Forwarded from اتچ بات
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
#شهید_عباس_بابایی
#سیره_شهید
🌹سحرگاه آن شب، شهيد بابايي همراه محافظ و رانندهاش از همدان عازم تهران شد. به محض حركت، به خاطر خستگي، به خواب رفت.
گودرزي (رانندهي شهيد بابايي) تعريف ميكند كه: مسافتي از راه را طي كرده بوديم كه ناگهان عباس از خواب پريد. نگاهي به اطراف كرد همه جا را تاريك ديد. سپس دستي بر سر كشيد و لبخندي زد. از داخل آيينه نگاهي به او كردم و گفتم: «چرا ميخندي؟». آهي كشيد و گفت: «چيزي نيست، خواب ديدم». گفتم: «خير است ان شاء الله».
او بيآن كه چيزي بگويد، يك عدد گلابي از داخل پاكت برداشت و به من داد و گفت: «بيا بالامجان بخور». من نگاهي به او كردم و گفتم: «پس چرا خودت نميخوري؟». گفت: «ميخورم، اول شما كه خسته هستي بخور».
در طول راه، تيمسار را زير نظر داشتم، پرسيدم: «شما چرا همش به من تعارف ميكنيد ولي خودتان چيزي نميخوريد»، گفت: «به فكر من نباش، بخور، نوش جانت». از لحن گفتههايش پيدا بود كه خيلي خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زير لب به نجوا پرداخت. وقتي جلو ساختمان معاونت عمليات رسيديم، عباس از اتومبيل پياده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاكت ميوه افتاد، ديدم او حتي يك عدد از آن ميوهها را هم نخورده است.
صبح زود، تيمسار بابايي وارد دفتر معاونت عمليات شد و به آجودان گفت: «پروندهي خلبان اغناميان را بياوريد».
پرونده را كه آوردند، صفحهي اول آن نامهاي در مورد درخواست وام بود. آن را امضا كرد و به آجودان گفت: «در مورد وام آقاي اغناميان سريعا اقدام كنيد». آنگاه ادامه داد: «از قول من عذرخواهي كنيد و بگوييد كه زودتر از اين نتوانستم تقاضايش را برآورده كنم».
آنگاه خداحافظي كرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همهي كارهايي را كه لازم بود انجام بدهد، انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادر همسر و فرزندانش: سلما، حسين و محمد خداحافظي كرد.
گودرزي (رانندهي تيمسار بابايي) ميگويد: «آنگاه رو به من كرد و گفت: «آقاي گودرزي! شما تشريف ببريد استراحت كنيد كه ان شاء الله بعد از عيد قربان برگرديد». سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: «اگر از من بدي يا قصوري ديدي، حلالم كن».
گفتم: «مگر ميخواهيد به كجا برويد؟». دستي بر سر كشيد و پاسخ داد: «خوب ديگر هيچ كسي از يك ساعت بعد خود هم خبر ندارد»
یادش با صلوات
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
https://telegram.me/modafeharam_zeynab
#شهید_عباس_بابایی
#سیره_شهید
🌹سحرگاه آن شب، شهيد بابايي همراه محافظ و رانندهاش از همدان عازم تهران شد. به محض حركت، به خاطر خستگي، به خواب رفت.
گودرزي (رانندهي شهيد بابايي) تعريف ميكند كه: مسافتي از راه را طي كرده بوديم كه ناگهان عباس از خواب پريد. نگاهي به اطراف كرد همه جا را تاريك ديد. سپس دستي بر سر كشيد و لبخندي زد. از داخل آيينه نگاهي به او كردم و گفتم: «چرا ميخندي؟». آهي كشيد و گفت: «چيزي نيست، خواب ديدم». گفتم: «خير است ان شاء الله».
او بيآن كه چيزي بگويد، يك عدد گلابي از داخل پاكت برداشت و به من داد و گفت: «بيا بالامجان بخور». من نگاهي به او كردم و گفتم: «پس چرا خودت نميخوري؟». گفت: «ميخورم، اول شما كه خسته هستي بخور».
در طول راه، تيمسار را زير نظر داشتم، پرسيدم: «شما چرا همش به من تعارف ميكنيد ولي خودتان چيزي نميخوريد»، گفت: «به فكر من نباش، بخور، نوش جانت». از لحن گفتههايش پيدا بود كه خيلي خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زير لب به نجوا پرداخت. وقتي جلو ساختمان معاونت عمليات رسيديم، عباس از اتومبيل پياده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاكت ميوه افتاد، ديدم او حتي يك عدد از آن ميوهها را هم نخورده است.
صبح زود، تيمسار بابايي وارد دفتر معاونت عمليات شد و به آجودان گفت: «پروندهي خلبان اغناميان را بياوريد».
پرونده را كه آوردند، صفحهي اول آن نامهاي در مورد درخواست وام بود. آن را امضا كرد و به آجودان گفت: «در مورد وام آقاي اغناميان سريعا اقدام كنيد». آنگاه ادامه داد: «از قول من عذرخواهي كنيد و بگوييد كه زودتر از اين نتوانستم تقاضايش را برآورده كنم».
آنگاه خداحافظي كرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همهي كارهايي را كه لازم بود انجام بدهد، انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادر همسر و فرزندانش: سلما، حسين و محمد خداحافظي كرد.
گودرزي (رانندهي تيمسار بابايي) ميگويد: «آنگاه رو به من كرد و گفت: «آقاي گودرزي! شما تشريف ببريد استراحت كنيد كه ان شاء الله بعد از عيد قربان برگرديد». سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: «اگر از من بدي يا قصوري ديدي، حلالم كن».
گفتم: «مگر ميخواهيد به كجا برويد؟». دستي بر سر كشيد و پاسخ داد: «خوب ديگر هيچ كسي از يك ساعت بعد خود هم خبر ندارد»
یادش با صلوات
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
https://telegram.me/modafeharam_zeynab
Telegram
attach 📎
#کار_برای_خدا
#از_زبان_شهید_امیر_حاج_امینی
#خستگی نداشت.
می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم ، هر کدوم خسته شدين، بعدی ادامه بده... اينقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چی.
#بيسيمچی_شهيد_پوراحمد...
- اصلاً دنبال #شناخته_شدن و #شهرت #نبود.
به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو #برای_خود_خدا_بکنی ، خودش عزيزت می کنه.
آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا #عکس_شهادتش اينطور #معروف_بشه.
#شهید
#امیر_حاج_امینی
#سیره_شهید
➖🔺➖🔹🔹➖🔺➖
🌷 @Modafeharam_zeynab
#از_زبان_شهید_امیر_حاج_امینی
#خستگی نداشت.
می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم ، هر کدوم خسته شدين، بعدی ادامه بده... اينقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چی.
#بيسيمچی_شهيد_پوراحمد...
- اصلاً دنبال #شناخته_شدن و #شهرت #نبود.
به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو #برای_خود_خدا_بکنی ، خودش عزيزت می کنه.
آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا #عکس_شهادتش اينطور #معروف_بشه.
#شهید
#امیر_حاج_امینی
#سیره_شهید
➖🔺➖🔹🔹➖🔺➖
🌷 @Modafeharam_zeynab
#سیره_شهید 📚
میگفت:
«کسی که #ولایت را قبول ندارد😡
مدیون است که نان من رابخورد»
بر سر در خانہ نوشتہ بود:
هر ڪہ دارد بر #ولایت بدگمان
حق ندارد پا نہد در این مڪان✅
#شهید_احمد_عطایی🌹🍃
میگفت:
«کسی که #ولایت را قبول ندارد😡
مدیون است که نان من رابخورد»
بر سر در خانہ نوشتہ بود:
هر ڪہ دارد بر #ولایت بدگمان
حق ندارد پا نہد در این مڪان✅
#شهید_احمد_عطایی🌹🍃
✍ #سیره_شهید📩
جاذبه مرتضی خیلی زیاد بود. از پیرمردهشتاد ساله تا بچه کوچک، همه را #جذب خودش می کرد. با همه #رفیق بود.
بعد از شهادتش کسانی آمدند به خانه ما و از کارهای مرتضی گفتند که باورش برایمان #سخت است. نمیشناختمشان.
می گفتند که شما نمی دانید مرتضی برای ما چه کار کرده. مرتضی بچه ما را از #انحراف نجات داد. میگفتند مرتضی فقط مال شما نبوده،
مرتضی برای همه ما بوده.»
#شهید_مرتضی_کریمی
جاذبه مرتضی خیلی زیاد بود. از پیرمردهشتاد ساله تا بچه کوچک، همه را #جذب خودش می کرد. با همه #رفیق بود.
بعد از شهادتش کسانی آمدند به خانه ما و از کارهای مرتضی گفتند که باورش برایمان #سخت است. نمیشناختمشان.
می گفتند که شما نمی دانید مرتضی برای ما چه کار کرده. مرتضی بچه ما را از #انحراف نجات داد. میگفتند مرتضی فقط مال شما نبوده،
مرتضی برای همه ما بوده.»
#شهید_مرتضی_کریمی