فكر كن! در شلوغی تهران
عصر پاييز در به در باشی
شهر را با خودت قدم بزنی
غرقِ رويای "يك نفر باشی"
#محسن_انشایی
#عصر_بخیر_مهربونا
@mitingg❤️❤️
عصر پاييز در به در باشی
شهر را با خودت قدم بزنی
غرقِ رويای "يك نفر باشی"
#محسن_انشایی
#عصر_بخیر_مهربونا
@mitingg❤️❤️
.
به او که فکر می کردم، ناخودآگاه عطری خنک و گیرا در ذهنِ مشامم می پیچید. هر جا بوته ی یاسی را از دیواری آویخته می دیدیم؛ او مجسم می شد. بارها پیش آمده بود که با دیدن زیبایی های دخترکان، او را ببینم. همه ی زیبایی ها شبیه او بود و او خودش شبیه هیچ کس نبود. این اولین بار بود که در زندگی ام با این احساس مواجه می شدم و سر گیجه ای عمیق و لذت بخش را مدام، نه تنها در سرم که در تمام تنم حس می کردم. هر صبح اولین موضوع برای فکر کردنم او بود و هر شب با فکر او خواب به استقبالم می آمد. یقیناً انتخاب خدا برای هر کسی از جایی شبیه همینجا شروع می شود. از جایی شبیه اینجا که کسی را هر لحظه در کنار خودت ببینی، بی آنکه کنارت باشد. در خستگی ها و آزردگی هایت با او حرف بزنی و آرام بگیری، بی آنکه با او حرف زده باشی و دلداری ات داده باشد. پایت را کج نگذاری که مبادا برنجانی اش، بی آنکه او حتی این امکان را داشته باشد که کج روی هایت را ببیند. او داشت خدایی می کرد، بی آنکه بخواهد خدایی کند.
#محسن_انشایی
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
به او که فکر می کردم، ناخودآگاه عطری خنک و گیرا در ذهنِ مشامم می پیچید. هر جا بوته ی یاسی را از دیواری آویخته می دیدیم؛ او مجسم می شد. بارها پیش آمده بود که با دیدن زیبایی های دخترکان، او را ببینم. همه ی زیبایی ها شبیه او بود و او خودش شبیه هیچ کس نبود. این اولین بار بود که در زندگی ام با این احساس مواجه می شدم و سر گیجه ای عمیق و لذت بخش را مدام، نه تنها در سرم که در تمام تنم حس می کردم. هر صبح اولین موضوع برای فکر کردنم او بود و هر شب با فکر او خواب به استقبالم می آمد. یقیناً انتخاب خدا برای هر کسی از جایی شبیه همینجا شروع می شود. از جایی شبیه اینجا که کسی را هر لحظه در کنار خودت ببینی، بی آنکه کنارت باشد. در خستگی ها و آزردگی هایت با او حرف بزنی و آرام بگیری، بی آنکه با او حرف زده باشی و دلداری ات داده باشد. پایت را کج نگذاری که مبادا برنجانی اش، بی آنکه او حتی این امکان را داشته باشد که کج روی هایت را ببیند. او داشت خدایی می کرد، بی آنکه بخواهد خدایی کند.
#محسن_انشایی
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
به او که فکر می کردم، ناخودآگاه عطری خنک و گیرا در ذهنِ مشامم می پیچید. هر جا بوته ی یاسی را از دیواری آویخته می دیدیم؛ او مجسم می شد. بارها پیش آمده بود که با دیدن زیبایی های دخترکان، او را ببینم. همه ی زیبایی ها شبیه او بود و او خودش شبیه هیچ کس نبود. این اولین بار بود که در زندگی ام با این احساس مواجه می شدم و سر گیجه ای عمیق و لذت بخش را مدام، نه تنها در سرم که در تمام تنم حس می کردم. هر صبح اولین موضوع برای فکر کردنم او بود و هر شب با فکر او خواب به استقبالم می آمد. یقیناً انتخاب خدا برای هر کسی از جایی شبیه همینجا شروع می شود. از جایی شبیه اینجا که کسی را هر لحظه در کنار خودت ببینی، بی آنکه کنارت باشد. در خستگی ها و آزردگی هایت با او حرف بزنی و آرام بگیری، بی آنکه با او حرف زده باشی و دلداری ات داده باشد. پایت را کج نگذاری که مبادا برنجانی اش، بی آنکه او حتی این امکان را داشته باشد که کج روی هایت را ببیند. او داشت خدایی می کرد، بی آنکه بخواهد خدایی کند.
#محسن_انشایی
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
#محسن_انشایی
┄•●❥ @mitingg♥️♥️