Audio
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
فایل صوتی وصیتنامه ی #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#شهدا_گاهی_نگاهی😞
#رفیق_شهید_شهیدت_میکنه❤️
@Modafeharam_zeynab
فایل صوتی وصیتنامه ی #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#شهدا_گاهی_نگاهی😞
#رفیق_شهید_شهیدت_میکنه❤️
@Modafeharam_zeynab
Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
مصاحبه با خانواده
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_اول
مادر شهید دهقان:✨برای اینکه بهتر بتوانم دوری محمدرضا را تحمل کنم, هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم که شوهر و دخترم گاهی با شوخی به من انتقاد میکردند ولی من با این چیزها ۴۵ روز را طاقت آوردم.✨
✨محمدرضا دهقانامیری متولد 26 فروردین ماه سال74 فرزند دوم و پسر ارشد خانواده و از کودکی پسری بسیار بازیگوش و پر جنب و جوش بود.بسیار شوخ طبع بود و در مدرسه و دانشگاه با دوستانش شیطنت میکرد.دوران دبیرستان را در دبیرستان امام صادق(ع) منطقه2 تهران در رشته علوم و معارف اسلامی گذراند و علاقه بسیار زیادی به رشته علوم سیاسی داشت. چون علاقه زیادی به قشر روحانیت داشت رشته فقه و حقوق را در مدرسه عالی شهید مطهری انتخاب کرد و به ادامه تحصیل پرداخت. چون دو دایی محمد رضا شهید شده بودند از کودکی با مفهوم شهید و شهادت آشنا شده و در این مسیر قرار گرفت و علاقه خاصی به مطالعه سیره شهدا داشت.
✨شهید محمدرضا دهقانامیری از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که 21 آبان سال 94 در سن 20 سالگی طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد. ویژگیهای محمدرضا دهقان، از نگاه مادر و خواهر او که روزها و سالها شاهد بزرگ شدن فرزند و برادر خود بودهاست، رنگ متفاوتی دارد. بخش اول گفتوگوی تفصیلی تسنیم با مادر و خواهر شهید دهقان را اینجا و بخش دوم و پایانی این گفتوگو در ادامه میخوانید:
🔺تسنیم: در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟
🔸خواهر شهید: دفعههای آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر میزد از اینکه خسته شده.من احساس میکردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده. این مدل حرف زدنها از محمدرضا خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمیزد و خیلی کم مظلوم میشد, یعنی اغلب با شیطنتهای خاصی و با شوخی و خنده حرفهای جدیاش را میگفت.آخرین بار سهشنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمیگردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خستهام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه میآیی. من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود. در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرفهایش برایم خیلی سنگین بود, خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرفهایش بوی خاصی میداد. بعد که صحبتش با مامان تمام شد, دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بود.
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🆔 @modafeharam_zeynab
مصاحبه با خانواده
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_اول
مادر شهید دهقان:✨برای اینکه بهتر بتوانم دوری محمدرضا را تحمل کنم, هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم که شوهر و دخترم گاهی با شوخی به من انتقاد میکردند ولی من با این چیزها ۴۵ روز را طاقت آوردم.✨
✨محمدرضا دهقانامیری متولد 26 فروردین ماه سال74 فرزند دوم و پسر ارشد خانواده و از کودکی پسری بسیار بازیگوش و پر جنب و جوش بود.بسیار شوخ طبع بود و در مدرسه و دانشگاه با دوستانش شیطنت میکرد.دوران دبیرستان را در دبیرستان امام صادق(ع) منطقه2 تهران در رشته علوم و معارف اسلامی گذراند و علاقه بسیار زیادی به رشته علوم سیاسی داشت. چون علاقه زیادی به قشر روحانیت داشت رشته فقه و حقوق را در مدرسه عالی شهید مطهری انتخاب کرد و به ادامه تحصیل پرداخت. چون دو دایی محمد رضا شهید شده بودند از کودکی با مفهوم شهید و شهادت آشنا شده و در این مسیر قرار گرفت و علاقه خاصی به مطالعه سیره شهدا داشت.
✨شهید محمدرضا دهقانامیری از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که 21 آبان سال 94 در سن 20 سالگی طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد. ویژگیهای محمدرضا دهقان، از نگاه مادر و خواهر او که روزها و سالها شاهد بزرگ شدن فرزند و برادر خود بودهاست، رنگ متفاوتی دارد. بخش اول گفتوگوی تفصیلی تسنیم با مادر و خواهر شهید دهقان را اینجا و بخش دوم و پایانی این گفتوگو در ادامه میخوانید:
🔺تسنیم: در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟
🔸خواهر شهید: دفعههای آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر میزد از اینکه خسته شده.من احساس میکردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده. این مدل حرف زدنها از محمدرضا خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمیزد و خیلی کم مظلوم میشد, یعنی اغلب با شیطنتهای خاصی و با شوخی و خنده حرفهای جدیاش را میگفت.آخرین بار سهشنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمیگردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خستهام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه میآیی. من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود. در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرفهایش برایم خیلی سنگین بود, خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرفهایش بوی خاصی میداد. بعد که صحبتش با مامان تمام شد, دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بود.
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🆔 @modafeharam_zeynab
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
مصاحبه با خانواده
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_دوم
✨به محمدرضا گفتم: یا منو مسخره کردی یا خودت را ؛ آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود
🔸به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف میزنند به من گفت: تو خجالت نمیکشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم.گفتم حالا چه حدیثی را به من میگویی، گفت: «امیرالمومنین میفرماید برای دنیایت جوری برنامه ریزی کن تا ابد زندهای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا میخواهی بمیری». من خیلی امیدوار شدم و گفتم الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به محمدرضا گفتم«بابا راضی شد حله!» بعد ذوق کرد و همان راضیام ازتها را شروع کرد و گفت به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب به جا میآورم.
🔸این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از محمد که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند. آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده, اما هیچ کس جوابم را نمیداد. بعد گفتم که اصلا عکس محمد را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمیدانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت «خبر شهادت محمدرضایتان آمده». در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم. سهشنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش میگفتم محمد مراقب خودت باش داری چه کار میکنی کار خطرناکی که نمیکنی. میگفت مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم. اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر عصبانی شد و گفت چرا اینقدر میگویی مراقب خودت باشد.
🔸بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که شهید میشوی
🔸مادر شهید: شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر. پدرش گفت: خودت از آنجا بیاور، محمدرضا گفت: پس دوتا میآرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر میخواهی برای محسن هم بیاورم؟ توی همان صحبتهاش آنقدر با شوخی و ساده حرف می زد و صحنهها را برای ما عادی جلوه میداد که ما فکر میکردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتم.
🔸به محمدرضا گفتم آنجا چه کار میکنید میگفت: میخوریم، میخوابیم، فوتبال بازی میکنیم, جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم هایش را که میگرفتم باز هم همین حرفها را میزد و حتی در حرفهایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت.
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مدافعان حرم بی بی زینب (س)
🆔 @modafeharam_zeynab
مصاحبه با خانواده
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_دوم
✨به محمدرضا گفتم: یا منو مسخره کردی یا خودت را ؛ آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود
🔸به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف میزنند به من گفت: تو خجالت نمیکشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم.گفتم حالا چه حدیثی را به من میگویی، گفت: «امیرالمومنین میفرماید برای دنیایت جوری برنامه ریزی کن تا ابد زندهای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا میخواهی بمیری». من خیلی امیدوار شدم و گفتم الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به محمدرضا گفتم«بابا راضی شد حله!» بعد ذوق کرد و همان راضیام ازتها را شروع کرد و گفت به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب به جا میآورم.
🔸این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از محمد که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند. آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده, اما هیچ کس جوابم را نمیداد. بعد گفتم که اصلا عکس محمد را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمیدانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت «خبر شهادت محمدرضایتان آمده». در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم. سهشنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش میگفتم محمد مراقب خودت باش داری چه کار میکنی کار خطرناکی که نمیکنی. میگفت مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم. اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر عصبانی شد و گفت چرا اینقدر میگویی مراقب خودت باشد.
🔸بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که شهید میشوی
🔸مادر شهید: شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر. پدرش گفت: خودت از آنجا بیاور، محمدرضا گفت: پس دوتا میآرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر میخواهی برای محسن هم بیاورم؟ توی همان صحبتهاش آنقدر با شوخی و ساده حرف می زد و صحنهها را برای ما عادی جلوه میداد که ما فکر میکردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتم.
🔸به محمدرضا گفتم آنجا چه کار میکنید میگفت: میخوریم، میخوابیم، فوتبال بازی میکنیم, جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم هایش را که میگرفتم باز هم همین حرفها را میزد و حتی در حرفهایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت.
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مدافعان حرم بی بی زینب (س)
🆔 @modafeharam_zeynab
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
مصاحبه با خانواده
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_سوم
✨روز سهشنبه که آخرین بار با او صحبت کردم تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد. من و دخترم با هم بودیم محمد داشت با دخترم صحبت میکرد و من همزمان صحبتهایشان را گوش میکردم که به دخترم گفت: به مامان بگو برام زن بگیره که من وسط حرفهایش آمدم و گفتم تو هنوز بچهای! به محض اینکه متوجه شد من حرفهایش را گوش میدهم یکدفعه گفت که مامان گوشی را بگیر میخواهم با شما صحبت کنم .بعد شروع به صحبت کردن کرد و گفت: دعا کن شهید بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت را میکرد به او میگفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من میگفت «باشه! نیتم را خالص میکنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که پس شهید میشوی.
🔸بعد گفت: جان من! گفتم آره محمدرضا حتما شهید میشوی تا این را گفتم یک صدای قهقه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد میزد و میگفت مامان راضیام ازت. بهش گفتم حالا خودت را اینقدر لوس نکن. بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعایم میکنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد» وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمیکنم شهید شوی. گفت: نه! پس همان دعا کن که شهید شوم. بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. همان شب هم با داییاش تماس گرفته بود و صحبت کرده بود و گفته بود: دایی دعا کن که شهید شوم بعد داییاش در جواب گفته بود تو همین که سوریه رفتی باعث افتخار ما هستی. محمدرضا گفته بود به نظر شما کار من اینقدر مهم استکه باعث افتخار خانواده شدهام؟ که داییاش در جواب میگوید آره! و این کلمه محمدرضا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود.
🔸احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🆔 @modafeharam_zeynab
مصاحبه با خانواده
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_سوم
✨روز سهشنبه که آخرین بار با او صحبت کردم تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد. من و دخترم با هم بودیم محمد داشت با دخترم صحبت میکرد و من همزمان صحبتهایشان را گوش میکردم که به دخترم گفت: به مامان بگو برام زن بگیره که من وسط حرفهایش آمدم و گفتم تو هنوز بچهای! به محض اینکه متوجه شد من حرفهایش را گوش میدهم یکدفعه گفت که مامان گوشی را بگیر میخواهم با شما صحبت کنم .بعد شروع به صحبت کردن کرد و گفت: دعا کن شهید بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت را میکرد به او میگفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من میگفت «باشه! نیتم را خالص میکنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که پس شهید میشوی.
🔸بعد گفت: جان من! گفتم آره محمدرضا حتما شهید میشوی تا این را گفتم یک صدای قهقه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد میزد و میگفت مامان راضیام ازت. بهش گفتم حالا خودت را اینقدر لوس نکن. بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعایم میکنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد» وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمیکنم شهید شوی. گفت: نه! پس همان دعا کن که شهید شوم. بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. همان شب هم با داییاش تماس گرفته بود و صحبت کرده بود و گفته بود: دایی دعا کن که شهید شوم بعد داییاش در جواب گفته بود تو همین که سوریه رفتی باعث افتخار ما هستی. محمدرضا گفته بود به نظر شما کار من اینقدر مهم استکه باعث افتخار خانواده شدهام؟ که داییاش در جواب میگوید آره! و این کلمه محمدرضا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود.
🔸احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🆔 @modafeharam_zeynab
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
مصاحبه با خانواده
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_چهارم
🔺تسنیم: نحوه شهادتش را چگونه متوجه شدید؟
🔸مادر شهید: از آن روزی که محمدرضا رفت به اعضای خانواده میگفتم منتظر محمدرضا نباشید, محمدرضا برنمیگردد. من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن میبافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم میگفتم من این را میبافم ولی برای محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی میداد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمیگردد. پیش خودم گفتم محمدرضا که برنمیگردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمیدانستم.
🔸صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم. ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضیام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم.
🔸از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر میشد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه میکردم و نمیدانم چرا این حالت را داشتم. آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتداخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع میداد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
🔸بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدا
یی که من میشناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🆔 @modafeharam_zeynab
مصاحبه با خانواده
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_چهارم
🔺تسنیم: نحوه شهادتش را چگونه متوجه شدید؟
🔸مادر شهید: از آن روزی که محمدرضا رفت به اعضای خانواده میگفتم منتظر محمدرضا نباشید, محمدرضا برنمیگردد. من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن میبافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم میگفتم من این را میبافم ولی برای محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی میداد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمیگردد. پیش خودم گفتم محمدرضا که برنمیگردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمیدانستم.
🔸صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم. ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضیام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم.
🔸از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر میشد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه میکردم و نمیدانم چرا این حالت را داشتم. آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتداخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع میداد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
🔸بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدا
یی که من میشناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🆔 @modafeharam_zeynab
Telegram
attach 📎
🌹شہـداےمدافع حرم"
با #یڪــــ تیــــر دو نشــــان زدند!
هم عباس صفتــ
مدافع حرم عمـہساداتــــ شدند؛
هم حسین وار
مدافع_حریم دین جد سادات
#شهید_محمدرضا_دهقان امیری
#روزتون_شهدایی🥀
@modafeharam_zeynab
با #یڪــــ تیــــر دو نشــــان زدند!
هم عباس صفتــ
مدافع حرم عمـہساداتــــ شدند؛
هم حسین وار
مدافع_حریم دین جد سادات
#شهید_محمدرضا_دهقان امیری
#روزتون_شهدایی🥀
@modafeharam_zeynab