مجردان انقلابی
2.25K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#سورپرایز #بین_الحرمین
📣یکی از همراهان کانال مجردان انقلابی
که نماینده ماهستند در نجف و کربلا
#هم_اکنون
امشب دربین الحرمین نایب الزیاره وبیاد همه ما هستند❤️
#نماینده_مجردان_درنجف_وکربلا
@mojaradan
 #تقدیم‌به‌مجردهای‌عزیز😋✌️

🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃

#خطبہ_اے_در_بھشت😍

قلبت در سینہ چنان میڪوبد گویے بدنبال راھے براے فرار است...
چادر سفیدت را روے صورتت مے اندازے
جلو میروے....
دو صندلے,سفره اے سادہ اینہ,قران و شمعدان,
پشت بہ توست ڪت شلوارمردانہ بر قامتش ڪنارش مینشینے
النڪاح سنتے...خیرہ میشوے بہ ایات🙈
فلیس منے...
ایات تار میشوند بغض میڪنے میدانے از خوشحالیست
دوشیزہ ے محترمہ ے مڪرمہ....
دستانت میلرزند..
چشمانت را میبندے گویے عرشیان مھمان محفلند....
براے بار سوم......آیا وڪیلم؟؟؟🙊

سرت را بالا میاورے
چادرت را ڪنار میزنے نگاھت از یڪ طرف روے گنبد طلایے #امام_حسین قفل میشود....
و از ان سو....بارگاہ طلایے #قمر_بنے_ھاشم.😍..

آقا....
مولا....
!اجازہ میدھید؟🙈...
میدانے
ڪہ بزرگان تو ھستند
صورتت با اشڪ خیس میشود...
ڪنارت را نگاہ میکنے...مردت سر بہ زیر اشڪ میریزد..
و با صداے آرامے میگویے:
با #توڪل_بر_خدا_و_اجازه ی__امام_زمان...
بـــــلـــــہ
....صداے رعد و برق فضا را پر میڪند
باران بے امان میبارد بوے گلاب بہ مشام میخورد ...زیرہ باران در
#بین_الحرمین
و تو دیگر نزدیڪ ترین محرم اویے.😅..
ناگھان دستش را روے دستت میگذارد..
اولین بار است ڪہ حسش میڪنے...#شرم دارے...اما در دل خوشحالے🤩....
سرش را ڪنار گوشت میاورد....

.... #بلاخرہ‌مال‌من‌شدے‌بانو



#اللـهم_‌الـرزقـنا_برای_همه_مجردان_انقلابی



@mojaradan
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
💠 بِسمِ رَبِّ الحسین
#ویژه_برنامه_آئین_شیدایی (۶)
این قسمت را تقدیم میکنیم به سقای دشت کربلا #حضرت_اباالفضل

خواستم این اربعین را کربلا باشم، نشد

از نجف پای پیاده کربلا باشم، نشد


🌸 نرده های #بین_الحرمین چوبلباسی کوله های خسته شده،...

دل 💔 شکسته را کجا بیاویزیم؟

#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی

@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم‌
ڪاش دررهگذرِ #عشق و #وفا
سَـر ببازیـم،سرِ دارِ #حسیــن

سرِ هرنخلہ ے #بین_الحرمین
بِشویم #میثـم_تمـار حسیـن

«" 🧡 حُبُّ الحُســـیـن هُویَّتُنا... 💚
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان
       ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
@mojaradan
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند

کفّویت فرهنگی در ازدواج چیست؟

ما باید ببینیم #عادات، آداب ، رسوم، لباس، زبان، لحجه و سنتها معاشرتها و #روابط اجتماعی مان چقدر به هم شبیه است. گاهی وقتها این رسمها خیلی با هم متفاوت است و باعث#تنش می شود. خیلی ها این چیزها را ندیده می گیرند و بعد از ازدواج کلی دردسر می کشند. فرض کنید دختر در خانواده ای بزرگ شده که #زن سالار بوده و پسر در خانواده ای که مرد سالار بوده این دو با #هم کفویت فرهنگی ندارند. چون پسر می خواهد حرف خودش را به کرسی بنشاند و دختر هم حرف خودش را.
بیشتر #ازدواجهای دانشجویی که دو طرف از شهرهای مختلف با فرهنگهای مختلف با هم ازدواج می کنند دچار عدم #تفاهم فرهنگی با یکدیگر هستند.

مثلا یک خانواده #اهل تجمل است و دیگری اهل تجمل نیست. یا مثلا خانوادة دختر از #فلان طایفة ایرانی (مثلا لر) و دختر از طایفة دیگر(مثلا بلوچ)، اینها دچار مشکل می شوند.
ما نمی گوییم کلا ازدواج #بین دو شهر یا طایفه ممنوع است، می گوییم سعی کنید #مشترکات فرهنگی تان بیشتر باشد. اگر دیدید تناسب فرهنگی تان نزدیک است #اشکالی ندارد.

🔅 دکتر شاهین فرهنگ

#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
••[🌿]••
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
#حسین_جانم
بِهْـ‌تَــریـن‌بُنْ‌بَســتِ‌عٰــآلَم
ڪوْچِهـ‌یِ‌مـَعْشوْقِ‌مـآست :))
#بین_الحرمین❤️

#صبحتون_کربلایی...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
#عشق_دروغین
آیا برای رهایی از #اضطراب دیدن ضعف‌های شخصیتی یا موقعیتی خود به خیالات خود پناه می‌برید و یک خود ايده‌آل می‌سازید و تلاش می‌کنید آن را به دیگران نشان دهید؟
 از خود بپرسید اگر او با شناختن خود واقعی شما میلی به بودن در #کنارتان نداشته باشد، آیا بهتر نیست همین امروز از زندگی‌تان بیرون برود؟ گذشته از این آیا #واقعیت‌هایی که از او پنهان کرده‌اید، به محدوده شخصی زندگی مشترک‌تان مربوط می‌شود؟

🌱 کمک بگیرید
پیش از آنکه واقعیت را با او درمیان بگذارید، با یک روانشناس یا مشاور #مشورت کنید. شاید بهتر باشد جزئیات ماجرا را با یک متخصص در میان بگذارید و با راهنمایی‌های او، قدم به قدم تا از #بین بردن این فشار روانی تلاش کنید.
#پایان
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
🌤 در بین الطلوعین ظهور هستیم 🌤


🔴 آیت الله حائری شیرازی (ره) :

🔹یک زمانی نوکر آمریکا بر این مملکت ریاست می کرده است. نایب شیطان و خادم شیطان حکمرانی می کرده است. جای او، نایب امام زمان علیه السلام دارد حکومت می کند! ببین چقدر فرق معامله است! نماینده شیطان رفته است، نماینده خدا آمده است!
این سوال برای تو پیش می آید که حکومتِ خدا که الآن در مملکت ما است، با حکومت امام زمان که باز هم حکومت خدا است؛ چه فرقی دارد؟ فرق آن این است: شما صبح ها اول اذان صبح که بیرون می آیید ندیدید طرفِ افق، طرف مشرق، سفید است؟ به این سفیدی چه می گویند؟ می گویند فجر. در فارسی هم می گویند «سپیده صبح».

🔹حالا از تو سوال می کنم، وقتی سپیده صبح می زند، شب است یا روز است؟ چه جوری است؟ اذان صبح را که گفتند، شب است یا روز است؟ روز نیست چون هنوز خورشید نیامده! [اما شب هم نیست چون نور خورشید را دارد].

🔹حالا از شما سوال می کنم، سپیده از کجا این روشنی را آورده است؟! معلوم است که از خورشید آورده. یعنی «خود خورشید» نیامده، اما «نماینده» او آمده است! حالا فهمیدی حکومتِ یک مرجع تقلید معنایش چیست؟ یعنی امام زمان علیه السلام هنوز خودش نیامده است، اما نماینده او آمده است؛

☀️خورشید هنوز آفتاب نزده است، اما سپیده آن زده است.

#بین_الطلوعین_ظهور
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی

@mojaradan
○•🌱
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم ❤️
عرض #حاجت بنویسم
#به نشانی یِ #حرم

#نامہ اے از طرفـِـ
#رعیت به #بین الحرمین
اگراز حال #دل خستہ ےِ
ما جویایـی ..

#حاجتی نیستـ به #جز
وَصلتـِـ #بین الحرمین ..😔

#صبحم‌بنام‌شما
#صلےالله‌علیڪ‌یااباعبداللهـــــ♥️
--•-•-•-------❀••❀ --------•-•-•--
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
مجردان انقلابی
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے حـــــــــرمٺ_عشــق قسمـــٺ دوازده نزدیک ظهر بود... خانم بزرگ در آشپزخانه... مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد. پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ سیزده
یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...😋شیرین پلو با قیمه
پای سفره نشست.
_نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده.😊

_آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه
خانم بزرگ از بالای عینکش #نگاهی_شیرین کرد.
_وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا😊برا قلبتون هم ضرر داره.❤️
تسبیح را کنارش گذاشت.
یوسف، شرمش شد، آن دو، که #بزرگتر بودند، که #میزبان بودند،#به_احترامش، دست نگه داشتند، تا او بیاید، #بعد شروع کنند..☺️
خانم بزرگ بشقابی برداشت...
مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال #مقابل_آقابزرگ روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را #بین خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش #دراز نباشد.💞👌
بار اولی نبود....
که این صحنه ها را میدید، اما چنان #مجذوبش میشد😍 که مات میشد و فقط نگاه👀 به حرکاتشان میکرد.☺️🙈
آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود.😒
آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه
_من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما😔
خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه.
_آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟!😕
خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه #برکت_خداست
اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم.😊
نمیفهمید چه میخورد..
بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...»😧

سرش را بالا برد...
ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد.😒😒
چند قاشقی از غذایش را خورد.😔اما دیگر میلی به غذا نداشت.
بشقابش را برداشت...
و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد.
باز به گذشته ها رفت....
چرا چیزی یادش نمی آمد؟!
چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟!
چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟!
باصدای خانم بزرگ به خودش آمد:
_چیه مادر!! چقدر تو فکری!!  شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!!😒
شیرآب را بست. و گفت:
_خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...! 😥😒
خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت.☕️☕️☕️ خواست از آشپزخانه بیرون رود،
که گفت:
_بیا مادر بشین همه رو برات میگم.😊
آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود.
_اقابزرگ بگید زودتر
آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت:
_تا کجا برات گفتم... باباجان
_تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود.😥🏚
_آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا #امنیت نداریم، و باید بریم تهران.» باهر زبونی من و #خاتون_جان بلد بودیم بهش گفتیم که بمونه اما قبول نکرد.
بابات هم نگاه به الانش نکن جوونیش برده و مطیع زنش بود.یه روز همه اسباب و وسایل زندگیشونو بار زدن و رفتن تهران. اما قبل اینکه از شهر خارج بشن. یه سر اومدن پیش ما تا خداحافظی کنن.وقتی اومدن تو بهونه گرفتی....
حاضر نشدی همراهشون بری. ما هم خیلی بهت وابسته بودیم. اونها هم از خداخواسته تو رو اینجا گذاشتن.😔 ولی یاشار رو بردن چون باید مدرسه میرفت.
چشمان باز و متحیرش را به دهان آقا بزرگ دوخته بود.😧😳نمیتوانست باور کند....
نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan