❇️ شهید محمود شهبازی در عملیات فتح خرمشهر بود ولی آزادی خرمشهر را ندید ...
🔹 زوزه خمپاره ای آسمان را شکافت و بر سینه خاکریز نشست . موج انفجار تو را از زمین بلند کرد و انداخت آن طرف دژ . بی سیم چی ها از سنگر بیرون زدند . چشمشان دنبال شهبازی بود .هر کدام گوشه ای را ورانداز می کردند. نگاه وحشت زده یکی شان روی پیکر بی جان تو جفت شد . فریاد زد : #یا_حسین. ..#حاجی شهید_شد ...
بلافاصله با بی سیم به #همت خبر دادند ...
🔹 اما رسید بالای سرش نشست سر و صورت #شهبازی پر بود از ترکش های کوچک و موهای خاک خورده اش میان لایه ای از خون رنگ گرفته بود .به یاد نماز شبی که ساعتی قبل با هم خوانده بودند افتاد...
دستش را زیر سر او گرفت چفیه قرمز را از گردنش باز کرد و روی صورتش انداخت ...چشم همت به #همدانی که با عصا می آمد خورد می دانست شهبازی گم شده اوست ..
همدانی از شهبازی می پرسید ! اما او حرف را عوض می کرد . گفت محمود کجاست ؟
🔹 #همت سرش را چرخاند به سمت خرمشهر "الحمدالله محاصره خرمشهر کامل شده بچه ها رسیدند به کار عرایض ."
#همت سرش را انداخت پایین با صدای گرفته گفت "نپرس " و صورتش را میان دستانش پنهان کرد .
🔹 سر همدانی گیج رفت . چشمانش مثل چشمه جوشید . همت با اشاره پشت دژ را نشان داد . همدانی خودش را از دژ بالا کشید چشمش به محمودافتاد زانو هایش سست شد نشست سر روی عصایش گذاشت پلکی زد وقطره های اشک گونه هایش را پر کرد .
🔹 راهشان پر رهرو و یادشان گرامی
🔹 منبع کتاب راز نگین سرخ نوشته
🔹 حمید حسام
🔹 #نگارش / سیما یونسی
💠 @neshateshahr
#نشاط_شهر_دارای_مجوز_رسمی_از_وزارت_فرهنگ_و_ارشاد_اسلامی
🔹 زوزه خمپاره ای آسمان را شکافت و بر سینه خاکریز نشست . موج انفجار تو را از زمین بلند کرد و انداخت آن طرف دژ . بی سیم چی ها از سنگر بیرون زدند . چشمشان دنبال شهبازی بود .هر کدام گوشه ای را ورانداز می کردند. نگاه وحشت زده یکی شان روی پیکر بی جان تو جفت شد . فریاد زد : #یا_حسین. ..#حاجی شهید_شد ...
بلافاصله با بی سیم به #همت خبر دادند ...
🔹 اما رسید بالای سرش نشست سر و صورت #شهبازی پر بود از ترکش های کوچک و موهای خاک خورده اش میان لایه ای از خون رنگ گرفته بود .به یاد نماز شبی که ساعتی قبل با هم خوانده بودند افتاد...
دستش را زیر سر او گرفت چفیه قرمز را از گردنش باز کرد و روی صورتش انداخت ...چشم همت به #همدانی که با عصا می آمد خورد می دانست شهبازی گم شده اوست ..
همدانی از شهبازی می پرسید ! اما او حرف را عوض می کرد . گفت محمود کجاست ؟
🔹 #همت سرش را چرخاند به سمت خرمشهر "الحمدالله محاصره خرمشهر کامل شده بچه ها رسیدند به کار عرایض ."
#همت سرش را انداخت پایین با صدای گرفته گفت "نپرس " و صورتش را میان دستانش پنهان کرد .
🔹 سر همدانی گیج رفت . چشمانش مثل چشمه جوشید . همت با اشاره پشت دژ را نشان داد . همدانی خودش را از دژ بالا کشید چشمش به محمودافتاد زانو هایش سست شد نشست سر روی عصایش گذاشت پلکی زد وقطره های اشک گونه هایش را پر کرد .
🔹 راهشان پر رهرو و یادشان گرامی
🔹 منبع کتاب راز نگین سرخ نوشته
🔹 حمید حسام
🔹 #نگارش / سیما یونسی
💠 @neshateshahr
#نشاط_شهر_دارای_مجوز_رسمی_از_وزارت_فرهنگ_و_ارشاد_اسلامی