14.3K subscribers
693 photos
15 videos
12 files
40 links
کانال اصلی رمان های تکمیل شده :
@romansarairani

🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇
https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
Download Telegram
_تو فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه می دی تو کار ها و زندگی من سرک بکشی؟!فکر کردی می تونی راحت هر کار دست خواست بکنی و من تنها تماشات می کنم آره؟! ‼️


فشار محکم دستاش دور گردنم داشت نفسم رو بند میاوورد.


اما اون بر خلاف خشونت دستاش هیچ حسی تو نگاهش نداشت.🚫


سعی کردم با فشار روی دستاش راه نفسی برای خودم باز کنم که سرش رو نزدیک آوورد و با لحن آروم اما وحشت افکنش گفت:


_بترس از من خانم دکتر! از منی که مادرم رو! کسی که منو نه ماه تو رحمش  جا داد و به دنیا آوورده بود رو با دستای خودم کشتم بترس! نذار کابوس روز های خودت و خانوادت بشم و مطمئن باش هیچ دلت نمی خواد اون روز ها رو ببینی!بترس از من یلدا... 🔞


https://tttttt.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://tttttt.me/+txPCChHxcDg5NDI0


اخطار❗️اخطار❗️
خواندن این رمان برای همه عموم آزاد نیست
لطفا با علم به هیجان بالای رمان درخواست عضویت ارسال کنید⭕️
تا سوار ماشین شدیم‌، لبهاش رو روی لبام گذاشت. بدون حرکت اضافه‌ای.

نمیدونستم باید چیکار کنم!؟ نه راهی بود عقب برم نه زبانی داشتم برای حرف زدن.

نویان کمی مکث کرد بعد شروع به بوسیدن کرد. نرم و آروم.

انگار یه عروسک کوکی بودم که کوکش همون جا تموم شده بود.

چشمام ناخودآگاه بسته شد و همه حواسم به حرکت لبهای نرمش بود.

بدون اینکه لبام رو خیس کنه آروم گوشه به گوشه لبم رو به لباش میکشید.

صبر کرد. چشماش رو نیمه باز کرد و من رو نگاه کرد. خیلی آروم، جوری که انگار داره توی گوشم حرف می‌زنه صدام کرد.

⁃ موژان…

و منی که زبونم حرکت نمیکرد فقط تونستم چشمام رو باز کنم با خماری نگاهش کنم.
تو چشمام نگاه می‌کرد و همزمان با پشت دستش صورتم رو نوازش کرد،

⁃ من میخوام بیشتر ببوسمت

حرفی نزدم و دلم میخواست فقط زودتر دوباره لباش رو حس کنم. لبام رو به داخل دهنم بردم و فقط خمار نگاهش کردم. دوباره چشماش روی لبام دوخته شد و با دست صورتم رو گرفت و این بار بوسه عمیق‌تری روی لبام نشوند و منم بعد از چند ثانیه سعی کردم همراهیش کنم.

جوری نرم لبام رو داخل دهنش می‌کشید که به سختی فرصت انجام کاری رو داشتم.

زبونش رو آروم وارد کار کرد و لبام رو یکی درمیون تر میکرد.

تمام تنم آتیش بود. قلبم تند میزد. انگار یادم رفته بود نفس بکشم که خودمو عقب کشیدم و تند نفس کشیدم.

تمام بدنم لمس بود مخصوصا چشمام که حتی نمی‌تونستم بازشون کنم.

نویان هم که اوضاعش از من بهتر نبود. نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. با دستش صورتم رو‌ نوازش می‌کرد.

آروم از هم فاصله گرفتیم. من نمیتونستم نگاهش کنم. با دستش چونم رو گرفت و سرم و آورد بالاتر و گفت

⁃ چشماتو ازم ندزد.

نگاش کردم. نگاهم بین چشماش و لباش میچرخید. یه بوس اروم روی بینی‌م گذاشت و گفت:

⁃ چشم خوشگله بریم؟

منی که هنوز نمی‌تونستم حرف بزنم فقط سرم رو تکون دادم و ازش فاصله گرفتم،
تا نزدیک خونه حرفی نزدیم ولی دستامون از هم جدا نمیشد.

https://tttttt.me/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk

😍

من موژان‌ رحیمی‌ام...
تصویرگر کتاب کودکم… به تصویر میکشم هرچه که یک کودک یا نوجوون رو خوشحال کنه.

آرامشم نتیجه صبوری‌های دوران تلخ و دردناکه کودکیمه.

عشق نویان و رویای زندگی بدون ترس جزو آرزوهای بعیدم بود…

حالا اما در بطن شعله‌های وحشی عشقم میسوزم و عاشقی می‌کنم.


https://tttttt.me/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk
بی عشق پا به خونه‌ مردی گذاشتم که از مرد بودن فقط اسم و رسم داشت و یه خانواده دهن پرکن؛ منی که آوازه حجب و حیام همه‌جا رو پر کرده‌بود وقتی به خودم اومدم محبت شوهرم تو آغوش امن یه غریبه پیدا کردم...

https://tttttt.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8
https://tttttt.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8

تنم را بین دیوار و سینه پهن و مردانه‌‌اش حبس کرد؛ قلبم شبیه گنجشک بارون زده‌ای می‌تپید ولی او انگار نه انگار...رییس شرکتم بود...حس ششم می‌گفت از من خوشش می‌آمد ولی دست کم گرفتم...مدارک را مجبور شده بودم بیاورم و حالا خودم را لعنت می‌کردم بابتش...
دستم لای موهایم رفت و زیر مقنعه‌ام فرستادم.
اولین بار بود مردی غیر از امیرعلی تا این حد نزدیکم می‌شد.

صدای خش گرفته جذابش همان‌ صدایی که دخترهای جوان شرکت را از راه به در کرده بود گوشم را پُر کرد :

-گفته بودم می‌خوامت...!به منشی‌ام گفتم بهت بگه....!

گفته بود و من هزار بار مرده بودم.شنیده بودم خدا نکند او روی کسی دست می‌گذاشت محال بود کوتاه بیاید.آب دهانم را به سختی بلعیدم و چشم دزدیدم:

-منم بهشون گفتم بهتون بگه من متاهلم !

این بار به جای فاصله گرفتن بیشتر نزدیک شد.آن قدر نزدیک که ترکیب بوی عطر کامفورت و سیگار برگ در مشامم پیچد.سرش را خم کرد و موهایم را بو کشید و من با جمله‌ای که گفت حس کردم قلبم دیگر نمی‌تپد:

-ته‌و توی زندگیت‌و در آوردم سایه...عروس خانواده کفایت...پنج ساله زن امیرعلی کفایتی هستی که از مردی فقط نامردی بلده...!

دستم روی سینه مردانه‌اش نشست و زورم نرسید.

-برو عقب‌تر لطفا....من شوهر دارم....

خنده‌ تو گلویی کرد‌ و نگاهش به جایی کشبده شد.رد نگاهش را که گرفتم.نگاهم به دوربین اتاق کشیده‌شد و نفس در سینه‌ام حبس شد... خدایا آبرویم....امیرعلی...پوزخندی زد:

-این فیلم‌‌و اگر کسی ببینه باور می‌کنه من با زور تو رو تو بَغلم کشوندم....

مکث کرد و گرمی خون را زیر پوستم حس کردم و خشم و تنفری که چشم‌هایم را پر کرد و او انگار قسم خورده‌بود آبرویم را چوب حراج کند:

-همه میگن خدای نکرده زنه مشکل داره...! مردمن دیگه حرف در میارن ...

دمای تنم بالا رفته بود. با بغض و بهت نگاهش کردم و نالیدم :

-چی‌ از  جونم می‌خوای ؟!

تنش را به تنم چسباند و من انگار مُردم.درست وسط تابستان تنم یخ زده‌بود که قدرت حرکت نداشتم.درست بود شوهرم دوستم نداشت.دوستش نداشتم ولی من لعنتی متاهل بودم.صدایش هیچ شباهتی به مردهای بالهوس نداشت.تبدار بود و پُر از احساسات :


-یه شب فقط...منم قول میدم این فیلما رو فقط خودم ببینم....!

سر جلو می آورد و با کاری که می‌کند نفسم می‌رود و این آغاز یک عشق و رسوایی بزرگ است....


https://tttttt.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8
https://tttttt.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8


پیشنهاد ویژه از دست ندید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لیستی از برترین‌ رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️


🍓مهناز برای پرستاری از اشرف وارد خونه‌شون میشه ولی عاشق پسرش میشه و...


🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟


🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...


🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و


🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت


🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...


🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست


🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه


🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه


🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...


🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت


🍒عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی


🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه


🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.

🥥دوست داشتنش ساده نیست


🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...


🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...


🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه


🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!


🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...


🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود


🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره


🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...


🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم


🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم


🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی


🍉عشق تا بینهایت


🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید


🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتی‌گیرِ شیطون!


🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..


🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!


🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !


🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...


🥝انتقام گذشته‌ای که هرگز فراموش نمی‌شد.


🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش


🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی


🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...


🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی


🍋‍🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت


🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..


🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.


🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره


🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم


🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی


🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...


🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود


🫐من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند!


🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد


🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....


🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته


🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...


🥭دختر بیوه‌ بعد مرگ شوهرش می‌فهمه که شوهرش...


🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک


🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد


🍎عشقم بهم خیانت کرد


🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون


🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...


🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...


🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود


🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
Forwarded from .
-به اندازه ی یه شهر پشتت حرف و حدیثه! یه روزی با آصف بودی و سر  و گوشت اون قدر جنبید که سهراب پات رو از خونه ش برید و حتی آصف هم دیگه حاضر نشد قبولت کنه ... یه روز برای پسر خام و ساده ی من دام پهن کردی و یه روز دیگه پای یه بی ناموس قاتل رو به خونه ی پسر من باز کردی و باعث مرگش شدی و اون وقت با وقاحت توی صورت من نگاه می کنی و می گی محرم حبیب بودی و ازش حامله ای!؟

توان گوهر تا همان جا بود. کوه هم اگر بود زیر بار فشار توهین و تهمت های عنایت خان فرو می ریخت، گوهر تنها و کم سن و سال و بی تجربه که جای خود داشت!

سقوط کرد روی سنگ های سرد و سفید خانه و با هق هق سعی کرد از شرافت و نجابت لکه دار شده اش دفاع کند:
-دروغه! دارین تهمت می زنین ... به همون خدایی که می پرستین، به روح مامانم قسم می خورم که همش دروغه! من نه اون مرد رو می شناختم نه هیچ وقت خطایی کردم ... تنها گناه من این بود که عاشق حبیب شدم و بهش دل دادم ... به خداوندی خدا که سهراب و آصف دروغ می گن ...

-سهراب دروغ می گه ... آصف دروغ می گه ... تو اون بی ناموس حرومزاده رو نمی شناختی ... این برگه مال چند ماه پیشه و تو توقع داری باور کنم محرم حبیب بودی و از پسر جوون مرگ شده ی من حامله ای!

مکث کرد و نفسی گرفت و بعد سرش را کمی پایین آورد تا با گوهر چشم در چشم شود. خیره در نگاه تر گوهر جویده جویده و با حرص اتمام حجت کرد:
-داغ حبیب کمرم رو خم کرده درست! اما هنوز اون قدر خرفت نشدم که اراجیف تو رو باور کنم و تو یه الف بچه بخوای هرز پریدنات رو به پای پسر جوون مرگ شده ی من بنویسی و خودت هم این وسط به نون و نوایی برسی دختر شاپور!

https://tttttt.me/+w2oJW52WT0g3MjJk

روزی که باهاش پا به محضر گذاشتم باورم نمیشد یه روزی به خاطر جنینی که ازش توی بطنم داشتم مجبور به شنیدن بدترین تهدید و تهمت ها بشم...
ماجرا اما به همین جا ختم نشد... یه مرد پا به زندگیم گذاشت و راه نجاتم از بی آبرویی رو نشونم داد اما اون یه شرط داشت... یه شرط داشت و من چاره ای نداشتم جز قبول شرطش....

https://tttttt.me/+w2oJW52WT0g3MjJk