مجردان انقلابی
2.23K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
🍁🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت پنجاه و ششم
+حاجی به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟
_چاره ی دیگه ایی نداریم هاشم جان، ما راه و بلد نیستیم و تنها بلدچی ما همینه
+آخه ما نمی‌شناسیمش، میترسم به جای اینکه جای کومله ها رو نشون بده ما رو صاف بزاره دست اونا
_توکلت به خدا باشه راه دیگه ایی نیست
قرار بود یکی از نیروهای مردمی ما رو ببره پشت دره ایی به اسم دلیز که گویا کومله ها اونجا در رفت و اومد بودند. شب عجیبی بود و سکوت شب خوف ما رو بیشتر می‌کرد. به توصیه اون بلدچی ما شبونه راه افتادیم تا کمتر دیده بشیم. پیچ و خم های دره توی تاریکی بیشتر اذیتمون میکرد و سرمای زمستون تن هممون رو کرخت کرده بود. بیشتر نیروها جوون و بچه سال بودند و باید دائم مراقبشون می‌بودیم.
پشت سر بلدچی حرکت میکردیم ک رسید به یه دوراهی و وایستاد.
بلدچی :اینجا دیگه ته خطه از این جلو تر نمیتونم بیام اینا اگ منو بشناسن خودمو و خانوداه مو سر میبرن
حاجی اسماعیل رو به بلدچی کرد و گفت :ممنون برادر، میتونی بری
بلدچی :برای برگشت مشکلی ندارین؟
حاجی :نه اصل رفتن بود
بلدچی برگشت و حاجی به بچه ها گفت :دو گروه میشیم، یه گروه از راست دوراهی میره یه گروه هم از چپ،هرکی زودتر وارد عملیات شد گروه دیگه هم بهش خط میخوره، برادرا یا علی
و خودش با گروه راست روونه شد و منو فرستاد با چپی ها
رحمان توی گروه من اقتاده بوده و به پیشنهاد اون گروه و دو دسته کردیم و راه افتادیم
هیچ چیزی معلوم نبود. شاید ما وارد نبرد می‌شدیم و همین باعث می‌شد دقت کار بالا بره.
به ته دوراهی که رسیدیم از دور صدای خشاب پر کردن اسلحه توی گوشم پیچید. دو نفر و فرستادم برای شناسایی. بچه ها بعد ده دقیقه برگشتند و گفتند که کومله ها اونجان و درست اومدیم. اولین کاری که کردم سعید جوانانی رو فرستادم دنبال نیروهای حاجی.
از دو طرف نیرو ها رو تقسیم کردم ومستقر شدیم.
خورشید به طلوع نزدیک بود و دست دست کردن و جنگ و به صبح کشوندن کار و سخت می‌کرد چون امکان داشت نیرو براشون می‌رسید
توکل کردیم و با بسم الله تیر و سرشون خالی کردیم. کمتر از یک دقیقه همه جا به خاک و خل کشیده شد و کومله ها حیرون اینطرف و اونطرف می‌زدند
حاجی هم از راه رسید و نفس شونو گرفتیم.
تموم اطراف و گرفته بودیم و راه پاسگاه باز شده بود. به سرعت اطراف و بررسی میکردم که دیدم یه جوون تقریبا بیست و دو سه ساله کرد از کومله ها روی زمین افتاده.
بغل پهلوهاش تیر خورده بود و به سختی نفس می‌کشید. نشستم کنارش و سرشو گذاشتم روی پام
+نفس آروم بکش الان میفرستمت عقب
چشم های جوون بی رمق بهم خیره شده بود که رحمان و بلند صدا زدم
+رحماااان؟ رحمان بیا اینجا
رحمان درحالیکه چند تا از کومله ها رو اسیر کرده بود تا صدامو شنید به طرفم اومد و کنار من نشست
_چیشده هاشم.؟
+ببرش عقب زخمش عمیقه
_تو این وضع؟ بچه های خودمون هنوز عقب نرفتن...
+رو حرف من حرف نزن، همین الان بفرستش عقب
رحمان سکوت کرد و چند تا از بچه ها رو فرستاد تا ببرنش.
تا آخرین لحظه مواظب بودم که راحت جابه جاش کنند. بچه ها که تند تند عقب می‌رفتند من موندم و رحمان و یه بلدچی تا سری به اطراف بزنیم
ماشین حاجی که از کنارم رد شد و براش دست تکون دادم که صدای تیری پیچید و بعد از اون بلافاصله سوزش شدیدی توی مچ پام احساس کردم
صدای داد رحمان توی گوشم پیچید و برگشتم عقب.
یکی از کومله ها که انگار زنده بود به سمتم تیر اندازی کرده بود و فرار کرد.
رحمان بلدچی و فرستاد دنبال اون و کنارم نشست.
احساس می‌کردم مچ پام شکافته شده و قسمت پایینی پام درحال جدا شدنه.
از شدت درد دست رحمان و با تموم قدرت فشار میدادم
ماشین حاجی برگشته بود و جابه جایی سریع خودمو احساس می‌کردم
در عرض یک دقیقه کل پاچه های شلوارم از خون داغ و خیس شده بود و از درد تموم بدنم میلرزید
اونقدر خون ازم رفت که به سختی چشمام و باز نگه داشته بودم و دست آخر هم نتونستم تحمل کنم و از حال رفتم
#ادامه_دارد ...
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #به_وسعت_چشمها قسمت پنجاه و ششم +حاجی به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟ _چاره ی دیگه ایی نداریم هاشم جان، ما راه و بلد نیستیم و تنها بلدچی ما همینه +آخه ما نمی‌شناسیمش، میترسم به جای اینکه جای کومله ها رو نشون بده ما رو صاف بزاره دست اونا _توکلت به خدا باشه…
🍁🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت پنجاه و هفتم
ماشین با سرعت حرکت میکرد و از شدت درد دستای رحمان و فشار میدادم.
رحمان هم دائم سر راننده داد میزد که تند تر حرکت کنه.
بالاخره جرئت به خرج دادم و به پام نگاه کردم. مچ پام انگاری زیر ماشین رفته باشه کلا شکلش عوض شده بود و بسیار شدید باد کرده بود. بی‌حال و بی رمق شده بودم و خوابم گرفته بود. رحمان دائم میگفت نخوابم اما فایده ایی نداشت. چشمام دست خودم نبود و خود به خود بسته شدند.


دو روز بعد
چشمامو باز کردم و موجی از درد و فشار به بدنم تزریق شد. سرمو به اطراف چرخوندم که با دیدن اتاقک سفیدی شوکه شدم
پتوی رومو با شدت کنار زدم و خواستم از روی تخت بیام پایین. که با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم
پای راستم کامل روی زمین بود اما پای چپم...
انگار به اندازه ده سانت از زمین فاصله داشت.
خوب که نگاه کردم دیدم پاشنه پام نیست.
مات و مبهوت به حال و روزم فکر میکردم. چهره مو توی آینه روبه روم که دیدم وحشت کردم. اگه بگم شبیه به روغن مایع بودم و رنگ صورتم طبیعی نبود دروغ نگفتم.
دیدن پام حسابی دچار شوک کرده بودم. انگار بین زمین و آسمون معلق بودم. دلم یه نفر و میخاست که بهم توضیح بده.
در باز شد و چهره خسته و داغون رحمان روبه روم ظاهر شد. چند دقیقه ایی بهم خیره شده بودیم که اون سکوت و شکست.
_چه عجب! تو که منو قبض روح کردی مرد!
+رحمان؟
اومد کنارم نشست و گفت :جون رحمان؟
+پام...
غمگین خیره شد به چشام و گفت :پات و دادی برای خدا، مگه بده داداش؟
چیزی نداشتم بگم. چی میخاستم بگم! این مسیر همون مسیر دل نشینی بود که خودم انتخاب کرده بودم
رحمان وقتی دید توی فکرم گفت :پشیمونی؟
بهش نگاه کردم و گفتم :آدم مگه از معامله با خدا پشیمون میشه؟
_معامله؟ سر چی؟
آب دهنمو قورت دادم و با لبخند گفتم :بهش میگن رازِ نگو... از بقیه چه خبر؟
_به ما که رسید شد راز نگو؟
هیچ چی وسطه معرکه تو یهو غش کردی و نبرد و گذاشتیم واسه پلان دوم
همزمان باهم زدیم زیر خنده..
+جدی میگم! حاجی چیشد؟ بچه ها؟
_خیلی میخای بدونی کجان؟
+آره
_خیلی خوب
و به سمت در رفت. با تعجب بهش خیره شدم که دیدم در اتاق و باز کرد و با دست به کسی اشاره کرد و اومد کنار در وایستاد
نگاهم بین در و رحمان میچرخید که حاجی اسماعيل و رفقای خط توی چارچوب در ظاهر شدند
اونقدر ذوق کردم که یهو از جا بلند شدم اما حواسم نبود و پام پیچید و خواستم بیوفتم که حاجی منو توی بغلش گرفت
_خیلی عجله داری برای راه رفتن پسر...
+فدای شما بشم حاجی، سالمید؟ طوری تون نشده که؟
+ما خیلی دلمون میخاست طوریمون بشه ولی شما بخل بخرج دادی و گلوله ها رو سهم خودت کردی
بچه ها بلند خندیدند که دوباره پرسیدم :عملیات چیشد؟ کومله ها؟ پاوه؟
_خیالت راحت شرشون از پاوه کم شد
+خدایا شکرت، صد مرتبه شکر
حاجی سرمو بوسید و گفت :خدا ازت قبول کنه هاشم جان
و به پام اشاره کرد. دستی به سرم کشیدم و گفتم :ان شاء الله
_خوب ما میریم ولی بازم بت سر میزنیم، تو هم استراحت کن
+والا من خوبم حاجی میخام اگه بشه برم..
_دکتر مصلحت دیده بمونی فعلا، بعد نماز مغرب میام باهم حرف بزنیم، کار واجبی دارم واست
+منتظرم حاجی
و همه از اتاق رفتند بیرون
به بالشتم تکیه دادم و به تصویر ماه بیرون پنجره خیره شدم
+ببین ماهگل امشب هم ماه عجیب شبیه تویه! اصن این چه حکمتیه که دل من دو تا ماه داره؟ یه ماه آسمون، یه ماهی مثه تو
نگاهم به پام افتاد.
به پایی که واقعا جا مونده بود!
+کاش اینجا بودی! دلم برای قصه های بچگیت تنگ شده!
#ادامه_دارد...
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت پنجاه و هشتم
ماهگل
با ترس عجیبی از خواب پریدم
+خدایا این دیگه چه خوابی بود
تموم سر و صورتم عرق کرده بود و نفسم بالا نمیومد. خواب دیده بودم هاشم افتاده توی یک دره و از اطرافش صدای زوزه گرگ میاد.هر چه قدر که تقلا میکنه فایده نداره و نمیتونه بیاد بیرون.
چند دقیقه ایی توی همون حالت موندم و دست آخر از جام بلند شدم. طول و عرض اتاق و متر میکردم و نگرانی دست از سرم بر نمی‌داشت.
میترسیدم بلایی سرش اومده باشه. این خواب و اونم این موقع توی عصر نشونه های خوبی برام نبود.
صدای زنگ در که پیچید قلبم کوبش گرفت. در اتاق و باز کردم و همزمان صدای مامان اومد که در و باز کرده بود و به کسی سلام میداد
_بفرمایید داخل
+مزاحم نباشم؟
_مراحمید
از لای در گوشام و تیز کردم تا بلکه بفهمم کی اومده خونه.
صدا توی سالن طنین انداخت.
+زحمت نکشید خواهرم من فقط برای چند کلام حرف واجب اومدم
_بفرمایید سر و پا گوشم
+من نمیدونم شما منو می‌شناسید یا نه، ولی ادب حکم میکنه خودمو معرفی کنم، بنده اسماعیل برادران هستم.
_آقای برادران.؟ مگه میشه کسی شما رو نشناسه؟ کل محل از شما میگن
+کل محل و شما لطف دارید، غرض از مزاحمت خدمتتون رسیدم برای یه امری خیر
_چه کار خیری.؟
+خواستگاری دخترتون ماهگل خانم
_ماهگل من؟ برای کی.؟
+هاشم، همسایه روبه روییتون

تا اینو شنیدم نفسم بند اومد، یعنی این آقا از طرف هاشم اومده خواستگاری.؟
خودش کجاست؟ حالش چطوره؟

_حاج آقا من جنازه دخترمو هم روی دوش اون نمیزارم
+ببینید حاج خانم این دو تا جوون همو میخان، من محبتی که توی دل هاشم بود و دیدم که اومدم اینجا، اون جوون فکر و ذکرش توی جبهه جنگ پیش دختر شماست از طرفی اونقدر آقا بوده که پا رو دلش گذاشته و اومده جبهه برای دفاع از ناموس این مردم، اگه منظورتون اتفاق های گذشته است من بهتون حق میدم اما هاشم از قصد اعلامیه ها رو توی خونه شما نذاشته، اصلا شاید این تقدیر خدا بوده که این دو تا جوون بهم گره بخورند
_ببینید حاج آقا دختر من شرایط خاصی داره و اون...
+ببخشید خواهرم اگه منظورتون چشماشونه که هاشم ما همینطوری این دختر و دیده و خواسته بعدشم خود هاشم هم الان باید با وضع جدیدش مورد تایید دختر شما قرار بگیره
_چه وضعی؟
+هاشم آقا توی درگیری از ناحیه پاشنه پاش آسیب دیده
تا اینو شنیدم در و باز کردم و وارد پذیرایی شدم

+هاشم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده.؟
موقعیت اصلا برام مهم نبود. اصلا مهم نبود که کی اونجاست. مهم هاشم بود که معلوم نبود چه اتفاقی براش افتاده
صدای حاجی که انگاری ته مانده هایی از یک لبخند دلنشین داشت توی گوشم پیچید
_هاشم خوبه ماهگل خانم نگران نباشید
خجالت زده سرمو انداختم پایین و گفتم :میشه ببینمش؟
حاجی با لحن آرومی گفت :چرا که نشه، عروس خانم خودش با پای خودش میره به دیدن یار، چرا که نشه
و به مامانم گفت بعد نماز مغرب میاد دنبال ما و با گفتن یا علی از خونه رفت.

روی زمین سر خوردم که مامان منو توی بغلش گرفت و گفت :واقعا دوسش داری ماهگلم؟
نمیدونستم باید چی بگم.
جوابم اشک توی چشم بود و جواب مامان قربونت برم همیشگی و در آخر مبارک باشه ایی که خیلی وقت بود منتظرش بودم...
#ادامه_دارد
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #به_وسعت_چشمها قسمت پنجاه و هشتم ماهگل با ترس عجیبی از خواب پریدم +خدایا این دیگه چه خوابی بود تموم سر و صورتم عرق کرده بود و نفسم بالا نمیومد. خواب دیده بودم هاشم افتاده توی یک دره و از اطرافش صدای زوزه گرگ میاد.هر چه قدر که تقلا میکنه فایده نداره…
#راز_میان_چشمها
قسمت پنجاه و نهم
هاشم
نماز مو نشسته خوندم و به ناچار دوباره روی تخت دراز کشیدم.
چه دنیای کسالت واریه داخل این اتاق ها.
نگاهم به مچ پام افتاد. باورم نمیشد که تا این اندازه نسبت بهش بی تفاوت باشم و اصلا برام فرقی نکنه که پایی دارم یا نه. یاد روضه ی کربلایی اکبر افتادم که قبل رفتن به پاوه توی گوش همه ی ما زمزمه شده بود که دست و پام فدای ابولفضل عباس..
این یه مچ پای ناقابل دیگه ارزشی نداشت.
سرمو روی بالشت گذاشتم و به فکرم خطور کرد اگه ماهگل متوجه میشد من توی چه وضعی هستم چه واکنشی نشون میداد.
چشمامو و بستم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم اما هر کاری که میکردم فکر ماهگل به تموم افکارم چسبیده بود.
چند دقیقه ایی نگذشت که صدای تقه ایی به در بلند شد. حدس زدم حاجی باشه.
صاف نشستم و بلند و بالا بفرماییدی گفتم.
در باز شد و چهره روحانی حاجی نقش بست
+سلام حاجی تو رو خدا ببخشید نمیتونم بلند شم
_این چه حرفیه مرد راحت باش
+خوش اومدید البته اینجا مال ما نیست ولی از قدیم گفتن در اتاق ما رونق اگر نیست صفا هست
حاجی لبخند ملایمی زد وگفت :صفا هم از خودته پسر باهات حرف دارم
+جونم سر تا پا گوشم
_جونت بی بلا، درباره ی یک امر خیره
+امر خیر؟ برای کی؟
_میخام زنت بدم
خنده ام گرفت که حاجی گفت :نخند بچه جون، میگم میخام زنت بدم فقط باس بگی چشم
+حاجی والا هر کسی منو با این وضع ببینه بهم نگاه هم نمیکنه بعدشم هنوز زوده واسه ما
_اونیکه که من دیدم حتی اگه رو دستاتم راه بری بازم میخادت.
با تعجب گفتم :کیو دیدید؟
_حالا میاد میبینیش فقط قبلش بگم که ما و رفقا شام عروسی تو از الان بساط میکنیم
و بلند شد و آروم از اتاق رفت بیرون.
مبهوت از حرکات حاجی به در خیره شدم و هرچی صداش میزدم جواب نمی‌داد.
خیره شدم به دیوار روبه روم و حرفای حاجی رو مزه مزه میکردم که صدای قیژ در بلند شد
به محض برگشتنم به سمت در با دیدن یک جفت چشم خاکستری، زبونم لال شد
_سلام
...
#ادامه_دارد..‌
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁 #راز_میان_چشمها قسمت شصت ناباور بهش خیره شده بودم. صدای قلبم اتاق و پر کرده بود. حتی نمیتونستم جوابش و بدم. انگار توی یک خواب شیرین غرق بودم. شایدم واقعا خواب بودم! از بس بهم توی این ایام مورفین زده بودند باورم نمیشد بیدارم. دوباره صداش توی اتاق فکرم…
🍁🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت شصت و یکم

سکوت گرم امامزاده مطبوع تر از هر حس دیگه ایی بود. اما این حس با گرمای شدید وجود هاشم دلپذیر تر شد. حالا تنها چند دقیقه از خطبه عقد ما توی امامزاده صالح گذشته بود اما فاصله بین منو هاشم کمتر از حد تصور بود. درست بود که نمیدیدمش اما عطر نفس هاش سرمستم می‌کرد. فکر نمیکردم تا این حد خجالتی باشه. ولی اگه از خودم هم میپرسیدن به همون اندازه ازش خجالت میکشیدم که اون از من می‌کشید.
بالاخره سکوت پر از عشق مون رو شکست و گفت :تموم شد ماهگل خانم، بالاخره مال خودم شدید.
خنده ام گرفته بود! این فعل جمع به کار بردنش کلی برام دل نشین بود.شیطنت وجودم گل کرد که گفتم :مطمعنی تموم شد؟ مگه ما فقط واسه تموم کردن اومدیم اینجا؟
انگار که از حرفم شوکه شده باشه چیزی نگفت اما بعد چند چند دقیقه صداش پیچید :من خیلی وقته با تو شروع کردم. از وقتی که دیدمت از این رو به اون رو شدم..
_پس میتونی بگی کی عاشقم شدی؟
خندید. خیلی آروم و متین بهم گفت :خوب من به مرور مهر تو تو دلم جا میکردم یعنی اصلا دست خودم نبود و توی دلم جا میشدی، اما اون شب آخری توی زندان بدجوری واسه دل من نور بالا میزدی!
ته دلم غنج رفت از تعریفش. گونه هام قرمز شدند که از نگاهش دور نموند و گفت :خجالت که میکشی خوشگل تر میشی ماهگل من.
از اینطور مخاطب قرار دادنم دلم حبس شد. حبس شد توی دلش و اصلا نمی‌خواست بیاد بیرون.
بهش گفتم :هاشم آقا یه چیزی میخام ازت
+شما جون بخاه
_میخام بهم قول بدی که اگه یه روز ازم خسته شدی یا وضعیتم آزارت داد قبلش بهم بگی، نمیخام کار از کار گذشته باشه و خدای نکرده بزاری بری بد بفهمم باشه؟
+این چه حرفیه ماهگل جان؟ من باید از تو بخام که کنارم باشی، من باید ناز شما رو بخرم، اصلا من تا آخر عمر باید نوکری شما رو کنم، من میخام تو برام یه راهنما باشی، یه همراه خوب، منم اگه رخصت بدی میشم جفت چشات
از این حس حمایت و علاقه اش لبخندی روی صورتم نشست. متوجه حالم شد. دستامو گرفت و گفت :من توی این لحظه که عقد کردیم واسه عاقبت بخیری تو دعا کردم، تو هم برا من دعا کردی.؟
_آره، برای هر دو تامون
+پس بیا اولین نماز مشترک مون رو هم به نیت عاقبت بخیری مون بخونیم، باشه خانم؟
سرمو تکون دادم و کنارش قامت بستم و اولین نماز عاشقیم و اقتدا کردم...
#ادامه_دارد.....
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت شصت و دوم
عزیز :محاله بزارم هاشم بدون مراسم برید، من راضی نیستم
+عزیز توی این موقعیت که بیشتر رفقای من شهید شدند درست نیست من مراسم بگیرم بعدشم من باید سریع برگردم جبهه وقت این کار را رو ندارم
عزیز :ماهگل جان، تو ام همچین نظری داری؟
درحالیکه با ریشه های فرش ور میرفتم گفتم 'هرچی آقا هاشم بگن نظر منم همونه، راستش خودمم دلم راضی به مراسم نیست
عزیز چند دقیقه ایی سکوت کرد و گفت' نمدونم والا، شما که برای خودتون بریدین و دوختین ما هم کاری نمیتونیم بکنیم، توکل به خدا هرچی خدا بخاد
+قربونت بشم عزیز، من همین خونه قبلی اشرف و ازش کرایه میکنم اگه خانم محمدی راضی بشن آخر هفته بی سر و صدا بریم سر خونه زندگی خودمون
عزیز :شیش ماهه به دنیا که نیومدی مادر من! گفتی مراسم نه گفتم قبول ولی هرچیزی آداب خودش و داره
هاشم خنده ی بلندی کرد و گفت :چشم عزیز ادابش هم پای خودتون پس
عزیز زیر لب غری زد و از صدای خش خش دمپایی ش فهمیدم رفت.
هاشم اومد کنارم نشست و گفت :ساکت بودی ماهِ من!
_چی بگم؟ حرف شما حرف منم هست
+نه دیگه من هرکاری میکنم به خاطر شماست، تو رو خدا اگه دلت راضی به تصمیم نیست بگو
_این چه حرفیه؟ اتفاقا خودمم میخاستم همین پیشنهاد و بدم
+خوب پس چرا صدات گرفته است؟
_هیچ چی.
دستشو گذاشت زیر چونه مو گفت 'من کاری کردم؟ حرف بدی زدم؟
_نه نه... شما کاری نکردی
+نمیخوای خوب بهم بگی چیشده؟
طاقت نیاوردم و گفتم :کی میخای بری جبهه؟
+اهااان پس از الان دل تنگم شدی آره؟
سرمو انداختم پایین که دستامو گرفت و گفت :اگه شما راضی نباشی نمیرم، من وقتی یاد غربت و تنهایی زن و بچه های هم وطن آم میوفتم نمیتونم خوشی خودمو مقدم کنم به ناخوشی اونا، ولی نظر شما سرور من هم برام خیلی شرطه
معترضانه بهش گفتم :چرا یه طوری حرف میزنی که آدم نمیتونه بهت اعتراض کنه؟ ها؟
بلند خندید و گفت :سوالت مثه این میمونه که منم بگم چرا یه طوری نگاه میکنی که آدم نمیتونم ازت چشم برداره؟
_خوب بلدی حرف و عوض کنی!
+قربونت بشم، باشه من از الان هیچ چی نمیگم تا شما نظرت و بگی
_میخام بگم من دلم برا رفتنت صافه، فقط دلم میخاد تا میتونی صحیح و سالم برگردی
+همه چی دست خداست، اگه اون تقدیر منو به این دنیا گره زده باشه تو دهن شیر هم برم سالم میام، از من به تو نصیحت بادمجون بمی که من باشم افت نداره!
و هر دو باهم خندیدیم.

ادامه دارد...
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁 #به_وسعت_چشمها قسمت شصت و دوم عزیز :محاله بزارم هاشم بدون مراسم برید، من راضی نیستم +عزیز توی این موقعیت که بیشتر رفقای من شهید شدند درست نیست من مراسم بگیرم بعدشم من باید سریع برگردم جبهه وقت این کار را رو ندارم عزیز :ماهگل جان، تو ام همچین نظری…
🍁🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت شصت و سوم
دستامو توی دستاش گرفت و گفت :خوب به خونت خوش اومدی ماهگل جان
و دستمو روی دیوار ها کشید و بین شاخه های درختی غلتیدند.
+بید مجنونه ماهگل جان، وقتی دیدمش یاد تو افتادم، اصن تا اونو توی خونه دیدم گفتم این خونه فقط باید مال منو تو بشه
_میشه بریم زیرش؟
+چرا نشه؟
و دستمو گرفت و رفتیم زیر بید مجنون. کمکم کرد نشستم. صدای چهچهه بلبل ها توی حیاط می‌پیچید و من ندیده دلبسته خونه مشترکمون شدم.
_هاشم؟
+جان هاشم؟
_چقدر اینجا آرومم میکنه
+آره این حسی بود که خودمم توش داشتم
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت که گفت :ماهگل یه قولی بهم میدی؟
برگشتم سمتش و با چشم های بسته م خیره شدم به صورت ندیده اش
_چه قولی؟
+بهم قول بده اگه یه روزی نبودم، یادمو از دلت نبری، همیشه به فکرم باشی، حتی اگه میشه...
و کلام توی دهنش ماسید.
مضطرب لب زدم :مگه قراره نباشی؟
+آدمیزاده، باید فکر همه چیو بکنیم دیگه
_من نمیتونم بدون تو هاشم، باور کن سختمه
+تو یه پا سالاری واسه خودت عزیزم، من بهت ایمان دارم
ساکت شدیم. غم صدای هاشم تموم خوشی خونه جدید و از دلم پروند.
یاد جمله ناتمومش افتادم که گفتم :جمله تو کامل نمیکنی؟
+چی؟
_بهم گفتی حتی اگه میشه چیکار کنم واست؟
+چیزی نبود
_بگو میخام بدونم
+چیزی نیس ماهِ من!
_بگو هاشم باز نگی تا چند وقت تو فکرش میرم ها؟!
چند دقیقه ایی ساکت شد و گفت :اگه نبودم میشه بازم واسه خودم بمونی؟
ناباور بهش خیره شدم که ادامه داد :اگه نباشم میشه بازم فقط و فقط برای خودم باشی؟ فقط و فقط ماهگل من باشی؟ نمیخام حتی اگه نباشم هم تو رو شریک کس دیگه ایی بدونم
و ساکت شد.
مرد من! مرد من حتی برای روزی هم که نباشه نگران من بود! نگران اینکه مال خودش بمونم! نگران اینکه فقط برای خودش باشم.
اشکم از چشمم جاری شد و روی دست گرمش که دستامو گرفته بود و با التماس دستمو فشار میداد افتاد.
+گریه میکنی ماهگلم؟
_گریه شوقه. شوق اینکه یه نفر اینقدر دوسم داره،شوق اینکه نمیتونم عشقم و بهت ابراز کنم، شوق اینکه میخام بهت بگم من فکرم و روحم با تو گره خورده چطور میتونم به کس دیگه ایی غیر تو فکر کنم؟
دستامو محکم فشار داد و گفت :سالار خودمی!
و باهم خندیدیم.
چه حجله شیرینی و چه خونه ی محزونی!
خونه ایی که نمیدونستم باید قدر ثانیه به ثانیه بودن در کنار هاشم و توش بدونم!
قدر همین لحظه زیر بید مجنونی که تصویر دلربای هاشم و توی تار و پود وجودش حک کرد...
#ادامه_دارد.....
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #به_وسعت_چشمها قسمت شصت و چهارم از طرف سپاه پاسداران به هاشم پیام رسونده بودند که خودشو برسونه به اهواز. هنوز عمر زندگی مشترک ما به یه هفته نرسیده بود که خودم باید هاشم و راهی سفری میکردم که نمیدونستم هر لحظه باید منتظر چه چیزایی باشم. وقتی خودمو با…
🍁🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت شصت و پنجم
کاسه اب دستم بود و قرآن توی سینی.
هاشم داشت آخرین نگاهشو به لوله های آشپزخونه مینداخت که اشکالی نداشته باشن.
دقیقه ها برام حکم مرگ داشتند ولی به خاطر هاشم توی خودم میریختم و به روی خودم نمی آوردم.
کنار در حیاط نشسته بودم و غریبانه منتظر بودم. صدای پاهاش توی حیاط پیچید. آرزو کردم کاش یه اتفاقی بیوفته و رحمان نیاد یا یه خبر بدن که به شما نیاز نداریم هاشم آقا.
اما وقتی حضورش و روبه روم حس کردم فهمیدم راهی جز تسلیم شدن ندارم.
اما ته دلم آرزوی محال نرفتنش فریاد می‌زد.
از جام با زانوهای لرزان بلند شدم و روبه روش قد علم کردم.
سکوت پر از حرفی بین ما حکم فرما بود.
دلم میخاست کل عمرم توی این سکوت کش بیاد و تموم نشه.
اما صدای بوق ماشین رحمان توی کوچه تقدیر دیگه ایی رقم زد برامون.
هاشم نفسش و با صدا بیرون داد و پیشونیم و بوسید.
+غصه نخوری ماهگل من، گریه هم نداریم، من می‌سپارمت به خدا، توام منو بسپار به خدا و دل نگرونم نباش
_حرفا میزنی هاشم آقا، مگه میشه نگران نبود؟
+خوب نگران باش ولی کم...
و لبخندی زد و دستمو گرفت و گفت :از خدا میخام اگه تو این دنیا نتونستم یه دل سیر کنارت زندگی کنم، اون دنیا تا تو بهم نرسیدی از جام جم نخورم.
انگار میدونست برگشتی نداره و این حرفاش بیشتر داغم می‌کرد.
_تو رو خدا یه طوری حرف نزن که فکر کنم دیگه نمیخوای بیای!
و اشکم جاری شد.
+عه عه، هنوز نرفتم شروع کردی که ماهگل جان؟
صدای بوق ماشین رحمان توی گوشمون پیچید.
+دل کندن ازت سخته، باور کن نمیدونم چطور میتونم دوری تو طاقت بیارم ولی دعا میکنم هم دل تو قرص شه هم دل من.
اشکمو پاک کردم و از زیر قرآن ردش کردم.
در حیاط و باز کرد و قلب من تیکه تیکه شد
+خونه نمونی ها! برو خونه مامانت، اینجا تنها نباش، مواظب خودت و دلت هم باش
نمیتونستم دیگه طاقت بیارم اشک هام تبدیل به هق هق های پر صدا شده بود که گفت :جان هاشم رفتن و سخت نکن
توی صداش ته مایه های یه بغض بود. نمیخواستم دل نگرون من بمونه. اشک هامو پاک کردم و لبخند زدم.
+عاباریکلا فقط بخند.
و در و کامل باز کرد.
از ورودی در بیرون رفتم و صداش و شنیدم که گفت :خداحافظ ماهگل جان، حلالم کن
و سوار شد و رفت...
رفت و منو بین یه عالم بیقراری تنها گذاشت.
آب و پشت سرش خالی کردم و پشت در خونه به بغضی که دور از چشمش نگهش داشته بودم اجازه سر باز کردن دادم.
#ادامه_دارد...
#نویسنده_هانیه_فرزا
@mojaradan
🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت شصت و ششم
منطقه عملیاتی اهواز دنیاش فرق می‌کرد با پاوه. غربت اهواز و خونه های بودن سکنه شو و مردم آواره ایی که توی خیابون ها با کم ترین وسیله دنبال راه فراری به شهر های دیگه بودند جگر آدم و به آتیش می‌کشید.
شهر روبه خالی شدن بود و به زودی طبق حرف و حدیث هایی که به سختی از زیر زبون حاجی کشیده بودم عملیاتی در راه بود.
رحمان هم توی جمع ما اومده بود و همه دور هم شب ها زیارت عاشورا و شب زنده داری های عارفانه با معبود داشتیم.
من به عنوان مسوول تخریب انتخاب شده بودم و دائم نگران این بودم که نتونم از پس این مسوولیت بر بیام.
شب قبل عملیات به همراه بلدچی ها به سمت منطقه عملیاتی رفتیم. منطقه ایی که پر از مین بود و کار ما خنثی سازی مین ها بود.
چاره ایی جز اینکه توی دل شب عملیات تخریب و شروع کنیم نبود.
تا حوالی ساعت پنج صبح مشغول بودیم که خبر آوردند باید برگردیم عقب تا برای تدارکات شب عملیات آماده شیم.
پشت ترک موتور رحمان نشسته بودم و با سرعت می‌روندم. به این فکر میکردم این یک هفته دور بودن از ماهگل چقدر با فضای جبهه برام آروم تر شده و انگار خدا دل هردوی ما رو قرص کرده.
اما مطمعن بودم ته دل ماهگل همیشه نگرانی برای من خواهد بود.
رسیدم به قرارگاه و یک راست به چادر فرماندهی رفتم.
حاجی اسماعیل تنها توی چادر با یه حال خیلی عجیب نشسته بود.
از سر و صورت حاجی غم چکه می‌کرد و این حال دلم و قلقلک میداد.
+حاجی؟
برگشت به صورتم خیره شد و نتونست خودش و نگه داره و زد زیر گریه.
+حاجی؟ چیشده؟ حاجی با توام؟
اما صورتشو با دستاش پوشونده بود و بلند گریه میکرد. این اولین باری بود که اینطوری و با این حال دیده بودمش
مستاصل روبه روش زانو زدم و گفتم :سر جدت قسم بگو چیشده؟
سرشو آورد بالا و به گوشه چادر اشاره کرد که روی چیزی یک پتو کشیده بودند.بغضش و نتونست قورت بده و از جاش بلند شد و رفت سمت ورودی چادر و دستش و گذاشت روی صورتش و شانه هاش شروع به لرزیدن کردند.
بی قرار از جام بلند شدم و به سمت اون جنازه رفتم.
از پوتین هایی که زیر پتو بیرون زده بودند فهمیدم یه نفر شهید شده اما نمیدونستم کی هست.
کنار پیکر نشستم و با لرزش دست به جسم بدون جانش روبه رو شدم.
با یک صورت معصوم و بدون گناه
یک چهره ایی که از اول هم مال دنیا و زمین نبود و نافه شو برای آسمون بریده بودند.
پاهام سست شدند و به زمین برخورد کردم. قلبم به سرعت می‌کوبید و خون زیر پوستم بی حرکت شده بود. دنیا دور سرم میچرخید و تک تک خاطرات مون مرور شد.
پیدا کردنش دم در خونه و دیدن حال و روزش که زخمی شده بود.
کمک کردن بهش و شروع دوستی عمیق ما.
تشویق کردن‌اش به انقلابی شدن منو و کشیدن من به خاک جبهه
رحمان...
رفیق و همدمی که بیشتر از سنش می‌فهمید و همیشه مرامش منو متعجب می‌کرد.
رحمان رفته بود و من توی جای خالیش میسوختم.
بغض سخت گلوم غرور مردانه مو ندید گرفت و سر باز کرد.
و چادر ضجه هایی از من شنید که شاید تا حالا به خودش ندیده بود.
#ادامه_دارد
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan ..
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁 #به_وسعت_چشمها قسمت شصت و ششم منطقه عملیاتی اهواز دنیاش فرق می‌کرد با پاوه. غربت اهواز و خونه های بودن سکنه شو و مردم آواره ایی که توی خیابون ها با کم ترین وسیله دنبال راه فراری به شهر های دیگه بودند جگر آدم و به آتیش می‌کشید. شهر روبه خالی شدن بود و…
🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت شصت و هفتم
دل و دماغ هیچ چیزی رو نداشتم.
حاجی وقتی حالمو دیده بود دستور داده بود برگردم.
دیگه این شهر بدون رحمان چه صفایی میتونست داشته باشه؟
بیچاره مادر رحمان. از دار دنیا یه پسر داشت که اونم تنها گذاشتش. پیرزن معلوم نیست چه حالی پیدا کنه وقتی خبر و بشنوه.
تمام مدت که توی راه بودم صدای رحمان توی گوشم پیچیده می شد. محبت هاش توی صفحه ذهنم رژه میرفت.
نمیتونستم جای خالیش و هضم کنم.
اتوبوس به ترمینال رسید و پیاده شدم. حس غربت این شهر بدون رفیقم، تمام وجودمو به تحلیل کشونده بود.
ساکمو انداختم روی شونه ام و پیاده راه افتادم.
از کنار همون ساندویچی معروفی که با رحمان همیشه توش بساط داشتیم رد شدم که حسی نذاشت حرکت کنم.
بوی رحمان کل اونجا رو پر کرده بود. اونقدر که تا به خودم اومدم دیدم نشستم روی همون صندلی که همیشه روبه روم رحمان می‌نشست و به چشم های سیاهش خیره میشدم و به نصیحت هاش گوش میدادم.
به یاد همون روزا و به عشق رحمان یه فلافل سفارش دادم و خیره شدم به صندلی خالیش.
چقدر توی این مغازه کوچیک باهم رویا های بزرگ ساختیم.چقدر از پشت شیشه های این مغازه خیره میشد به آخرین مدل های پیکان و از ته دل با حالتی معصومانه آرزوی همچین ماشینی می‌کرد. چقدر اذیت میکردمش و چقدر بابت کارهای عجیب و غریبش مسخره اش میکردم. و اون چقدر توی همین مکعب جا مردونه رفتار می‌کرد.
ساندویچ فلافل روبه روم گذاشته شد و من موندم و دونه دونه لقمه هایی که رحمان از ساندویچ خودش برام می‌گرفت و به زور توی دهنم میکرد. با دستای لرزون ساندویچ به سمت دهنم بردم و یک لقمه گرفتم. لقمه فلافل توی دهنم مثل یه کوره داغ آتیش تکون می‌خورد. بغض سخت این درد بزرگ راه گلوم و بست و غرورم پشت اشک هام شکست و صدای های های گریه کردنم همون چند متر مکعب رفاقت و پر کرد.
حالا من اینجا بین همه ی این آدما تنها تر از حد تصور بودم.
تنهایی که هیچ وقت با چیزی جبران نمیشه.!
تنهایی که بوی تلخ از دست دادن رفیقم و داره..!
#ادامه_دارد...
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁
#به_وسعت_چشمها
قسمت شصت و هشتم
کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. عطر ماهگل حیاط خونه رو پر کرده بود.تنها نقطه امیدم همین دختر بود. اما خونه توی تاریکی فرو رفته بود. معلوم بود به حرفم گوش کرده و خونه نمونده. اما کاش اینجا بود!
دلم برای همدمم تنگ شده بود. نشستم لب حوض و دستمو توی اب خنک فرو بردم.
دلم میخاست این آتیشی که توی وجودم هست رو با یه چیزی خنک کنم.
بدون فکر تمام سرمو کردم توی آب و در آخر کلا رفتم توی آب.
اب از صورتم چکه می‌کرد و با اشک های سمجم قاطی شده بود.
صدای در که اومد به سمتم در برگشتم که ماهگل و توی چهارچوب در دیدم.
انگار کل دنیا رو بهم داده بودند.
کلید و از قفل در کشید بیرون و بی حواس به من چادر ش و از سر درآورد و به سمت خونه حرکت کرد. از کنار حوض رد شد که صداش زدم
+ماهگل
به سمت صدام برگشت و میخکوب شد. چند دقیقه ایی سکوت کرد و با هیجان گفت :هاشم جان؟ خودتی؟
+خودمم ماهگل جان، برگشتم
به سمت من اومد که پیش دستی کردم و از حوض زدم بیرون و روبه روش واستادم.
دستش و روی صورتم کشید و گفت :چرا خیسی هاشم؟ کی برگشتی؟ چرا بی خبر؟
+همین الان اومدم، پیش پای تو
دستمو کشید و به سمت خونه برد
_چیکار کردی با خودت؟ چرا خودت و خیس کردی؟
+میخاستم حالی تازه کنم
+برو بشین الان حوله میارم
و سریع وارد اتاق شد. همون کنار نشستم که اومد و صدام زد
_هاشم
گوشه لباسش و گرفتم که فهمید کجام و جلوم زانو زد. حوله رو روی سرم کشید و مشغول خشک کردن سرم شد
_نمیگی سرما میخوری؟ چه زود برگشتی! اصلا فکر نمیکردم اینقدر زود بیای، هرچند که این یه هفته قده یه سال برام دیر گذشت
اون با هیجان از دیدن من می‌گفت و من زیر حوله اشک هامو روونه کرده بودم.
وقتی دید صدایی ازم نمیاد از حرکت وایستاد.
حوله رو از روی سرم کشید و دستشو گذاشت روی گونه ام.
_هاشم؟ گریه میکنی؟
تا این جمله رو گفت مثل انبار باروت ترکیدم و سرمو انداختم پایین.
مقابلم تحلیل رفته زانو زد و در عین ناباوری گریه کرد
_هاشم جان؟ چرا گریه میکنی؟ چیشده؟
با بغض توی صدام ناله زدم :رحمان ماهگل، رحمان رفت.
و بی صدا به گریه کردنم ادامه دادم...
ادامه دارد
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#کتاب_دختران_میپرسند_چرا_؟📚 #فصل_اول📕 #عواقب_روابط_دختران_و_پسران📝 🔳آثار زیانبار روابط دختران با پسران 1_ایجاد جوّ بدبینی😡 2_افزایش طلاق🖤 3_اُفت تحصیلی👩‍🏫 4_ترویج فرهنگ غربی🗣 5_دلسردی نسبت به تشکیل خانواده💔 6_تاخیر در ازدواج 7_باعث تحقیر و ذلت😞 8_از دست…
#کتاب_دختران_میپرسند_چرا_؟📚
#فصل_اول📕
#عواقب_روابط_دختران_و_پسران📝
#آثار_زیانبار_روابط_دختران_با_پسران📱

🔳وسیله ارضاء جنسی

▫️یکی از زیان های روابط نامشروع دختران و پسران آن است که گاهی دختران ابزاری برای اطفاء شهوت و وسیله ای برای ارضاء جنسی جوانان آلوده می گردند، زیرا برخی ازاین جوانان ازظاهرزیبا و بیان شیوایی برخوردارند که اینها باعث می شود که برخی دختران ظاهربین و سطحی نگر مجذوبشان گردند، این گونه نیزبا دهها فریب و وعده های توخالی بعد از آنکه مدتی از دوست دخترشان بهره برداری کردند، اورا به بهانه های مختلف رها می سازند.📴
اینجانب با جوانان متعددی اعم از دختر و پسر جهت پاسخ به مسائل شرعی ک سوالات اعتقادی تماس تلفنی دارم ، و یا حضوراً در مجالس عمومی برای سخنرانی برخورد دارم، بارها وقتی برخی پسران صحبت می کنند، اظهار می دارند که من چندین دوست دختردارم و گاهی تعداد آنها را حدود ۳۰ تا ۴۰ نفر و یا بیشتر برمی شمارند.🧮
بنابراین وظیفه شرعی و انسانی که دارم آنان دااز این کار حرام منع می کنم و تشویق به ازدواج می نمایم. غرض از بیان این مطالب آن است که دختران عزیز و خوب ما بدانند که هدف بسیاری از جوانان از گرفتن دوست دختر، سرگرمی و ارضاء جنسی است . لذا وقتی به وسیله الفاظ زیبا و دروغین با دختری دوست شدند و از او بهره برداری کردند، به محض ابنکه دیدند دختر دومی و سومی زیباتر و پولدارتر است، اولی را رها می سازند. یااینکه در یک زمان درهرروز و ساعتی با دختران متعددی ارتباط دارند. و بعد از چندین سال فریب و نیرنگ، همه دخترانی که با هزاران امید و آرزو بااو رابطه داشتند را رها می کند و دنبال دختری می روند که از نظر حجاب و تقوی و اخلاق الگو باشد.📿
بنابراین دختران عزیز باید بسیار هوشیار باشند تا مبادا فریب بخورند، زیرا هیچ عقل سلبمی نمی پذیرد که دختری که می تواند با رعایت عفاف و پاکدامنی بهترین همسر راازبین جوانان برگزیند، وسیله ای برای شهوترانی عده ای از جوانان آلوده شود.🥀🦋
#نویسنده_اسدالله_محمد_نیا

❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎

⬛️📝| #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
╔═∞══๑🌻๑══∞═╗
~🖤| @mojaradan
╚═∞══๑🌻๑══∞═╝
مجردان انقلابی
#کتاب_دختران_میپرسند_چرا_؟📚 #فصل_اول📕 #عواقب_روابط_دختران_و_پسران📝 #آثار_زیانبار_روابط_دختران_با_پسران📱 🔳وسیله ارضاء جنسی ▫️یکی از زیان های روابط نامشروع دختران و پسران آن است که گاهی دختران ابزاری برای اطفاء شهوت و وسیله ای برای ارضاء جنسی جوانان آلوده…
#کتاب_دختران_میپرسند_چرا_؟📚
#فصل_اول📕
#عواقب_روابط_دختران_و_پسران📝
#آثار_زیانبار_روابط_دختران_با_پسران📱

🔳ایجاد جوّ بدبینی

📿رسول خدا (ص) فرمود:
《ما بُنِیَ بِناءُ فِی الاِسلامِ اَحَبُّ اِلَی اللهِ مِنَ التَّزویجِ》
▫️دراسلام هیچ بِنایی در پیشگاه خداوند بهتر از ازدواج پایه ریزی نشده است.
این دوستی ها نه تنها مشکلی را برای دختران و پسران حل نمی کند، بلکه بر مشکلات آنان می افزاید. بسیاری از این دوستی ها به ازدواج نمی انجامد، زیرا بیشتر برای تفنن و سرگرمی است. وقتی جنبه سرگرمی داشت نه تنها شعله غریزه جنسی را کم نمی کند، بلکه بر اضطراب دختر و پسر جوان می افزاید. چون بسیاری از این دوستی ها با ترس و دلهره همراه است.😰💘
از طرفی جوانی که با دختری دوست می شود، اگر بخواهد آن دختررا به عنوان همسره آینده اش انتخاب کند، پیش خود فکر می کند که این دختر وقتی به راحتی با من رابطه نامشروع برقرار کرد، پس از اعتقاد و ایمان قوی برخوردار نیست. بنابراین همانطوری که امروز با من دوست شد، ممکن است در آینده بااینکه همسر من هست با دیگری ارتباط برقرار کند. دختر نیز چنین تفکری نسبت به دوست پسرش دارد.👫🖤💔
بر همین اساس بسیاری از این گونه ازدواج ها که مشهور به ازدواج های خیابانی هستند، از پایه، متزلزل است و طلاق در این نوع زندگی ها بیشتر خواهد بود. زیرا دختر و پسر هردو نسبت به هم بد بین هستند.🕷🕸
در اکثر این روابط، پسران برای شکار دختران از روحیه خوش باوری آنها سوء استفاده می کنند و با الفاظ فریبنده و جذاب و وعده های پوچ آنان را به دام می اندازند، و بعد از مدتی بهره برداری به بهانه های مختلف، دختری که آرزوهائی در دل داشت و پسر به عنوان شریک زندگی و حامی او در طول عمر می نگریست، از طرف پسر رها می شود.🌐🚻
#نویسنده_
❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎❥︎

⬛️📝| #پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
╔═∞══๑🌻๑══∞═╗
~🖤| @mojaradan
╚═∞══๑🌻๑══∞═╝
Audio
#تاثریا
#فصل_اول
#قسمت_هفتم

#نویسنده:
هانیه فرزا
#سرپرست_گویندگان
حجت عابدیان
علی علوی مهر

#تدوینگر
علی حمدی

#گویندگان:

م باران نقش ثریا
ناصر رفیع زاده نقش اسایش
نیما صالحی در نقش سعیدمجد
منصوره باهوش نقش مادرثریا
علیرضاجباریان نقش عاقد
#کاری_از_رادیو_مجردان
#با_ما_همراه_باشید
‌‌‎‌-•-•-•-------❀••❀ --------•-•-•--
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
🌟💫🌟
💫🌟
🌟

#رمان_خالکوبی_تاشهادت
#قسمت_اول

یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
ڪه ماجرای #تحول تا #شهادتش تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد.
متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است.
مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنت‌هایش باشد؛
اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد.
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.
به بچه‌هایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی می‌ڪرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم.
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد.
مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌ڪرد.
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود.
مجید وقتی فهمید بچه دختر است.
دیگر مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند.
ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد.
آخرش هم‌ڪلاس اول نخواند.
مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم.
بشدت به من وابسته بود.
طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌ڪشم به مدرسه بیایم.
همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود.
هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.»

👈شهید مجید قربانخانی 💐

#ادامہ_دارد...

✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌟💫🌟 💫🌟 🌟 #رمان_خالکوبی_تاشهادت #قسمت_اول یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است. ڪه ماجرای #تحول تا #شهادتش تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد. متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است. مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته…
🌟💫🌟
💫🌟
🌟

#رمان_خالکوبی_تا_شهادت
#قسمت_دوم

مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود.
دوست دارد بی‌سیم داشته باشد.
دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود.
یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش.
وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تڪه‌تڪه کرده است.
می‌گوید من ڪاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم.
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد .
 چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بودڪه آخر یڪ بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم.
این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.»

👈شهید مجید قربانخانی 💐

#ادامه_دارد....

✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری


💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐


@mojaradan
🌟
💫🌟
🌟💫🌟
مجردان انقلابی
🌟💫🌟 💫🌟 🌟 #رمان_خالکوبی_تا_شهادت #قسمت_دوم مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته…
🌟💫🌟
💫🌟
🌟

#رمان_خالکوبی_تاشهادت
#قسمت_سوم

سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌ڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌ڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر می‌ڪرد اما نمی‌خواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمی‌شود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام.
گفت برای خودت گرفته‌ای!
من نمی‌روم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بی‌قرار می‌شدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان می‌رساند وقتی یڪ دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید ڪه پوتین‌های مجید دم خانه است شاڪی می‌شدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد ڪردم!»

👈شهید مجید قربانخانی 💐

#ادامه_دارد...

✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری


💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐

@mojaradan

🌟
💫🌟
🌟💫🌟
مجردان انقلابی
🌟💫🌟 💫🌟 🌟 #رمان_خالکوبی_تاشهادت #قسمت_سوم سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌ڪنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌ڪنند.…
🌟💫🌟
💫🌟
🌟

#رمان_خالکوبی_تاشهادت
#قسمت_چهارم

تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است.
شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض می‌ڪنیم و گریه می‌ڪنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یڪدل سیر می‌خندیم.
مجید ڪارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه هم‌زمان ڪه با موبایلش بازی می‌ڪند برای هم‌رزم‌هایش ڪه هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند همه یڪدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌ڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد.
مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌ڪرد این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد.
مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده.
لپ طرفین دعوا را می‌کشید.
لپ پلیس را هم می‌ڪشید و غائله را ختم می‌ڪرد.
یڪ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ڪرد حالا ڪه نیست.
همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.»

👈شهید مجید قربانخانی 💐


#ادامہ_دارد...


✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری

#ادامه_دارد...


💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@mojaradan

🌟
💫🌟
🌟💫🌟
مجردان انقلابی
🌟💫🌟 💫🌟 🌟 #رمان_خالکوبی_تاشهادت #قسمت_چهارم تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید…
🌟💫🌟
💫🌟
🌟

#رمان_خالکوبی_تاشهادت
#قسمت_پنجم

*مجید قربانخانی
مجید سوزوڪی نیست*

داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجی‌ها مقایسه ڪرده‌اند.
پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یڪ‌باره متحول می‌شود؛
اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوڪی نیست:
«بااینڪه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛
اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد.
برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛
اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یڪ‌باره رها ڪرد و رفت.
از ڪار و ماشین تا محله‌ای ڪه روی حرف مجید حرف نمی‌زد.
مجید سوزوڪی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.
ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود.
هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند.
همه می‌دانستند ماشین مجید است.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها ڪرد و رفت.»

👈شهید مجید قربانخانی 💐


#ادامہ_دارد...


✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری

💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐


@mojaradan
🌟
💫🌟
🌟💫🌟