رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #آقا_شاه
آقا شاه
نویسنده: آزاده امانی
خلاصه:
من یه دختر کله پزم....خیلیها اعتقاد دارن اینکار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد اون یه مرد گنده و عظیم و جسه و شیک و پیک ضد کله پاچهست که میخواد هر طور شده در مغازهی من و تخته کنه؛ اما...
https://tttttt.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
نام رمان: #آقا_شاه
آقا شاه
نویسنده: آزاده امانی
خلاصه:
من یه دختر کله پزم....خیلیها اعتقاد دارن اینکار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد اون یه مرد گنده و عظیم و جسه و شیک و پیک ضد کله پاچهست که میخواد هر طور شده در مغازهی من و تخته کنه؛ اما...
https://tttttt.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
👍38❤7🤣6👎4
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #میخواهم_حوایت_باشم
میخواهم حوایت باشم
نویسنده: شهلا خودی زاده
خلاصه :
دختره پاک دیوونهاس بخاطر اینکه زن پسری که تایید باباش نشه. روز خواستگاری می ره گریم زشت میکنه.ولی نمیدونه محمد از خودش دیوونه تره و با این حال میگه من همین زشت خانوم رو میخوام.
https://tttttt.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نام رمان : #میخواهم_حوایت_باشم
میخواهم حوایت باشم
نویسنده: شهلا خودی زاده
خلاصه :
دختره پاک دیوونهاس بخاطر اینکه زن پسری که تایید باباش نشه. روز خواستگاری می ره گریم زشت میکنه.ولی نمیدونه محمد از خودش دیوونه تره و با این حال میگه من همین زشت خانوم رو میخوام.
https://tttttt.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
👍26👎6❤2😢1
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #آهو
آهو
نویسنده: نوشین گوگوچانی
خلاصه : سرگذشت زندگی آهو جریان دختر بچه ایه که بخاطر خرج خانوادش سر چهارراه کبریت میفروشه..یه روز باعث میشه بتونه وارد عمارتی بشه کارکنه.... پسر ارباب عاشقش میشه.....فقط این نیست
داستان ادامه دارد...
https://tttttt.me/roman_aaho
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نام رمان: #آهو
آهو
نویسنده: نوشین گوگوچانی
خلاصه : سرگذشت زندگی آهو جریان دختر بچه ایه که بخاطر خرج خانوادش سر چهارراه کبریت میفروشه..یه روز باعث میشه بتونه وارد عمارتی بشه کارکنه.... پسر ارباب عاشقش میشه.....فقط این نیست
داستان ادامه دارد...
https://tttttt.me/roman_aaho
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
👍21❤8
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فروش ویلای مستقل در گیلان
۳۴۰ متر زمین
۱۰۰ متر بنا
سربندی ویلایی و بهارخواب
درختان میوه و مرکبات بصورت رویایی
۲ خواب و ۱ پذیرایی
انباری ۱۲ متری در حیاط
حمام و سرویس جدا از هم
سرسبزترین محله و نزدیک به شهر
با قیمت و تخفیف عالی
برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید:
09016958578
۳۴۰ متر زمین
۱۰۰ متر بنا
سربندی ویلایی و بهارخواب
درختان میوه و مرکبات بصورت رویایی
۲ خواب و ۱ پذیرایی
انباری ۱۲ متری در حیاط
حمام و سرویس جدا از هم
سرسبزترین محله و نزدیک به شهر
با قیمت و تخفیف عالی
برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید:
09016958578
👍3
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #نقار
نِــــــــــقار(کینه و نفرت)
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه رمان:
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...
ژانر: #عاشقانه، #درام، مهیج، اجتماعی
https://tttttt.me/+wqWBJeHEyHM2MDY8
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نام رمان: #نقار
نِــــــــــقار(کینه و نفرت)
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه رمان:
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...
ژانر: #عاشقانه، #درام، مهیج، اجتماعی
https://tttttt.me/+wqWBJeHEyHM2MDY8
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
👍15❤9👎4🤔1
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #چله_نشین_تاریکی
چلهنشین تاریکی
نویسنده: فاطمه غفرانی
خلاصه :
داستان در مورد ی دختری به اسم ژرفاست که لیدر توره و ی آقای ایرانی به اسم شهریار که مدت زیادی خارج از ایران زندگی کرده و مدیریت یکی از معروف ترین برند های جواهر دنیا رو به عهده داره. این آقا با هویت خارجی خودش اگه اشتباه نکنم به نام رابرت هیل میاد ایران تا از خانواده پدریش که سالها قبل اون و مادرش رو خیلی آزار و اذیت کردن انتقام بگیره و ژرفا رو به عنوان لیدر انتخاب میکنه و تقریبا دیگه ی جورایی ژرفا میشه دست راستش و همه کاراشو تو ایران راه میندازه بعد ی مدتی هم کم کم اینا عاشق هم میشن و...
https://tttttt.me/+lrs467Uo5nQ4M2Y0
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نام رمان : #چله_نشین_تاریکی
چلهنشین تاریکی
نویسنده: فاطمه غفرانی
خلاصه :
داستان در مورد ی دختری به اسم ژرفاست که لیدر توره و ی آقای ایرانی به اسم شهریار که مدت زیادی خارج از ایران زندگی کرده و مدیریت یکی از معروف ترین برند های جواهر دنیا رو به عهده داره. این آقا با هویت خارجی خودش اگه اشتباه نکنم به نام رابرت هیل میاد ایران تا از خانواده پدریش که سالها قبل اون و مادرش رو خیلی آزار و اذیت کردن انتقام بگیره و ژرفا رو به عنوان لیدر انتخاب میکنه و تقریبا دیگه ی جورایی ژرفا میشه دست راستش و همه کاراشو تو ایران راه میندازه بعد ی مدتی هم کم کم اینا عاشق هم میشن و...
https://tttttt.me/+lrs467Uo5nQ4M2Y0
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
👍28❤10👎2
سلام دوستان
روزهای زمستانیتون بخیر باشه❤️
کسی دندانپزشک یا جراح دهان خوب تو رامسر یا لاهیجان میشناسه؟
روزهای زمستانیتون بخیر باشه❤️
کسی دندانپزشک یا جراح دهان خوب تو رامسر یا لاهیجان میشناسه؟
❤3👍3
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #آشوک
آشوک
نویسنده: سحر مرادی
خلاصه :
ساره، اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکیاش را تباه کرده و حالا قرار است جوانیاش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی میرسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب میزند، اما همبازی کودکیهایش به موقع از راه میرسد تا برای بار دوم، او را از تلهی شرارت پدرش نجات دهد اما... راز یک قصهی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پردهی مصلحت بیرون میافتد و... باید دید زور عشق میچربد یا سیاهی...؟
https://tttttt.me/+_8zuXVGAYqE3NGFk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نام رمان : #آشوک
آشوک
نویسنده: سحر مرادی
خلاصه :
ساره، اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکیاش را تباه کرده و حالا قرار است جوانیاش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی میرسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب میزند، اما همبازی کودکیهایش به موقع از راه میرسد تا برای بار دوم، او را از تلهی شرارت پدرش نجات دهد اما... راز یک قصهی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پردهی مصلحت بیرون میافتد و... باید دید زور عشق میچربد یا سیاهی...؟
https://tttttt.me/+_8zuXVGAYqE3NGFk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
👍23❤7
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #ریسمان
ریسمان
نویسنده: صبا ترک
خلاصه :
گاهی تنهایی از انسان موجودی میسازد متفاوت از سایرین، اینکه در ذهنت تنها باشی تو را بیش از آن که در واقعیت تنها بمانی آزار میدهد. این مواقع یا باز می مانی و در خود فرو میروی و جا میزنی، یا دست میگیری روی زانوهایت و برای موجودیتت میجنگی.
بستگی دارد زندگی را چگونه ببینی، جهان بینی ات چگونه باشد. برای پونه زندگی نه ملایم که پر از ستیز نقش بست، دخترکی که سعی میکرد، تنهایی مسیر را طی کند البته اگر یونس می گذاشت...
https://tttttt.me/+rsi4gnlE1GRlZDVk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نام رمان : #ریسمان
ریسمان
نویسنده: صبا ترک
خلاصه :
گاهی تنهایی از انسان موجودی میسازد متفاوت از سایرین، اینکه در ذهنت تنها باشی تو را بیش از آن که در واقعیت تنها بمانی آزار میدهد. این مواقع یا باز می مانی و در خود فرو میروی و جا میزنی، یا دست میگیری روی زانوهایت و برای موجودیتت میجنگی.
بستگی دارد زندگی را چگونه ببینی، جهان بینی ات چگونه باشد. برای پونه زندگی نه ملایم که پر از ستیز نقش بست، دخترکی که سعی میکرد، تنهایی مسیر را طی کند البته اگر یونس می گذاشت...
https://tttttt.me/+rsi4gnlE1GRlZDVk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
👍15❤11
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #خون_بوسه
خون بوسه
نویسنده: Masoumeh. M
خلاصه :
دکتر فرنوش فراهانی، جراح جوان و بیپروا، وقتی با زخمی از مافیا روبهرو شد، نمیدانست قلبش در حال جراحی بزرگیست. اصلان توتونچی، مردی با گذشتهای تاریک، فقط یک زخم در بدن نداشت... زخمهایش عمیقتر بودند. عشقشان شکل گرفت، در دل جنگ، گلوله، خیانت. اما پایان آن، چیزی نبود جز مرگ... مرگی که رازهایی را دفن نکرد. حالا، سالها بعد، دختری بازمیگردد. با نگاهی مثل مادرش... و قلبی که بین عشق و انتقام پاره پاره شده. رمانیست از عشق، خون، انتقام و حقیقتهایی که با بوسهای سرخ شروع میشوند...
https://tttttt.me/khounbouseh
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نام رمان : #خون_بوسه
خون بوسه
نویسنده: Masoumeh. M
خلاصه :
دکتر فرنوش فراهانی، جراح جوان و بیپروا، وقتی با زخمی از مافیا روبهرو شد، نمیدانست قلبش در حال جراحی بزرگیست. اصلان توتونچی، مردی با گذشتهای تاریک، فقط یک زخم در بدن نداشت... زخمهایش عمیقتر بودند. عشقشان شکل گرفت، در دل جنگ، گلوله، خیانت. اما پایان آن، چیزی نبود جز مرگ... مرگی که رازهایی را دفن نکرد. حالا، سالها بعد، دختری بازمیگردد. با نگاهی مثل مادرش... و قلبی که بین عشق و انتقام پاره پاره شده. رمانیست از عشق، خون، انتقام و حقیقتهایی که با بوسهای سرخ شروع میشوند...
https://tttttt.me/khounbouseh
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤6👍5
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نامرمــان: #میرا
میرا
نویسنده: زهرا
ژانر: #عاشقانه #طنز
خلاصه:
آمین دختر شر وشیطونی که عاشق داریوش سلطانیه . کسی که فقط چند سال از پدر آمین کوچکتره و یه پسر بزرگتر از آمین داره. پسری گند اخلاق و دخترباز . باید دید آمین سمت کدومشون بیشتر کشیده میشه 😁.
https://tttttt.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نامرمــان: #میرا
میرا
نویسنده: زهرا
ژانر: #عاشقانه #طنز
خلاصه:
آمین دختر شر وشیطونی که عاشق داریوش سلطانیه . کسی که فقط چند سال از پدر آمین کوچکتره و یه پسر بزرگتر از آمین داره. پسری گند اخلاق و دخترباز . باید دید آمین سمت کدومشون بیشتر کشیده میشه 😁.
https://tttttt.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤20👍7👎2🤔1
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
رمان: #ماه_شعله_ور
ماهِشعلهور🔥
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه:
مهواشایسته وکیل پایهیک دادگستری، یکی از دختران مرموز و بیرحمی که با قتل غیرمنتظره و مرموز پدر و مادرش، کارهای دهشتناکی میکند و زندگیاش پراز معما و راز است! کاملاً از قبل برنامهریزیشده وارد عمارت آصفجاهد، بزرگترین مافیای دارو میشه و آویدجاهد، پسر عیاش و خوشگذرون اونو سمت خودش میکشه و...
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی، مافیایی، معمایی، جنایی، مهیج
https://tttttt.me/+Zy937a5eVnxhYmU0
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان: #ماه_شعله_ور
ماهِشعلهور🔥
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه:
مهواشایسته وکیل پایهیک دادگستری، یکی از دختران مرموز و بیرحمی که با قتل غیرمنتظره و مرموز پدر و مادرش، کارهای دهشتناکی میکند و زندگیاش پراز معما و راز است! کاملاً از قبل برنامهریزیشده وارد عمارت آصفجاهد، بزرگترین مافیای دارو میشه و آویدجاهد، پسر عیاش و خوشگذرون اونو سمت خودش میکشه و...
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی، مافیایی، معمایی، جنایی، مهیج
https://tttttt.me/+Zy937a5eVnxhYmU0
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤5👍2🤔1
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #هیژا
هیژا
✍ نویسنده : مهری هاشمی
✨ ژانر : #عاشقانه #انتقامی
📑خلاصه :
ژیار راشد مردی از تبار کُرده که برای حفاظت از مادر و برادرش در مقابل پدر مستبدش به اجبار مجبور به قبول شغل اجدادیشون میشه. شغلی که به جز و مرگ و خون هیچ چیز دیگه ای نداره، طی یک اتفاق واسه نابودیش اقدام به قتلش میکنن که همسر و فرزندش کشته میشن، ژیار به کما میره و بعد از اون داخل یه آسایشگاه روانی بستری میشه با اومدن ماهلین و دیدن ژیار روند داستان شکل میگیره و ادامه...
https://tttttt.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
نام رمان: #هیژا
هیژا
✍ نویسنده : مهری هاشمی
✨ ژانر : #عاشقانه #انتقامی
📑خلاصه :
ژیار راشد مردی از تبار کُرده که برای حفاظت از مادر و برادرش در مقابل پدر مستبدش به اجبار مجبور به قبول شغل اجدادیشون میشه. شغلی که به جز و مرگ و خون هیچ چیز دیگه ای نداره، طی یک اتفاق واسه نابودیش اقدام به قتلش میکنن که همسر و فرزندش کشته میشن، ژیار به کما میره و بعد از اون داخل یه آسایشگاه روانی بستری میشه با اومدن ماهلین و دیدن ژیار روند داستان شکل میگیره و ادامه...
https://tttttt.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
👍8❤4👎1
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
- باهام برقص!
توی تاریکی پیست، چهرهاش را نمیدیدم. رقص نور سفید، گهگداری روی صورتش میافتاد. بمی و خماری صدایش نشان میداد که احتمالا مست است و این اصلا خوب نبود.
بازوهای برهنه و لختم را میان دستهای تنومندش گرفت. اینبار گرمی نفسهایش را جایی نزدیک گوشم احساس میکردم.
- دیدمت از دور...چشمم گرفتت دختر!
تنم لرزید. من صاحب این صدا را خیلی خوب میشناختم و هیچکس به اندازهی من نمیدانست که بزرگ خاندان پرآوازهی افشار چقدر میتوانست ترسناک و بیرحم باشد، حتی توی پیست رقص!
کمر باریکم را چنگ زد و مرا به سمت خودش کشاند. با مهارت تمام چرخی زدم و او روی صورتم خم شد.
- اگه بتونی منو به اون چیزی که میخوام برسونی، بارتو بستی دختر جون!
نفسم توی سینه حبس شد. نقاب روی چشمهایم را برداشت و کنار گوشم نجوا کرد:
- دوست دارم موقع معامله، توی چشمهای طرف مقابلم خیره بشم. آلما!
تنم لرزید. از کدام معامله حرف میزد؟
ناگهان دستم را کشید و همراه او از پیست خارج شدم. زورش زیاد بود و صدای التماسهایم را نمیشنید انگار. مرا توی یکی از اتاقها پرت کرد و در را پشت سر خودش بست. به سمتش چرخیدم و با نفرت فریاد زدم:
- چه غلطی داری میکنی؟
دکمههای پیراهنش را یکی یکی باز کرد و به یک ضربه مرا روی تخت انداخت. اینکه یک ناشناس مرا به مهمانیای که او هم در آن حضور داشت دعوت کرده بود، نمیتوانست اتفاقی باشد!
- میخوام تو رو به آرزوت برسونم! ثروتی که توی خوابم نمیدیدی! فقط کافیه امشبو دووم بیاری. فردا صبح، تو مادر وارث کیان افشاری!
https://tttttt.me/+nVyuqgdhzC5kNmU8
https://tttttt.me/+nVyuqgdhzC5kNmU8
https://tttttt.me/+nVyuqgdhzC5kNmU8
کیان افشار، مالک برند جواهرات بابیلونه. اون توی زندگیش همه چیز داره، بجز عشق! بعد از خیانت زنی که عاشقش بوده از تمام زنها بیزار شده و حالا که دکترا بهش گفتن بخاطر بیماریش فقط چندماه دیگه برای زندگی کردن فرصت داره، نگران امپراتوری بزرگش شده که قراره بدون وارث بمونه.
تصمیم میگیره برای اولین بار توی زندگیش به یه زن اعتماد کنه. و اون دختر کسی نیست جز آلما، دختر سادهای که طراح جواهره و با لوندیهاش بدجوری دل سنگ و غیرقابل نفوذ کیان رو به بازی گرفته...‼️🤤
توی تاریکی پیست، چهرهاش را نمیدیدم. رقص نور سفید، گهگداری روی صورتش میافتاد. بمی و خماری صدایش نشان میداد که احتمالا مست است و این اصلا خوب نبود.
بازوهای برهنه و لختم را میان دستهای تنومندش گرفت. اینبار گرمی نفسهایش را جایی نزدیک گوشم احساس میکردم.
- دیدمت از دور...چشمم گرفتت دختر!
تنم لرزید. من صاحب این صدا را خیلی خوب میشناختم و هیچکس به اندازهی من نمیدانست که بزرگ خاندان پرآوازهی افشار چقدر میتوانست ترسناک و بیرحم باشد، حتی توی پیست رقص!
کمر باریکم را چنگ زد و مرا به سمت خودش کشاند. با مهارت تمام چرخی زدم و او روی صورتم خم شد.
- اگه بتونی منو به اون چیزی که میخوام برسونی، بارتو بستی دختر جون!
نفسم توی سینه حبس شد. نقاب روی چشمهایم را برداشت و کنار گوشم نجوا کرد:
- دوست دارم موقع معامله، توی چشمهای طرف مقابلم خیره بشم. آلما!
تنم لرزید. از کدام معامله حرف میزد؟
ناگهان دستم را کشید و همراه او از پیست خارج شدم. زورش زیاد بود و صدای التماسهایم را نمیشنید انگار. مرا توی یکی از اتاقها پرت کرد و در را پشت سر خودش بست. به سمتش چرخیدم و با نفرت فریاد زدم:
- چه غلطی داری میکنی؟
دکمههای پیراهنش را یکی یکی باز کرد و به یک ضربه مرا روی تخت انداخت. اینکه یک ناشناس مرا به مهمانیای که او هم در آن حضور داشت دعوت کرده بود، نمیتوانست اتفاقی باشد!
- میخوام تو رو به آرزوت برسونم! ثروتی که توی خوابم نمیدیدی! فقط کافیه امشبو دووم بیاری. فردا صبح، تو مادر وارث کیان افشاری!
https://tttttt.me/+nVyuqgdhzC5kNmU8
https://tttttt.me/+nVyuqgdhzC5kNmU8
https://tttttt.me/+nVyuqgdhzC5kNmU8
کیان افشار، مالک برند جواهرات بابیلونه. اون توی زندگیش همه چیز داره، بجز عشق! بعد از خیانت زنی که عاشقش بوده از تمام زنها بیزار شده و حالا که دکترا بهش گفتن بخاطر بیماریش فقط چندماه دیگه برای زندگی کردن فرصت داره، نگران امپراتوری بزرگش شده که قراره بدون وارث بمونه.
تصمیم میگیره برای اولین بار توی زندگیش به یه زن اعتماد کنه. و اون دختر کسی نیست جز آلما، دختر سادهای که طراح جواهره و با لوندیهاش بدجوری دل سنگ و غیرقابل نفوذ کیان رو به بازی گرفته...‼️🤤
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
-اعدامش نکنید...هرکاری بگید میکنم فقط بگذرید از داداشم...تورو به روح یاس...
انگشتانش محکم روی لب هایش میخورد. چندبار...یاسر هم از برادرش میترسید همیشه!
-لال...روح برادر منو قسم بدی،میدم تورو هم کنارش بکشن بالا هرزه!
یاسر اگر بود مقابل برادرش در می آمد. همیشه روی من حساس بود.
-جفتشون مست بودن آقا یاسین...میدونم توجیه نمیکنه ولی...اعدام شدن داداش من یاسر و زنده نمیکنه...
-دل من و خونوادمو که خنک میکنه.
نمیخواستم جلویش گریه کنم.
-بگذرید...نزارید یه داغ دیگه رو دلم بمونه توروخدا آقا یاسین.
وقتی جواب نداد و فقط بی حرف با آن نگاه برزخی و وحشتناک نگاهم کرد دیگر اسراری نکردم. پشت به او خواستم بیرون روم که با حرفش یخ زدم.
-اگر باهام بخوابی رضایت میدم!
یه زدم. باورم نمیشد...برادر نامزدم طلبم را داشت؟
-چی؟
ایستاد. صدای قدم هایش بیشتر میلرزاند دلم را. جلو آمد و در چند قدمی ام ایستاد.
-مگه نگفتی هرکاری بگم میکنی تا اون داداش #قاتلت اعدام نشه و زنده بمونه؟
سر تکان میدهم. گلویم خشک شده.
-بخواب باهام. رضایت میدم.
فقط نگاهش کردم که دست انداخت و چادرم را از روی سرم برداشت.
-نیم ساعت وقت داری یاسمن...اگر وقتی برگشتم #لخت روی تخت بودی که بلافاصله رضایت میدم و نمیزارم اعدام شه...اگر نه...میبرمت با خودم ببینی حکمش اجرا میشه!
اذان صبح قرار بود برادرم اعدام شود و من فقط چند ساعت فرصت داشتم. بابا و مامان هرکدام روی تخت بیمارستان بودند. امشب آخرین فرصت برای زنده نگه داشتن آرش بود.
خشک شده بودم وقتی آمد و با تفریح نگاهم کرد. چادرم را جلویم گرفت و اشاره زد به ساعت!
-بپوش بریم...میخوام ببینی خودم میزنم زیر صندلی و گردنش میکشنه...یکم دست و پا میزنه و بعد تموم!
بیرحم بود. یاسر همیشه از بیرحمی های یاسین میگفت. میگفت خدا هیچکسی را محتاج یاسین نکند. راست میگفت. خودش سمت در رفت. بغضم ترکید و صدایم لرزید.
-قبول...می...میخوابم باهات...فقط داداشم و نکش!
برگشت و دکمه هایش را یکی یکی باز کرد.
-حوصله ندارم تا تخت برم. همینجا رو مبل...در بیار لباسات و...سال ۴۰۴ هنوز دختر چادری هست؟ امل!
فقط روی مبل نشستم. بالا سرم ایستاد. دکمه های من را هم یکی یکی باز کرد. مقنعه ام را کشید و درازم کرد.
چشم بستم تا نبینم!
https://tttttt.me/+WfZWCP0Z_6IwMjA0
خوشحال از آزاد شدن آرش بعد از کشیدن حبسش منتظر بودم بیایند.
بابا برای آزادی اش گوسفند نذر کرده بود. آرش را بغل کردم که صدایش قلبم را لرزاند.
-حاجی میگم از کی مد شده آدم واسه پسر قاتلش گوسفند قربونی کنه؟!
بابا جلو رفت. سرش پایین بود. شرمنده از اتفاقی که افتاده.
-فرصت نشد بابت رضایت تشکر کنم آقا یاسین...مردانگی کردید...پسرم و بهم بخشیدید!
نیشخندش...بیزار بودم.
-تشکر و باید از دخترت بکنی حاجی...بکارتش و داد تا بگذرم از خون پسرت!
پشتم لرزید. باورم نمیشد جلوی اهل محل بگوید.
-اومدم مشتلق بگیرم بابت تخمی که الان تو رحمشه...میام میبرم بچه مو به وقتش.
https://tttttt.me/+WfZWCP0Z_6IwMjA0
انگشتانش محکم روی لب هایش میخورد. چندبار...یاسر هم از برادرش میترسید همیشه!
-لال...روح برادر منو قسم بدی،میدم تورو هم کنارش بکشن بالا هرزه!
یاسر اگر بود مقابل برادرش در می آمد. همیشه روی من حساس بود.
-جفتشون مست بودن آقا یاسین...میدونم توجیه نمیکنه ولی...اعدام شدن داداش من یاسر و زنده نمیکنه...
-دل من و خونوادمو که خنک میکنه.
نمیخواستم جلویش گریه کنم.
-بگذرید...نزارید یه داغ دیگه رو دلم بمونه توروخدا آقا یاسین.
وقتی جواب نداد و فقط بی حرف با آن نگاه برزخی و وحشتناک نگاهم کرد دیگر اسراری نکردم. پشت به او خواستم بیرون روم که با حرفش یخ زدم.
-اگر باهام بخوابی رضایت میدم!
یه زدم. باورم نمیشد...برادر نامزدم طلبم را داشت؟
-چی؟
ایستاد. صدای قدم هایش بیشتر میلرزاند دلم را. جلو آمد و در چند قدمی ام ایستاد.
-مگه نگفتی هرکاری بگم میکنی تا اون داداش #قاتلت اعدام نشه و زنده بمونه؟
سر تکان میدهم. گلویم خشک شده.
-بخواب باهام. رضایت میدم.
فقط نگاهش کردم که دست انداخت و چادرم را از روی سرم برداشت.
-نیم ساعت وقت داری یاسمن...اگر وقتی برگشتم #لخت روی تخت بودی که بلافاصله رضایت میدم و نمیزارم اعدام شه...اگر نه...میبرمت با خودم ببینی حکمش اجرا میشه!
اذان صبح قرار بود برادرم اعدام شود و من فقط چند ساعت فرصت داشتم. بابا و مامان هرکدام روی تخت بیمارستان بودند. امشب آخرین فرصت برای زنده نگه داشتن آرش بود.
خشک شده بودم وقتی آمد و با تفریح نگاهم کرد. چادرم را جلویم گرفت و اشاره زد به ساعت!
-بپوش بریم...میخوام ببینی خودم میزنم زیر صندلی و گردنش میکشنه...یکم دست و پا میزنه و بعد تموم!
بیرحم بود. یاسر همیشه از بیرحمی های یاسین میگفت. میگفت خدا هیچکسی را محتاج یاسین نکند. راست میگفت. خودش سمت در رفت. بغضم ترکید و صدایم لرزید.
-قبول...می...میخوابم باهات...فقط داداشم و نکش!
برگشت و دکمه هایش را یکی یکی باز کرد.
-حوصله ندارم تا تخت برم. همینجا رو مبل...در بیار لباسات و...سال ۴۰۴ هنوز دختر چادری هست؟ امل!
فقط روی مبل نشستم. بالا سرم ایستاد. دکمه های من را هم یکی یکی باز کرد. مقنعه ام را کشید و درازم کرد.
چشم بستم تا نبینم!
https://tttttt.me/+WfZWCP0Z_6IwMjA0
خوشحال از آزاد شدن آرش بعد از کشیدن حبسش منتظر بودم بیایند.
بابا برای آزادی اش گوسفند نذر کرده بود. آرش را بغل کردم که صدایش قلبم را لرزاند.
-حاجی میگم از کی مد شده آدم واسه پسر قاتلش گوسفند قربونی کنه؟!
بابا جلو رفت. سرش پایین بود. شرمنده از اتفاقی که افتاده.
-فرصت نشد بابت رضایت تشکر کنم آقا یاسین...مردانگی کردید...پسرم و بهم بخشیدید!
نیشخندش...بیزار بودم.
-تشکر و باید از دخترت بکنی حاجی...بکارتش و داد تا بگذرم از خون پسرت!
پشتم لرزید. باورم نمیشد جلوی اهل محل بگوید.
-اومدم مشتلق بگیرم بابت تخمی که الان تو رحمشه...میام میبرم بچه مو به وقتش.
https://tttttt.me/+WfZWCP0Z_6IwMjA0
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
#رمان_28_گرم
#هانیه_وطنخواه
از خودم بیزار بودم.
از خودی که چنین تنش را حراج زده بود.
بیزار بودم.
بیزار ترین.
صامت به سقف خیره بودم.
او اما نفس نفس می زد.
از جا برخاست.
برابر تخت چند قدمی به این سو و آن سو رفت.
پوششی نداشت.
و من از نگاه به تمام اویی که منبع عشقم بود ، پرهیز می کردم.
- نگفتی باکره ای…گفتی بیوه ای…گفتی بیوه ااااااایییییی.
داد زد و به آنی شیشه ادوکلنش به در اتاق اصابت کرد.
ترسیده در خود در میان دردی که زیر دلم در جریان بود ، جمع شدم و هق هایم شروع شد.
- لعنت بهت…من پات نمی مونم…من گردنت نمی گیرم…نمی تونی خودتو بندازی بهم.
ناباور از حرف هایی که می شنیدم…
از تهمتی که به جانم می نشست…
روی تخت نشستم و سپس با دردی که دم به دم بیشتر می شد ، ملحفه پیچ ایستادم.
لباس هایم در سالن خانه اش جا مانده بود.
همان جایی که در حین بوسیدن لب هایم ، مست و لا یعقل زمزمه کرده بود که لب هایم طعم بی نظیری دارند.
همان جایی که من دم به دم ترسیدم و او نوازشم کرد.
همان جایی که من دخترانه هایم را درونش جا گذاشتم.
سمت سالن رفتم.
مایع لزج و گرمی روی ران هایم جریان داشت.
مهم نبود.
دیگر هیچ چیز مهم نبود.
بازویم کشیده شد.
سرم گیج می رفت.
- کدوم قبرستونی میری؟
همین کافی بود که دیگر دنیا سیاه شود.
- چت شد؟…دختر؟
دیگر دختری در من نمی زیست.
کاش صدایش را می برید.
کاش بوی عطرش چنین قوی در فضا جریان نداشت.
https://tttttt.me/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
https://tttttt.me/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
https://tttttt.me/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
https://tttttt.me/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
#هانیه_وطنخواه
از خودم بیزار بودم.
از خودی که چنین تنش را حراج زده بود.
بیزار بودم.
بیزار ترین.
صامت به سقف خیره بودم.
او اما نفس نفس می زد.
از جا برخاست.
برابر تخت چند قدمی به این سو و آن سو رفت.
پوششی نداشت.
و من از نگاه به تمام اویی که منبع عشقم بود ، پرهیز می کردم.
- نگفتی باکره ای…گفتی بیوه ای…گفتی بیوه ااااااایییییی.
داد زد و به آنی شیشه ادوکلنش به در اتاق اصابت کرد.
ترسیده در خود در میان دردی که زیر دلم در جریان بود ، جمع شدم و هق هایم شروع شد.
- لعنت بهت…من پات نمی مونم…من گردنت نمی گیرم…نمی تونی خودتو بندازی بهم.
ناباور از حرف هایی که می شنیدم…
از تهمتی که به جانم می نشست…
روی تخت نشستم و سپس با دردی که دم به دم بیشتر می شد ، ملحفه پیچ ایستادم.
لباس هایم در سالن خانه اش جا مانده بود.
همان جایی که در حین بوسیدن لب هایم ، مست و لا یعقل زمزمه کرده بود که لب هایم طعم بی نظیری دارند.
همان جایی که من دم به دم ترسیدم و او نوازشم کرد.
همان جایی که من دخترانه هایم را درونش جا گذاشتم.
سمت سالن رفتم.
مایع لزج و گرمی روی ران هایم جریان داشت.
مهم نبود.
دیگر هیچ چیز مهم نبود.
بازویم کشیده شد.
سرم گیج می رفت.
- کدوم قبرستونی میری؟
همین کافی بود که دیگر دنیا سیاه شود.
- چت شد؟…دختر؟
دیگر دختری در من نمی زیست.
کاش صدایش را می برید.
کاش بوی عطرش چنین قوی در فضا جریان نداشت.
https://tttttt.me/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
https://tttttt.me/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
https://tttttt.me/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
https://tttttt.me/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
Telegram
هانیهوطنخواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم
پارت گذاری : ۳ پارت در هفته
نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا»
نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و…
عیارسنج فایل رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است
پارت گذاری : ۳ پارت در هفته
نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا»
نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و…
عیارسنج فایل رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است