Forwarded from تب لیستی سایه♥️
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🍓رمان های چاپی رو با نصف قیمت بخر
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
🍓رمان های چاپی رو با نصف قیمت بخر
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
Forwarded from .
بنر واقعی
- سوار ماشین اون مردتیکه شدی بعد بهم میگی خونه ام؟
نگار بغض کرده نگاهش کرد و ارسلان مشتش را به دیوار کوبید، فریاد بعدی اش نگار را از جا پراند:
- جواب منو بده!
نگار به سختی گفت:
- اونجوری که فکر میکنی نیست.
ارسلان نیش خند زد:
- اونجوری که فکر میکنم نیست؟! پس چطوریه؟! فقط اون لاشی یه کوچلو عشق سابقت بوده و یه ذره هم خواستگارت! چیا بینتون بوده که بعد از این همه سال وقتی می بینیش چشمات برق میزنه؟
اشک نگار چکید:
- به خدا داری اشتباه میکنی.
- چطور باور کنم وقتی یه نمونه از دروغ هات رو با چشم خودم دیدم؟
نگاه نگار میان چشم های به خون نشسته او چرخید، دیگر بی فایده بود هر چه میگفت باورش نمیکرد و انگار باید فاتحه عشقی که تازه جوانه زده بود را میخواند.
یک قدم به عقب برداشت:
- آره تو راست میگی من هنوز هم اونو دوست دارم و تو فقط برام یه جایگزین بودی.
اشک دیگری از چشم نگار چکید، باورش نمیشد این دروغ را گفته و انگار قلب خودش بود که زیر پا گذاشته و له میکرد.
ارسلان اما نفسش بالا نمیآمد و دم و باز دمش کند شده بود، اتفاقی که از آن میترسید افتاده و نگار بالاخره اعتراف کرده بود.
جلو رفت، کاش کسی جلودارش میشد وگرنه خون به پا میکرد. یقه نگار را چسبید و او را به طرف خودش کشید، اختیار رفتارش دست خودش نبود و با دیوانه فرقی نداشت.
در یک سانتی او از میان دندان های کلید شده گفت:
- که جایگزین بودم آره؟ باشه، قبول بدم نیست، الان نقشش رو از خودش بهتر برات بازی میکنم.
جلو رفت و فاصله را به صفر رساند و نگار تسلیم شده پلک هایش را روی هم گذاشت.
شاید بدون انعطاف بود بوسه ای که ماه ها انتظارش را میکشید، شاید در شرایط درستی نبود، شاید ارسلان با فکر مسمومش لذت را از خودش سلب کرده، اما برای خودش این اولین بوسه از کسی بود که عاشقانه دوست داشت حتی اگر صاحب آن بوسه باورش نداشت و بی اعتماد بود...
https://tttttt.me/+3S_g6szZReNiYzRk
https://tttttt.me/+3S_g6szZReNiYzRk
نگار بعد از شکستی که از حسام میخوره تصمیم میگیره دیگه به هیچ مردی اجازه نده قلب و احساس رو صاحب بشه اما ناخواسته اتفاقاتی میوفته که تسلیم ارسلان فاتحی میشه و...
- سوار ماشین اون مردتیکه شدی بعد بهم میگی خونه ام؟
نگار بغض کرده نگاهش کرد و ارسلان مشتش را به دیوار کوبید، فریاد بعدی اش نگار را از جا پراند:
- جواب منو بده!
نگار به سختی گفت:
- اونجوری که فکر میکنی نیست.
ارسلان نیش خند زد:
- اونجوری که فکر میکنم نیست؟! پس چطوریه؟! فقط اون لاشی یه کوچلو عشق سابقت بوده و یه ذره هم خواستگارت! چیا بینتون بوده که بعد از این همه سال وقتی می بینیش چشمات برق میزنه؟
اشک نگار چکید:
- به خدا داری اشتباه میکنی.
- چطور باور کنم وقتی یه نمونه از دروغ هات رو با چشم خودم دیدم؟
نگاه نگار میان چشم های به خون نشسته او چرخید، دیگر بی فایده بود هر چه میگفت باورش نمیکرد و انگار باید فاتحه عشقی که تازه جوانه زده بود را میخواند.
یک قدم به عقب برداشت:
- آره تو راست میگی من هنوز هم اونو دوست دارم و تو فقط برام یه جایگزین بودی.
اشک دیگری از چشم نگار چکید، باورش نمیشد این دروغ را گفته و انگار قلب خودش بود که زیر پا گذاشته و له میکرد.
ارسلان اما نفسش بالا نمیآمد و دم و باز دمش کند شده بود، اتفاقی که از آن میترسید افتاده و نگار بالاخره اعتراف کرده بود.
جلو رفت، کاش کسی جلودارش میشد وگرنه خون به پا میکرد. یقه نگار را چسبید و او را به طرف خودش کشید، اختیار رفتارش دست خودش نبود و با دیوانه فرقی نداشت.
در یک سانتی او از میان دندان های کلید شده گفت:
- که جایگزین بودم آره؟ باشه، قبول بدم نیست، الان نقشش رو از خودش بهتر برات بازی میکنم.
جلو رفت و فاصله را به صفر رساند و نگار تسلیم شده پلک هایش را روی هم گذاشت.
شاید بدون انعطاف بود بوسه ای که ماه ها انتظارش را میکشید، شاید در شرایط درستی نبود، شاید ارسلان با فکر مسمومش لذت را از خودش سلب کرده، اما برای خودش این اولین بوسه از کسی بود که عاشقانه دوست داشت حتی اگر صاحب آن بوسه باورش نداشت و بی اعتماد بود...
https://tttttt.me/+3S_g6szZReNiYzRk
https://tttttt.me/+3S_g6szZReNiYzRk
نگار بعد از شکستی که از حسام میخوره تصمیم میگیره دیگه به هیچ مردی اجازه نده قلب و احساس رو صاحب بشه اما ناخواسته اتفاقاتی میوفته که تسلیم ارسلان فاتحی میشه و...
_سلام ......نگفتی که زنگم نزن ، فقط گفتی نمیخوای منو ببینی
ساکت میشه و صدای نفسی که سنگین بیرون میده توی گوشم میپیچه
_گوش میکنی شريعتی
شریعتی گفتنش رو دوست دارم و همین هم ناخواسته لبخندی میشه روی لبم
_فکر نمیکردم جوابم رو بدی
با لبخندی که دارم میگم
_خاله ترلان اینجاست.....تنها نیستم
بلند میخنده و بعد از چند لحظه با صدایی که هنوز هم رگههایی از مهربونی و خنده داره ، میگه
_آهان ....همون ترلان اونجاست که جواب دادی .....یعنی هنوز دلخوری
مکث میکنه .......و صدای باز و بسته شدن دری میاد و متعاقب اون صدای پر از شیطنتش که میگه
_خوبه دیگه هم کتک میزنی همم که قهر میکنی ..... اصلا فکرشم نمیکردم که دست بزن داشته باشی
نفسی عمیقی میکشه
_با اینکه دستت سنگینه ولی حقم بود
نگاهم رو به کف دستم میدوزم که از یادآوری سیلی دیشب کف دستم میسوزه ، با ناراحتی چشم میبندم و دستم رو مشت میکنم
_شاهینه
رو به خاله ترلان که نگاهم میکنه سری تکون میدم که میگه
_بهش سلام برسون
بیتوجه به گلایهاش با لحنی که از یادآوری حرفهاش کمی تلخ و دلخور شده میگم
_خاله ترلان سلام میرسونه
_سلامت باشه بهش بگو یکم دیگه باشه تا من فرصت کنم حرفام رو بهت بزنم ...باشه عزيزم
باز هم سکوت و صدای نفسهای خسته و کلافه اش .....عزیزم گفتنش هم خوشاینده اگر صادقانه باشه
_آیلار جان
با نگاهی به خاله ترلان که مشغول حرف زدن با تلفنش شده بلند میشم و وارد آشپزخانه میشم
_گوش میدی بهم
درحالیکه به کابینت تکیه میدم با دلخوری میگم
_میشنوم.....حرفت رو بگو
_معذرت میخوام
ناخواسته پوزخندی میزنم و میگم
_بهم گفتی گول ثروت پدرت رو خوردم .....گفتی با اونا همدستم
_عصبانی بودم ..... حالم خوب نبود ......تو ببخش
نگاهم رو به قل قل آب چایساز میدم و میگم
_یعنی قراره هر وقت حالت خوب نبود بهم تهمت بزنی و..
وسط حرفم میاد و با پریشانی میگه
_نمیشه.....دیگه تکرار نمیشه بهت قول میدم
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
آیلار شریعتی دختر قوی و خودساخته ای که نامزد پسرعموی خودش سرگرد هامون شریعتیِ ، ولی فقط چند روز مانده به روز عروسی شون ، توی یک مهمانی اتفاقی میافته که ایلار رو مجبور میکنه تا ......
نویسنده هستم دوستان این چند روز پیوی من و ادمینا پر شده از درخواستهای شما برای یک رمان جذاب و عالی و
حالا من شخصا اومدم بگم بهتون ، این رمان یه رمان پلیسی و عاشقانه ی جذاب و پر از معما و رازه که تم همخونه ای و ازدواج اجباری داره
یه سرگرد بداخلاق که از عالم و آدم طلبکاره ،دیر اومده ولی میخواد زودم بره و یه دختری که خوب بلده چطوری این پسره رو سرجاش بشونه😂 والا! تو این رمان خبری از دخترای توسری خور نیست😎 والا دیگه دوره ی بزن در رو تموم شده .یکی بگی ده تاشو میشنوی😊
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
یه رمان محشر و ناااااب ،معمایی با عاشقانه های دلبررر
فقط زودتر جوین شین که لینکش خصوصیه و خیلی زود باطل میشه
ساکت میشه و صدای نفسی که سنگین بیرون میده توی گوشم میپیچه
_گوش میکنی شريعتی
شریعتی گفتنش رو دوست دارم و همین هم ناخواسته لبخندی میشه روی لبم
_فکر نمیکردم جوابم رو بدی
با لبخندی که دارم میگم
_خاله ترلان اینجاست.....تنها نیستم
بلند میخنده و بعد از چند لحظه با صدایی که هنوز هم رگههایی از مهربونی و خنده داره ، میگه
_آهان ....همون ترلان اونجاست که جواب دادی .....یعنی هنوز دلخوری
مکث میکنه .......و صدای باز و بسته شدن دری میاد و متعاقب اون صدای پر از شیطنتش که میگه
_خوبه دیگه هم کتک میزنی همم که قهر میکنی ..... اصلا فکرشم نمیکردم که دست بزن داشته باشی
نفسی عمیقی میکشه
_با اینکه دستت سنگینه ولی حقم بود
نگاهم رو به کف دستم میدوزم که از یادآوری سیلی دیشب کف دستم میسوزه ، با ناراحتی چشم میبندم و دستم رو مشت میکنم
_شاهینه
رو به خاله ترلان که نگاهم میکنه سری تکون میدم که میگه
_بهش سلام برسون
بیتوجه به گلایهاش با لحنی که از یادآوری حرفهاش کمی تلخ و دلخور شده میگم
_خاله ترلان سلام میرسونه
_سلامت باشه بهش بگو یکم دیگه باشه تا من فرصت کنم حرفام رو بهت بزنم ...باشه عزيزم
باز هم سکوت و صدای نفسهای خسته و کلافه اش .....عزیزم گفتنش هم خوشاینده اگر صادقانه باشه
_آیلار جان
با نگاهی به خاله ترلان که مشغول حرف زدن با تلفنش شده بلند میشم و وارد آشپزخانه میشم
_گوش میدی بهم
درحالیکه به کابینت تکیه میدم با دلخوری میگم
_میشنوم.....حرفت رو بگو
_معذرت میخوام
ناخواسته پوزخندی میزنم و میگم
_بهم گفتی گول ثروت پدرت رو خوردم .....گفتی با اونا همدستم
_عصبانی بودم ..... حالم خوب نبود ......تو ببخش
نگاهم رو به قل قل آب چایساز میدم و میگم
_یعنی قراره هر وقت حالت خوب نبود بهم تهمت بزنی و..
وسط حرفم میاد و با پریشانی میگه
_نمیشه.....دیگه تکرار نمیشه بهت قول میدم
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
آیلار شریعتی دختر قوی و خودساخته ای که نامزد پسرعموی خودش سرگرد هامون شریعتیِ ، ولی فقط چند روز مانده به روز عروسی شون ، توی یک مهمانی اتفاقی میافته که ایلار رو مجبور میکنه تا ......
نویسنده هستم دوستان این چند روز پیوی من و ادمینا پر شده از درخواستهای شما برای یک رمان جذاب و عالی و
حالا من شخصا اومدم بگم بهتون ، این رمان یه رمان پلیسی و عاشقانه ی جذاب و پر از معما و رازه که تم همخونه ای و ازدواج اجباری داره
یه سرگرد بداخلاق که از عالم و آدم طلبکاره ،دیر اومده ولی میخواد زودم بره و یه دختری که خوب بلده چطوری این پسره رو سرجاش بشونه😂 والا! تو این رمان خبری از دخترای توسری خور نیست😎 والا دیگه دوره ی بزن در رو تموم شده .یکی بگی ده تاشو میشنوی😊
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
یه رمان محشر و ناااااب ،معمایی با عاشقانه های دلبررر
فقط زودتر جوین شین که لینکش خصوصیه و خیلی زود باطل میشه
همه باهم درگیر کل کل بودن که یهو گشت پیداش میشه همه رو با یه کیف کوکایین دستگیر میکنه 😂😂
با دخترا به انتظار اومدن آلا توی پارک نشسته بودیم و یکسره از سوز آفتاب نق میزدیم
_بخورمتون
سر هر ۵ نفرمون به سمت صدا چرخید
درسته ، سه تا پسر عجق وجق تیکه پرون بودن
آوا پرید زری زد که همه با خاک یکسان شدن : گو نخور
و در عرض چند لحظه قیافهی همه پوکر فیس شد
قیافه ی کلاغ توی آسمون
اون سه تا پسر
ما 5 تا
و پیرمرد رفتگری که وجود نداشت
الان به ما توهین شد یا به اونا؟
چرا همه رو اجماعا خراب کرد
صدای قهقهه ی اون سه تا عدس مزاحم به هوا رفت
- چقدر شما با نمکین
دلی : با نمک نیستیم
شوریم
بپا حلقتو ریش نکنیم
توی دلم خاک بر سر مجددی نثار دوستام کردم
_ باهم آشنا شیم؟
آیدا: برو پی کارت تا شخصیت نداشتتو تخریب نکردیم
ـ شما تخریب شخصیتیت هم قشنگه عجیجم
دلی : برو برو اینقدر دلبری نکن عاشقت میشیم
ما بیخیال شدیم اما اون سه تا سمج تر از این حرفا بودن
اونقدر تیکه انداختن که دیگه اعصاب دلی خورد شد
بلند شد که یه حرکت رزمیِ « تایچی چوان» نشونشون بده
دلی : مرتیکه عنتر مگه خودت ناموس نداری
همه بلند شدیم
- صداتو بیار پایین
مملکت رو خبر کردی
دلی :خبر میکنم بریزن سرت خشتکتو آویزون دماغت کنن
- نه اینو باید ادب کرد
دور ورداشته زنیکه
دلی : بیا برو تو کوو..
و آوا برای پیشگیری از فحش مثبت هجده دلی فریاد زد : چه های شهر رو میگه
کوچه های شهر رو میگه
دست دلی رو کشیدیم و خوشبختانه موفق شدیم متقاعدش کنیم که کوتاه بیاد
میخواستیم بریم که یهو یکی از اون سه مزاحم سد راهمون شد
دلی : بکش کنار یابو
میزنم دک و پوزتو میارم پایین گمشو کنار میگم
دست دلی رو کشید : من تورو ادبت کنم جوجو
آوا داد زد: نه تو چه غلطی کردی مرتیکه ی طالبی
به دوست من دست زدی؟
گوه اضافی خوردی ؟
دلی مثل چغندر قرمز شد و خواست به طرف حمله ور بشه
اما یه مرتبه کسی از ناکجا آباد ظاهر شد که طالبی رو چرخوند و سرش عربده زد : شماها سر منو شیره مالیدین؟ هان
چشمهام از دیدنش مثل مگس ریز شدن
اون باراد نبود ؟
اونا دوستاش نبودن ؟
یا خدا
اینا کسایی نیستن که چند روز پیش شش نفره دزدکی از دیوار خونهشون بالا رفته بودیم و توی هچل افتادیم ؟
اینا اون اکیپ پسر نیستن ؟
رهام به زور دوستش باراد رو از طالبی جدا کرد
ما ۵ تا هم همینطور هاج و واج به اون شیشتا نگاه میکردیم
رهام رو به طالبی گفت: شمارهی رایبد رو بگیر باهاش حرف بزنم
ما باهاش معامله کردیم ، طبق معامله پیش نرفته
الان این شیش نفر با این سه تا مزاحم معامله داشتن ؟ چه معامله ای ؟
رهام نگاهی سر سری به سمت ما انداخت و رو گرفت
اما انگار تازه ذهنش متوجه ما شد که دوباره بهت زده به سمت ما چرخید
دلی : اگه اجازه بدین میخواستم جفت پا برم تو شکم این طالبی
چرا همش یهو ظهور میکنین شماها
حالا سر همگیشون به سمت ما چرخید
طالبی پوزخندی به دلی زد : تو چی میگی
رهام که از شوک دیدن ما بیرون اومد یکه خورده از ما پرسید : میشناسین اینو ؟
متوجه سوالش نشدم چون دلی به سمت طالبی خیز برداشته بود و ما باهم به مهار کردنش مشغول شدیم
دلی رو ساکت کردیم ولی طالبی مگه دهنشو میبست : جوجه رو ببینا
ولش کنین جفت پا بیاد تو شکمم
آوا حرصی جیغ کشید: چرا گاله ی گشادتر از باسنتو نمیبندی عنتر
خفه شو از جلوی چشمام
پلشت بی مایهی احمق نسناس
دیگه چیزی جا ننداختم ؟
من : بی تربیت
آوا : نه این با فحش کلاسه احمق
اینبار طالبی خواست به این سمت هجوم بیاره
که آراد اون مزاحم بیریخت طلبکار رو هل داد و توپید : دستت هرز بره خشتکتو پاپیون گردنت کردم
چشم و چال ما از تعجب این حمایت گرد شد
آراد روبه ما پرسید: مزاحمه؟
آیلین : آره خیلی هم بیشخصیته تازه فحش هم داد اسفل السافلین
آیدا که تا الان به طالبی خیره بود ناغافل گفت: فهمیدم تورو کجا دیدم
با تعجب از حرف غیر منتظرهش نگاهش کردم
آیدا : تحت تعقیبی یارو
شخصا عکستو روی دیوار کلانتری دیدم
صبر کن 110 رو بگیرم
دوست طالبی گفت: چی میگی کوچولو
دلی : کوچولو اونجاته
آیلین زد زیر خنده و دلی با حرص داد زد : دارم مغزشو میگم منحرف
و آیدا گوشی روی گوش حرف میزنه : الو ، من یه بی شئور تروریست عنتر پیدا کردم که مزاحم نوامیس مردم شده
تازه تو پارک مواد میفروشه ولی حتما باید به ما باید جایزه ی نقدی بدین
گوشی از دستش کشیده شد
توسط رادمان
یکی از اون شش نفری که سعادت دزدی از خونهشون رو داشتیم
تماس رو قطع کرد گفت: کار ما هنوز باهاش تموم نشده
آیدا : این به من چه ربطی داره؟
باهم چشم توی چشم بودن که یهو صدای آژیر پلیس اومد و همگی جا خورده به سمت صدا برگشتیم
گشت بود ؟ یا خدا
https://tttttt.me/+EKDrdB7JaFFkMjFk
پارت خود رمانه 😌 #پارت62
تازه خیلی مفصل تر از این بنره😂 گشت واقعا میگیرتشون🙈
با دخترا به انتظار اومدن آلا توی پارک نشسته بودیم و یکسره از سوز آفتاب نق میزدیم
_بخورمتون
سر هر ۵ نفرمون به سمت صدا چرخید
درسته ، سه تا پسر عجق وجق تیکه پرون بودن
آوا پرید زری زد که همه با خاک یکسان شدن : گو نخور
و در عرض چند لحظه قیافهی همه پوکر فیس شد
قیافه ی کلاغ توی آسمون
اون سه تا پسر
ما 5 تا
و پیرمرد رفتگری که وجود نداشت
الان به ما توهین شد یا به اونا؟
چرا همه رو اجماعا خراب کرد
صدای قهقهه ی اون سه تا عدس مزاحم به هوا رفت
- چقدر شما با نمکین
دلی : با نمک نیستیم
شوریم
بپا حلقتو ریش نکنیم
توی دلم خاک بر سر مجددی نثار دوستام کردم
_ باهم آشنا شیم؟
آیدا: برو پی کارت تا شخصیت نداشتتو تخریب نکردیم
ـ شما تخریب شخصیتیت هم قشنگه عجیجم
دلی : برو برو اینقدر دلبری نکن عاشقت میشیم
ما بیخیال شدیم اما اون سه تا سمج تر از این حرفا بودن
اونقدر تیکه انداختن که دیگه اعصاب دلی خورد شد
بلند شد که یه حرکت رزمیِ « تایچی چوان» نشونشون بده
دلی : مرتیکه عنتر مگه خودت ناموس نداری
همه بلند شدیم
- صداتو بیار پایین
مملکت رو خبر کردی
دلی :خبر میکنم بریزن سرت خشتکتو آویزون دماغت کنن
- نه اینو باید ادب کرد
دور ورداشته زنیکه
دلی : بیا برو تو کوو..
و آوا برای پیشگیری از فحش مثبت هجده دلی فریاد زد : چه های شهر رو میگه
کوچه های شهر رو میگه
دست دلی رو کشیدیم و خوشبختانه موفق شدیم متقاعدش کنیم که کوتاه بیاد
میخواستیم بریم که یهو یکی از اون سه مزاحم سد راهمون شد
دلی : بکش کنار یابو
میزنم دک و پوزتو میارم پایین گمشو کنار میگم
دست دلی رو کشید : من تورو ادبت کنم جوجو
آوا داد زد: نه تو چه غلطی کردی مرتیکه ی طالبی
به دوست من دست زدی؟
گوه اضافی خوردی ؟
دلی مثل چغندر قرمز شد و خواست به طرف حمله ور بشه
اما یه مرتبه کسی از ناکجا آباد ظاهر شد که طالبی رو چرخوند و سرش عربده زد : شماها سر منو شیره مالیدین؟ هان
چشمهام از دیدنش مثل مگس ریز شدن
اون باراد نبود ؟
اونا دوستاش نبودن ؟
یا خدا
اینا کسایی نیستن که چند روز پیش شش نفره دزدکی از دیوار خونهشون بالا رفته بودیم و توی هچل افتادیم ؟
اینا اون اکیپ پسر نیستن ؟
رهام به زور دوستش باراد رو از طالبی جدا کرد
ما ۵ تا هم همینطور هاج و واج به اون شیشتا نگاه میکردیم
رهام رو به طالبی گفت: شمارهی رایبد رو بگیر باهاش حرف بزنم
ما باهاش معامله کردیم ، طبق معامله پیش نرفته
الان این شیش نفر با این سه تا مزاحم معامله داشتن ؟ چه معامله ای ؟
رهام نگاهی سر سری به سمت ما انداخت و رو گرفت
اما انگار تازه ذهنش متوجه ما شد که دوباره بهت زده به سمت ما چرخید
دلی : اگه اجازه بدین میخواستم جفت پا برم تو شکم این طالبی
چرا همش یهو ظهور میکنین شماها
حالا سر همگیشون به سمت ما چرخید
طالبی پوزخندی به دلی زد : تو چی میگی
رهام که از شوک دیدن ما بیرون اومد یکه خورده از ما پرسید : میشناسین اینو ؟
متوجه سوالش نشدم چون دلی به سمت طالبی خیز برداشته بود و ما باهم به مهار کردنش مشغول شدیم
دلی رو ساکت کردیم ولی طالبی مگه دهنشو میبست : جوجه رو ببینا
ولش کنین جفت پا بیاد تو شکمم
آوا حرصی جیغ کشید: چرا گاله ی گشادتر از باسنتو نمیبندی عنتر
خفه شو از جلوی چشمام
پلشت بی مایهی احمق نسناس
دیگه چیزی جا ننداختم ؟
من : بی تربیت
آوا : نه این با فحش کلاسه احمق
اینبار طالبی خواست به این سمت هجوم بیاره
که آراد اون مزاحم بیریخت طلبکار رو هل داد و توپید : دستت هرز بره خشتکتو پاپیون گردنت کردم
چشم و چال ما از تعجب این حمایت گرد شد
آراد روبه ما پرسید: مزاحمه؟
آیلین : آره خیلی هم بیشخصیته تازه فحش هم داد اسفل السافلین
آیدا که تا الان به طالبی خیره بود ناغافل گفت: فهمیدم تورو کجا دیدم
با تعجب از حرف غیر منتظرهش نگاهش کردم
آیدا : تحت تعقیبی یارو
شخصا عکستو روی دیوار کلانتری دیدم
صبر کن 110 رو بگیرم
دوست طالبی گفت: چی میگی کوچولو
دلی : کوچولو اونجاته
آیلین زد زیر خنده و دلی با حرص داد زد : دارم مغزشو میگم منحرف
و آیدا گوشی روی گوش حرف میزنه : الو ، من یه بی شئور تروریست عنتر پیدا کردم که مزاحم نوامیس مردم شده
تازه تو پارک مواد میفروشه ولی حتما باید به ما باید جایزه ی نقدی بدین
گوشی از دستش کشیده شد
توسط رادمان
یکی از اون شش نفری که سعادت دزدی از خونهشون رو داشتیم
تماس رو قطع کرد گفت: کار ما هنوز باهاش تموم نشده
آیدا : این به من چه ربطی داره؟
باهم چشم توی چشم بودن که یهو صدای آژیر پلیس اومد و همگی جا خورده به سمت صدا برگشتیم
گشت بود ؟ یا خدا
https://tttttt.me/+EKDrdB7JaFFkMjFk
پارت خود رمانه 😌 #پارت62
تازه خیلی مفصل تر از این بنره😂 گشت واقعا میگیرتشون🙈
دختره با اینکه دشمن پسرهست توی جشنش شرکت میکنه بی خبر از اینکه اون مرد رئیس مافیاست و حسابی دلباختهش شده..
یه رمان هیجانی و مافیایی بزرگسال
انزو توی گوش متیو نزدیک شدن مهمان آشنا رو اطلاع داد..
دوباره از جاشون بلند شدن.
جیکوب لبخندش رو قورت داد، همزمان با متیو کتش رو مرتب کرد.
متیو حالا با خیال راحت میتونست با نگاهش سانتش کنه!
تک تک جزئیاتش رو.. پاهای ظریفش که توی کفش قرمز رنگ قرار داشت. کمر باریک و سینه های پر و سفیدش.
گردن سفیدش .. و بازوهای باریکش.. دلش میخواست محکم گازش بگیره و مالکیت خودش رو روی نقطه به نقطه بدن دختر بزاره..
با خودش فکر کرد
+چرا دیشب باهاش نخوابیدم؟ چرا روی پوستش رد خودم رو نزاشتم که همه اینطوری بهش خیره نشن؟
ذهنش سرش داد زد
" این همون دختریه که هر شب کنارت خوابیده..همهی وجودش برای توعه متیو"
توی دلش نیشخندی زد
همین امشب باید به حسابش میرسید. دلش دایانا رو میخواست.. حتی ذهنش هم.. کاری میکرد که اسمش رو جیغ بزنه!
نمیتونست صبر کنه که شب بشه.
_خدای من.. ببین چطور مردها باهاش بلند شدن!
انگار اونا رو نمیبینه.
جیکوب راست میگفت. انگار حواس دایانا اینجا نبود.
اول به سمت جیکوب رفت و باهاش دست داد و تبریک گفت.
جیکوب رسمی تشکر کرد، از اومدنش ابراز خوشحالی کرد و بهش خوش آمد گفت..
بعد آروم به سمت متیو رفت و باهاش دست داد، دستای سردش رو توی دستای گرم متیو گذاشت..
نمیدونست فشارش افتاده بود یا بخاطر استرس بود اما کاملا یخ کرده بود.
محافظها جلوی نزدیک شدن مهمونهای جدید رو گرفتن تا مهمون قبلی صحبت بکنه و کادوش رو تحویل بده..
کارت رو به دستش داد.
متیو کوتاه نگاهی به کارت قرمز رنگ کرد، تشکر کرد و روی میز گذاشتش که یه لحظه نگاهش به یقه بازش و تتو زیر ترقوهش خورد..
نمیدونست با چه قدرتی دست دایانا رو فشرد و به بهونه تشکر کمی به سمتش خم شد..
صدای سابیدن دندوناش توی گوش دایانا پیچید.. تمام تلاشش رو کرد که همون چهره اروم همیشگیش رو حفظ کنه
+قبر خودت رو کندی! امشب بهتره آرزو کنی که زنده از اینجا بیرون نری، چون من قراره بکشمت.
دایانا پلکاش رو روی هم فشرد. و دستش رو عقب کشید..
انگشتر توی دستش و فشار محکم متیو باعث شد که لبش رو از درد گاز بگیره.
نگاهش رو به چشمای طوسی متیو داد و آروم زمزمه کرد
-باز هم این موفقیت رو بهتون تبریک میگم.امیدوارم پروژه های بعدیتون بزرگ تر باشن!
به سرعت عقب گرد کرد تا به سمت میز بره. برگشت اما در همون حین به یکی از مهمونا برخورد کرد..
بی حواس سرش رو بلند کرد و نگاه کوتاهی به صورت مردی که بازوش رو گرفته بود تا نیفته کرد..
-عذرخواهی میکنم..
/خ.. خواهش میکنم!
مرد خشک شده سرجاش موند! خودش بود؟ اون؟
دختره عضو یک خانواده مافیاییه و خودش خبر نداره، توی جشن میدزدنش و حسابی همه چیز به هم میریزه🔞❤️🔥 هیچکدوم خبر ندارن که از پسره حامله شده و چند سال بعد..🤰🏽😱
https://tttttt.me/+x7zY1YzM8aViNDg0
https://tttttt.me/+x7zY1YzM8aViNDg0
#کپی ممنوع..#پارت واقعی
نبود لفت بده
یه رمان هیجانی و مافیایی بزرگسال
انزو توی گوش متیو نزدیک شدن مهمان آشنا رو اطلاع داد..
دوباره از جاشون بلند شدن.
جیکوب لبخندش رو قورت داد، همزمان با متیو کتش رو مرتب کرد.
متیو حالا با خیال راحت میتونست با نگاهش سانتش کنه!
تک تک جزئیاتش رو.. پاهای ظریفش که توی کفش قرمز رنگ قرار داشت. کمر باریک و سینه های پر و سفیدش.
گردن سفیدش .. و بازوهای باریکش.. دلش میخواست محکم گازش بگیره و مالکیت خودش رو روی نقطه به نقطه بدن دختر بزاره..
با خودش فکر کرد
+چرا دیشب باهاش نخوابیدم؟ چرا روی پوستش رد خودم رو نزاشتم که همه اینطوری بهش خیره نشن؟
ذهنش سرش داد زد
" این همون دختریه که هر شب کنارت خوابیده..همهی وجودش برای توعه متیو"
توی دلش نیشخندی زد
همین امشب باید به حسابش میرسید. دلش دایانا رو میخواست.. حتی ذهنش هم.. کاری میکرد که اسمش رو جیغ بزنه!
نمیتونست صبر کنه که شب بشه.
_خدای من.. ببین چطور مردها باهاش بلند شدن!
انگار اونا رو نمیبینه.
جیکوب راست میگفت. انگار حواس دایانا اینجا نبود.
اول به سمت جیکوب رفت و باهاش دست داد و تبریک گفت.
جیکوب رسمی تشکر کرد، از اومدنش ابراز خوشحالی کرد و بهش خوش آمد گفت..
بعد آروم به سمت متیو رفت و باهاش دست داد، دستای سردش رو توی دستای گرم متیو گذاشت..
نمیدونست فشارش افتاده بود یا بخاطر استرس بود اما کاملا یخ کرده بود.
محافظها جلوی نزدیک شدن مهمونهای جدید رو گرفتن تا مهمون قبلی صحبت بکنه و کادوش رو تحویل بده..
کارت رو به دستش داد.
متیو کوتاه نگاهی به کارت قرمز رنگ کرد، تشکر کرد و روی میز گذاشتش که یه لحظه نگاهش به یقه بازش و تتو زیر ترقوهش خورد..
نمیدونست با چه قدرتی دست دایانا رو فشرد و به بهونه تشکر کمی به سمتش خم شد..
صدای سابیدن دندوناش توی گوش دایانا پیچید.. تمام تلاشش رو کرد که همون چهره اروم همیشگیش رو حفظ کنه
+قبر خودت رو کندی! امشب بهتره آرزو کنی که زنده از اینجا بیرون نری، چون من قراره بکشمت.
دایانا پلکاش رو روی هم فشرد. و دستش رو عقب کشید..
انگشتر توی دستش و فشار محکم متیو باعث شد که لبش رو از درد گاز بگیره.
نگاهش رو به چشمای طوسی متیو داد و آروم زمزمه کرد
-باز هم این موفقیت رو بهتون تبریک میگم.امیدوارم پروژه های بعدیتون بزرگ تر باشن!
به سرعت عقب گرد کرد تا به سمت میز بره. برگشت اما در همون حین به یکی از مهمونا برخورد کرد..
بی حواس سرش رو بلند کرد و نگاه کوتاهی به صورت مردی که بازوش رو گرفته بود تا نیفته کرد..
-عذرخواهی میکنم..
/خ.. خواهش میکنم!
مرد خشک شده سرجاش موند! خودش بود؟ اون؟
دختره عضو یک خانواده مافیاییه و خودش خبر نداره، توی جشن میدزدنش و حسابی همه چیز به هم میریزه🔞❤️🔥 هیچکدوم خبر ندارن که از پسره حامله شده و چند سال بعد..🤰🏽😱
https://tttttt.me/+x7zY1YzM8aViNDg0
https://tttttt.me/+x7zY1YzM8aViNDg0
#کپی ممنوع..#پارت واقعی
نبود لفت بده
Forwarded from تب لیستی سایه♥️
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🍓رمان های چاپی رو با نصف قیمت بخر
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
🍓رمان های چاپی رو با نصف قیمت بخر
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
Forwarded from .
-وقتی به اونم دست میزنی فقط کارتو میکنی تموم...!
بغض در گلویش چنبره میزند و لب های سرخش میلرزد:
-بلد نیستی تو تخت چطور با یه زن چطور رفتار کنی یا فقط برای من اینجوری هستی؟!
این مرد نه بوسه بلد بود نه نوازش عاشقانه....!
مرد جوان نفس های مردانهاش را بیرون میدهد و چشمان بستهاش را با شنیدن این حرف باز میکند:
- من همیشه همینجوری بودم...چی میگی توووو ؟!
انگشت های لاک خوردهاش را به سینهاش میکوبد و چشمهایش خیس میشود:
-من زنتم غفران ولی تو لعنتی تموم هوش و ذکرت شده اون دختر....زنم میفهمم تموم فکر و ذهنت پُر شده از اون ...
اخمهایش در هم گره میخورد و تندی از روی تخت بلند میشود و شلوارش را پا میزند و خودش را به نفهمیدن میزند و میتوپد:
-من که نمیفهمم تو چی میگی....؟!
دکمههای پیراهنش را میبندد و پشت بندش سگگ کمربندش را...تصویر دخترک با آن آرایش زننده و لباس نیمه برهنه در آینه میافتد و صدای پرحرص لوندش گُوشش را پر میکند:
-خب میفهمی چی میگم...؟
این حرفا بیفایده بود.باید میرفت پیش دردانه...
سوییچ و کتش را چنگ میزند و لحظه آخر با شنیدن این حرف پاهایش به زمین میچسبد و مات میماند:
-تو که هر بلایی سرش خواستی سرش آوردی چرا پسموندهاش نمیدی به آدمات...بعدش جنازهاشو بفرستی برای خانوادهاش....
تنش از خشم میلرزد و سمت دخترک خیر برمیدارد و سیلیاش گوشهی لبش را پاره میکند :
-چه گُهی خوردی پگاه...!
اشکهای زن با شدت روی صورتش میغلتد و نمیفهمد چرا با مظلوم نمایی میخواهد مرد را از این رو به آن رو کند.میدانست دخترک مرد را بی قرار کرده...میدانست مردی که قرار بود تا کمتر از یک ماه دیگر شوهر رسمیش شود دلش رفته بود...
-یادته برام تعریف کردی گفتی با مادرت چیکار کردن...؟!
دست روی نقطه ضعف مرد جوان میگذارد...
نفس های عصبی مرد و فکش از خشم میلرزد و او باز با بغص ادامه میدهد:
-این دختر همون مرده...فکر کردی روح مادرت راضیه تو با دختر اون بیناموس باشی...
جلو میآید و از سکوت و غم مرد سوء استفاده میکند و دست هایش روی سینه مردانه و عضلانی اش مینشیند و باز با حرفایش به جان مرد میافتد:
-چرا بلایی که سر مادرت آوردن تو سر دردونه اونا بدترشو نیاری....
چشمهایش سرخ میشود و نفسش انگار از سینهاش رخت میبندد با شنیدن این حرف:
-فکر کردی اون دختره لعنتی تو رو دوست داره...!
چشم های معصوم دخترک جلوی چشمهایش جان میگیرد و زن بیمحابا با حیلههایش دلش را سیاه میکند :
-کی از متجاوزش خوشش میآید...
چیزی در سینه مرد تکان میخورد و زن بغض دار و عاشقانه پچ میزند :
-کسی که عاشق تویه منم...منو تو الان جشن عروسی باید میگرفتیم...بابام منتظره ازدواجمونه برو نفسشو بگیر جوری که نفس مادرتو گرفتن ولی بعدش بیا سریع عقد کنیم....
سیبک گلویش می لرزد و گذشته شبیه سیاهی یک شب تار دلش را از انتقام پُر میکند.
کمی بعد به سوی عمارتش میرود...خدا به داد دخترک برسد...
وای از شبی که قرار بود نفس دخترک را با تن درشتش بگیرد و بعد هم با جنازه نیمهجان دخترک خون را در طایفه تعصبیش راه بندازد...
https://tttttt.me/+nCmtmqjVAsE2OTA0
https://tttttt.me/+nCmtmqjVAsE2OTA0
بغض در گلویش چنبره میزند و لب های سرخش میلرزد:
-بلد نیستی تو تخت چطور با یه زن چطور رفتار کنی یا فقط برای من اینجوری هستی؟!
این مرد نه بوسه بلد بود نه نوازش عاشقانه....!
مرد جوان نفس های مردانهاش را بیرون میدهد و چشمان بستهاش را با شنیدن این حرف باز میکند:
- من همیشه همینجوری بودم...چی میگی توووو ؟!
انگشت های لاک خوردهاش را به سینهاش میکوبد و چشمهایش خیس میشود:
-من زنتم غفران ولی تو لعنتی تموم هوش و ذکرت شده اون دختر....زنم میفهمم تموم فکر و ذهنت پُر شده از اون ...
اخمهایش در هم گره میخورد و تندی از روی تخت بلند میشود و شلوارش را پا میزند و خودش را به نفهمیدن میزند و میتوپد:
-من که نمیفهمم تو چی میگی....؟!
دکمههای پیراهنش را میبندد و پشت بندش سگگ کمربندش را...تصویر دخترک با آن آرایش زننده و لباس نیمه برهنه در آینه میافتد و صدای پرحرص لوندش گُوشش را پر میکند:
-خب میفهمی چی میگم...؟
این حرفا بیفایده بود.باید میرفت پیش دردانه...
سوییچ و کتش را چنگ میزند و لحظه آخر با شنیدن این حرف پاهایش به زمین میچسبد و مات میماند:
-تو که هر بلایی سرش خواستی سرش آوردی چرا پسموندهاش نمیدی به آدمات...بعدش جنازهاشو بفرستی برای خانوادهاش....
تنش از خشم میلرزد و سمت دخترک خیر برمیدارد و سیلیاش گوشهی لبش را پاره میکند :
-چه گُهی خوردی پگاه...!
اشکهای زن با شدت روی صورتش میغلتد و نمیفهمد چرا با مظلوم نمایی میخواهد مرد را از این رو به آن رو کند.میدانست دخترک مرد را بی قرار کرده...میدانست مردی که قرار بود تا کمتر از یک ماه دیگر شوهر رسمیش شود دلش رفته بود...
-یادته برام تعریف کردی گفتی با مادرت چیکار کردن...؟!
دست روی نقطه ضعف مرد جوان میگذارد...
نفس های عصبی مرد و فکش از خشم میلرزد و او باز با بغص ادامه میدهد:
-این دختر همون مرده...فکر کردی روح مادرت راضیه تو با دختر اون بیناموس باشی...
جلو میآید و از سکوت و غم مرد سوء استفاده میکند و دست هایش روی سینه مردانه و عضلانی اش مینشیند و باز با حرفایش به جان مرد میافتد:
-چرا بلایی که سر مادرت آوردن تو سر دردونه اونا بدترشو نیاری....
چشمهایش سرخ میشود و نفسش انگار از سینهاش رخت میبندد با شنیدن این حرف:
-فکر کردی اون دختره لعنتی تو رو دوست داره...!
چشم های معصوم دخترک جلوی چشمهایش جان میگیرد و زن بیمحابا با حیلههایش دلش را سیاه میکند :
-کی از متجاوزش خوشش میآید...
چیزی در سینه مرد تکان میخورد و زن بغض دار و عاشقانه پچ میزند :
-کسی که عاشق تویه منم...منو تو الان جشن عروسی باید میگرفتیم...بابام منتظره ازدواجمونه برو نفسشو بگیر جوری که نفس مادرتو گرفتن ولی بعدش بیا سریع عقد کنیم....
سیبک گلویش می لرزد و گذشته شبیه سیاهی یک شب تار دلش را از انتقام پُر میکند.
کمی بعد به سوی عمارتش میرود...خدا به داد دخترک برسد...
وای از شبی که قرار بود نفس دخترک را با تن درشتش بگیرد و بعد هم با جنازه نیمهجان دخترک خون را در طایفه تعصبیش راه بندازد...
https://tttttt.me/+nCmtmqjVAsE2OTA0
https://tttttt.me/+nCmtmqjVAsE2OTA0
Telegram
࿐჻ᭂغــُفرانـــ ᭂ ჻ ࿐
به قلم : اسکندری(بابونه)
زمان و تاریخ:۱۷:۵۵روز چهاردهم آبان ماه ۱۴۰۳
تقدیم با مهر…!
#نویسنده:اسکندری
رمان های دیگمون:
چیدا
https://tttttt.me/+K5TIXpDlB1tjMzQ0
بوسه ای بر چشمانت
https://tttttt.me/+IJM5Y55zHK9iZWE0
گم شده ام در تو
https://tttttt.me/+IJM5Y55zHK9iZWE0
زمان و تاریخ:۱۷:۵۵روز چهاردهم آبان ماه ۱۴۰۳
تقدیم با مهر…!
#نویسنده:اسکندری
رمان های دیگمون:
چیدا
https://tttttt.me/+K5TIXpDlB1tjMzQ0
بوسه ای بر چشمانت
https://tttttt.me/+IJM5Y55zHK9iZWE0
گم شده ام در تو
https://tttttt.me/+IJM5Y55zHK9iZWE0
تابوت ماه
سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
ایدا باقری
زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری
_از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی.
همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد :
_شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون!
با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد:
_بدت میاد؟ از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟!
پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد!
_فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب.
_اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟
ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند!
_اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟
هامون!
ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید :
_جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#همخونهایومتاهلی
سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
ایدا باقری
زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری
_از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی.
همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد :
_شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون!
با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد:
_بدت میاد؟ از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟!
پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد!
_فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب.
_اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟
ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند!
_اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟
هامون!
ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید :
_جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://tttttt.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#همخونهایومتاهلی
Telegram
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی
یک روز میآیی که من دیگر دُچارت نیستم
میای دلبر، میای.
برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850
«وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»
یک روز میآیی که من دیگر دُچارت نیستم
میای دلبر، میای.
برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850
«وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»
دختره و دوستاش شبو تو خونهی چندتا پسر مجرد میمونن ، حالا این رفته دم اتاق کشیک بده که وقت خواب پسرا سراغشون نیان 😂 اونم کجا
درست بغل نرده های راهپله 😂
سم خالص😂
#پارت400
-هی ، آوا
دختر بیدار شو چقدر خوابت سنگینه
_ بیخیال داداش ، این بیدار بشو نیس
خودت ببرش تو یکی از این اتاقا
_ نچ بعد میبینه جابجا شده فک میکنه حالا چیکارش کردیمه
باز یکی تکونم داد و صدام زد
خواب و بیدار گفتم : هوممم
_ دختر پاشو ، هی میگه هوم
پاشو دیگه
با جمله ی ضربتی آخر انگار بهم شک صد ولتی وصل کردن و من مثل فنر از خواب پریدم
به سرعت نور چاقویی که توی دستم بود رو بالا بردم که مثلا توی شکم اونی که میخواد بهم تجاوز کنه فرو کنم تا دل و رودهشو سفره کنم
ولی یه نفر سریع مچ دستمو چسبید
_ هی هی هی مواظب باش
چاقو دستته
با بهت به صاحب دست نگاه کردم
باز پدرام شارلاتان بود
خواب آلود و آشفته گفتم : چی میخوای تو ، نمیزاری یه خواب قشنگ ببینم
تو خونه ی من چیکار میکنی اصلا؟
ازت شکایت میکنم جنایتکار دزد احمق ، بگیرم لت و پارش کنم بخدا
صورتش سرخ بود که حالا سرخ تر شد
با عجز چشممو مالیدم و به دور برم نگاهی انداختم
تازه فهمیدم چیشده و کجام
اوه اوه
من سر کشیک و اونم توی این موقعیت خطرناک خوابم برده
جایی که نشسته بودم ریسک پذیر ترین جای خواب عمرم بود
قشنگ نشسته بودم کنار نرده ها و پاهامو از بین شیار هاشون رد کرده و آویزون رها کردم ، اونم درحالیکه فاصله ی بین دوتا نرده اونقدری بود که من میتونستم نه فقط پامو بلکه کل تنمو ازش عبور بدم
حقیقتا دل و جرعتم به دل و جرعت ببر گفته زرتی
صدای پدرام منو به خودم آورد
_ واس چی گرفتی اینجا خوابیدی بچه ؟
نمیگی یهو از نرده ها افتادی پایین
چاقو هم گرفته دستش ..
مگه میخوای لولوخورخوره بگیری تو ؟
چاقو رو از دستم گرفت و من خواب آلود نگاهش کردم
گفت : بلند شو برو پیش دوستات بخواب
خواست دستمو بکشه که مقاومت کردم و گفتم : نه ، برگردم نمیزارن بخوابم
چون نوبت کشیک منه
-کشیک ؟
سرم رو بلند کردم و آراد و سپهر رو هم دیدم
پدرام خندون گفت : بلند شو چرت نگو
مگه هیولا دور ورتونه که کشیک میدین ؟
با خستگی گفتم : آره .. شما دیگه
پدرام : وا
دستت درد نکنه
تو خونه ی خودمون بهمون میگی هیولا ، یه چیزی بهت میگما آوا
با غیظ و خستگی گفتم : برو اینو به دخترا بگو
از نظر من هیولا نیستین که ، از نظر من فقط شامپانزه این .. کسی هم از شامپانزه نمیترسه
سپهر : روتو برم دختر
آراد خنثی گفت : به خدا که از بچه سال ، بچه سال ترن
سپهر: یه پستونک کم دارن فقط
گیج و منگ گفتم : لازم نیست داریم خودمون
پدرام : چیو؟
خواب و بیدار لب میزنم : پستونو
با «چی» محکمی که دوباره این پدرام گور به گور شده پرسید پلکم پرید و با چند بار پلک زدن به ابروهای بالا رفته ش نگاه کردم
دقیقا چی گفته بودم ؟
من : ها ؟
پدرام : یه چیزی گفتی
به خودم اشاره کردم : منو میگی ؟
_ آره
اخمی از خستگی کردم و گفتم: چمیدونم بابا توهم حوصله داریا
رو میگیرم و صدای آراد رو میشنوم : کی باید با اینا سر و کله بزنه اوس کریم
اهمیتی به حرفش ندادم چون پیشونیمو روی نرده قرار داده بودم و مجددا در شرف چرت زدن بودم
باز یکی تکونم داد و من هومی گفتم
اینو درحالی که میخواستم بگیرم بخوابم گفتم
پدرام : پاشو گمشو تو اتاق آوا
من : خودت گمشو
پدرام : من گمشم پیش دوستات چیکار ؟
من : فردا جوابتو میدم
هوفی کشید و احساس کردم سرپا شد
چشم بسته زمزمه هاشون رو شنیدم
سپهر : از این بالا بیفته واسمون دردسر میشه
ببرش تو اتاق
عجب گیری کردیما
پدرام: اصلا میبندمش به نرده ها
آراد : مگه سگه که قلادش کنی ؟
سپهر : قلاده اینا رو نمیگیره داداش
خدا ازشون عاصیه به قران
آراد : واستاده مارو نگاه میکنه
به زور ببرش خب
پدرام : ببرم ؟
آراد : آره
صدای پا که به گوشم رسید فهمیدم رفتن .. البته هنوز از رفتن پدرام مطمئن نبودم اما بیاین خوش بین باشیم و روی رفتن اون هم حساب باز کنیم و بخوابیم
تا اومدم دل بدم به خواب صدای پدرام پارازیت انداخت
پدرام : آوا ؟
بیحوصله هومی کردم
پدرام : من میدونم تو دلت میخواد یکی کولت کنه
نه ؟
ولی کور خوندی ، به خوابت ببینی کولت کنم
توجهی نکردم
چند بار بگم ، توی چرتم دیگه
چند لحظه سکوت برقرار بود و داشتم به خواب عمیق میرفتم
یک
دو
سه
یهو دستم کشیده شد و وحشت زده جیغی کشیدم
https://tttttt.me/+8CglPAfJYpo1Njhk
الان خلاصه پنجتا پارت رو خوندی 😂
ته #پارت400 رو یه نگاهی بنداز مطمئن شی😂
آقا اینجا یه اکیپ دختر داریم که دیوار راست رو بالا میرن
قشنگ عین پاندا و پنج آتشین میمونن
و یه اکیپ پسر هم داریم هرکدوم با یه ویژگی خاص
فکر کن قراره این دوتا اکیپ باهم متحد بشن دماغ چندتا مافیا رو به خاک بمالن😂
دیگه بقیهشو باید حدس بزنی
درست بغل نرده های راهپله 😂
سم خالص😂
#پارت400
-هی ، آوا
دختر بیدار شو چقدر خوابت سنگینه
_ بیخیال داداش ، این بیدار بشو نیس
خودت ببرش تو یکی از این اتاقا
_ نچ بعد میبینه جابجا شده فک میکنه حالا چیکارش کردیمه
باز یکی تکونم داد و صدام زد
خواب و بیدار گفتم : هوممم
_ دختر پاشو ، هی میگه هوم
پاشو دیگه
با جمله ی ضربتی آخر انگار بهم شک صد ولتی وصل کردن و من مثل فنر از خواب پریدم
به سرعت نور چاقویی که توی دستم بود رو بالا بردم که مثلا توی شکم اونی که میخواد بهم تجاوز کنه فرو کنم تا دل و رودهشو سفره کنم
ولی یه نفر سریع مچ دستمو چسبید
_ هی هی هی مواظب باش
چاقو دستته
با بهت به صاحب دست نگاه کردم
باز پدرام شارلاتان بود
خواب آلود و آشفته گفتم : چی میخوای تو ، نمیزاری یه خواب قشنگ ببینم
تو خونه ی من چیکار میکنی اصلا؟
ازت شکایت میکنم جنایتکار دزد احمق ، بگیرم لت و پارش کنم بخدا
صورتش سرخ بود که حالا سرخ تر شد
با عجز چشممو مالیدم و به دور برم نگاهی انداختم
تازه فهمیدم چیشده و کجام
اوه اوه
من سر کشیک و اونم توی این موقعیت خطرناک خوابم برده
جایی که نشسته بودم ریسک پذیر ترین جای خواب عمرم بود
قشنگ نشسته بودم کنار نرده ها و پاهامو از بین شیار هاشون رد کرده و آویزون رها کردم ، اونم درحالیکه فاصله ی بین دوتا نرده اونقدری بود که من میتونستم نه فقط پامو بلکه کل تنمو ازش عبور بدم
حقیقتا دل و جرعتم به دل و جرعت ببر گفته زرتی
صدای پدرام منو به خودم آورد
_ واس چی گرفتی اینجا خوابیدی بچه ؟
نمیگی یهو از نرده ها افتادی پایین
چاقو هم گرفته دستش ..
مگه میخوای لولوخورخوره بگیری تو ؟
چاقو رو از دستم گرفت و من خواب آلود نگاهش کردم
گفت : بلند شو برو پیش دوستات بخواب
خواست دستمو بکشه که مقاومت کردم و گفتم : نه ، برگردم نمیزارن بخوابم
چون نوبت کشیک منه
-کشیک ؟
سرم رو بلند کردم و آراد و سپهر رو هم دیدم
پدرام خندون گفت : بلند شو چرت نگو
مگه هیولا دور ورتونه که کشیک میدین ؟
با خستگی گفتم : آره .. شما دیگه
پدرام : وا
دستت درد نکنه
تو خونه ی خودمون بهمون میگی هیولا ، یه چیزی بهت میگما آوا
با غیظ و خستگی گفتم : برو اینو به دخترا بگو
از نظر من هیولا نیستین که ، از نظر من فقط شامپانزه این .. کسی هم از شامپانزه نمیترسه
سپهر : روتو برم دختر
آراد خنثی گفت : به خدا که از بچه سال ، بچه سال ترن
سپهر: یه پستونک کم دارن فقط
گیج و منگ گفتم : لازم نیست داریم خودمون
پدرام : چیو؟
خواب و بیدار لب میزنم : پستونو
با «چی» محکمی که دوباره این پدرام گور به گور شده پرسید پلکم پرید و با چند بار پلک زدن به ابروهای بالا رفته ش نگاه کردم
دقیقا چی گفته بودم ؟
من : ها ؟
پدرام : یه چیزی گفتی
به خودم اشاره کردم : منو میگی ؟
_ آره
اخمی از خستگی کردم و گفتم: چمیدونم بابا توهم حوصله داریا
رو میگیرم و صدای آراد رو میشنوم : کی باید با اینا سر و کله بزنه اوس کریم
اهمیتی به حرفش ندادم چون پیشونیمو روی نرده قرار داده بودم و مجددا در شرف چرت زدن بودم
باز یکی تکونم داد و من هومی گفتم
اینو درحالی که میخواستم بگیرم بخوابم گفتم
پدرام : پاشو گمشو تو اتاق آوا
من : خودت گمشو
پدرام : من گمشم پیش دوستات چیکار ؟
من : فردا جوابتو میدم
هوفی کشید و احساس کردم سرپا شد
چشم بسته زمزمه هاشون رو شنیدم
سپهر : از این بالا بیفته واسمون دردسر میشه
ببرش تو اتاق
عجب گیری کردیما
پدرام: اصلا میبندمش به نرده ها
آراد : مگه سگه که قلادش کنی ؟
سپهر : قلاده اینا رو نمیگیره داداش
خدا ازشون عاصیه به قران
آراد : واستاده مارو نگاه میکنه
به زور ببرش خب
پدرام : ببرم ؟
آراد : آره
صدای پا که به گوشم رسید فهمیدم رفتن .. البته هنوز از رفتن پدرام مطمئن نبودم اما بیاین خوش بین باشیم و روی رفتن اون هم حساب باز کنیم و بخوابیم
تا اومدم دل بدم به خواب صدای پدرام پارازیت انداخت
پدرام : آوا ؟
بیحوصله هومی کردم
پدرام : من میدونم تو دلت میخواد یکی کولت کنه
نه ؟
ولی کور خوندی ، به خوابت ببینی کولت کنم
توجهی نکردم
چند بار بگم ، توی چرتم دیگه
چند لحظه سکوت برقرار بود و داشتم به خواب عمیق میرفتم
یک
دو
سه
یهو دستم کشیده شد و وحشت زده جیغی کشیدم
https://tttttt.me/+8CglPAfJYpo1Njhk
الان خلاصه پنجتا پارت رو خوندی 😂
ته #پارت400 رو یه نگاهی بنداز مطمئن شی😂
آقا اینجا یه اکیپ دختر داریم که دیوار راست رو بالا میرن
قشنگ عین پاندا و پنج آتشین میمونن
و یه اکیپ پسر هم داریم هرکدوم با یه ویژگی خاص
فکر کن قراره این دوتا اکیپ باهم متحد بشن دماغ چندتا مافیا رو به خاک بمالن😂
دیگه بقیهشو باید حدس بزنی
دختره با اینکه دشمن پسرهست توی جشنش شرکت میکنه بی خبر از اینکه اون مرد رئیس مافیاست و حسابی دلباختهش شده..
یه رمان هیجانی و مافیایی بزرگسال
انزو توی گوش متیو نزدیک شدن مهمان آشنا رو اطلاع داد..
دوباره از جاشون بلند شدن.
جیکوب لبخندش رو قورت داد، همزمان با متیو کتش رو مرتب کرد.
متیو حالا با خیال راحت میتونست با نگاهش سانتش کنه!
تک تک جزئیاتش رو.. پاهای ظریفش که توی کفش قرمز رنگ قرار داشت. کمر باریک و سینه های پر و سفیدش.
گردن سفیدش .. و بازوهای باریکش.. دلش میخواست محکم گازش بگیره و مالکیت خودش رو روی نقطه به نقطه بدن دختر بزاره..
با خودش فکر کرد
+چرا دیشب باهاش نخوابیدم؟ چرا روی پوستش رد خودم رو نزاشتم که همه اینطوری بهش خیره نشن؟
ذهنش سرش داد زد
" این همون دختریه که هر شب کنارت خوابیده..همهی وجودش برای توعه متیو"
توی دلش نیشخندی زد
همین امشب باید به حسابش میرسید. دلش دایانا رو میخواست.. حتی ذهنش هم.. کاری میکرد که اسمش رو جیغ بزنه!
نمیتونست صبر کنه که شب بشه.
_خدای من.. ببین چطور مردها باهاش بلند شدن!
انگار اونا رو نمیبینه.
جیکوب راست میگفت. انگار حواس دایانا اینجا نبود.
اول به سمت جیکوب رفت و باهاش دست داد و تبریک گفت.
جیکوب رسمی تشکر کرد، از اومدنش ابراز خوشحالی کرد و بهش خوش آمد گفت..
بعد آروم به سمت متیو رفت و باهاش دست داد، دستای سردش رو توی دستای گرم متیو گذاشت..
نمیدونست فشارش افتاده بود یا بخاطر استرس بود اما کاملا یخ کرده بود.
محافظها جلوی نزدیک شدن مهمونهای جدید رو گرفتن تا مهمون قبلی صحبت بکنه و کادوش رو تحویل بده..
کارت رو به دستش داد.
متیو کوتاه نگاهی به کارت قرمز رنگ کرد، تشکر کرد و روی میز گذاشتش که یه لحظه نگاهش به یقه بازش و تتو زیر ترقوهش خورد..
نمیدونست با چه قدرتی دست دایانا رو فشرد و به بهونه تشکر کمی به سمتش خم شد..
صدای سابیدن دندوناش توی گوش دایانا پیچید.. تمام تلاشش رو کرد که همون چهره اروم همیشگیش رو حفظ کنه
+قبر خودت رو کندی! امشب بهتره آرزو کنی که زنده از اینجا بیرون نری، چون من قراره بکشمت.
دایانا پلکاش رو روی هم فشرد. و دستش رو عقب کشید..
انگشتر توی دستش و فشار محکم متیو باعث شد که لبش رو از درد گاز بگیره.
نگاهش رو به چشمای طوسی متیو داد و آروم زمزمه کرد
-باز هم این موفقیت رو بهتون تبریک میگم.امیدوارم پروژه های بعدیتون بزرگ تر باشن!
به سرعت عقب گرد کرد تا به سمت میز بره. برگشت اما در همون حین به یکی از مهمونا برخورد کرد..
بی حواس سرش رو بلند کرد و نگاه کوتاهی به صورت مردی که بازوش رو گرفته بود تا نیفته کرد..
-عذرخواهی میکنم..
/خ.. خواهش میکنم!
مرد خشک شده سرجاش موند! خودش بود؟ اون؟
دختره عضو یک خانواده مافیاییه و خودش خبر نداره، توی جشن میدزدنش و حسابی همه چیز به هم میریزه🔞❤️🔥 هیچکدوم خبر ندارن که از پسره حامله شده و چند سال بعد..🤰🏽😱
https://tttttt.me/+x7zY1YzM8aViNDg0
https://tttttt.me/+x7zY1YzM8aViNDg0
#کپی ممنوع..#پارت واقعی
نبود لفت بده
یه رمان هیجانی و مافیایی بزرگسال
انزو توی گوش متیو نزدیک شدن مهمان آشنا رو اطلاع داد..
دوباره از جاشون بلند شدن.
جیکوب لبخندش رو قورت داد، همزمان با متیو کتش رو مرتب کرد.
متیو حالا با خیال راحت میتونست با نگاهش سانتش کنه!
تک تک جزئیاتش رو.. پاهای ظریفش که توی کفش قرمز رنگ قرار داشت. کمر باریک و سینه های پر و سفیدش.
گردن سفیدش .. و بازوهای باریکش.. دلش میخواست محکم گازش بگیره و مالکیت خودش رو روی نقطه به نقطه بدن دختر بزاره..
با خودش فکر کرد
+چرا دیشب باهاش نخوابیدم؟ چرا روی پوستش رد خودم رو نزاشتم که همه اینطوری بهش خیره نشن؟
ذهنش سرش داد زد
" این همون دختریه که هر شب کنارت خوابیده..همهی وجودش برای توعه متیو"
توی دلش نیشخندی زد
همین امشب باید به حسابش میرسید. دلش دایانا رو میخواست.. حتی ذهنش هم.. کاری میکرد که اسمش رو جیغ بزنه!
نمیتونست صبر کنه که شب بشه.
_خدای من.. ببین چطور مردها باهاش بلند شدن!
انگار اونا رو نمیبینه.
جیکوب راست میگفت. انگار حواس دایانا اینجا نبود.
اول به سمت جیکوب رفت و باهاش دست داد و تبریک گفت.
جیکوب رسمی تشکر کرد، از اومدنش ابراز خوشحالی کرد و بهش خوش آمد گفت..
بعد آروم به سمت متیو رفت و باهاش دست داد، دستای سردش رو توی دستای گرم متیو گذاشت..
نمیدونست فشارش افتاده بود یا بخاطر استرس بود اما کاملا یخ کرده بود.
محافظها جلوی نزدیک شدن مهمونهای جدید رو گرفتن تا مهمون قبلی صحبت بکنه و کادوش رو تحویل بده..
کارت رو به دستش داد.
متیو کوتاه نگاهی به کارت قرمز رنگ کرد، تشکر کرد و روی میز گذاشتش که یه لحظه نگاهش به یقه بازش و تتو زیر ترقوهش خورد..
نمیدونست با چه قدرتی دست دایانا رو فشرد و به بهونه تشکر کمی به سمتش خم شد..
صدای سابیدن دندوناش توی گوش دایانا پیچید.. تمام تلاشش رو کرد که همون چهره اروم همیشگیش رو حفظ کنه
+قبر خودت رو کندی! امشب بهتره آرزو کنی که زنده از اینجا بیرون نری، چون من قراره بکشمت.
دایانا پلکاش رو روی هم فشرد. و دستش رو عقب کشید..
انگشتر توی دستش و فشار محکم متیو باعث شد که لبش رو از درد گاز بگیره.
نگاهش رو به چشمای طوسی متیو داد و آروم زمزمه کرد
-باز هم این موفقیت رو بهتون تبریک میگم.امیدوارم پروژه های بعدیتون بزرگ تر باشن!
به سرعت عقب گرد کرد تا به سمت میز بره. برگشت اما در همون حین به یکی از مهمونا برخورد کرد..
بی حواس سرش رو بلند کرد و نگاه کوتاهی به صورت مردی که بازوش رو گرفته بود تا نیفته کرد..
-عذرخواهی میکنم..
/خ.. خواهش میکنم!
مرد خشک شده سرجاش موند! خودش بود؟ اون؟
دختره عضو یک خانواده مافیاییه و خودش خبر نداره، توی جشن میدزدنش و حسابی همه چیز به هم میریزه🔞❤️🔥 هیچکدوم خبر ندارن که از پسره حامله شده و چند سال بعد..🤰🏽😱
https://tttttt.me/+x7zY1YzM8aViNDg0
https://tttttt.me/+x7zY1YzM8aViNDg0
#کپی ممنوع..#پارت واقعی
نبود لفت بده
Forwarded from رمان های آنلاین (geloria)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from .
_عفونت زنانه گرفتی دخترم؟
پد بهداشتیمو به سینم چسبوندم و رو به مادر محمود گفتم:
_یکم خارش دارم.
از نوار بهداشتیه، هروقت پریود میشم تنم تاول میزنه.
پد رو روی میز اشپزخونه گذاشتم و نشستم. پریودیم تموم شده بود ولی درد داشتم.
فک کنم تنم قارچ زده بود.
_الان که تمیز شدی و غسل کردی بگو محمود چکت کنه. توی دیار غریب زنای دیگه رو همیشه خوب میکرده.
با این حرف مادر محمود از جا پریدم. چایی پرید توی گلوم و سرفه کردم. بذارم محمود سرش رو بین پاهام ببره و تاول هام رو ببینه؟
همین جوریش هم حاضر نبود نزدیکم بشه.
میگفت به عشقم خیانت کردم، با دوستش ازدواج کردم و اون رو ول کردم.
ازدواجی که حاصلش مردن شوهرم شب عروسیمون بود.
_نه مامان جون. من روم نمیشه مریضیم رو نشون بدم پماد بزنم خوب میشه.
با هر تکونم تنم آتیش میگرفت. این دوره ی پریودیم نوار بهداشتی مشبک خریده بودم و اونقدر آزار دهنده بود که...
_خجالت میکشی؟ یک ماهه ازدواج کردید هر شب باهم تو تختید. زن و شوهر باید تو خوب و بد باهم باشن.
جوابی ندادم. می گفتم محمود فکر می کنه من با معشوقم خوابیدم و دختر نیستم؟
یا این که خود محمود رفت خارج اونور آب و ولم کرد و من مجبور به ازدواج شدم. کاش به جای چک کردن تاولام میدادم پردم رو چک کنه...
_پدت رو میز چیکار میکنه؟ برشدار الان بابام میاد.
با صدای محمود از جا پریدم و پد رو زیر روسریم قایم کردم.
_مادر زنتو چک کن...مریضی گرفته.
وایی گفتم که محمود مچ دستم رو گرفت و منو کشوند توی اتاق.
روی تخت پرتم کرد و گفت:
_مریضی چی گرفتی که مامانم میگه چکت کنم؟
_عفونت از نوار بهداشتی. نمی خواد چک کنید خودم میرم دکتر
_ده سال درس زنان و زایمان نخوندم که زنم بره پیش دکتر. دامنتو بزن بالا کار دارم.
خودش لباسم رو بالا داد.
با برخورد نفسش با پوسم حس خوبی بهم دست داد. نفسش خنک بود.
_قارچ زدی و...
تو باکره ای؟
لبم رو گاز گرفتم که انگشتش...
https://tttttt.me/+d_qCCc0PLd1kNTM0
https://tttttt.me/+d_qCCc0PLd1kNTM0
https://tttttt.me/+d_qCCc0PLd1kNTM0
#پارترمان
این داستان روایت زندگی لیلا دخترِ خانواده فقیریه که شیرینی خورده آغا پسرِ آسید حمید اردکانی از اون حاجی بازاری های دست به خیره ولی روزگار چرخشو بدجوری می چرخونه. آغا برای عمل مادرش میره دبی و وقتی میاد نامزدشو دادن به یه مرد از تبارِ.............🥺
https://tttttt.me/+d_qCCc0PLd1kNTM0
پد بهداشتیمو به سینم چسبوندم و رو به مادر محمود گفتم:
_یکم خارش دارم.
از نوار بهداشتیه، هروقت پریود میشم تنم تاول میزنه.
پد رو روی میز اشپزخونه گذاشتم و نشستم. پریودیم تموم شده بود ولی درد داشتم.
فک کنم تنم قارچ زده بود.
_الان که تمیز شدی و غسل کردی بگو محمود چکت کنه. توی دیار غریب زنای دیگه رو همیشه خوب میکرده.
با این حرف مادر محمود از جا پریدم. چایی پرید توی گلوم و سرفه کردم. بذارم محمود سرش رو بین پاهام ببره و تاول هام رو ببینه؟
همین جوریش هم حاضر نبود نزدیکم بشه.
میگفت به عشقم خیانت کردم، با دوستش ازدواج کردم و اون رو ول کردم.
ازدواجی که حاصلش مردن شوهرم شب عروسیمون بود.
_نه مامان جون. من روم نمیشه مریضیم رو نشون بدم پماد بزنم خوب میشه.
با هر تکونم تنم آتیش میگرفت. این دوره ی پریودیم نوار بهداشتی مشبک خریده بودم و اونقدر آزار دهنده بود که...
_خجالت میکشی؟ یک ماهه ازدواج کردید هر شب باهم تو تختید. زن و شوهر باید تو خوب و بد باهم باشن.
جوابی ندادم. می گفتم محمود فکر می کنه من با معشوقم خوابیدم و دختر نیستم؟
یا این که خود محمود رفت خارج اونور آب و ولم کرد و من مجبور به ازدواج شدم. کاش به جای چک کردن تاولام میدادم پردم رو چک کنه...
_پدت رو میز چیکار میکنه؟ برشدار الان بابام میاد.
با صدای محمود از جا پریدم و پد رو زیر روسریم قایم کردم.
_مادر زنتو چک کن...مریضی گرفته.
وایی گفتم که محمود مچ دستم رو گرفت و منو کشوند توی اتاق.
روی تخت پرتم کرد و گفت:
_مریضی چی گرفتی که مامانم میگه چکت کنم؟
_عفونت از نوار بهداشتی. نمی خواد چک کنید خودم میرم دکتر
_ده سال درس زنان و زایمان نخوندم که زنم بره پیش دکتر. دامنتو بزن بالا کار دارم.
خودش لباسم رو بالا داد.
با برخورد نفسش با پوسم حس خوبی بهم دست داد. نفسش خنک بود.
_قارچ زدی و...
تو باکره ای؟
لبم رو گاز گرفتم که انگشتش...
https://tttttt.me/+d_qCCc0PLd1kNTM0
https://tttttt.me/+d_qCCc0PLd1kNTM0
https://tttttt.me/+d_qCCc0PLd1kNTM0
#پارترمان
این داستان روایت زندگی لیلا دخترِ خانواده فقیریه که شیرینی خورده آغا پسرِ آسید حمید اردکانی از اون حاجی بازاری های دست به خیره ولی روزگار چرخشو بدجوری می چرخونه. آغا برای عمل مادرش میره دبی و وقتی میاد نامزدشو دادن به یه مرد از تبارِ.............🥺
https://tttttt.me/+d_qCCc0PLd1kNTM0