#عاشقانه_های_بهشتیّ
.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 @mojaradan
.
#راز_تسبیح_سبز...
.
قبل ازدواج...💕
هر خواستگاری که میومد...
به دلم نمینشست...!
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف....
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو "آیتالله حقشناس" توصیه کرده بودن...
با چهل لعن و چهل سلام...!
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم...
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
.
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمه...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...
دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان...
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدی..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...
.
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا…❤...این یه تسبیح مخصوصه...
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...💕
این تسبیحو به هیچکس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..."
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...
.
(همسر شهید امین کریمی چنبلو)
#عشق_علیه_السلام
#عاشقانه_ها_ی_بهشتی
#شهید_امین_کریمی
#زوج_مذهبی
@mojaradan
.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 @mojaradan
.
#راز_تسبیح_سبز...
.
قبل ازدواج...💕
هر خواستگاری که میومد...
به دلم نمینشست...!
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف....
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو "آیتالله حقشناس" توصیه کرده بودن...
با چهل لعن و چهل سلام...!
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم...
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
.
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمه...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...
دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان...
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدی..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...
.
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا…❤...این یه تسبیح مخصوصه...
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...💕
این تسبیحو به هیچکس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..."
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...
.
(همسر شهید امین کریمی چنبلو)
#عشق_علیه_السلام
#عاشقانه_ها_ی_بهشتی
#شهید_امین_کریمی
#زوج_مذهبی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
Audio
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
@mojaradan
🔴 صحبت دلنشین #استادایزدخواه
#راز_آرامش
💟مشاور خاکی کانال مجردان انقلابی💟
@mojaradan
🔴 صحبت دلنشین #استادایزدخواه
#راز_آرامش
💟مشاور خاکی کانال مجردان انقلابی💟
🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند 👌👌
#سیاست_های_همسرداری
درست است‼️
شما دوست دارید او را بیشتر بشناسید و از آنجایی که نسبت به او نوعی #احساس مالکیت😎 دارید، دلتان می خواهد که از همه راز و رمز هایش باخبر شوید اما دست نگه دارید.🚫🖐
باید باور کنید که آدم ها برای زنده بودن به تعداد کمی راز👌 احتیاج دارند. اجازه بدهید که برخی از گوشه های گذشته اش برای او مثل یک #راز باقی بماند.😉👌
مطمئن باشید تا آنجا که برایش ممکن باشد از زندگی گذشته اش برایتان حرف خواهد زد😍 اما اگر در مواردی سکوت می کند، نباید او را به دروغ گویی😶 متهم کنید یا با #قهر 🚫و تحت فشار قرار دادن #همسر او را مجبور به فاش کردن راز هایش کنید.✅
زندگی او از زمانی که با شما #آشنا شده متعلق به شماست💟، پس بگذارید که گذشته در گذشته باقی بماند.😉👌👌
#کپی_بدون_لینک_پیگرد_الهی_دارد 🚫
جمع مجردان انقلابــ❣ـــــی 👇👇
🌸 @mojaradan
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند 👌👌
#سیاست_های_همسرداری
درست است‼️
شما دوست دارید او را بیشتر بشناسید و از آنجایی که نسبت به او نوعی #احساس مالکیت😎 دارید، دلتان می خواهد که از همه راز و رمز هایش باخبر شوید اما دست نگه دارید.🚫🖐
باید باور کنید که آدم ها برای زنده بودن به تعداد کمی راز👌 احتیاج دارند. اجازه بدهید که برخی از گوشه های گذشته اش برای او مثل یک #راز باقی بماند.😉👌
مطمئن باشید تا آنجا که برایش ممکن باشد از زندگی گذشته اش برایتان حرف خواهد زد😍 اما اگر در مواردی سکوت می کند، نباید او را به دروغ گویی😶 متهم کنید یا با #قهر 🚫و تحت فشار قرار دادن #همسر او را مجبور به فاش کردن راز هایش کنید.✅
زندگی او از زمانی که با شما #آشنا شده متعلق به شماست💟، پس بگذارید که گذشته در گذشته باقی بماند.😉👌👌
#کپی_بدون_لینک_پیگرد_الهی_دارد 🚫
جمع مجردان انقلابــ❣ـــــی 👇👇
🌸 @mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🏆 #راز_و_رمز_موفقیت
#قسمتپنجم
یکی از راهکارهای مهم موفقیت👈 #تعیینهدف👌
تنها 5% مردم #هدفدارند
شما جز کدام دسته اید⁉️
@vafabakhsh @vafabakhsh
@vafabakhsh @vafabakhsh
#تبلیغاتجوانان
#قسمتپنجم
یکی از راهکارهای مهم موفقیت👈 #تعیینهدف👌
تنها 5% مردم #هدفدارند
شما جز کدام دسته اید⁉️
@vafabakhsh @vafabakhsh
@vafabakhsh @vafabakhsh
#تبلیغاتجوانان
11_1.mp4
11.4 MB
#راز_رمز_موفقیت۱۲
قهرمانان همیشه اهداف خودشون رو به همراه دارند
برای همین هست که.....
🆔 @vafabakhsh
#تبلیغات_جوانان
قهرمانان همیشه اهداف خودشون رو به همراه دارند
برای همین هست که.....
🆔 @vafabakhsh
#تبلیغات_جوانان
.
#خاطرات_شهدا
قبل ازدواج...🌸
هر خواستگاری که میومد...
به دلم نمینشست...!☹️
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...🤗
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف....🙃
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...👌
این چله رو "آیتالله حقشناس" توصیه کرده بودن...
با چهل لعن و چهل سلام...!💜
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...🤔
ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم...
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
.
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...🙂
چهره ش یادم نیست ولی یادمه...🤔
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...🍃
دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان...
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...😦
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدی..."😉
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...😇
.
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."😃
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا…❤...این یه تسبیح مخصوصه...🖐
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...💕
این تسبیحو به هیچکس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..."
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...👑🙃
.
(همسر شهید امین کریمی چنبلو🌸
#راز_تسبیح_سبز...💚
#شهید_امین_کریمی💜
#زوج_مذهبی🎉
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🍀❤️
#خاطرات_شهدا
قبل ازدواج...🌸
هر خواستگاری که میومد...
به دلم نمینشست...!☹️
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...🤗
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف....🙃
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...👌
این چله رو "آیتالله حقشناس" توصیه کرده بودن...
با چهل لعن و چهل سلام...!💜
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...🤔
ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم...
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان...
.
۴،۳روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...🙂
چهره ش یادم نیست ولی یادمه...🤔
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...🍃
دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان...
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...😦
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدی..."😉
به فاصله چند روز بعد اون خواب...
امین اومد خواستگاریم...😇
.
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…❤
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."😃
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا…❤...این یه تسبیح مخصوصه...🖐
به همه جا تبرک شده و...
با حس خاصی واست آوردمش...💕
این تسبیحو به هیچکس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..."
بعد شهادتش…💔
خوابم برام مرور شد...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...👑🙃
.
(همسر شهید امین کریمی چنبلو🌸
#راز_تسبیح_سبز...💚
#شهید_امین_کریمی💜
#زوج_مذهبی🎉
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🍀❤️
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🌸امان از اضطراب شیرین
#قبل_از_ازدواج
#قسمت_اول
☘ #خواستگاری و مراحل قبل از ازدواج یکی از #لذت بخش ترین مراحل زندگی به شمار می رود. اما، بعد از اتمام آن #شور و شوق اولیه، اضطراب پدیدار می شود. این اضطراب می تواند آنقدر رشد کند که بعد از #ازدواج هم ادامه پیدا کند.
✅درمان اضطراب #قبل_از_ازدواج :
1- در #كلاس هاي مشاوره ازدواج شركت كنيد. مطمئن باشيد اين كار اثرات بسيار خوبي دارد و شركت در اين كلاس ها باعث مي شود به #مسائلي پي ببريد كه به علت شيفتگي پيش از ازدواج به ذهن تان خطور نمي كند.
2- #زوج خوشبختي را كه سالها پيش ازدواج كرده اند پيدا كنيد و با آنها در مورد #راز موفقيت شان حرف بزنيد. درضمن شما مي توانيد در زمان بروز #مشكلات زناشويي از نصايح اين زوج استفاده كنيد.
3- #مراقب تصورات غلطي كه در مورد ازدواج وجود دارد باشيد:
💫الف: ازدواج يعني 'شادي هميشگي!
اگر شما طبيعتا انساني بدبين و غمگين باشيد، #لزوما در اثر ازدواج تغيير رويه نخواهيد داد. البته شما مي توانيد با همسرتان #رابطه اي شاد را پايه ريزي كنيد ولي رسيدن به اين هدف نياز به تلاش دارد.
ادامه دارد ...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🌸امان از اضطراب شیرین
#قبل_از_ازدواج
#قسمت_اول
☘ #خواستگاری و مراحل قبل از ازدواج یکی از #لذت بخش ترین مراحل زندگی به شمار می رود. اما، بعد از اتمام آن #شور و شوق اولیه، اضطراب پدیدار می شود. این اضطراب می تواند آنقدر رشد کند که بعد از #ازدواج هم ادامه پیدا کند.
✅درمان اضطراب #قبل_از_ازدواج :
1- در #كلاس هاي مشاوره ازدواج شركت كنيد. مطمئن باشيد اين كار اثرات بسيار خوبي دارد و شركت در اين كلاس ها باعث مي شود به #مسائلي پي ببريد كه به علت شيفتگي پيش از ازدواج به ذهن تان خطور نمي كند.
2- #زوج خوشبختي را كه سالها پيش ازدواج كرده اند پيدا كنيد و با آنها در مورد #راز موفقيت شان حرف بزنيد. درضمن شما مي توانيد در زمان بروز #مشكلات زناشويي از نصايح اين زوج استفاده كنيد.
3- #مراقب تصورات غلطي كه در مورد ازدواج وجود دارد باشيد:
💫الف: ازدواج يعني 'شادي هميشگي!
اگر شما طبيعتا انساني بدبين و غمگين باشيد، #لزوما در اثر ازدواج تغيير رويه نخواهيد داد. البته شما مي توانيد با همسرتان #رابطه اي شاد را پايه ريزي كنيد ولي رسيدن به اين هدف نياز به تلاش دارد.
ادامه دارد ...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
🍁🍁🍁🍁 #به_وسعت_چشمها قسمت پنجاه ماهگل صدای صحبت دختری رو با مامان از راه پله میشنیدم. خوب که دقت کردم فهمیدم که صدای سیماست. از توی اتاق مامان و صدا زدم +مامان؟ سیماست؟ -آره، میخاد تو رو ببینه +چرا نمیزاری بیاد تو؟ و دیگه صدایی از مامان بلند نشد. از…
🍁🍁🍁🍁
#راز_میان_چشمها
قسمت پنجاه و یک 🍃
راز میان چشم ها💗
هاشم
رحمان :خوب داداش به سلامتی فردا عازمیم، آقا اسماعیل گفت راس شش عصر راه آهن، بیام دنبالت؟
اولش میخاستم قبول کنم اما ته دلمو صابون زدم که شاید کاهگل بیاد برای همین سریع گفتم +نه نه خودم میام دستت درد نکنه
رحمانی سری تکون داد و کنار جدول نشست. ذوق شدیدی توی چشاش موج میزد این و از تک تک اعضای صورتش میشد تشخیص داد
رحمان :نمیدونی هاشم چقدر خوشحالم که داریم میریم، بعد کلی دربه دری واسه اعزام بالاخره خدا داره بهمون نظر میکنه، چرا واستادی؟
کنارش روی زمین نشستم و گفتم
+آره
_چیه؟ نکنه دلت نیس به اومدن؟
+نه تا حالا اینقدر واسه چیزی ذوق نداشتم اما باش قبلش یه چیزی و حل کنم
موشکافانه زل زدبهم و گفت _قضیه اون همسایه تونه؟
سر تکون دادم که ادامه داد _هاشم دادش خیلی وقته میخام باهات حرف بزنم ولی ترسیدم دخالت بشه
برگشتم طرفش و گفتم :چی میخای بگی؟
_ببین من میدونم شما دلت گیر ه پیش اون خانم اما الان که داری میای جبهه باید همه چیو در نظر بگیری.
+یعنی چی؟
_یعنی با رفتارت نباید یه جورایی اون دختر و وابسته خودت کنی مانمبدونیم چی در انتظارمونه، مجروحیت، شهادت، هرچیزی ممکنه، میخام محکم باشی، میفهمی؟
+میفهمم رحمان اما من فقط میخام دلش باهام صاف باشه
رحمان یه قلوه سنگ برداشت و پرت کرد به دیوار روبه رو و گفت _اون دختری که من دیدم مثه خودت یه دل نه صد دل عاشقته، دلشم صافه باهات
سرمو تکیه دادم به دیدار و گفتم +کاش زودتر صبح بشه!
#ادلمه_دارد
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#راز_میان_چشمها
قسمت پنجاه و یک 🍃
راز میان چشم ها💗
هاشم
رحمان :خوب داداش به سلامتی فردا عازمیم، آقا اسماعیل گفت راس شش عصر راه آهن، بیام دنبالت؟
اولش میخاستم قبول کنم اما ته دلمو صابون زدم که شاید کاهگل بیاد برای همین سریع گفتم +نه نه خودم میام دستت درد نکنه
رحمانی سری تکون داد و کنار جدول نشست. ذوق شدیدی توی چشاش موج میزد این و از تک تک اعضای صورتش میشد تشخیص داد
رحمان :نمیدونی هاشم چقدر خوشحالم که داریم میریم، بعد کلی دربه دری واسه اعزام بالاخره خدا داره بهمون نظر میکنه، چرا واستادی؟
کنارش روی زمین نشستم و گفتم
+آره
_چیه؟ نکنه دلت نیس به اومدن؟
+نه تا حالا اینقدر واسه چیزی ذوق نداشتم اما باش قبلش یه چیزی و حل کنم
موشکافانه زل زدبهم و گفت _قضیه اون همسایه تونه؟
سر تکون دادم که ادامه داد _هاشم دادش خیلی وقته میخام باهات حرف بزنم ولی ترسیدم دخالت بشه
برگشتم طرفش و گفتم :چی میخای بگی؟
_ببین من میدونم شما دلت گیر ه پیش اون خانم اما الان که داری میای جبهه باید همه چیو در نظر بگیری.
+یعنی چی؟
_یعنی با رفتارت نباید یه جورایی اون دختر و وابسته خودت کنی مانمبدونیم چی در انتظارمونه، مجروحیت، شهادت، هرچیزی ممکنه، میخام محکم باشی، میفهمی؟
+میفهمم رحمان اما من فقط میخام دلش باهام صاف باشه
رحمان یه قلوه سنگ برداشت و پرت کرد به دیوار روبه رو و گفت _اون دختری که من دیدم مثه خودت یه دل نه صد دل عاشقته، دلشم صافه باهات
سرمو تکیه دادم به دیدار و گفتم +کاش زودتر صبح بشه!
#ادلمه_دارد
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁
#راز_میان_چشمها
قسمت پنجاه و دوم
راز میان چشم ها
ماهگل
ساعت زنگ داری که دیشب به مامان گفتم روی سه و نیم عصر کوکش کنه شروع به صدا دادن کرد و منو از هپروت انداخت بیرون. از استرس حالت تهوع گرفته بودم. مامان بهم گفته بود سر درد داره و میخاد بخابه. دودل بودم برای رفتن. هم استرس داشتم هم دلم میخاست ببینمش. شاید دیگه همچین فرصتی برام پیش نمیومد.
لباسامو پوشیده بودم و اتاق و متر میکردم. زیر لب تند تند صلوات میفرستادم. دست آخر دل و زدم به دریا و در اتاق و باز کردم.
با استرس شدید دستمو به دیوار کشیدم و به سمت ورودی در رفتم.مطمعن بودم اگه مامان بیدار میبود منو میدید اما صدایی ازش در نیومده بود. آروم دستگیره در و کشیدم و در با صدای قیژی باز شد. به محض بستن در پشت سرم نفسی از سر آسودگی کشیدم.
کفش هامو به پا کردم و آروم از پله ها پایین رفتم. فقط چند قدم دیگه مونده بود. چند قدم تا باز شدن دری که بوی پیچک های خونه شون با همون حس تکیه گاه بودن هاشم مشامم و پر میکرد.
در و پشت سرم بستم. نمیدونستم باید چیکار کنم. فکر کنم سیما هم نیومده بود. عاجز روی پله نشستم و دست هامو بهم گره زدم
شبیه کسی بودم که عزیزش و گم کرده و خودش هم گم شده. طوری گم شده که هیچ جوره پیدا نمیشه.
قطره ی اشکی چشمم و نوازش کرد. اونقدر دل نازک شده بودم که با کوچیک ترین تلنگری چشمام بارونی میشد. احساس کردم هم هاشم منو یادش رفته و هم سیما.چند دقیقه دیگه هم قد تموم عمرم گذشت وایستادم ولی خبری نشد. برگشتم سمت در خونه و دستمو توی جیبم کردم تا کلید و بردارم اما بغض سمجم ترکید و سرمو روی میله های در گذاشتم و بلند زدم زیر گریه.
شونه هام از شدت گریه میلرزیدند. نایی برای نفس کشیدن نداشتم. با چرخوندن کلید توی در و باز شدن در خونه مون صدای در خونه هاشم هم بلند شد. قلبم تپش گرفت و به سمت خونه شون برگشتم. صدای سیما توی گوشم پیچید
_الهی قربونت بشم من ماهگل جون من میدونستم میای
اونقدر از اومدنش خوشحال شدم که در و بستم و تند تند مثل دختر بچه های شش ساله اشک هامو پاک کردم و خندیدم. سیما دستامو فشار داد و گفت _باید زود بریم دایی گفت قطار ساعت شیش راه میوفته، همینجا وایستا تا یه تاکسی بگیرم
حرف گوش کن سرمو تکون دادم و منتظرش موندم
بعد چند دقیقه دستمو گرفت و کمکم کرد بشینم.
ماشین راه افتاد و من با چشم های بسته خیره شدم به خیابون های شهری که هیچ وقت ندیدمش.
سیما پنجره ی سمت منو باز کرد و دستمو گرفت و گذاشت روی دست خودش و از پنجره بیرون برد
_ببین ماهگل جونم، داره بارون میاد
با ریختن اولین قطره بارون کف دستم حس رقیقی از عشق توی دلم جاری شد.
بی هوا اشک هام جاری شد. سیما متوجه حالم شد که بهم گفت _الهی قربون دل تو و داییم برم، یکم دیگه تحمل کن میبینیش به زودی
سرمو تکیه دادم به کنار ماشین و قطره های بارون و روی دستم میشمردم و همراه با بارون برای دیدار محبوب دلم اشک میریختم
#ادامه_دارد...
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#راز_میان_چشمها
قسمت پنجاه و دوم
راز میان چشم ها
ماهگل
ساعت زنگ داری که دیشب به مامان گفتم روی سه و نیم عصر کوکش کنه شروع به صدا دادن کرد و منو از هپروت انداخت بیرون. از استرس حالت تهوع گرفته بودم. مامان بهم گفته بود سر درد داره و میخاد بخابه. دودل بودم برای رفتن. هم استرس داشتم هم دلم میخاست ببینمش. شاید دیگه همچین فرصتی برام پیش نمیومد.
لباسامو پوشیده بودم و اتاق و متر میکردم. زیر لب تند تند صلوات میفرستادم. دست آخر دل و زدم به دریا و در اتاق و باز کردم.
با استرس شدید دستمو به دیوار کشیدم و به سمت ورودی در رفتم.مطمعن بودم اگه مامان بیدار میبود منو میدید اما صدایی ازش در نیومده بود. آروم دستگیره در و کشیدم و در با صدای قیژی باز شد. به محض بستن در پشت سرم نفسی از سر آسودگی کشیدم.
کفش هامو به پا کردم و آروم از پله ها پایین رفتم. فقط چند قدم دیگه مونده بود. چند قدم تا باز شدن دری که بوی پیچک های خونه شون با همون حس تکیه گاه بودن هاشم مشامم و پر میکرد.
در و پشت سرم بستم. نمیدونستم باید چیکار کنم. فکر کنم سیما هم نیومده بود. عاجز روی پله نشستم و دست هامو بهم گره زدم
شبیه کسی بودم که عزیزش و گم کرده و خودش هم گم شده. طوری گم شده که هیچ جوره پیدا نمیشه.
قطره ی اشکی چشمم و نوازش کرد. اونقدر دل نازک شده بودم که با کوچیک ترین تلنگری چشمام بارونی میشد. احساس کردم هم هاشم منو یادش رفته و هم سیما.چند دقیقه دیگه هم قد تموم عمرم گذشت وایستادم ولی خبری نشد. برگشتم سمت در خونه و دستمو توی جیبم کردم تا کلید و بردارم اما بغض سمجم ترکید و سرمو روی میله های در گذاشتم و بلند زدم زیر گریه.
شونه هام از شدت گریه میلرزیدند. نایی برای نفس کشیدن نداشتم. با چرخوندن کلید توی در و باز شدن در خونه مون صدای در خونه هاشم هم بلند شد. قلبم تپش گرفت و به سمت خونه شون برگشتم. صدای سیما توی گوشم پیچید
_الهی قربونت بشم من ماهگل جون من میدونستم میای
اونقدر از اومدنش خوشحال شدم که در و بستم و تند تند مثل دختر بچه های شش ساله اشک هامو پاک کردم و خندیدم. سیما دستامو فشار داد و گفت _باید زود بریم دایی گفت قطار ساعت شیش راه میوفته، همینجا وایستا تا یه تاکسی بگیرم
حرف گوش کن سرمو تکون دادم و منتظرش موندم
بعد چند دقیقه دستمو گرفت و کمکم کرد بشینم.
ماشین راه افتاد و من با چشم های بسته خیره شدم به خیابون های شهری که هیچ وقت ندیدمش.
سیما پنجره ی سمت منو باز کرد و دستمو گرفت و گذاشت روی دست خودش و از پنجره بیرون برد
_ببین ماهگل جونم، داره بارون میاد
با ریختن اولین قطره بارون کف دستم حس رقیقی از عشق توی دلم جاری شد.
بی هوا اشک هام جاری شد. سیما متوجه حالم شد که بهم گفت _الهی قربون دل تو و داییم برم، یکم دیگه تحمل کن میبینیش به زودی
سرمو تکیه دادم به کنار ماشین و قطره های بارون و روی دستم میشمردم و همراه با بارون برای دیدار محبوب دلم اشک میریختم
#ادامه_دارد...
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
🍁🍁🍁🍁 #به_وسعت_چشمها قسمت پنجاه و هشتم ماهگل با ترس عجیبی از خواب پریدم +خدایا این دیگه چه خوابی بود تموم سر و صورتم عرق کرده بود و نفسم بالا نمیومد. خواب دیده بودم هاشم افتاده توی یک دره و از اطرافش صدای زوزه گرگ میاد.هر چه قدر که تقلا میکنه فایده نداره…
#راز_میان_چشمها
قسمت پنجاه و نهم
هاشم
نماز مو نشسته خوندم و به ناچار دوباره روی تخت دراز کشیدم.
چه دنیای کسالت واریه داخل این اتاق ها.
نگاهم به مچ پام افتاد. باورم نمیشد که تا این اندازه نسبت بهش بی تفاوت باشم و اصلا برام فرقی نکنه که پایی دارم یا نه. یاد روضه ی کربلایی اکبر افتادم که قبل رفتن به پاوه توی گوش همه ی ما زمزمه شده بود که دست و پام فدای ابولفضل عباس..
این یه مچ پای ناقابل دیگه ارزشی نداشت.
سرمو روی بالشت گذاشتم و به فکرم خطور کرد اگه ماهگل متوجه میشد من توی چه وضعی هستم چه واکنشی نشون میداد.
چشمامو و بستم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم اما هر کاری که میکردم فکر ماهگل به تموم افکارم چسبیده بود.
چند دقیقه ایی نگذشت که صدای تقه ایی به در بلند شد. حدس زدم حاجی باشه.
صاف نشستم و بلند و بالا بفرماییدی گفتم.
در باز شد و چهره روحانی حاجی نقش بست
+سلام حاجی تو رو خدا ببخشید نمیتونم بلند شم
_این چه حرفیه مرد راحت باش
+خوش اومدید البته اینجا مال ما نیست ولی از قدیم گفتن در اتاق ما رونق اگر نیست صفا هست
حاجی لبخند ملایمی زد وگفت :صفا هم از خودته پسر باهات حرف دارم
+جونم سر تا پا گوشم
_جونت بی بلا، درباره ی یک امر خیره
+امر خیر؟ برای کی؟
_میخام زنت بدم
خنده ام گرفت که حاجی گفت :نخند بچه جون، میگم میخام زنت بدم فقط باس بگی چشم
+حاجی والا هر کسی منو با این وضع ببینه بهم نگاه هم نمیکنه بعدشم هنوز زوده واسه ما
_اونیکه که من دیدم حتی اگه رو دستاتم راه بری بازم میخادت.
با تعجب گفتم :کیو دیدید؟
_حالا میاد میبینیش فقط قبلش بگم که ما و رفقا شام عروسی تو از الان بساط میکنیم
و بلند شد و آروم از اتاق رفت بیرون.
مبهوت از حرکات حاجی به در خیره شدم و هرچی صداش میزدم جواب نمیداد.
خیره شدم به دیوار روبه روم و حرفای حاجی رو مزه مزه میکردم که صدای قیژ در بلند شد
به محض برگشتنم به سمت در با دیدن یک جفت چشم خاکستری، زبونم لال شد
_سلام
...
#ادامه_دارد..
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
قسمت پنجاه و نهم
هاشم
نماز مو نشسته خوندم و به ناچار دوباره روی تخت دراز کشیدم.
چه دنیای کسالت واریه داخل این اتاق ها.
نگاهم به مچ پام افتاد. باورم نمیشد که تا این اندازه نسبت بهش بی تفاوت باشم و اصلا برام فرقی نکنه که پایی دارم یا نه. یاد روضه ی کربلایی اکبر افتادم که قبل رفتن به پاوه توی گوش همه ی ما زمزمه شده بود که دست و پام فدای ابولفضل عباس..
این یه مچ پای ناقابل دیگه ارزشی نداشت.
سرمو روی بالشت گذاشتم و به فکرم خطور کرد اگه ماهگل متوجه میشد من توی چه وضعی هستم چه واکنشی نشون میداد.
چشمامو و بستم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم اما هر کاری که میکردم فکر ماهگل به تموم افکارم چسبیده بود.
چند دقیقه ایی نگذشت که صدای تقه ایی به در بلند شد. حدس زدم حاجی باشه.
صاف نشستم و بلند و بالا بفرماییدی گفتم.
در باز شد و چهره روحانی حاجی نقش بست
+سلام حاجی تو رو خدا ببخشید نمیتونم بلند شم
_این چه حرفیه مرد راحت باش
+خوش اومدید البته اینجا مال ما نیست ولی از قدیم گفتن در اتاق ما رونق اگر نیست صفا هست
حاجی لبخند ملایمی زد وگفت :صفا هم از خودته پسر باهات حرف دارم
+جونم سر تا پا گوشم
_جونت بی بلا، درباره ی یک امر خیره
+امر خیر؟ برای کی؟
_میخام زنت بدم
خنده ام گرفت که حاجی گفت :نخند بچه جون، میگم میخام زنت بدم فقط باس بگی چشم
+حاجی والا هر کسی منو با این وضع ببینه بهم نگاه هم نمیکنه بعدشم هنوز زوده واسه ما
_اونیکه که من دیدم حتی اگه رو دستاتم راه بری بازم میخادت.
با تعجب گفتم :کیو دیدید؟
_حالا میاد میبینیش فقط قبلش بگم که ما و رفقا شام عروسی تو از الان بساط میکنیم
و بلند شد و آروم از اتاق رفت بیرون.
مبهوت از حرکات حاجی به در خیره شدم و هرچی صداش میزدم جواب نمیداد.
خیره شدم به دیوار روبه روم و حرفای حاجی رو مزه مزه میکردم که صدای قیژ در بلند شد
به محض برگشتنم به سمت در با دیدن یک جفت چشم خاکستری، زبونم لال شد
_سلام
...
#ادامه_دارد..
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁
#راز_میان_چشمها
قسمت شصت
ناباور بهش خیره شده بودم. صدای قلبم اتاق و پر کرده بود. حتی نمیتونستم جوابش و بدم. انگار توی یک خواب شیرین غرق بودم. شایدم واقعا خواب بودم! از بس بهم توی این ایام مورفین زده بودند باورم نمیشد بیدارم.
دوباره صداش توی اتاق فکرم پیچید که _هاشم آقا؟
دهنمو مزه مزه کردم و به نشانه ادب صاف نشستم. دستام به وضوح میلرزید و اگه اینا رو میدید آبروم میرفت. چند باری نفس عمیق کشیدم و بالاخره جون کندم
+س.. سلام
انگاری اونم جون به تنش برگشته بود که با شنیدن صدام نفسی از سر آسودگی کشید. وقتی دیدم دم در وایستاده با صدای دو رگه ام گفتم+نمیخواین بیاین داخل؟
دستش و کنار دیوار کشید و نزدیک اومد. مونده بود که کجا باید بره که کمکش کردم
+بیاین جلو ماهگل خانم، سمت راست تون یه صندلی هست
صندلی و پیدا کرد و خیلی آروم نشست.
سکوت اتاق وحشتناک بود. اونم برای دل هر دوی ما. تصمیم گرفتم این فرصت و از دست ندم. خجالتم و شکستم و گفتم +کاش پام زود تر قلم میشد تا بلکه شما رو میدیدم
حسابی سرخ و سفید شد و زیر لب خدا نکنه ایی گفت که از صد تا حرف برام شیرین تر بود
+چطوری اومدید اینجا؟ یعنی قدم به سر من گذاشتید
لبخند ملایمی زد و گفت _حاجی اسماعیل ما رو آوردن
+حاجی.؟ اون چطور شما رو میشناسه؟
و منتظر شدم جواب شدم که صدای در اومد.
+بفرمایید
و بعد چند ثانیه در باز شد و قامت حاجی توی در نمایان شد
_شرمنده که مزاحم شدم اما یه کار فوری پیش اومد منم تصمیم گرفتم اول کار شما رو درست کنم بعد برم
بهش خیره شده بودم که حاجی اومد کنار تخت منو رو به ماهگل گفت _ماهگل خانم من اهل حاشیه و تعارف نیستم، میخام اگه راضی بشید شما رو برای هاشم خواستگاری کنم
تا اینو گفت رنگ رخساره هر دوی ما پرید. گوشه لباس حاجی رو گرفتم و به ماهگل اشاره ایی کردم که گفت :میدونم اینجا موقعیت درستی نیست اما ما رضایت همه رو گرفتیم فقط مونده رضایت شما، این پسر هم بی دست و پا تر از اون بوده که بیاد و بهتون بگه، من به عنوان یه برادر بزرگ از طرف هاشم همچین خواسته ایی رو ازتون دارم.
انگار همه چی روی دور تکرار بود. اما تکراری که باب دل من بود. برگشتم و به چهره اش خیره شدم. اونقدر قرمز شده بود که حد نداشت. حالش و درک میکردم چون خودمم دچار همین حالت بودم
صدایی ازش نیومد که حاجي دوباره گفت :بنده وکیل هستم ماهگل خانم؟
رسما هر دو آب شده بودیم که صداش از ته چاه اومد بالا و همون اندازه کافی بود تا تیر خلاص و به من بزنه
_بله
#ادامه_دارد ....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#راز_میان_چشمها
قسمت شصت
ناباور بهش خیره شده بودم. صدای قلبم اتاق و پر کرده بود. حتی نمیتونستم جوابش و بدم. انگار توی یک خواب شیرین غرق بودم. شایدم واقعا خواب بودم! از بس بهم توی این ایام مورفین زده بودند باورم نمیشد بیدارم.
دوباره صداش توی اتاق فکرم پیچید که _هاشم آقا؟
دهنمو مزه مزه کردم و به نشانه ادب صاف نشستم. دستام به وضوح میلرزید و اگه اینا رو میدید آبروم میرفت. چند باری نفس عمیق کشیدم و بالاخره جون کندم
+س.. سلام
انگاری اونم جون به تنش برگشته بود که با شنیدن صدام نفسی از سر آسودگی کشید. وقتی دیدم دم در وایستاده با صدای دو رگه ام گفتم+نمیخواین بیاین داخل؟
دستش و کنار دیوار کشید و نزدیک اومد. مونده بود که کجا باید بره که کمکش کردم
+بیاین جلو ماهگل خانم، سمت راست تون یه صندلی هست
صندلی و پیدا کرد و خیلی آروم نشست.
سکوت اتاق وحشتناک بود. اونم برای دل هر دوی ما. تصمیم گرفتم این فرصت و از دست ندم. خجالتم و شکستم و گفتم +کاش پام زود تر قلم میشد تا بلکه شما رو میدیدم
حسابی سرخ و سفید شد و زیر لب خدا نکنه ایی گفت که از صد تا حرف برام شیرین تر بود
+چطوری اومدید اینجا؟ یعنی قدم به سر من گذاشتید
لبخند ملایمی زد و گفت _حاجی اسماعیل ما رو آوردن
+حاجی.؟ اون چطور شما رو میشناسه؟
و منتظر شدم جواب شدم که صدای در اومد.
+بفرمایید
و بعد چند ثانیه در باز شد و قامت حاجی توی در نمایان شد
_شرمنده که مزاحم شدم اما یه کار فوری پیش اومد منم تصمیم گرفتم اول کار شما رو درست کنم بعد برم
بهش خیره شده بودم که حاجی اومد کنار تخت منو رو به ماهگل گفت _ماهگل خانم من اهل حاشیه و تعارف نیستم، میخام اگه راضی بشید شما رو برای هاشم خواستگاری کنم
تا اینو گفت رنگ رخساره هر دوی ما پرید. گوشه لباس حاجی رو گرفتم و به ماهگل اشاره ایی کردم که گفت :میدونم اینجا موقعیت درستی نیست اما ما رضایت همه رو گرفتیم فقط مونده رضایت شما، این پسر هم بی دست و پا تر از اون بوده که بیاد و بهتون بگه، من به عنوان یه برادر بزرگ از طرف هاشم همچین خواسته ایی رو ازتون دارم.
انگار همه چی روی دور تکرار بود. اما تکراری که باب دل من بود. برگشتم و به چهره اش خیره شدم. اونقدر قرمز شده بود که حد نداشت. حالش و درک میکردم چون خودمم دچار همین حالت بودم
صدایی ازش نیومد که حاجي دوباره گفت :بنده وکیل هستم ماهگل خانم؟
رسما هر دو آب شده بودیم که صداش از ته چاه اومد بالا و همون اندازه کافی بود تا تیر خلاص و به من بزنه
_بله
#ادامه_دارد ....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#حرف_حساب
آدم وقتی نمیتونه یه کاری رو انجام بده،🤯
احتمالا
یه کاری رو میتونسته انجام بده و نداده!😴
طرف میگه زورمنمیرسه نگاهم👀رو نـگـه دارم!
اون یکی میگه نمیتونم زبـونم👅رو کنترل کنم!
کناریش غر میزنه که ای بابا!
آخه چرا هرچی برنـامه میریزم🗓عملی نمیشه!
.
.
.
اینا همه شون یه علت💢 داره
که اون حل شه، اینا حل میشن🍀
یعـنی ⬅️ اگه "هوای نفس" حل بشه...
🔷🔹 حالا راهِ حــل شون چیه؟!
خدا نمیگه مثل مرتاض های هندی رو میخ بخواب صداتم در نیاد تا نفست له شه!😬
نمیگه یه هفته غذا نخور تا کلا هوس غذا خوردنت تعطیل شه!🤢
🌹 میگه:
اذون که میگن همون موقع پاشو نمازتو بخون!
نگو الان حالشو ندارم‼️
خدا میخواد حال نفست رو بگیره!!
پاشو به نفست رو نده❌
فوتبال⚽️ که نیست بگی هر وقت حسش اومد...
نمـازه!✋
🔶🔸 بعد؛
نفست که ضعیف🍂 بشه،
اراده ات قـوی🍃 میشه،
با عُرضه💪 میشی!
#راز_نماز
#هوای_نفس
✄┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
↓✨♥️
@mojaradan
↑✨♥️
آدم وقتی نمیتونه یه کاری رو انجام بده،🤯
احتمالا
یه کاری رو میتونسته انجام بده و نداده!😴
طرف میگه زورمنمیرسه نگاهم👀رو نـگـه دارم!
اون یکی میگه نمیتونم زبـونم👅رو کنترل کنم!
کناریش غر میزنه که ای بابا!
آخه چرا هرچی برنـامه میریزم🗓عملی نمیشه!
.
.
.
اینا همه شون یه علت💢 داره
که اون حل شه، اینا حل میشن🍀
یعـنی ⬅️ اگه "هوای نفس" حل بشه...
🔷🔹 حالا راهِ حــل شون چیه؟!
خدا نمیگه مثل مرتاض های هندی رو میخ بخواب صداتم در نیاد تا نفست له شه!😬
نمیگه یه هفته غذا نخور تا کلا هوس غذا خوردنت تعطیل شه!🤢
🌹 میگه:
اذون که میگن همون موقع پاشو نمازتو بخون!
نگو الان حالشو ندارم‼️
خدا میخواد حال نفست رو بگیره!!
پاشو به نفست رو نده❌
فوتبال⚽️ که نیست بگی هر وقت حسش اومد...
نمـازه!✋
🔶🔸 بعد؛
نفست که ضعیف🍂 بشه،
اراده ات قـوی🍃 میشه،
با عُرضه💪 میشی!
#راز_نماز
#هوای_نفس
✄┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
↓✨♥️
@mojaradan
↑✨♥️
🌺 #راز_استجابت_دعا
🌸 آقای قرائتی میگفت:
🔹«یک هیئت اومده بود حرم امام رضا، موقعی که میخواستن دعا کنن هر چند ثانیه یکیشون اشاره میکرد بقیه فقط آمین میگفتن.
❓ازشون پرسیدن شماها چرا فقط آمین میگید؟
🔹گفتند ما که نمیدونیم چی از خدا بخوایم تا به صلاحمون باشه. خیرمون تو چیه.
برای همین به امام رضا گفتیم برامون دعا کنه ما هم آمین میگیم.»
🔹آقای قرائتی میگفت خیلی معرفت آدم نسبت به امام باید بالا باشه تا همچین کاری بکنه.
من فکر کردم دیدم خیلی کار خوبیه، ولی میشه منحصر به حرم و روز خاص نباشه.
🔹 میتونیم هر روز به یکی از ائمه متوسل بشیم
(امروزتوسل به امام زمان بگیم برامون دعا کنن ما هم آمین بگیم،
مثلاً بعد هر نماز یا هر وقت دیگه...
🌹 یا علی بن موسی الرضا امام مهربانم، شما را به عصمت مادرتون قسم میدهیم، امروز برای سلامتی و ظهور پسر عزیزتون دعا کنید.....
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
@mojaradan 🎀
🌸 آقای قرائتی میگفت:
🔹«یک هیئت اومده بود حرم امام رضا، موقعی که میخواستن دعا کنن هر چند ثانیه یکیشون اشاره میکرد بقیه فقط آمین میگفتن.
❓ازشون پرسیدن شماها چرا فقط آمین میگید؟
🔹گفتند ما که نمیدونیم چی از خدا بخوایم تا به صلاحمون باشه. خیرمون تو چیه.
برای همین به امام رضا گفتیم برامون دعا کنه ما هم آمین میگیم.»
🔹آقای قرائتی میگفت خیلی معرفت آدم نسبت به امام باید بالا باشه تا همچین کاری بکنه.
من فکر کردم دیدم خیلی کار خوبیه، ولی میشه منحصر به حرم و روز خاص نباشه.
🔹 میتونیم هر روز به یکی از ائمه متوسل بشیم
(امروزتوسل به امام زمان بگیم برامون دعا کنن ما هم آمین بگیم،
مثلاً بعد هر نماز یا هر وقت دیگه...
🌹 یا علی بن موسی الرضا امام مهربانم، شما را به عصمت مادرتون قسم میدهیم، امروز برای سلامتی و ظهور پسر عزیزتون دعا کنید.....
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
@mojaradan 🎀
#راز_خوشبختی
📌رازِ خوشبختی اینه که قبول کنی کجای این زندگی هستی و بهترین استفاده رو از هر روز زندگیت ببری.
💢آدم به امید دست یافتن به ثروت، عشق، یا آزادی خود را خسته و فرسوده میکند،و وقتی که آن را به دست آورد از داشتنش لذت نمیبرد یا آنرا تباه میکند.
خوشبخت واقعی آن کسی است که بتواند به خود بگوید:
من میخواهم راه بروم نه به مقصد برسم.
و بدبخت کسی است که خود را مقید میسازد و میگوید:
من میخواهم به مقصد برسم
"رسیدن مردن است"
-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
📌رازِ خوشبختی اینه که قبول کنی کجای این زندگی هستی و بهترین استفاده رو از هر روز زندگیت ببری.
💢آدم به امید دست یافتن به ثروت، عشق، یا آزادی خود را خسته و فرسوده میکند،و وقتی که آن را به دست آورد از داشتنش لذت نمیبرد یا آنرا تباه میکند.
خوشبخت واقعی آن کسی است که بتواند به خود بگوید:
من میخواهم راه بروم نه به مقصد برسم.
و بدبخت کسی است که خود را مقید میسازد و میگوید:
من میخواهم به مقصد برسم
"رسیدن مردن است"
-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی